سرفصل های مهم
کلید و بوسه
توضیح مختصر
روز تشکر از مرد عنکبوتی تو شهر نیویورکه. مرد ماسهای پیدا میشه و بانک رو میزنه
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
کلید و بوسه
جمعیت عظیم مردم داشتن به خاطر مرد عنکبوتی فریاد میزدن و تشویق میکردن. یهو، یه نفر ماری جین رو صدا زد.
اون برگشت و هری آزبورن رو دید “سلام، امجی!” اون وقتی هری تو بیمارستان بود، به ملاقاتش رفته بود و حالا خیلی بهتر به نظر میرسید.
هری در حالی که اطراف رو نگاه میکرد، پرسید: “پیتر کجاست”
اون گفت: “فکر کنم داره عکس میگیره”
در گذشته، فقط دو نفر میدونستن که پیتر مرد عنکبوتیه - ماری جین و هری. ولی حالا فقط امجی راز پیتر رو میدونست و میخواست نگهش داره.
هری پرسید چرا اون تو تئاتر نیست. اون به چهره خندان هري نگاه کرد بالاخره یه نفر وقت اینو داشت که به حرفای امجي گوش بده. امجی همه چیز رو به هری گفت. هری گفت که واقعاً متاسفه.
امجی یه لحظه بعد گفت: “هري، خوب به نظر میرسی.”
هری لبخند زد. “یه ضربه به سرم خورد و الان مثل یه پرنده سریعم.”
امجی جواب داد: “پس لطفاً به سر من هم بزن!”
اونا با هم خندیدن. برای اولین بار در طول روز، اون به مشکلاتش فکر نمیکرد.
هري دقیقاً چیزی بود که اون نیاز داشت.
گوين استيسي مضطربانه به جمعیت توی چهارراه نگاه کرد. اون هرگز قبلا مقابل مردم صحبت نکرده بود. اون به اين خاطر که مرد عنکبوتی اونجا بود هم مضطرب بود.
اون رفت به طرف میکروفون و شروع به صحبت کرد. اون به مردم درباره مرد عنکبوتی و اینکه چطور زندگیاش رو نجات داده، صحبت کرد. همه با صدای بلند تشویق کردن. گروه موسیقی شروع به نواختن کرد. و یهو، اون اونجا بود! مرد عنکبوتی از روی جمعیت تاب خورد. ملت دیوونه شدن.
مرد عنکبوتی به آرومی، بالا و پایین شد و خودش رو روبهروی صورت گوين پایین آورد.
گوین بیرون اومد و ماسک مرد عنکبوتی رو پایین کشید تا دهنش رو نشون بده. گیوین کلید رو داد به مرد عنکبوتی و اونو بوسید. بوسهي آروم و درازي بود. گوين گفت: “فقط میخوام به خاطر این که جونم رو نجات دادي، ازت تشکر کنم.” ملت دیوونه شدن.
ولی یه نفر توی جمعیت تشویق نمیکرد، ماری جین. اولین بوسه اون با مرد عنکبوتی دقیقاً مثل این بود. چشماش پر از اشک شد. و تمام احساسات بدش برگشت. حالا دیگه حتی هری هم نمیتونست کمکش کنه.
طوفان ماسهای بزرگي تو خیابونها میوزید. یهو طوفان وزید میون جمعیت. همه مردم دويدن تا از دست باد خشمگین فرار کنن. ابری از ماسه اطراف خیابون وزيد و بعد ناپدید شد …
حس عنکبوتی پیتر بیدار شد. يه لحظه بعد، طوفان ماسهای از تو آسمون افتاد. وووش! طوفان کامیون زرهی رو مثل یه برگ توی باد چرخوند و چرخوند. کامیون داشت یه عالمه پول و طلا از توی بانک بر میداشت. بعد طوفان ماسهای بالای وسیله رو پاره کرد - مرد ماسهای رسیده بود!
نگهبان جلوی کامیون برگشت و تو صورت مرد ماسهای شلیک کرد. مرد ماسهای از درد فریاد زد و بعد ناپدید شد. ولی یه لحظه بعد، اون دوباره از پشت کامیون بلند شد و خودشو زد به روی راننده و نگهبان. دو تا مرد، زیر وزن ماسه به سختی میتونستن نفس بکشن. پای راننده محكم خورد پایین و وسیله با سرعت زیاد شلیک شد توی خیابون.
