پیست سانتا روزیتا

مجموعه: کارآگاه لنی ساموئل / کتاب: برنده در لوس آنجلس / فصل 4

پیست سانتا روزیتا

توضیح مختصر

ساموئل به پیست سانتا روزیتا رفته و داره سعی میکنه اطلاعاتی به دست بیاره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

پیست سانتا روزیتا

به بزرگراه پیست سانتا روزیتا پیچیدم. یک پیست کوچیک ولی زیبا بود. درخت‌های بلند کنار راه خاکی وجود داشتن. کوه‌های بلند و آبی تیره پشتش بودن. چند تا اسب‌سوار داشتن در راه اسب‌سواری می‌کردن. آفتاب از آسمون آبی به پایین می‌تابید. عصر بود، ولی آفتاب درخشان بود. همه چیز در سکون و آرامش بود.

ماشین‌ زیادی تو پارکینگ نبود. من ماشینم رو پارک کردم و کلاه بیسبال رو سرم گذاشتم و عینک دودی به چشم زدم. بعد از کرایسلر پیاده شدم و به سمت راه رفتم. کنار راه خاکی ایستادم و اسب‌ها رو تماشا کردم. امروز مسابقه‌ای وجود نداشت. این اسب‌ها آموزش می‌دیدن.

اسب‌ها خیلی بزرگ و سریع بودن. تعجب کردم. وقتی یه اسب از کنارم گذشت، صدای پاهاش خیلی بلند بود و گرد و خاک به آسمان بلند شد.

اطرافم رو نگاه کردم. نزدیک راه چند تا ساختمون اداری و چند تا اصطبل وجود داشت. یک حصار بلند اطراف ساختمون‌ها وجود داشت. به طرف محوطه‌ی اصطبل‌ها حرکت کردم.

حصار یه دروازه داشت. دروازه خیلی بلند بود. بسته بود. وقتی رفتم نزدیک‌تر، یه دروازه باز دیدم. یک کامیون با یدک‌کش اومد بیرون. کسی رو نزدیک دروازه ندیدم ولی پشت یدک‌کش در بسته شد.

منتظر موندم و تماشا کردم. چند دقیقه گذشت. بعد یه ماشین 4*4 با یدک‌کش اومد جلوی جاده. ماشین کنار دروازه ایستاد. یه بلیط پارکینگ رو شیشه‌ی جلوییش بود.

راننده سرش رو از پنجره‌ی کناری ماشین بیرون آورد. تو جعبه آهنی کنار حصار حرف زد. بعد دروازه باز شد و ماشین و یدک‌کش از دروازه گذشتن.

به سمت دروازه رفتم و منتظر موندم. یک دقیقه بعد یه ماشین دیگه اومد جلوی جاده. راننده توی جعبه حرف زد. دروازه باز شد. وقتی ماشین از دروازه می‌گذشت من هم کنارش رفتم. حالا در محوطه اصطبل‌ها بودم. چند متر دورتر از دروازه رفتم.

یه مرد داد زد: “هی، تو!” یهو، یه نفر اومد پشت سرم. بازوم رو گرفته بود و من رو به طرف دیوار اصطبل هل می‌داد.

مرد گفت: “کنار دیوار بایست! دست‌هات رو بیرون نگه دار! برنگرد!”

هر کاری مرد گفت رو انجام دادم. اون جیب‌های لباس‌هام رو گشت. مرد پشت من بود و من نمی‌تونستم صورتش رو ببینم. گواهی کارآگاهیم رو از تو جیبم در آورد. بعد با صدای بلند خندید. مرد کلاه بیسبال و عینک دودیم رو برداشت.

مرد گفت: “لنی ساموئل! برگرد!”

