سرفصل های مهم
گلدن دراگون
توضیح مختصر
ساموئل به پیست میره و روی اسبی که سندی اسمش رو گفته بود شرط میبنده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
گلدن دراگون
وقتی به طرف پیست سانتا روزیتا رانندگی میکردم، آفتاب تو آسمون میدرخشید. دوباره کلاه بیسبالم رو روی سرم گذاشتم و عینک آفتابی زدم. دوربینم توی ماشین بود. کارت عبور امنیتی آبی، ۵۰ دلار و تفنگم هم توی جیبهام بودن.
به سندی فکر کردم. چرا بهم زنگ زده بود؟ و چرا یهو ساکت شد و چیزی نگفت؟ چرا اسم گلدن دراگون رو گفت؟ شف حالا کجا بود؟
به خودم گفتم: “شاید دوباره یک نگاهی به اصطبل شماره ۱۴ بندازم. دیگه برای سندی بانر کار نمیکنم. ولی یه نفر منو بیرون اصطبل ۱۴ زد. یه نفر نمیخواد داخلش رو ببینم. چرا؟”
به آسمون آبی و آفتاب سوزان نگاه کردم. یک روز دوستداشتنی بود. تصمیم گرفتم قبل از اینکه به اصطبل شماره ۱۴ برم، چند تا مسابقه تماشا کنم.
پیست مسابقه خیلی شلوغ بود. شنبه بود و هزاران نفر برای تماشای مسابقات اومده بودن. پارکینگ پر از ماشین بود. پول بلیط پیست رو هم دادم. 20 دلار میشد. پول بلیط پارکینگ رو هم دادم. 10 دلار شد. حالا 20 دلار داشتم. دوربینم رو برداشتم و به طرف پیست رفتم.
آدمهای زیادی کنار پیست ایستاده بودن. و آدمهای زیادی هم روی سکوها نشسته بودن. همه داشتن مسابقات رو تماشا میکردن. کنار پیست ایستادم و سه تا مسابقه رو تماشا کردم. خیلی مهیج بودن.
آدمهای زیادی روی اسبها شرطبندی میکردن. اونها اسبی که میخواستن برنده مسابقه بشه رو انتخاب میکردن. روش شرطبندی میکردن. شرط میبستن که اسب برنده مسابقه میشه. پول رو به دفتر شرطبندی پرداخت میکردن. اگه اسب، برنده مسابقه نمیشد، دفتر پول رو نگه میداشت. اگه اسبی که برای برد انتخاب کرده بودن، مسابقه رو میبرد، دفتر پولی بیشتر از اونچه پرداخت کرده بودن بهشون میداد.
یه دفتر شرطبندی در پیست مسابقه وجود داشت. کسایی که برای تماشای مسابقات اومده بودن، میتونستن تو این دفتر شرطبندی کنن. ولی دفترهای شرطبندی دیگهای هم همه جای کشور وجود داشت. کسایی که در پیست مسابقه نبودن، میتونستن روی مسابقات سانتا روزیتا هم شرطبندی کنن.
بعد از هر مسابقه، از بلندگوهای پیست اعلانی میشد. این پیغام اسب برنده هر مسابقه رو اعلام میکرد. کسایی که روی برنده شرط بسته بودن، خیلی خوشحال میشدن!
آدمهای زیادی مسابقات رو از تو دوربین تماشا میکردن. من هم دوربینم رو با خودم برده بودم. ولی به اسبها با دوربین نگاه نکردم. مردم رو با دوربین نگاه کردم. دنبال مرد لاغر و بلند میگشتم.
یهو، دیدمش. روی سکو نشسته بود. تقریبا سی ساله بود و عینک آفتابی زده بود و کت و شلوار تیره پوشیده بود. همون مردی بود که در مرتع پرورش اسب داخل ماشین 4*4 قرمز دیدم.
داشت با یه مرد دیگه که کنارش نشسته بود صحبت میکرد. مرد دیگه، تقریبا ده سال از خودش بزرگتر بود. قد بلند و سنگین وزن بود. موهای بلند قرمز داشت که دم اسبی بسته شده بودن. یه کت قهوهای پوشیده بود. سندی درباره این مرد باهام حرف زده بود. دیک گیتس بود!
به مردها از تو دوربینم نگاه کردم. اونا نمیتونستن منو ببینن. داشتن حرف میزدن و مسابقات رو تماشا میکردن. مرد مو مشکی یه موبایل داشت و همش باهاش حرف میزد.
