سرفصل های مهم
مرد عنکبوتی جدید
توضیح مختصر
ماده مشکی چسبناک لباس پیتر رو میپوشونه و پیتر به مرد عنکبوتی جدید تبدیل میشه
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
مرد عنکبوتی جدید
یه نفر به آرومی در خونه پیتر رو زد. پيتر به آرامی بلند شد و در رو باز کرد. ماری جین اونجا ایستاده بود. پیتر از دیدنش خوشحال نبود. اون درباره قاتل عمو بن خیلی ناراحت بود.
اون گفت: “خاله مي بهم زنگ زد. اون درباره این مجرم که عمو بن رو کشته باهام حرف زد. اون نگرانته.”
پيتر نتونست حرف بزنه. اون برگشت و رفت تو اتاقش. امجی پشت سرش رفت و در رو بست. قلبش به خاطر پیتر تیر میکشید.
اون گفت: “تو یه آدم اشتباه رو کشتی. ولی وقتی اون رو هل میدادی، از این موضوع اطلاع نداشتی …”
پیتر به تندي جواب داد: “من اونو نکشتم! من اونو هل ندادم. اون با تفنگ به سمت من نشانه گرفته بود. من حرکت کردم. اون افتاد.”
امجي کلمات درستی رو انتخاب نکرده بود. ولی اون واقعاً میخواست به پیتر کمک کنه. اون نمیخواست اوضاع رو بدتر از این بکنه. اون گفت: “اگه به هر طریقی بتونم بهت کمک کنم … كنارتم!”
پیتر جواب داد: “بابت اومدنت، ممنونم.” ولی صداش سرد و بیاحساس بود. اون در رو برای امجی باز کرد. اون احتیاج داشت تنها باشه. اون باید به این فکر میکرد که چطور میتونه اوضاع رو درست کنه.
اون درحالی که بیرون میرفت، گفت: “همه، یه زمانهایی به کمک احتیاج دارن. حتی مرد عنکبوتی.”
پیتر حتی خداحافظی هم نکرد. اون بیسیم پلیسش رو روشن کرد. اون با خودش فکر کرد: “قاتل عمو بن، اون بیرونه. مجرمهاي زيادي هستن كه اون بيرونن.”
اون درباره مرد ماسهای و اینکه چطور از دست مرد عنکبوتی فرار کرد، فکر کرد. اون به خودش قول داد: “دیگه همچین اتفاقی نمیافته. مجرمها ميتونن از دست پلیس فرار کنن، ولی نمیتونن از دست مرد عنکبوتی فرار کنن. دیگه نه!”
اون شب، دیر وقت پیتر درحالی که لباسهای مرد عنکبوتیش رو پوشیده بود، روی تختش دراز کشیده بود. بیسیم پلیس هنوز باز بود. ولی پیتر گوش نمیداد. اون تو خواب عمیق بود. ماده چسبناک سیاه از تو قفسه لباسهاش به طرف تختش حرکت کرد. وقتی اون نزدیکتر میشد، خوابهای پیتر تاریکتر میشدن. اون خواب دید که فلینت مارکو به عمو بن شلیک کرد و دنیس کارادین افتاد و مرد … بارها و بارها.
ماده سیاه چسبناک، به آرومی به طرف لباس آبی و قرمز پیتر حرکت کرد، تا اینکه همهي لباس رو کاملا پوشوند. اون قسمتی از لباس مرد عنکبوتی شد.
پیتر چشماش رو باز کرد. اون بالای شهر تو هوا بود. اون بالا سرش رو نگاه کرد و دید که از یه ردیف تار از روی یه ساختمون بلند آویزونه.
پیتر با تعجب پرسید: “چه خبره؟”
درست همون موقع، اون خودش رو تو دیوار آینهای ساختمون دید.
اون با خودش فکر کرد: “واو! بی نظیره!” لباس مرد عنکبوتی کامل سیاه شده بود و اون واقعا احساس قدرت میکرد. خیلی قدرتمند تر از حد معمول.
او از کناره ساختمون مستقیم دويد پایین. بعد اون بالا و پایین پرید. تو هوا چرخ خورد و روی یه دیوار خیلی باریک فرود اومد. این یه پرش غیر ممکن بود. پیتر با خودش فکر کرد: “قبلاً نمیتونستم این کار رو انجام بدم.” اون حس خیلی خوبی داشت. با این لباس مشکی جدید، اون ميتونست هر کاری انجام بده.
اون گفت: “حس خوبی دارم. این یه چیز دیگه است!”
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
A new Spider-Man
Someone was knocking very softly on Peter’s door. Peter got up slowly and opened the door. Mary Jane was standing there. He wasn’t pleased to see her; he was too upset about Uncle Ben’s killer.
‘Aunt May called me,’ she said. ‘She told me about this criminal who killed Uncle Ben. She’s worried about you.’
Peter couldn’t speak. He turned and went back into the room. MJ followed him and closed the door. Her heart ached for Peter.
‘You killed the wrong man,’ she said. ‘But you didn’t know that when you pushed him…’
‘I didn’t kill him! I didn’t push him,’ Peter replied sharply. ‘He was pointing a gun at me. I moved. He fell.’
MJ had chosen the wrong words, but she really wanted to help Peter. She didn’t want to make things worse. ‘If I can help you in some way, I’m here…’ she said.
‘Thank you for coming,’ Peter answered, but his voice sounded flat and cold. He opened the door for Mary Jane. Right now he needed to be alone. He had to think about how to make things right.
‘Everybody needs help sometimes,’ she said as she walked out. ‘Even Spider-Man.’
Peter didn’t even say goodbye. He switched on his police radio. ‘Uncle Ben’s killer is out there…’ he thought. ‘Lots of other criminals are out there, too.’
He thought about Sandman and how he had escaped from Spider-Man. ‘That won’t happen again,’ he promised himself. ‘Criminals can escape from the cops, but they won’t escape from Spider-Man. Not any more!’
Later that night Peter was lying on his bed wearing his Spider-Man suit. The police radio was still on, but Peter wasn’t listening. He was in a deep sleep. The black goo moved from his clothes cupboard towards his bed. As it moved closer and closer, Peter’s dreams became darker. He saw Flint Marko shoot Uncle Ben and Dennis Caradine fall to his death… over and over again.
The black goo moved slowly across Peter’s red and blue suit until it covered it completely. It became part of Spider-Man’s suit.
Peter opened his eyes. He was high up in the air above the city. He looked up and saw that he was hanging on a line of webbing from one of the tallest buildings.
‘What’s happening?’ Peter asked in surprise.
Just then, he saw himself in the mirrored wall of the building.
‘Wow!’ he thought. ‘Awesome!’ His spider suit was completely black. And he felt really strong - much stronger than usual.
He ran straight down the side of the building. Then he jumped up high, turned in the air and landed on a very narrow wall. It was an impossible jump. ‘I couldn’t do that before!’ thought Peter. He felt amazing. With this new black suit he could do anything.
‘This feels good!’ he said. ‘This is something else!’