برگشتم. یه مرد گنده روبروم ایستاده بود. اون یه لباس فرم قهوه‌ای پوشیده بود، با کلاه تیره و عینک دودی. میشناختمش. اسمش اسلیم پیترز بود. ولی اسمش مثل یه شوخی بود. اون لاغر نبود- چاق بود. چند سال قبل، من و اسلیم، هر دو برای پلیس لس‌آنجلس کار می‌کردیم.

گفتم: “اسلیم! اینجا چیکار می‌کنی؟”

به لباس فرمش اشاره کرد. جواب داد: “نگهبان امنیت پیست هستم. ولی من یه سوال از تو دارم. تو اینجا چیکار می‌کنی؟”

به سوالش جواب ندادم.

پرسیدم: “چطور منو دیدی؟”

اسلیم به دروازه اشاره کرد. جواب داد: “تو رو از تلویزیون دیدم.” دوباره خندید.

یه دوربین روی حصار، بالای دروازه بود. بعد اسلیم به یه ساختمون کوچیک کنار دروازه اشاره کرد.

گفت: “من اونجا کار می‌کنم.”

پرسیدم: “پس هر کسی رو که ورود و خروج میکنه رو توی تلویزیون می‌بینی؟”

اسلیم جواب داد: “بله. ولی لنی، تو به سوال من جواب ندادی. اینجا چیکار می‌کنی؟”

گفتم: “می‌خوام با یه نفر که درباره اسب‌های مسابقه اطلاعات داره حرف بزنم. اسلیم، چه اتفاقی برای بهترین اسب‌های مسابقه وقتی بازنشسته میشن، میوفته؟ میتونی کمکم کنی؟”

از اسلیم چیزی درباره مرد لاغر مو مشکی که ماشین 4*4 رو می‌روند نپرسیدم.

اسلیم گفت: “بیا بریم دفترم. قهوه می‌خوریم. و درباره مشکلت با هم حرف میزنیم.”

به دفتر اسلیم رفتیم و نشستیم. اسلیم گواهی کارآگاهیم رو بهم پس داد.

پرسیدم: “اسلیم، تو تنها نگهبان امنیتی اینجایی؟”

اسلیم جواب داد: “امروز بعد از ظهر تنها نگهبان هستم. امروز مسابقه‌ای وجود نداره. جمعه روز آموزش اسب‌هاست. امروز آموزش می‌بینن. در روزهای آموزش امنیت کمتر هست. روزهای مسابقه نگهبان‌های بیشتری وجود داره. وقتی مسابقه وجود داشته باشه امنیت هم بالاست. در روزهای مسابقه باید کارت شناسایی همه رو چک کنیم. و مامورهای پیست باید در روز مسابقه کارت شناسایی اسب‌ها رو چک بکنن.”

پرسیدم: “اسب‌ها هم کارت شناسایی دارن؟”

اسلیم جواب داد: “بله. هر اسب مسابقه‌ای یه پاسپورت با یه عکس داره که تمام مشخصات اسب روش نوشته شده. و هر اسبی یه شماره داره که توی دهنش تاتو شده.”

اسلیم قهوه درست کرد. کنار میزش نشستیم و قهوه خوردیم. وقتی ماشین‌ها از دروازه رفت و آمد می‌کردن، اسلیم به صفحه تلویزیون نگاه می‌کرد. بعد درباره مشکلم با هم حرف زدیم.

از اسلیم پرسیدم: “با کی باید درباره اسب‌های مسابقه بازنشسته حرف بزنم؟”

اسلیم گفت: “با مربی‌های اسب‌های مسابقه که امروز اینجا هستن حرف بزن. از یکی از مربی‌ها درباره اسب‌های مسابقه بازنشسته سوال کن. ولی اگه میخوای به محوطه اصطبل‌ها بری، باید یه کارت عبور امنیتی داشته باشی. من یکی بهت میدم.”

اون یکی از کشوهای میزش رو باز کرد و یک کارت عبور درآورد. یک کارت کوچولوی زرد روی یه بند بود. کلمات “تمام مناطق” روی کارت نوشته شده بود. اسلیم کارت عبور رو داد به من.