دوربینم رو تکون دادم و به آدمهای دیگهای داخل جمعیت نگاه کردم. یهو، یه مرد دیگه که میشناختم رو دیدم- هرمن!
هرمن شروع به اومدن به سمت من کرد. تقریبا صد متر دورتر از من بود، ولی منو ندید. نمیخواستم با هرمن حرف بزنم. ولی میخواستم دو تا مرد دیگه رو زیر نظر بگیرم بنابراین تکون نخوردم.
هرمن نزدیکتر و نزدیکتر اومد. صدها نفر نزدیک مسیر بودن ولی هرمن بزرگ و قدبلند بود. دیدنش آسون بود! حالا فقط ۲۰ متر با من فاصله داشت. برگشتم و سریعاً ازش فاصله گرفتم.
به طرف دفتر شرط بندی رفتم. یه ساختمون کوتاه و دراز با پنجرههای زیاد بود. مردم جلوی پنجرهها صف بسته بودن. منتظر بودن تا شرطبندی کنن. پشت هر پنجره یه نفر بود که پول مردم رو میگرفت و جزئیات شرطبندیشون رو مینوشت. من هم تو صف ایستادم.
با خودم فکر کردم: “شاید هرمن منو نبینه.”
بعد یه دست از پشت خورد بهم- یه دست خیلی بزرگ!
هرمن با صدای بلند گفت: “سلام، لنی! اینجا چیکار میکنی؟ تو هم مسابقات رو دوست داری؟ نمیدونستم.”
سریع جواب دادم: “سلام، هرمن! بله. مسابقه رو دوست دارم. میخوام رو مسابقه بعدی شرط ببندم.” به بادیگارد گنده لبخند زدم و به صف مردم کنار پنجره شرطبندی اشاره کردم. هرمن پشت سرم تو صف ایستاد.
هرمن گفت: “لنی، میخوام درباره پولم باهات حرف بزنم. وقتی پاکت نامه رو به من دادی، اشتباه کردی. فقط ۱۵۰ دلار توش بود.”
گفتم: “آه. از اون بابت متاسفم، هرمن.” صف مردم داشت حرکت میکرد. داشتم به پنجره شرطبندی نزدیک میشدم.
هرمن با یه لبخند بزرگ گفت: “نگران نباش. حالا ۸۵۰ دلارم رو بده. “
تقریباً اول صف بودم. تقریباً به پنجره شرطبندی رسیده بودم. فقط یه نفر جلوم بود. نمیدونستم چیکار کنم!
شروع به گفتن کردم که: “هرمن …”
هرمن گفت: “نوبت توئه، لنی!” به جلو هولم داد.
یهو جلوی پنجره شرطبندی ایستاده بودم. یه زن پشتش بود.
زن گفت: “بله؟”
پول رو از تو جیبم در آوردم. ۲۰ دلار داشتم. و باید سریعاً روی یه اسب شرط میبستم. نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم. لیست اسبهای مسابقه بعدی رو نگاه کردم. و اسمی دیدم که میشناختم- گلدن دراگون.
گلدن دراگون میخواست در مسابقه بعدی بدوه. فقط چند نفر روی اسب شرط بسته بودن. شانس قهرمانیش پنجاه به یک بود.
با خودم فکر کردم: “اگه گلدن دراگون مسابقه رو ببره من پنجاه برابر پولی که شرط بستم رو میبرم.
سریع گفتم: “میخوام با بیست دلار روی برد گلدن دراگون در مسابقه بعدی شرط ببندم.”
زن پولم رو گرفت. یه تیکه کاغذ با جزئیات شرطبندیم رو داد بهم. به طرف هرمن برگشتم.
گفتم: “میخوام این مسابقه رو تماشا کنم. بعدش پولت رو بهت میدم.”
هرمن گفت: “خیلیخب، لنی. بیا با هم مسابقه رو تماشا کنیم.”
هرمن روی اسبی به اسم مارگاریتا شرط بست. بعد به طرف مسیر رفتیم. منتظر موندیم تا مسابقه شروع بشه. از تو دوربین نگاه کردم. دیک گیتس و دوستش رو صندلیهاشون نشسته بودن. مرد لاغر و تیره دوباره داشت با موبایلش حرف میزد.
هرمن گفت: “مارگاریتا برنده است. مارگاریتا این مسابقه رو میبره. اون دو مسابقه آخرش رو برده.”
