سرفصل های مهم
مرد ماسهاي
توضیح مختصر
جوناح جیمسون برای اینکه شغل عکاسی تمام وقتش رو به یکی از عکاسها بده، ازشون میخواد عکس مرد عنکبوتی رو در حال ارتکاب جرم براش بگیرن
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
مرد ماسهاي
فلینت مارکو از وسط مزرعههاي بیرون شهر نیویورک ميدويد. حالا دیگه پلیس از پشت سر بهش نزدیک بود. اون پشت سرش رو نگاه کرد و تقریباً خورد به يه دیوار.
تابلو رو ندید که روش نوشته بود: “خطر! آزمایشات علمی. داخل نشوید!” اون از دیوار بالا رفت و توی يه کاسه بزرگ ماسهاي افتاد. اونجا دراز کشیده و منتظر موند. به گردنبندِ قفلیاي که دخترش بهش داده بود، نگاه کرد. قلبش برای دخترش تیر کشید. اون باید سعی میکرد فرار کنه —
اون به آرومی بلند شد. اطرافش رو نگاه کرد و چند تا سلاح عجیب و غریب که به سمتش نشانه گرفته بودن رو دید. یهو، با یه صدای وحشتناک سلاحها به فلینت تیراندازی کردن. وقتی که دونههای ماسهاي داغ به بدنش برخورد ميكردن، اون از درد فریاد کشید. دونهها به شدت میسوزوندن و تمام بدن فلینت تبدیل به ماسه شد .
اون سعی کرد بلند بشه و راه بره. اون بدنش رو نگاه کرد و تقریباً فرياد زد. اون با خودش فکر کرد: “نگاه کن چه بلایی سرم آوردن؛ من دیگه آدم نیستم؛ مرد ماسهايم.” بعد اون یه چیزی تو ماسه دید. گردنبند قفلی پنی بود!
اون با خودش فکر کرد، “باید بردارمش.”
اون تونست به آرومی بلند بشه و یه پاش رو مقابل پای دیگهاش بذاره. اون خم شد و گردنبند رو برداشت.
اون به خودش گفت: “مهم نیست که از ماسه درست شدم. من جون دختر کوچولوم رو نجات میدم. حالا ديگه هیچچيز نمیتونه جلوی من رو بگیره.”
صبح روز بعد در خونهي پیتر زده شد. ماری جین بود. یه روزنامه تو دستش گرفته بود.
پیتر به صفحه اول روزنامه نگاه کرد، ولی درباره مرد عنکبوتی نبود.
اون پرسید: “چرا داری این رو نشون من میدی.”
ماری جین گفت: “خلاصه رو بخون. اونا از من متنفر بودن.”
پیتر نتونست باور کنه. اون گفت: “ولی تو عالی بودی.”
ماری جین صفحهي خلاصه رو برگردوند و شروع به خوندن کرد: “خانم واتسون جوون، دختر زیباییه. برای چشمها خوبه، ولی برای گوشها نه.”
پيتر گفت: “مرد عنکبوتی در تمام این مدت، تو روزنامهها مورد حمله قرار گرفت.”
ماری جین فریاد زد: “این درباره تو نیست. فقط سعی کن بفهمی چه احساسی دارم!”
ولی درست همون موقع، یه گزارش فوری از بیسیم پلیسی پیتر اومد. يه جرثقیل کم مونده بود بیوفته روی یه ساختمون. و جون مردم در خطر بود! اونا به مرد عنکبوتی نیاز داشتن.
پیتر به ماری جین نگاه کرد. اون خیلی ناراحت بود. اون بهش نیاز داشت. ولی پیتر واقعاً هیچ حق انتخابی نداشت. اون باید میرفت. فقط امیدوار بود ماری جین بتونه درک کنه.
گوين استيسي روبهروی دوربین ایستاد و سعی کرد لبخند بزنه. اون دانشجوی دانشگاه بود، ولی گاهی اوقات برای در آوردن مخارجش به عنوان مدل هم کار میکرد. امروز برای دستگاههاي كپی دفتر کار، كار خسته کنندهای بود. گوين بيش خودش فکر کرد: “چرا اونا تو این عکسها به آدم احتیاج دارن.”