اسلیم گفت: “میتونی امروز ازش استفاده کنی. بنداز دور گردنت”

پرسیدم: “فردا هم میتونم ازش استفاده کنم؟”

اسلیم جواب داد: “نه. فردا نمی‌تونی استفاده کنی. این کارت‌های عبور زرد رنگ برای روز‌های آموزشی هستن و آبی‌ها برای روزهای مسابقه. نمیتونم کارت عبور آبی بهت بدم. فقط مامورهای پیست مسابقه، صاحبان اسب‌ها، مربی‌ها، اسب‌سوارها و کسایی که از اسب‌ها مراقبت می‌کنن، کارت عبور آبی دارن. بقیه مردم نمیتونن در روزهای مسابقه وارد محوطه اصطبل بشن.”

کارت عبور رو برداشتم، ولی به صحبت با اسلیم ادامه دادم. چیزهای زیادی درباره امنیت پیست یاد گرفتم. از دسامبر تا آوریل در پیست سانتا روزیتا مسابقات برقرار بود. روزهای چهارشنبه و شنبه مسابقات برگزار میشد. روزهای دیگه اسب‌ها در پیست آموزش می‌دیدن.

صاحبان اسب‌ها در پیست اصطبل داشتن. اسب‌ها برای آموزش به پیست آورده می‌شدن. وقتی منتظر تایم آموزش بودن، در اصطبل می‌موندن. و بعد از آموزش در اصطبل استراحت می‌کردن. بعد اسب‌ها رو می‌بردن. در روزهای آموزش یدک‌کش‌ها با اسب‌ها در تمام روز می‌اومدن و می‌رفتن. در روزهای آموزش هیچ‌کس اسب‌ها یا یدک‌کش‌ها رو کنترل نمی‌کرد.

در روزهای مسابقه، وقتی اسب‌ها منتظر مسابقه هستن، در اصطبل میمونن. و بعد از مسابقه هم در اصطبل استراحت می‌کنن. ولی در روزهای مسابقه کارت شناسایی اسب‌ها با دقت چک می‌شه. وقتی اسب‌ها به پیست می‌رسن، کارت شناسایی‌شون چک میشه. و دوباره وقتی میرن هم چک می‌شه. مامورهای پیست پاسپورت‌ها و تتوهای اسب‌ها رو نگاه می‌کنن.

بعد از سی دقیقه، بلند شدم و به طرف در رفتم. اسلیم اطلاعات زیادی به من داده بود. سعی کردم تمام چیزهایی که بهم گفت رو به خاطر داشته باشم.

به اسلیم گفتم: “بابت کمک ازت ممنونم. حالا با چند تا مربی حرف می‌زنم.” کارت عبور زرد رو انداختم دور گردنم.

اسلیم گفت: “خیلی‌خب، لنی. از کمک به تو خوشحالم. وقتی داری میمیری کارت عبور رو بهم بده. فردا بعد از ظهر بیا اینجا و مسابقات رو تماشا کن!”

لبخند زدم. گفتم: “نه، ممنونم، کار دارم.”

چند دقیقه بعد، داشتم چند تا سوارکار که اسب‌هاشون رو به اصطبل برمی‌گردوندن رو تماشا می‌کردم. با یکیشون حرف زدم. بعد با چند نفر که از اسب‌ها مراقبت می‌کردن هم حرف زدم. اطلاعات جالبی درباره مسابقه به دست آوردم.

یه زن بهم گفت: “مردم از مسابقات اسب‌سواری پول زیاد در میارن. مردم شرط‌های میلیون دلاری رو اسب‌های مسابقه میبندن. بهترین اسب‌های مسابقه خیلی با‌ارزش هستن.”

