4*4 قرمز

مجموعه: کارآگاه لنی ساموئل / کتاب: برنده در لوس آنجلس / فصل 5

4*4 قرمز

توضیح مختصر

ساموئل که دنبال اسب می‌گرده وارد اصطبل میشه و اونجا دو تا مرد می‌گیرنش و کتکش می‌زنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

4*4 قرمز

در بعضی از اصطبل‌های ساختمون باز بود. رفتم داخل ساختمون و اطراف رو نگاه کردم. بعضی از اصطبل‌ها خیلی کوچیک بودن و فقط برای دو تا اسب جا داشتن. ولی بعضی از اصطبل‌ها بزرگ بودن و برای پنج اسب یا بیشتر جا داشتن. بیشتر اصطبل‌ها قفل بودن. داخل چندتاشون رو از پنجره نگاه کردم. هر اصطبل یه شماره داشت.

دو نفر رو که داشتن یه اسب رو از تو یه اصطبل کوچیک- شماره ۳۲ می‌آودن، تماشا کردم. اونها اسب رو گذاشتن داخل یدک‌کش و دور شدن. منطقه اصطبل‌ها خیلی شلوغ بود و کسی به من نگاه نمی‌کرد. حالا اوایل عصر بود. اسب‌های زیادی داشتن از آموزش‌شون در پیست برمی‌گشتن. سوارکارها اسب‌ها رو میبردن به اصطبل تا استراحت کنن.

در جاده بین اصطبل‌ها قدم زدم.

با خودم فکر کردم: “شف رو اینجا پیدا نمیکنم. و چیز بیشتری هم دیگه به دست نمیارم. باید دوباره با سندی بانر حرف بزنم. همین حالا به لس‌آنجلس برمی‌گردم. سندی امروز عصر باهام تماس میگیره.”

یهو، یه 4*4 قرمز باید یدک‌کش دیدم. کنار یه اصطبل بزرگ بود- اصطبل شماره ۱۴، که صد متر از من فاصله داشت. یه مرد لاغر و قد بلند و مو مشکی داشت درهای اصطبل رو می‌بست.

از خودم پرسیدم: “این همون 44 که در مرتع پرورش اسب سندی دیدم؟ نمیدونم. صدها 44 قرمز و هزاران مرد لاغر و قد بلند و مو مشکی در لس‌آنجلس وجود داره.”

4*4 قرمز از کنارم گذشت. داشت به سمت دروازه می‌رفت. دو نفر تو ماشین بودن. وقتی از کنارم گذشتن صورت راننده رو دیدم. همون مرد لاغر و قدبلند بود که در مرتع پرورش اسب سندی دیده بودم. همون مردی بود که سندی زدش. آدم دیگه رو کامل ندیدم. مرد بود یا زن؟ نمی‌دونستم.

ماشین رو تماشا کردم. یه لحظه کنار دروازه ایستاد و بعد از منطقه اصطبل‌ها رفت بیرون. به طرف اصطبل شماره ۱۴ رفتم. کسی نزدیک ساختمون نبود. درها بسته بود. به کنار ساختمون رفتم و سعی کردم از پنجره نگاه کنم. ولی نتونستم داخل اصطبل رو ببینم. از داخل پنجره رو چوب گرفته بودن.

دستم رو بردم داخل جیبم و کلیدهای مخصوصم رو در آوردم. کلیدهای مخصوصم می‌تونستن انواع درها رو باز کنن. شاید می‌تونستن در اصطبل رو با یکی از کلیدها باز کنم. یکی از کلیدها رو داخل قفل در اصطبل انداختم. سعی کردم کلید رو بچرخونم ولی نچرخید.

یک کلید دیگه داخل قفل انداختم. این بار هم شانسی نداشتم! بعد صدای یه ماشین که به طرف منطقه اصطبل‌ها میومد رو شنیدم. نمی‌خواستم کسی منو نزدیک اصطبل شماره ۱۴ ببینه. کلید سوم رو داخل قفل انداختم. اینبار چرخید. سریع در رو باز کردم و رفتم داخل اصطبل. در رو پشت سرم قفل کردم.

یه نور خیلی کم داخل اصطبل بود. بوی اسب و کاه از اونجا می‌اومد. اطرافم رو نگاه کردم. کنار دیوار در سمت چپم اصطبل‌هایی برای اسب‌ها وجود داشت. ولی هیچ اسبی اونجا نبود. تمام اصطبل‌ها خالی بودن.

کنار دیوار سمت راست اصطبلی وجود نداشت. و هیچ در و پنجره‌ای هم روی دیوار نبود. ولی یه قفسه‌ی بزرگ روی دیوار بود که اندازش تا نصف دیوار بود. طول قفسه سه متر و عرضش دو متر بود. چیزی داخلش نبود- خالی بود.

