سرفصل های مهم
عصر دردناک
توضیح مختصر
پیتر میخواد از ماری جین تقاضای ازدواج بکنه. ولی ماری از رستوران بیرون میره و پیتر نمیتونه حرفش رو بزنه. پلیس به پیتر میگه كه قاتله عمو بن شخص دیگهای بوده
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
عصر دردناک
پیتر در حالی که وارد رستوران صورتفلکی میشد، با خودش فکر کرد: “واو.” این گراونترین رستورانی بود که اون تا حالا رفته بود. نیویورکیها با لباسهای طراحی شده و بشقابهای پر از غذاهای جالب، حرف میزدن و میخندیدن.
پیتر اسمش رو به سر خدمتکار گفت. خدمتکار يه نگاه غيردوستانه بهش کرد و به زبان فرانسوی و تیزی جوابش رو داد. بعد، پیتر مضطربانه حلقه الماس رو در آورد.
اون گفت: “چیزی هست که باید ازت بپرسم.”
قیافه خدمتکار فوری عوض شد. به گرمی به پیتر لبخند زد. اون پیشنهاد داد: “شاید بهتره حلقه رو بذاریم ته لیوانش.” پیتر با هیجان سرش رو تکون داد.
پیتر یه کاغذ که روش اسم آهنگ نوشته بود رو داد به خدمتکار و گفت: “و شاید بهتره موزیسینها این رو بخونن. “ خدمتکار گفت: “آه، بله! آهنگ مورد علاقهشون.”
پیتر تنها نشست و منتظر ماری جین موند. اون حرفهایی که میخواست بگه رو تمرین کرد. بعد امجي پيداش شد و به طرف میز اومد. اون به شدت ناراحت به نظر میرسید. اون یه شغل تازه به عنوان خوانندهي پيشخدمت تو یه کلوپ به دست آورده بود. کلوپ خوبی نبود ولی اون به پول نیاز داشت. اون اطراف رستوران رو بدون اینکه علاقه زیادي نشون بده، نگاه کرد.
اون پرسید: “اینجا برای تو زیادی گرون نیست”
پيتر به روشنی جواب داد: “امشب شب ويژهایه. تو، تو خیابون برادوی هستی. تو يه ستارهای. امجي پایین به میز نگاه کرد. اون میخواست حقیقت رو به پیتر بگه ولی خیلی دردناک بود. اون با ناراحتی گفت: “امشب زیاد حس ستاره بودن نمیکنم.”
پیتر به گرمی گفت: “تو يه ستارهاي؛ تو اینو به دست آوردی.” پیتر فکر میکرد، امجی هنوز هم درباره اون نظر بد نگرانه.
اون حرفهای زیادی برای گفتن داشت ولی درست همون لحظه، گوين استیسی اومد سر میزشون تا بهشون سلام بده. اون با پدر و مادرش تو رستوران بود. پدرش، کاپیتان استيسي پلیس مهمی تو شهر نیویورک بود. اون به امجی با یه لبخند خوشحال گفت: “از دیدنت خوشحالم. پیتر همیشه دربارهي تو حرف میزنه.”
ماری جین، گوين رو از روزی که مرد عنکبوتی کلید رو گرفته بود، به یاد آورد. اون متوجه نشده بود که مرد عنکبوتی دختری رو که میشناخته رو بوسیده!
پیتر معذب به نظر میرسید. اون گفت: “اِم گوين، يارِ تحقیقاتيم تو کلاس دکتر كونورزه.”
گیوین از پیتر پرسید که عکس مرد عنکبوتی رو در حاليكه اونو میبوسه داره یا نه. دوست داشت اون عکس رو داشته باشه! اون به شوخی گفت: “کی این روزا از مرد عنکبوتی بوسه میگیره”
امجی با عصبانیت به پیتر نگاه کرد. گوین متوجه شد که باید بره. اون گفت: “من شما دو تا رو تنها میذارم.” اون در حالی که به طرف میزش میرفت دست تکون داد. پيتر هم دست تکون داد. سرخدمتکار دست تکون دادن پيتر رو دید و فکر کرد که زمان آوردن شامپاینه.
ماری جین به چشمای پیتر نگاه کرد.