مرد عنکبوتی خیلی آروم پشت کامیون فرود اومد. اون کنار مرد ماسهای، كه الان به اندازهي طبیعیش بود، ایستاد. اون بیشتر شبیه فلینت مارکويِ پیر بود. مرد عنکبوتی تو چشماش نگاه کرد، ولی مارکو نترسیده بود. مارکو میدونست اون هم قدرتهای مخصوص داره. بعد مرد عنکبوتی اونو محكم زد، ولی دستش صاف از توی بدن مرد ماسهای رد شد.
یهو، دست مردم ماسهاي شروع به بزرگ شدن کرد. كمي بعد، خیلی بزرگ شده بود. ازش برای زدن مرد عنکبوتی با تمام قدرتش استفاده کرد. مرد عنکبوتی و مرد ماسهای در حالی که در پشتی رو پاره کردن از کامیون افتاده بيرون.
مرد عنکبوتی روی یکی از درها فرود اومد. اون تارهایی به طرف کامیون پرت کرد و کامیون اونو مثل يه موجسوار پشتش کشید. ترافیک زیادی تو راه بود. مرد عنکبوتی مجبور بود خیلی سریع حرکت کنه تا ماشینها بهش نخورن.
بعد اون متوجه شد که کامیون مستقیم داره به طرف یه دیوار میره. اون باید کاری میکرد تا جون مردهای توی کامیون رو نجات بده- و سریع باشه! اون با استفاده از تارها خودش رو به جلوی کامیون رسوند. اون اطراف مردها تار پیچید و اونها رو انداخت بیرون از کامیون. بعد تارهاي دیگهاي برای اینکه روش فرود بیان پرت کرد. مرد عنکبوتی هنوز توی کامیون بود و وقتی براش نمونده بود که بیرون بیاید …
شترق! کامیون با سرعت تمام خورد به دیوار.
اول چیزی تکون نخورد. دود داشت از رو تودهي آهن بلند میشد. ولی بعد، خیلی آروم مرد عنکبوتی خودش رو کشید بیرون. اون خیلی درد داشت ولی به طور جدی زخمی نشده بود. بالاخره هر چی باشه، اون مرد عنکبوتی بود!
روز بعد، روزنامه باگل یه داستان درباره مرد ماسهای تو صفحه اولش چاپ کرد. با حروف بزرگ نوشته بود؛ “مرد ماسهای! حتی مرد عنکبوتی هم نتونست جلوش رو بگیره!” همچنین یه یادداشت شخصی از طرف جوناح جيمسون برای مرد عنکبوتی بود: کلید رو پس بده!
پیتر سرش رو تکون داد و روزنامه رو گذاشت زمین. تو داستان اصلاً نوشته نشده بود که مرد عنکبوتی نگهبانها رو نجات داده. و بدتر از همه، عکس مرد ماسهای بود که توسط ادی بروك گرفته شده بود.
پیتر به خودش گفت: “به این موضوع فکر نکن.” امشب، شب بزرگ اون بود. اون کارهای مهمتری نسبت به مرد ماسهاي داشت که باید بهشون فکر میکرد. چیزهایی مثل ماری جین
اون دستش رو برد تو جیبش و حلقه الماس رو بیرون کشید. هنوز اونجا بود. هنوز سالم بود.
اون یه نفس عمیق کشید حلقه رو دوباره گذاشت تو جیبش و اتاق رو ترک کرد. اون مادهي سیاه چسبناک رو که روی دیوار به طرف لباسهاش توی قفسه حرکت میکرد رو ندید.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The key and the kiss
The huge crowd of people were shouting and cheering for Spider-Man. Suddenly, someone called to Mary Jane.
‘Hi, MJ,’ She turned around and saw Harry Osborn. She had visited him in the hospital and he looked so much better now.
‘Where’s Pete’ Harry asked as he looked around.
‘Taking photos, I guess,’ she said.
