سرفصل های مهم
انتقام
توضیح مختصر
هري، میخواد از پیتر انتقام بگیره. ولی تو دعوایی که داشتن، پیتر بمب رو میندازه نزدیک صورت هری. لباس مشکی رفتارهای مرد عنکبوتی رو عوض کرده ...
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
انتقام
پیتر رفت تو پارک تا ماری جین رو ببینه.
اون گل های مورد علاقه اش را با خودش آورده بود.
وقتی امجی صداش زد، خیلی ناراحت به نظر می رسید.
پيتر متوجه شد: “من فقط به فکر خودم بودم.”
اون گلها رو به سمتش گرفت.
امجی به گلها نگاه کرد و حس بدی بهش دست داد.
پیتر گلهای مورد علاقه اون رو به یاد داشت! اين فقط اوضاع رو سخت تر می کرد.
اون شروع به حرف زدن کرد: “برای من آسون نیست. باید حقیقت رو بهت بگم.
دیگه نمی تونیم بیشتر از این با هم باشیم.”
پيتر گفت: “ولی من دوستت دارم.”
اون جواب داد: “من تنهام. تو هیچ وقت کنارم نیستی!”
قلب پيتر شکست.
اون باید به این رابطه خاتمه میداد. اون اضافه کرد: “یه نفر دیگه هست. چیز زیادی نیست که بخوایم دربارهاش صحبت کنیم.”
دنیای پیتر داشت تیکه تیکه میشد و میشکست.
اون باید برای نگه داشتنش میجنگید.
اون روی یک زانو نشست. ازش تقاضای ازدواج کرد.
ولی امجی گوش نمیداد. اون روش رو برگردوند و اشکاش رو مخفی کرد. اون فریاد زد: “فقط منو تنها بزار”
بعد در حالی که پیتر رو با گلهاش تنها میذاشت، از پارک دوید بیرون.
هری آزبورن پشت چند تا درخت، نزدیک پل قایم شده بود. اون همه چیز رو دید.
اون وقتی ماری جین داشت پارک رو ترک میکرد، گفت: ‘ آفرین’
اون دقیقا چیزی که میخواستم رو انجام داد.”
پیتر در حالی که حس خیلی بدی داشت، روی تختش دراز کشید. نمیتونست دربارهي ماری جین فکر نکنه.
او پیش خودش فکر میکرد: “چه اتفاقی افتاد. چرا اون نباید با من حرف بزنه؟”
اون میدونست که کار اشتباهی انجام داده. هیچ وقت وقتی بهش نیاز داشت کنارش نبود. بوسیدن گوين کار اشتباهی بود.
و به خاطر کمک کردن درباره موضوع عمو بن، ازش تشکر نکرده بود.
ولی اینها دلایلی برای قطع رابطه نبود. اون میخواست به ماری جين کمک کنه؛ ولی نمیدونست چطور!
اون برگشت و جعبه رو دید. با خودش فکر کرد: “به اون لباسا دست نزن. اونا خطرناکن. اونا تو رو عوض کردن.”
اون دوباره به جبعه نگاه کرد. “خوب، شايد من می خوام متفاوت باشم . اوضاع نمی تونه بدتر از این بشه .”
اون به طرف جعبه رفت، درش رو بلند کرد و لباس رو بیرون آورد.
اون به خودش قول داد: “فقط یه مدت کوتاهی می پوشمش. تا این که حالم بهتر بشه.”
اون روز کمی بعد، پیتر مثل یه مرد جدید تو مانتاهان قدم میزد. با لباسي كه زیر لباسهاش بود، احساس فوقالعادهای داشت.
با خودش فکر کرد: “حالا دیگه هیچی نمیتونه جلوی من رو بگیره.” ولی بعد از کنار روزنامهفروشی رد شد. اون متوجه صفحهي اول روزنامه باگل شد. روش نوشته بود: “مرد عنکبوتی؛ دزد!”زیرش عکسی از مرد عنکبوتی در حالی که بانک رو میزد، بود!
پیتر از نزدیک به عکس نگاه کرد. متوجه شد که دو تا عکس متفاوتن. این عکس، قلابی بود.
یه نفر اونها رو کنار هم گذاشته بود، تا مرد عنکبوتی رو مجرم نشون بده. و زیر عکس نوشته بود: ادي بروك!
پیتر خیلی عصبانی بود.
پیتر فکر کرد: “ادی، اون شغل رو خیلی میخواد اون از این که درباره مرد عنکبوتی دروغ میگه، خیلی خوشحاله. خیلی خوب، اون نمیتونه از این قضیه قصر در بره.”
و اون با عجله به طرف پایین خیابون به دفتر روزنامه باگل رفت.
پیتر، ادي رو سر میز جدیدش، تو دفتر جدیدش پیدا کرد. آدمهای زیادی از روزنامه اونجا بودن. اونها داشتن شغل جدید ادی رو جشن میگرفتن.
