سرفصل های مهم
خاطرات گمشده
توضیح مختصر
هری از بیمارستان بیرون اومده ولی چیزی به خاطر نمیاره. شهر نیویورک، کلید شهر رو به مرد عنکبوتی میده و ازش تشکر میکنه
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
خاطرات گمشده
پیتر در رو باز گذاشت. هری به آرومی اومد تو سالن خونهي زیباش. اون مثل یه غریبه اطراف رو نگاه کرد. اون دربارهي هيچ چيزي چیز زیادي به خاطر نمیآورد.
برنارد، وقتی هری رو دید، گفت: “خدا رو شکر حالت خوبه، آقا.” برنارد سالهای زیادی برای خانواده آزبورن کار میکرد. هری، برنارد رو به خاطر آورد، ولی اون به یاد نمیآورد که هری، خودش، ديو جدیده. و یا اینکه بهترین دوستش، پیتر، مرد عنکبوتیه.
پیتر از اینکه دوست قديميش رو دوباره به دست آورده بود، خوشحال بود. اون براش یه هدیه آورده بود.
هری گفت: “این توپ بسکتبال قدیمی توئه. ممنونم!” هري، یکی دو بار توپ رو زد زمین، بعد توپ رو انداخت به پیتر.
هري، در حالی که دور و بر مکان رو نگاه میکرد، گفت: “ انگار ديگه مشکل پولی نداریم.”
پیتر در حالی که توپ رو میگرفت، خندید. “هری تو خیلی ثروتمندی!”
هري به آرومی به طرف نقاشیاي از پدرش، نورمان آزبورن قدم زد.
“زیاد دربارهاش به خاطر نمیارم. واقعاً دلم میخواد راجبش بیشتر بدونم.”
پیتر با حس ناراحتي جواب داد: “اون تو رو دوست داشت؛ این مهمترین چیزه.” اون توپ رو دوباره انداخت به هری، ولی خیلی محکم پرتش کرد. هری با یه سرعت جالب حرکت کرد. اون قبل از اینکه توپ چیز گرون قیمتی رو بشکنه، گرفتش. هری با تعجب به پيتر نگاه کرد.
هري پرسید: “دیدیش”
پیتر سعی کرد خونسرد باشه. اون گفت: “تو همیشه انقدر سریع بودی” و لبخند زد.
ماری جين در حالی که روز بعد داشت میرفت سر کارش، به خودش گفت: “اجازه نده يه نظر بد جلوت رو بگیره.” اون سعی کرد با غرور وارد تئاتر بشه. اون در سنگین رو هل داد و از اینکه شنید یه نفر آواز اون رو میخونه تعجب کرد. ناگهان، موسیقی قطع شد و همه برگشتن که به امجی نگاه کنن. برای یه لحظه هیچکس حرف نزد.
کارگردان به طرف دستيارش برگشت. زمزمه کرد: “هیچ کس بهش زنگ نزده”
قلب امجي ايستاد.
اون گفت: “بعد از یه نظر بد، منو انداختی بیرون”
تهیه کننده با سردی رفت به طرفش، “همه نظرها بد بودن.”
ماری جین به سختی میتونست نفس بکشه. در حاليكه با اشکاش مبارزه میکرد، برگشت و از تئاتر بیرون دويد.
روز خیلی خاصي برای پیتر بود. شهر نیویورک کلید شهر رو به مرد عنکبوتی میداد. پیتر درباره تمام داستانهای بدِ روزنامه باگل که درباره مرد عنکبوتی چاپ شده بود، فکر کرد. برای یه مدت طولانی، مردم شهر نیویورک فکر میکردن، مرد عنکبوتی يه مجرمه. ولی طی سالیان، اون جونهای زیادی رو نجات داده بود. و حالا، همه میدونستن که اون یه قهرمانه - به غیر از یه نفر، جوناح جیمسون.
جمعیت زیادی از مردم اومده بودن که مرد عنکبوتی رو ببین. پيتر به همهي چهرههای هیجانزده نگاه کرد. همون موقع، پیتر ماری جین رو دید. اون مردم رو کنار زد تا به اون برسه. پيتر با هیجان بهش لبخند زد. اون نپرسید که چرا تو تئاتر نیست. امجی واقعاً میخواست بهش بگه. ولی حالا زمان اون بود. اون گفت: “من بهت افتخار میکنم.”
پیتر به ساختمون بلند نبش چهارراه اشاره کرد. “من میرم از اونجا تاب بخورم.”
ماری جین جواب داد: “یه نمایش خوب براشون اجرا کن.”