اون ادامه داد: “بیشتر اسب‌های مسابقه وقتی بازنشسته میشن ارزش کمتری دارن. ولی از بعضی اسب‌های مسابقه بازنشسته برای زاد و ولد استفاده میکنن. صاحب‌هاشون اسب‌های مسابقه جوون‌تری ازشون تولید می‌کنن. اسب‌هایی که اینطور به دنیا میان، اسب‌های با ارزشی هستن.”

هیچکدوم از این اطلاعات بهم کمک نکرد. سندی از شف برای زاد و ولد استفاده نمی‌کرد. شف، برای اینکه مردم می‌خواستن سوار یه اسب برنده مشهور بشن پول در می‌آورد. شف اسب سندی بود. کسایی که می‌خواستن سوارش بشن اینو می‌دونستن. فقط سندی می‌تونست از اسب برای درآمدزایی استفاده کنه. پس کی شف رو برده بود؟ و مرد لاغر مو مشکی در مرتع پرورش اسب کی بود؟ تصمیم گرفتم دنبال ماشین قرمز 4*4 بگردم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Santa Rosita Racetrack

I turned off the freeway at Santa Rosita Racetrack. It was a small racetrack but it was beautiful. There were tall trees by the dusty track. There were high, dark-blue mountains behind it. Some jockeys were riding their horses on the track. The sun shone down from the blue sky. It was late afternoon, but the sun was very bright. Everything was peaceful.

There weren’t many cars in the car park. I parked my car and I put on a baseball cap and some dark glasses. Then I left the Chrysler and walked towards the track. I stood by the dusty track and watched the horses. There was no racing today. These horses were training.

The horses were very large and very fast. I was surprised. When a horse went past me, the noise from its feet was loud and dust flew into the air.

I looked around me. Near the track, there were some office buildings and some stables. There was a high fence around these buildings. I walked towards the stables area.

There was a gateway in the fence. The gate was very tall. It was closed. As I went nearer, I saw the gate open. A truck with a trailer came out. I didn’t see anyone near the gate, but it closed behind the trailer.

I waited and watched. A few minutes passed. Then a 4x4 with a trailer came in from the road. The car stopped by the gate. There was a car-park ticket on the front window of the 4x4.

The driver put his head out of the side window of the car. He spoke into a metal box near the fence. Then the gate opened and the car and the trailer went through the gateway.

I walked over to the gate and I waited. A minute later, another car came in from the road. The driver spoke into the box. The gate opened. As the car went through the gateway, I walked beside it. Now I was inside the stables area. I walked a few metres away from the gateway.

‘Hey, you’ a man shouted. Suddenly, someone came up behind me. He held my arms and pushed me against a stable wall.

‘Stand against the wall! Hold your arms out! Don’t turn round’ the man said.

I did what the man told me. He searched the pockets of my clothes. The man was behind me and I couldn’t see his face. He took my detective’s licence out of my pocket. Then there was a loud laugh. The man pulled off my baseball cap and my dark glasses.

‘Lenny Samuel’ the man said. ‘Turn round!’

I turned round. A big man was standing in front of me. He was wearing a brown uniform with a dark cap and glasses. I knew him. His name was Slim Peters. But his name was a joke. He wasn’t thin - he was fat! Many years ago, both Slim and I had been L.A policemen.

‘Slim’ I said. ‘What are you doing here?’

Slim pointed at his uniform. ‘I’m a racetrack security guard,’ he replied. ‘But I’m asking you a question. What are you doing here?’

I didn’t answer his question.

‘How did you see me’ I asked.

Slim pointed to the gateway. ‘I saw you on TV,’ he replied. He laughed again.

There was a TV camera on the fence above the gate. Then Slim pointed to a small building near the gateway.

‘I work over there,’ he said.

‘So you can see everyone who enters and leaves on TV’ I asked.

‘Yes,’ Slim replied. ‘But Lenny, you haven’t answered my question. What are you doing here?’

‘I want to talk to someone who knows about racehorses, Slim,’ I said. ‘What happens to the best racehorses when they retire? Can you help me?’