بعد صدایی شنیدم. صدا خیلی بهم نزدیک بود. از توی قفسه‌ی بزرگ میومد؟ نه، قفسه خالی بود. و کسی داخل اصطبل نبود. نمی‌فهمیدم.

درهای اصطبل رو کمی باز کردم و بیرون رو نگاه کردم. شوکه شدم! 4*4 قرمز با یدک‌کش برگشته بود. داشت دنده عقب به طرف درهای اصطبل می‌اومد. سریع درها رو بستم و دوباره به اطرافم نگاه کردم. کجا می‌تونستم قایم بشم؟ یه تپه کاه گوشه اصطبل بود. به طرف اون گوشه دویدم و زیر کاه قایم شدم.

شنیدم که درهای اصطبل باز شدن. نور زیادی داخل اصطبل اومد. بعد صدای ماشین و یدک‌کش رو که می‌اومدند داخل شنیدم. یه نفر پشت یدک کش رو باز کرد. تکون نخوردم. منتظر موندم. صدای آدم‌ها رو که تو اصطبل حرکت می‌کردن رو می‌شنیدم.

بعد از چند دقیقه، شنیدم یه نفر در یدک‌کش رو بست. درهای اصطبل رو باز کردن. ماشین و یدک‌کش دوباره از اصطبل بیرون رفتن و اونجا ایستادن. صدای یه نفر رو که در رو می‌بست و قفل می‌کرد رو شنیدم. اصطبل تاریک شد. بعد صدای ماشین که می‌رفت رو شنیدم. امن بود!

زیر کاه دراز کشیدم و منتظر موندم. توی گوش‌هام و بینیم پر از کاه شده بود. منتظر موندم و چند دقیقه دیگه هم گوش دادم.

بعد بلند شدم و به طرف درهای اصطبل رفتم. اطرافم رو نگاه کردم. نور خیلی کم بود و تقریباً روی چیزی افتادم. حالا کاه زیادتری تو اصطبل نزدیک در بود. و یک کیسه غذای اسب هم بود.

با خودم فکر کردم: “کمی بعد یه نفر یه اسب میاره اینجا. باید سریع برم.”

قفل درهای اصطبل رو باز کردم. بیرون کسی رو ندیدم. رفتم بیرون اصطبل و برگشتم. میخواستم درها رو قفل کنم.

یهو یه درد خیلی وحشتناک در سرم حس کردم. یه نفر زد از سرم. یه نفر خیلی محکم منو زد. افتادم رو زمین.

یه صدای مردونه گفت: “حق با تو بود دیک! یه نفر توی اصطبل قایم شده بود.”

بعد یه نفر یه کیسه کشید رو سرم. و یه نفر دستام رو از پشت با طناب بست.

روی زمین دراز کشیدم و منتظر موندم. بعد میخواست چه اتفاقی بیفته؟ یک درد خیلی وحشتناک تو شکمم، بعد رو بازوهام و بعد رو پاهام حس کردم. یه نفر داشت منو سخت با لگد میزد. یه نفر داشت پشت سر هم منو میزد. داشتم میمردم؟

بعد مرد دیگه حرف زد.

گفت: “نکشش! می‌خوام چند تا سوال ازش بپرسم!”

بعد لگد زدن متوقف شد.

مرد دوم گفت: “خیلی‌خب، آقا! داشتی تو اصطبل چیکار میکردی؟ بهم بگو! اگه نگی میکشمت!”

یک ثانیه فکر کردم. یه نفر دوباره منو زد. این بار با لگد از پشتم زد. دیک بود؟ دیک کی بود؟ دیک گیتس بود؟

یه لگد دیگه!

گفتم: “نگهبان! مامور مسیر مسابقه هستم. امنیت رو بررسی می‌کنم.” یه دست کارت عبور امنیتی رو لمس کرد.

دیک گفت: “این یه ماموره! حالا باید چیکار کنیم؟”

صدای مرد اول گفت: “بذار همینجا بمونه. صورت‌هامون رو ندیده.” صدای دو مرد رو که داشتن میرفتن رو شنیدم. رو زمین دراز کشیدم. نمیتونستم ببینم برای اینکه یه کیسه روی سرم بود. نمی‌تونستم حرف بزنم. نمیتونستم بلند بشم. دستام پشت سرم بسته بودن. تمام بدنم درد میکرد. بیهوش شدم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

The Red 4x4

The doors of some of the stable buildings were open. I went into the buildings and I looked around. Some of the stables were quite small - they had stalls for only two horses. But some stables were large - they had stalls for five or more horses. Many of the stables were locked. I looked into some of them through their windows. Every stable had a number.