اون گفت: “بذار یه چیزی ازت بپرسم. وقتی اونو ميبوسیدی … كي اونو میبوسید؟ مرد عنکبوتی یا پیتر؟”
پیتر پرسید: “منظورت چیه”
اون تقریباً با گریه گفت: “اون بوسهي ما بود. چرا باید همچین کاری میکردی؟”
حقیقت این بود که پیتر نمیدونست چی باید بگه. اون نمیدونست چرا گوين رو بوسیده.
ماری جین با اشکاش مبارزه میکرد. اون متوجه شد: “پیتر قرار نیست بگه، متاسفم.”
اون بالاخره گفت: “مهم نیست. من حالم زیاد خوب نیست.”
“من باید برم.”
اون بلند شد و رفت بیرون از رستوران. وقتی اون داشت میرفت، نوازنده ویولون به سمت میز اومد. اون داشت آهنگشون، “عاشق شدن” رو میخوند. بعد سرخدمتکار با دوتا گیلاس شامپاین رسید. پيتر لیوان ماری جین رو برداشت و حلقه رو بيرون رو کشید.
اون فکر کرد: “این لحظه رو تا آخر عمرم فراموش نمیکنم، به خاطر تمام دلیلهای اشتباه.”
پیتر بیرون اتاقش کنار تلفن ایستاد. فقط یه پیغام برای ماری جین گذاشت. اون واقعاً احتیاج داشت باهاش حرف بزنه.
اون دلش میخواست بدونه: “چرا نگفتم متاسفم. چرا انقدر احمقم؟” بعد تلفن زنگ خورد. پیتر فوری جواب داد. ولی ماری جین نبود.
یه مرد گفت: “آقای پارکر، کاپیتان استیسی هستم. ما اطلاعات جدیدی درباره مرگ عموتون بن پارکر به دست آوردیم.”
پيتر متوجه نمیشد. قاتل عمو بن خیلی قبل دستگیر شده بود. چه اطلاعات جدیدی اونها میتونستم بدن.
“لطفاً هر چه سريعتر به ایستگاه پلیس بیاید.”
خاله مي مثل یه سنگ، بیحرکت تو صندلی کناری پیتر نشسته بود. کاپیتان استیسی گفت: “ما فکر میکردیم که این مرد، دنیس کارادین، قاتل باشه.” اون عکس رو بالا گرفت. پیتر قیافهاش رو قشنگ میشناخت. پیتر بهش اجازه داده بود که با پول اون شب از کلوپ دعوا فرار کنه. اون وقتی داشت با ماشین عمو بن، بعد از قتل فرار میکرد، دنبالش کرده بود. کاپیتان استیسی عکس رو گذاشت روی میز. “ما اشتباه میکردیم.”
قلب پیتر ایستاد. اون با خودش فکر کرد: “اشتباه، چطور میتونن اشتباه کنن”
کاپیتان استیسی توضیح داد و یه عکس دیگر و بالا گرفت: “قاتل واقعی هنوز آزاده. اون یه دزده که تو و بیرون زندان بوده “
پیتر با ناباوری به عکس نگاه کرد. مردی بود که مرد عنکبوتی باهاش تو کامیون زرهی دعوا کرده بود.
کاپیتان استیسی ادامه داد: “دو روز قبل، اون از زندان فرار کرد. اون با يه زندانی دیگه، درباره قتل حرف زده.”
پیتر به سختی میتونست نفس بکشه. پیتر دنیس كارادين رو دنبال کرده بود و اون به خاطر یه اشتباه وحشتناک مرده بود. پیتر خیلی عصبانی بود. اين دیگه زیادي بود. اون از توی ایستگاه پلیس دوید بیرون. اون نمیتونست به کاپیتان استیسی نگاه کنه يا به دنيس کارادین برای یه لحظه دیگه فکر کنه.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
A painful evening
‘Wow,’ Peter thought as he walked into the Constellation Restaurant. It was the most expensive restaurant he had ever been to. New Yorkers in designer clothes talked and laughed over plates of amazing food.
Peter gave his name to the head waiter. The waiter gave him an unfriendly look and replied sharply in French. Then, nervously, Peter took out the diamond ring.
‘There’s something I want to ask you, ‘ he said.
Immediately the waiter’s face changed. He smiled warmly at Peter. ‘Maybe we can put the ring in the bottom of her glass, ‘ he suggested. Peter nodded excitedly.