پیتر داد زد: “عکس تو، تقلبیه”
ادی با لبخند گفت: “نه بابا”
پیتر، ادی رو با قدرت به دیوار چسبوند.
ادی با تعجب گفت: “پيتر، لطفاً. اگه کسی متوجه بشه، دیگه هیچ روزنامهای بهم كار نمیده.”
همون لحظه، رابی روبرتسون اومد کنار پیتر. اون دست راست جوناح جیمسون تو روزنامه بود.
اون نمیتونست باور کنه که پیتر پارکر داره ادی بروك رو میزنه! پيتر خیلی آروم و خجالتی بود.
پیتر، ادی رو ول کرد و عكس رو به رابي داد . این عکس واقعی عکسي بود که ادی ازش براي عکس”مرد عنکبوتی: دزد” استفاده کرده بود.
پیتر میدونست ادی شغلش رو از دست میده. ولی براي پیتر اهميتي نداشت. اون فقط لبخند زد.
پیتر به آرومی رفت تو خونه آزبورن. اون لباس مشکی و زیر لباسهاش پوشیده بود. اون دلش نمیخواست بپوشدشون ولی نتونست جلوی خودش رو بگیره. باید با هری درباره ماری جین حرف میزد.
صدای هری گفت: “چرا اینقدر دیر کردی”. ولی هري نبود. دیو جدید بود.
پیتر با تعجب پرسید: “چی”
هری گفت: “من همیشه کنارش بودم، پیتر. و وقتی منو بوسید “
پیتر با عصبانیت خودش رو انداخت رو هری. اون تارهايي روی دوست قدیمیش پرت کرد، ولی هری همشون رو به آسونی پاره کرد. بعد پیتر بازوی هری رو گرفت و هر دوي اونها خوردن به آینهي بلند توی دیوار. پشت آینه، اتاق مخفی ديو بود. پیتر به طرف هری دوید و اون رو روی زمین انداخت. اون میتونست اونو به آسونی همونجا بکشه ولی بعد.
هری فریاد زد: “میخوای منو همونطور که پدرم رو کشتی، بکشی”
پیتر تو صورتش فریاد زد: “پدرت سعی کرد منو بکشه.” بالاخره، پیتر قادر بود حقيقت رو به هری بگه و از این کار لذت میبرد. اون داد زد: “اون بهت افتخار نمیکرد! ازت متنفر بود.”
هري یه بمب برداشت و انداخت رو پیتر. ولي پیتر خیلی سریع بود و بمب رو انداخت طرف هری.
بووومب! بمب نزدیک صورت هري تركيد. اون از درد فریاد زد. بعد خودش رو تو آینه شکسته دید و جیغ کشید.
پیتر صدای جیغ هري رو از پشت سرش شنید. این بار به هری کمک نکرد. از پنجره بیرون پرید و رفت توی تاریکی شب.
پیتر بیرون اتاقش، کنار تلفن بود. دکتر كونورز درباره ماده چسبناک مشکی باهاش حرف میزد.
دکتر كونورز گفت: “يه مادهاي خیلی شبیه این ماده، تو شهاب سنگهای سال ۱۹۷۰ پیدا شده بود. این ماده خیلی قدیمیه، زنده است و میتونه فکر کنه!”
پیتر نمیتونست باور کنه: “میتونه فکر کنه”. لباس مشکی اون جاندار بود!
دکتر كونورز ادامه داد: “حتی میتونه رفتارهای مردم رو هم تغییر بده.”
پیتر خودش اینو فهمیده بود. اون وقتی اون لباس تنش بود، کارهای وحشتناکی انجام داده بود.
بالاخره دکتر كونورز گفت: “ازش دور بمون. میتونه خیلی خطرناک باشه.”
پیتر میدونست حق با دکتر كونورزه. باید از اون لباس فاصله میگرفت.
با خودش فکر کرد: “فقط مطمئن نیستم که واقعاً دلم میخواد یا نه”
تو لولههای آب زیر شهر، دونههایی از ماسه داشتن کنار هم جمع میشدن. آب از توی لوله به یه رودخونه خیلی کوچیک روون بود. دونهها کنار هم جمع میشدن تا یه دست رو تشکیل بدن، بعد یه بازو و بعد یه بدن.
به آرومی، یه بدن از توی آب بیرون اومد - مرد ماسهای زنده بود!
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
Revenge
Peter walked through the park to meet Mary Jane.
He had brought her favourite flowers.
When MJ called him, she had sounded very upset.
‘I’ve only been thinking about myself,’ Peter realised.
He held out the flowers to her.
She looked at them and felt terrible.
Peter had remembered her favourite flowers! It just made things harder.
‘This isn’t easy for me,’ she began. ‘I have to tell you the truth.
We can’t be together any more.’
‘But I love you,’ Peter said.
‘I’m lonely,’ she replied. ‘You’re not there for me.’
Peter’s heart was breaking.
She had to make it final. ‘There’s someone else,’ she added. ‘There’s nothing more to talk about.’