I watched two men bring a horse from a small stable -Stable 32. They put the horse into a trailer and they drove away. The stables area was quite busy and nobody looked at me. It was now early evening. Many horses were coming back from training on the track. Their jockeys took them to the stables to rest.

I walked along the roads between the stables.

‘I’m not going to find The Chief here,’ I thought. ‘And I’m not going to learn anything more here. I need to talk to Sandy Bonner again. I’ll go back to L.A now. Sandy will phone me this evening.’

Suddenly, I saw a red 4x4 with a trailer. It was near a large stable - Stable 14 - which was a hundred metres from me. A tall, slim, dark man was shutting the stable doors.

‘Is that the 4x4 that I saw at Sandy’s ranch’ I asked myself. ‘I don’t know. There are hundreds of red 4x4s in L.A; And there are thousands or tall, slim, dark men.’

A minute later, the red 4x4 went past me. It was going towards the gateway. There were two people in the car. As the car passed me, I saw the driver’s face. He was the tall slim man that I had seen at Sandy’s ranch. He was the man that Sandy had hit. I couldn’t see the other person clearly. Was it a man or a woman? I didn’t know.

I watched the car. It stopped at the gate for a moment and then it left the stables area. I walked towards Stable 14. There was no one near the building. The doors were closed. I went to the side of the building and tried to look through the window. But I couldn’t see into the stable. There was some wood fixed inside the window.

I put my hand in my pocket and I took out my special keys. My special keys could open many different doors. Perhaps I could open the stable doors with one of these keys. I put one of the keys into the lock on the stable doors. I tried to turn the key, but it didn’t turn.

I put a different key into the lock. No luck! Then I heard a car coming towards the stables area. I didn’t want anyone to see me near Stable 14. I put a third key into the lock. This time, the key turned! I opened the doors quickly and I stepped inside the stable. I locked the doors behind me.

There was very little light inside the stable. There was a smell of horses and straw. I looked around me. Along the wall to my left, there were stalls for horses. But there were no horses. All the stalls were empty.

There were no stalls on the right-hand wall. And there were no doors and no windows in that wall. But there was a big cupboard on the wall, half-way along it. The cupboard was three metres high and two metres wide. There was nothing in it - it was empty.

Then I heard a noise. The noise was very close to me. Was it coming from the big cupboard? No, the cupboard was empty. And there was nobody in the stable. I did not understand.

I opened the stable doors a little and I looked outside. I had a shock! The red 4x4 with the trailer had come back. It was reversing towards the stable doors. I closed the doors quickly and looked round again. Where could I hide? There was a pile of straw in the corner of the stable. I ran to the corner and hid myself under the straw.

I heard the stable doors open. Suddenly, there was more light inside the stable. Then I heard the car and the trailer coming in. I heard someone open the back of the trailer. I didn’t move. I waited. I heard people moving in the stable.

After a few minutes, I heard someone shut the trailer. They opened the stable doors. The car and the trailer left the stable again and stopped outside. I heard someone shutting and locking the doors. The stable was darker again. Then I heard the car moving away. I was safe!

I lay under the straw and I waited. There was straw in my ears and in my nose. I waited and listened for a few minutes.

Then I got up and I walked towards the stable doors. I looked around. There was very little light and I almost fell over something. There was some more straw in the stable now, near the doors. And there was a bag of horse food.

‘Someone is going to bring a horse here soon,’ I thought. ‘I must leave quickly.’

I unlocked the stable doors and opened them. I did not see anyone outside. I stepped out of the stable and turned round. I was going to lock the doors.

Suddenly, there was a terrible pain in my head. Someone had hit me on the head. Someone had hit me very hard. I fell to the ground.

A man’s voice said, ‘You were right, Dick. There was somebody hiding in the stable.’

Then someone put a bag over my head. And someone tied my hands behind my back with a rope.

I lay on the ground and waited. What next? There was a terrible pain in my stomach, then in my arms and then in my legs. Someone was kicking me very hard. Someone was kicking me again and again. Was I going to die?

Then another man spoke.

‘Don’t kill him! I want to ask him some questions’ he said.

The kicking stopped.

‘OK, mister,’ the second man said. ‘What were you doing in the stable? Tell me! It you don’t tell me, I’ll kill you!’

I thought for a second. Someone kicked me again. This time, someone kicked my back. Was it Dick? Who was Dick? Dick Gates?

Another kick!

‘S-security,’ I said. ‘I’m a racecourse official. I’m checking security.’ A hand touched the yellow security pass.

‘He is an official,’ Dick said. ‘What shall we do?’

‘Leave him here,’ the first voice said. ‘He hasn’t seen our faces.’ I heard the two men walk away. I lay on the ground. I could not see because the bag was over my head. I could not speak. I could not stand up. My hands were tied behind me. My whole body was painful. I fainted.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.