ولی عکاس به گوين نگاه نمیکرد - اون به پنجره پشت سر گوين نگاه میکرد. يه جرثقیل بزرگ به صورت ناگهاني سمت راست عکسش ظاهر شد!
اون گفت: “اون چیز تو بک گراند عکس من چیکار داره”
اون شروع به نزدیک شدن کرد. یه قطعه از فلز سنگین و دراز از روی جرثقیل آویزون بود. و حالا به صورت خیلی خطرناک داشت به طرف اونا تاب میخورد —
وقتی قطعهي فلزی شیشه رو شکست و اومد تو، گوين فریاد زد: “بخواب رو زمین.” اطرافشون، شیشه پرواز میکرد. بعد جرثقیل افتاد روی ساختمون. وقتی کف زمین شکست گوین فریاد کشید. اون فقط تونست یه جایی رو بگیره و از بالای زمین تاب بخوره. ولی دیگه نتونست بیشتر از اون دووم بیاره — اون جیغ کشید و افتاد درست تو بغل مرد عنکبوتی! اون محکم مرد عنکبوتی رو گرفت.
اون با خودش فکر کرد: “هی پسر، از اینکه تو رو میبینم خوشحالم.”
پایین تو خیابون، ادي بروك داشت عکسهای مرد عنکبوتی رو که دختر رو نجات ميداد رو میگرفت.
ادي با خودش گفت: “خدای من، اون گوينه — دوست دختر منه!”
بروک به عکس گرفتن از مرد عنکبوتی در حالی که داشت گوين رو صحیح و سالم روی زمین میذاشت، ادامه داد.
ادي گفت: “قشنگ شد. صبر کن تا عکسها رو ببینی، گوین. ام — حالت خوبه؟”
گوين سعی کرد یه لبخند کوتاه بزنه. “حالم خوبه، ادی.”
اون به ادی به چشم دوستپسرش نگاه نمیکرد. اونا تا حالا یه بار بیرون رفته بودن. ولی احساسات ادي متفاوتتر بود. كه باعث میشد گوين از این موضوع ناراحت باشه.
ادی خودش رو به مرد عنکبوتی معرفی کرد. توضیح داد: “من جدیدم. از اين به بعد، من عکسهای تو رو برای روزنامه باگل میگیرم.”
اون روز، ادی عکسهایي كه از مرد عنکبوتی و گوین گرفته بود رو برد پیش جوناح جیمسون تو روزنامه باگل. جیجی از عكسها خوشش اومد. اون داشت پول ادي رو میداد، وقتی پیتر با عجله با عکسهاي مرد عنکبوتيش رفت تو دفتر. هر دو عکس هم خوب بودن ولی جيجي تصمیم گرفت که مال ادی بهتره.
شاید اینبار عکسهای بروک بهتر بود، ولی پیتر واقعاً این شغل تمام وقت رو میخواست. به دستش آورده بود. اون به این شغل برای ازدواج با ماری جین احتیاج داشت. مسئله این بود که ادی هم شغل رو میخواست.
برای جناح جیمسون مهم نبود که کی شغل رو به دست میاره. اون فقط دنبال این بود که روزنامهاش به فروش بره. بهشون گفت: “من يه عکس از مرد عنکبوتی در حال ارتکاب جرم میخوام. بعد مردم میبینن که اون واقعاً آدم خوبي نيست. مردی که اون عکس رو برام بیاره، شغل رو میگیره.”
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Sandman
Flint Marko ran through some fields outside the city of New York. The police were close behind him now. He looked back and almost crashed into a wall.