‘And perhaps the musicians could play this, ‘ Peter gave the waiter a piece of paper with the name of a song. The waiter said, ‘Ah, yes! Their favourite.’
Peter sat alone waiting for Mary Jane. He practised the words he wanted to say. Then she appeared and came to the table. She looked extremely unhappy. She had just taken a new job - as a singing waitress in a club. The club wasn’t very nice but she needed the money. She looked around the restaurant without much interest.
‘Isn’t this place too expensive for you’ she asked.
‘It’s a special night,’ Peter replied brightly. ‘You’re on Broadway. You’re a star.’ MJ looked down at the table. She wanted to tell Peter the truth but it was just too painful. ‘I don’t feel much like a star tonight,’ she said sadly.
‘You are a star; You’ve earned it,’ Peter said warmly. He thought MJ was still worrying about the bad review.
He had more to say, but at that moment Gwen Stacy appeared at their table to say hello. She was at the restaurant with her parents. Her father, Captain Stacy, was very important in the New York police. ‘It’s so nice to meet you,’ she said to MJ with a happy smile. ‘Pete talks about you all the time.’
Mary Jane remembered Gwen from the day Spider-Man received the key. She hadn’t realised that Spider-Man was kissing a girl he knew!
Peter looked uncomfortable. ‘Gwen’s my, er, study partner,’ he said, ‘in Dr Connors’ class.’
Gwen asked Peter if he had a photo of Spider-Man kissing her. She’d love a photo of that! ‘Who gets kissed by Spider-Man these days, ‘ she joked.
MJ looked angrily at Peter. Gwen realised that she should go. ‘I’ll leave you two alone,’ she said. She waved as she returned to her table. Peter waved back. The head waiter saw the wave and thought it was time to bring the champagne.
Mary Jane looked Peter in the eyes.
‘Let me ask you something,’ she said. ‘When you kissed her… who was kissing her? Spider-Man or Peter?’
‘What do you mean, ‘ asked Peter.
‘That was our kiss,’ she said almost crying. ‘Why would you do that?’
The truth was that Peter didn’t know what to say. He didn’t know why he kissed Gwen.
Mary Jane fought back the tears. ‘He’s not going to say sorry,’ she realised.
‘It doesn’t matter,’ she said finally. ‘I don’t feel very well.
‘I have to go.’
She got up and walked out of the restaurant. As she left, a violin player came towards the table. He was playing their song, ‘Falling in Love’. Then the head waiter arrived with two glasses of champagne. Peter picked up Mary Jane’s glass and took out the ring.
‘I’ll remember this moment for the rest of my life,’ he thought, ‘for all the wrong reasons.’
Peter stood next to the phone outside his room. He had just left a message for Mary Jane. He really needed to speak to her.
‘Why didn’t I say sorry, ‘ he wondered. ‘Why am I so stupid?’ And then the phone rang. Peter answered it immediately. But it wasn’t Mary Jane.
‘Mr Parker, this is Captain Stacy,’ said a man’s voice. ‘We’ve got some new information about the murder of your uncle, Ben Parker.’
Peter didn’t understand. Uncle Ben’s killer was caught long ago. What new information could they possibly have?
‘Please come down to the police station immediately.’
Aunt May sat as still as a stone in the chair next to Peter’s. ‘We used to think that this man, Dennis Caradine, was the killer,’ said Captain Stacy. He held up a photo. Peter knew the face well. Peter had allowed him to escape from a fight club with the night’s money. He had chased him when he drove off in Uncle Ben’s car after the murder. Captain Stacy put the photo down on his desk. ‘We were wrong.’
Peter’s heart stopped. ‘Wrong, How could they be wrong,’ he thought.
‘The real killer is still free,’ Captain Stacy explained and held up another photo. ‘He’s a thief who’s been in and out of prison.’
Peter looked at the photo in disbelief. It was the man Spider-Man fought in the armoured truck.
‘Two days ago, he escaped from prison,’ Captain Stacy continued. ‘He told another prisoner about the murder.’
Peter could hardly breathe. Peter had chased Dennis Caradine and he had died because of a terrible mistake. Peter felt so angry. It was too much. He ran straight out of the station. He couldn’t look at Captain Stacy or think about Dennis Caradine for another moment.