In the past only two people knew Peter was Spider-Man - Mary Jane and Harry. But now only MJ knew Peter’s secret and she wanted to keep it.
Harry asked why she wasn’t at the theatre. She looked into his smiling face - at last someone had time to listen to her. She told him everything. He said he was really sorry.
‘You look so good, Harry,’ MJ said after a moment.
Harry smiled. ‘A knock on the head and you’re as free as bird.’
MJ replied, ‘Knock me on the head then, please!’
They laughed together. For the first time that day she stopped thinking about her problems.
Harry was just what she needed.
Gwen Stacy looked out nervously at the huge crowd in the square. She had never spoken in front of so many people before. She was nervous too because Spider-Man was out there.
She stepped up to the microphone and started to speak. She told the crowd about Spider-Man and how he saved her life. Everyone cheered loudly. A band started to play. And suddenly there he was! Spider-Man swung over the crowd. The crowd went crazy.
Slowly, upside-down, Spider-Man lowered himself to face Gwen.
She reached out and pulled down his mask to show his mouth. Gwen gave Spider-Man the key and then kissed him. It was a long, slow kiss. ‘I just want to thank you for saving me,’ said Gwen. The crowd went wild.
But one person in the crowd wasn’t cheering - Mary Jane. Her first kiss with Spider-Man was exactly like this. Her eyes filled with tears and all the horrible feelings returned. Not even Harry could help her now.
A huge sandstorm was blowing through the streets. It was heading for the square. Suddenly, it blew through the crowd. Everyone ran to escape the angry winds. The cloud of sand raced round a corner and then disappeared…
Peter’s spider sense woke up. A moment later the sandstorm shot down from the sky. WHOOOSH! It blew an armoured truck round and round like a leaf in the wind. The truck was taking lots of money and gold to a bank. Then the storm winds tore the top off the vehicle - Sandman had arrived!
The guard in the front of the truck turned and shot Sandman in the face. Sandman cried out in pain and then disappeared. But a moment later he rose up from the back of the truck and crashed down on the driver and the guard. Under the weight of the sand the two men could hardly breathe. The driver’s foot pressed down hard and the vehicle shot down the street at high speed.
Spider-Man landed silently in the back of the truck. He stood next to Sandman who was normal size now. He looked more like the old Flint Marko. Spider-Man looked him in the eyes, but Marko wasn’t afraid. Marko knew he had special powers, too. Then Spider-Man hit him hard, but his hand went straight through Sandman’s body.
Suddenly, Sandman’s hand began to grow. Soon it was huge. He used it to hit Spider-Man with all his power. Spider-Man and Sandman flew out of the truck, tearing off the back doors.
Spider-Man landed on one of the doors. He shot a line of webbing at the truck and it pulled him along like a surfer. There was a lot of traffic on the road. Spider-Man had to move quickly to avoid the cars racing towards him.
Then he realised that the truck was heading straight towards a wall. He had to do something to save the men in the truck - and fast! He pulled himself along the webbing to the front of the truck. He made a web around the two men and threw them out of the truck. Then he shot another web for them to land in. Spider-Man was still in the truck and there was no time for him to get out…
CRASH! The truck crashed at top speed into the wall.
At first nothing moved. Smoke was rising from the pile of metal. But then, very slowly, Spider-Man pulled himself out. He was in a lot of pain but he wasn’t seriously hurt. He was Spider-Man, after all!
The next day the Daily Bugle printed a story about Sandman on the front page. In big letters, it said, ‘SANDMAN! EVEN SPIDER-MAN CAN’T STOP HIM!’ There was also a personal note to Spider-Man from Jonah Jameson: ‘GIVE BACK THE KEY!’
Peter shook his head and put down the paper. The story didn’t even say that Spider-Man rescued the guards. And worst of all, the photo of Sandman was by Eddie Brock.
‘Don’t think about it,’ Peter told himself. Tonight was his big night. He had more important things than Sandman to think about. Things like Mary Jane
He put his hand in his pocket and pulled out the diamond ring. Still there. Still safe.
He took a deep breath, put the ring back in his pocket and left the room. He didn’t see the sticky black goo moving across the wall towards his clothes cupboard.