I didn’t ask Slim about the thin dark man who drove a red 4x4.

‘Come to my office,’ said Slim. ‘We’ll have some coffee. And we’ll talk about your problem.’

We went to Slim’s office and we sat down. Slim gave me back my detective’s licence.

‘Are you the only security guard here, Slim’ I asked.

‘I’m the only guard here this afternoon,’ Slim replied. ‘There’s no racing today. Friday is a training day. The horses are training today. Security is low on training days. There are more guards on racing days. When there’s racing, security is very high. On racing days, we have to check everyone’s ID. And the racetrack officials have to check the horses’ IDs on racing days.’

‘Do horses have ID’ I asked.

‘Yes,’ Slim replied. ‘Every racehorse has a passport with a photograph and all the horse’s details written in it. And every horse has a number tattooed inside its mouth.’

Slim made some coffee. We sat at his desk and drank the coffee. Slim looked at the TV screen as cars went in and out of the gate. Then we talked about my problem.

‘Who shall I talk to about retired racehorses’ I asked Slim.

‘Talk to the racehorse trainers who are here today,’ Slim said. ‘Ask one of the trainers about retired racehorses. But if you are going into the stables area, you must have a security pass. I’ll give you one.’

He opened a drawer in his desk and he pulled out a pass. It was a small yellow card on a piece of cord. The words ALL AREAS were written on the card. Slim gave me the pass.

‘You can use this today,’ Slim said. ‘Put it round your neck.’

‘Can I use it tomorrow’ I asked.

‘No. You can’t use it tomorrow,’ Slim replied. There are yellow passes for training days and blue passes for racing days. I can’t give you a blue pass. Only racetrack officials, owners, trainers, jockeys and the people who take care of the horses have blue passes. Other people can’t go into the stables area on racing days.’

I took the pass, but I continued talking to Slim. I learnt a lot about racetrack security. There was racing at Santa Rosita Racetrack from December to April. There were races on Wednesdays and Saturdays. Horses trained at the racetrack on the other days.

The horses’ owners had stables at the racetrack. Horses were brought to the racetrack to train. They stayed in the stables while they were waiting to train. And they rested in the stables after training. Then the horses were taken away. On training days, trailers with horses were arriving and leaving all day. Nobody checked the horses or the trailers on training days.

On racing days, the horses stayed in the stables while they were waiting to race. And they rested in the stables after their races. But on racing days, the horses’ IDs were checked carefully. The IDs were checked when the horses arrived at the racetrack. And they were checked again when they left. Racetrack officials looked at the horses’ passports and at their tattoos.

After thirty minutes, I stood up and walked to the door. Slim had given me a lot of information. I tried to remember everything that he had told me.

‘Thank you for your help,’ I said to Slim. ‘I’ll talk to some trainers now.’ I put the yellow security pass round my neck.

‘OK, Lenny,’ Slim said. ‘I was pleased to help. Give me back the pass when you leave. Come here and watch the races tomorrow afternoon!’

I smiled. ‘No, thank you,’ I said, I’ll be working.’

A few minutes later, I was watching some jockeys bringing their horses back to the stables. I talked to one of them. Then I talked to some of the people who took care of the horses. I found out some interesting facts about racing.

‘People earn a lot of money from horse racing,’ one woman told me. ‘People bet millions of dollars on horse-races. The best racehorses are very valuable.

‘Most racehorses are less valuable when they retire,’ she went on. ‘But some retired racehorses are used for breeding. Their owners breed young racehorses from them. These breeding horses are very valuable.’

None of this information helped me. Sandy didn’t use The Chief for breeding. The Chief earned money because people wanted to ride a famous winner. The Chief was Sandy’s horse. People who wanted to ride him knew that. Only Sandy could use the horse to earn money. So who had taken The Chief? And who was the thin dark man at the ranch? I decided to look for the red 4x4.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.