Peter’s world was falling to pieces.
He had to fight to keep her.
He got down on one knee. He started to ask her to marry him.
But MJ didn’t listen. She turned away to hide her tears. ‘Just leave me alone ‘ she cried.
Then she ran out of the park leaving Peter alone with the flowers.
Harry Osborn was hiding behind some trees near the bridge. He saw everything.
‘Bravo’ he called to Mary Jane as she left the park.
She had done exactly what he wanted.
Peter lay on his bed feeling terrible. He couldn’t stop thinking about Mary Jane.
‘What happened, ‘ he wondered. ‘Why won’t she talk to me?’
He knew he had done some bad things. He wasn’t there for her when she needed him. It was wrong to kiss Gwen.
And he wasn’t grateful for her help about Uncle Ben.
But these weren’t reasons to break up. He wanted to help Mary Jane, but he didn’t know how.
He turned over and saw the box. ‘Don’t touch the suit,’ he thought. ‘It’s dangerous. It changes you.’
He looked again at the box. ‘Well, maybe I want to be different. Things can’t get much worse.’
He moved towards the box, lifted up the top and pulled out the suit.
‘I’ll just wear it for a little while,’ he promised. ‘Until I feel better.’
Later that day Peter walked through Manhattan like a new man. With the suit under his clothes, he felt fantastic.
‘Nothing can stop me now,’ he thought. But then he walked past a newspaper-seller. He noticed the front page of the Daily Bugle.
It said: ‘SPIDER-MAN: THIEF!’ Under this there was a photo of Spider-Man robbing a bank!
Peter looked closely at the photo. Immediately he realised that it was two different photos. It was a fake!
Someone had put them together to make Spider-Man into a criminal. And the name under the photo was Eddie Brock!
Peter was very angry.
‘Eddie wants that job so much,’ Peter thought, ‘he’s happy to lie about Spider-Man. Well, he’s not going to get away with this.’
And he raced down the street towards the Daily Bugle office.
Peter found Eddie at his new desk in his new office. There were a lot of people from the newspaper there. They were celebrating Eddie’s new job.
‘Your picture is a fake’ Peter shouted.
‘Give me a break,’ Eddie said with a smile.
Peter pushed Eddie powerfully against a wall.
‘Peter, please,’ Eddie said in surprise. ‘If anyone finds out, no newspaper will give me a job.’
At that moment, Robbie Robertson appeared at Peter’s side. He was Jonah Jameson’s number two at the newspaper.
He couldn’t believe that Peter Parker was attacking Eddie Brock! Peter was so quiet and shy.
Peter let go of Eddie and gave a photo to Robbie. It was the real photo, the one Eddie had used in his ‘Spider-Man: Thief’ photo.
Peter knew Eddie would lose his job. But Peter didn’t care any more. He just smiled.
Peter went silently into the Osborn house. He was wearing the black suit under his clothes. He didn’t mean to put it on but he couldn’t stop himself. He needed to speak to Harry about Mary Jane.
‘What took you so long’ said Harry’s voice. But it wasn’t Harry. It was the New Goblin.
‘What’ Peter asked in surprise.
‘I was there for her, Pete,’ said Harry. ‘And when she kissed me.’
Peter threw himself angrily a Harry. He shot webs at his old friend, but Harry cut through them easily. Then Peter held onto Harry’s arms and they crashed through the long mirror on the wall. Behind this mirror was the Goblin’s secret room. Peter ran at Harry and pushed him to the floor. He could easily kill him there and then.
‘Are you going to kill me like you killed my father, ‘ Harry cried.
‘Your father tried to kill me,’ Peter shouted in his face. Finally, Peter was able to tell Harry the truth and he was enjoying it. ‘He wasn’t proud of you ‘ he cried. ‘He hated you.’
Harry reached for a bomb and throw it at Peter. But Peter was too quick and he shot the bomb back at Harry.
BOOM! The bomb blew up near Harry’s face. He cried in pain. Then he saw himself in the broken mirror and he screamed.
Peter heard Harry’s screams behind him. This time he didn’t help Harry. He jumped out of the window and away into the night.
Peter was on the phone outside his room. Dr Connors was telling him about the black goo.
‘Something very similar was found in a meteorite in the 1970s,’ said Dr Connors. ‘It’s very old, it’s alive and it can think!’
‘It can think ‘ Peter couldn’t believe it. His black suit was alive!
‘It can even change the way people act,’ Dr Connors continued.
Peter already knew that. He had done some terrible things when he was wearing the suit.
‘Stay away from it,’ Dr Connors said finally. ‘It could be dangerous.’
Peter knew Dr Connors was right. He should stay away from the suit.
‘I’m just not sure that I want to,’ he thought.
In a water pipe below the city some grains of sand were coming together. The water raced through the pipe and out into a small river. The grains joined together to make a hand, then an arm, then a body.
Very slowly the body rose out of the water - Sandman was alive!