پیتر با لبخند گفت: “تو هم. و درباره اون نظر هم نگران نباش. فردا بهش میخندیم.”
فلینت مارکو به ماناتهان برگشته بود. اون داشت تو خیابون قدم میزد که مامورهای پلیس دیدنش. اون پشت یه کامیون قایم شد. مامورها به طرف کامیون دویدن، ولی مارکو ناپدید شده بود. اونا زیر کامیون رو نگاه کردن، ولی اونجا نبود. بعد یکی از مامورها رفت پشت کامیون و کاورش رو کنار زد. تنها چیزی که پیدا کرد ماسه بود.
یهو، یه دست ماسهاي بیرون اومد و مأمور پلیس رو انداخت تو هوا. مرد ماسهای از پشت کامیون بلند شد. مامورهای دیگه شروع به تیراندازی به طرفش کردن. اونها سوراخهایي تو بدنش به وجود آوردن و دونههای ماسه از توی سوراخها بیرون پرواز میکردن. ولی گلولهها جلوش رو نمیگرفتن.
و بعد با یه فریاد وحشتناک، مرد ماسهای مثل یه طوفان ماسهای غضبناك افتاد تو خیابون.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
Lost memories
Peter held the door open. Harry came slowly into the hall of his amazing home. He looked around as if he was a stranger. He couldn’t remember much about anything.
‘Thank God you’re all right, sir,’ said Bernard when he saw Harry. Bernard had worked for the Osborn family for many years. Harry remembered Bernard, but he didn’t remember that he, Harry, was the New Goblin. Or that his best friend, Peter, was Spider-Man.
Peter was so happy to have his old friend back. He had brought him a present.
‘It’s your old basketball,’ said Harry. ‘Thanks!’ Harry threw the ball a couple of times against the floor, then shot the ball at Peter.
‘It looks like money isn’t a problem,’ Harry said, looking around the place.
Peter laughed as he caught the ball. ‘Harry, you’re super rich!’
Slowly, Harry walked towards a painting of his father, Norman Osborn.
‘I can’t remember much about him. I’d really like to know more.’
‘He loved you; That’s the most important thing,’ Peter replied, feeling uneasy. He threw the ball back to Harry, but he threw it too hard. Harry moved with amazing speed. He caught the ball before it broke anything expensive. Harry looked at Peter with surprise on his face.
‘Did you see that,’ asked Harry.
Peter tried to act cool. ‘You were always a fast mover,’ he said and smiled.
‘Don’t let one bad review stop you,’ Mary Jane told herself as she walked to work the next day. She tried to walk proudly into the theatre. She pushed open the heavy door and was surprised to hear someone singing her song. Suddenly, the music stopped and everyone turned to look at MJ. For a moment nobody spoke.
The director turned to his assistant. ‘Didn’t anybody call her,’ he whispered.
MJ’s heart stopped.
‘You dropped me after one bad review’ she said.
The producer stepped forward and said coldly, ‘All the reviews were bad.’
Mary Jane could hardly breathe. Fighting back the tears, she turned and ran out of the theatre.
It was a very special day for Peter. The city of New York was giving Spider-Man the key to the city. Peter thought about all the bad stories the Daily Bugle had printed about Spider-Man. For a long time the people of New York thought Spider-Man was a criminal. But over the years, he had saved many lives. And now everyone knew he was a hero - everyone except Jonah Jameson.
A big crowd of people had come to see Spider-Man. Peter looked at all the excited faces. Just then Peter saw Mary Jane. He pushed through the crowd to reach her. He smiled at her excitedly. He didn’t ask why she wasn’t at the theatre. MJ really wanted to tell him. But this was his moment. ‘I’m proud of you,’ she said.
Peter pointed to a tall building at the corner of the square. ‘I’m going to swing in from there.’
‘Give them a good show,’ Mary Jane replied.
‘You, too,’ Peter said with a smile. ‘And don’t worry about that review. We’ll laugh about it tomorrow.’
Flint Marko was back in Manhattan. He was walking down a street when some police officers saw him. He hid behind a truck. The officers ran to the truck, but Marko had disappeared. They looked under the truck but he wasn’t there. Then one of them climbed onto the back and pulled off the cover. All he found was sand.
Suddenly, a sandy hand shot out and threw the officer into the air. Sandman rose out of the back of the truck. The other officers started to shoot at him. They made holes in his body and grains of sand flew from the holes. But the gunshots didn’t stop him.
And then, with a terrible cry, Sandman flew down the street like an angry sandstorm.