He didn’t see the sign that read, ‘DANGER! SCIENTIFIC TESTING. KEEP OUT!’ He climbed over the wall and fell into a huge bowl of sand. He lay there waiting. He looked at the locket his daughter had given him. His heart ached for her. He had to try to escape—
Very slowly he got up. He looked around him and saw some strange guns pointing at him. Suddenly, with a terrible noise the guns fired at Flint. He screamed in pain as hot grains of sand hit his body. The grains burned white-hot and then Flint’s whole body was turned to sand.
He tried to stand up and walk. He looked down at his body and almost cried. ‘Look what they did to me; I’m not a man any more; I’m Sandman, ‘ he thought. Then he saw something in the sand. It was Penny’s locket!
‘I must get it, ‘ he thought.
Slowly, he managed to stand up and put one foot in front of the other. He reached down and picked up the locket.
‘It doesn’t matter that I’m made of sand,’ he said to himself. ‘I’m going to save my little girl. Nothing can stop me now.’
The next morning there was a knock on Peter’s door. It was Mary Jane. She held up a newspaper.
Peter looked at the front page, but it wasn’t about Spider-Man.
‘Why are you showing me this, ‘ he asked.
‘Read the review,’ said Mary Jane. ‘They hated me.’
Peter couldn’t believe it. ‘But you were great,’ he said.
Mary Jane turned to the reviews page and started to read, ‘Young Miss Watson is a pretty girl. Easy on the eyes but not on the ears.’
‘Spider-Man is attacked all the time in the papers,’ said Peter.
‘This isn’t about you, ‘ Mary Jane shouted. ‘Try to understand how I feel!’
But at that moment there was an urgent report on Peter’s police radio. A crane was about to crash into a building. People were in danger! They needed Spider-Man.
Peter looked at Mary Jane. She seemed so sad. She needed him. But Peter didn’t really have a choice. He had to go. He just hoped that Mary Jane could understand.
Gwen Stacy stood in front of the camera and tried to smile. She was a university student, but she sometimes worked as a model to pay the bills. It was a very boring job today for office copiers. ‘Why do they even need people in these photos, ‘ Gwen wondered.
But the photographer wasn’t looking at Gwen - he was looking through the window behind her. A huge crane had suddenly appeared right in the middle of his photograph!
‘What’s that thing doing in my background, ‘ he said.
It started to move closer. A long, heavy piece of metal was hanging from the crane. And now it was swinging dangerously close to them—
‘Get down,’ Gwen shouted as the metal crashed through the window. Glass flew around them. Then the crane crashed into the building. Gwen screamed as the floor dropped away. She just managed to hold on and swung high above the ground. But then she couldn’t hold on any longer— she screamed and fell— right into the arms of Spider-Man! She held onto him tightly.
‘Boy, am I happy to see you, ‘ she thought.
Down in the street below, Eddie Brock was taking photos of Spider-Man rescuing the girl.
‘My God,’ Eddie said to himself, ‘that’s Gwen— that’s my girl!’
Brock continued taking pictures as Spider-Man put Gwen safely on the ground.
‘Beautiful,’ Eddie said. ‘Wait till you see the pictures, Gwen. Er— Are you OK?’
Gwen managed a weak smile. ‘I’m fine, Eddie.’
She didn’t think of Eddie as her boyfriend. They had only been on one date. But Eddie felt differently. It made Gwen uncomfortable.
Eddie introduced himself to Spider-Man. ‘I’m new,’ he explained. ‘I’m taking pictures of you for the Daily Bugle from now on.’
Later that day Eddie took his photo of Spider-Man and Gwen to Jonah Jameson at the Daily Bugle. JJ loved it. He was about to pay Eddie when Peter hurried into the office with his own photo of Spider-Man. Both shots were good, but JJ decided that Eddie’s was better.
Perhaps Brock’s photo was better this time, but Peter really wanted that full-time job. He had earned it. He needed it so he could marry MJ. The problem was that Eddie wanted it, too.
Jonah Jameson didn’t care who got the job. He only cared about selling newspapers. He told them, ‘I want a photo of Spider-Man doing something criminal. Then people will see that he really is a fake. The guy who brings me that photo gets the job.’