گفتم: “نه، گلدن دراگون میبره.”
هرمن خندید. گفت: “گلدن دراگون. کندترین اسب این مسابقه است. تا حالا هیچ مسابقهای رو نبرده.”
اسبها داشتن به طرف دروازههای شروع میرفتن.
هرمن به یه اسب بزرگ قهوهای اشاره کرد. سوارکارش یه پیرهن مشکی و طلایی پوشیده بود. اون گفت: “اون گلدن دراگونه. برنده نمیشه!”
گفتم: “گلدن دراگون بزرگ و قویه.”
هرمن دوباره به اسبها نگاه کرد. گفت: “آره، حق با توئه. اون بزرگ و قویه. ولی یه بازنده است. مارگاریتا برنده میشه.”
با دوربینم به اسبها نگاه کردم. آماده بودن تا مسابقه رو شروع کنن. بعد سریع روی سکوها رو نگاه کردم. دیک گیتس و دوستش دوربینهاشون رو تو دستشون گرفته بودن. داشتن اسبها رو کنار دروازه شروع نگاه میکردن.
یهو، جمعیت فریاد زد. درهای شروع باز شدن. مسابقه شروع شد. من اسبها رو که در طی مسیر چهار نعل میتاختن رو نگاه کردم. گلدن دراگون کندترین اسب بود!
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
Golden Dragon
The sun was shining as I drove to the Santa Rosita Racetrack. I was wearing my baseball cap and dark glasses again. My binoculars were in the car. In my pockets were the blue security pass, $50 and my gun.
I thought about Sandy. Why had she phoned me? And why had she stopped speaking suddenly? Why did she say the name, Golden Dragon? Where was The Chief now?
‘Perhaps I’ll look at Stable 14 again,’ I said to myself. ‘I’m not working for Sandy Bonner any more. But someone hit me outside Stable 14. Someone didn’t want me to see inside it. Why not?’
I looked at the blue sky and the hot sun. It was a lovely day. I decided to watch a few races before I went to Stable 14.
The racetrack was very busy. It was Saturday and thousands of people had come to watch the races. The car-park was full of cars. I paid for my racetrack ticket. It cost $20. I paid for my car-park ticket. That cost $10. Now I had $20. I picked up my binoculars and I walked towards the track.
Many people were standing by the track. And many people were sitting in the grandstand. Everyone was watching the racing. I stood by the track and I watched three races. They were very exciting.
Many people bet on horses. They choose the horse which they want to win a race. They make a bet on it. They bet on the horse to win the race. They pay some money at a betting office. If the horse doesn’t win the race, the betting office keeps their money. If the horse which they choose is the winner, the betting office gives them more money than they have paid.
There was a betting office at the racetrack. People who had come to watch the races could make their bets at this betting office. But there were also betting offices all over the country. People who were not at the racetrack could bet on the races at Santa Rosita too.
After each race, there was an announcement from the racetrack loudspeakers. This message told everyone which horse had won the race. People who had made bets on the winner were very happy!
A lot of people watched the races through binoculars. I had brought my binoculars with me. But I didn’t watch the horses through them. I watched the people. I was looking for a tall slim man.
Suddenly, I saw him. He was sitting in the grandstand. He was about thirty and he was wearing dark glasses and a dark suit. It was the man that I had seen at the ranch and in the red 4x4.
He was talking to another man, who was sitting next to him. The other man was about ten years older. He was tall and heavy. He had long red hair, tied in a pony-tail. He was wearing a brown jacket. Sandy had told me about this man. It was Dick Gates!
I watched the two men through my binoculars. They couldn’t see me. The men were talking and they were watching the races. The dark-haired man had a mobile phone and he was making lots of phone calls.
I moved the binoculars and I looked at some other people in the crowd. Suddenly, I saw another man that I knew - Herman!
Herman started to walk towards me. He was about one hundred metres away but he hadn’t seen me. I didn’t want to talk to Herman. But I wanted to watch the two other men, so I didn’t move.
Herman came closer and closer. There were hundreds of people near the track, but Herman was big and tall. It was easy to see him! Now he was only twenty metres from me. I turned and started to walk quickly away from him.
I walked to the betting office. This was a long, low building with many windows. People were standing in lines at the windows. They were waiting to make their bets. Behind each window, there was a person who took people’s money and wrote down the details of their bets. I joined a line.
‘Perhaps Herman won’t see me,’ I thought.
Then a hand hit me on the back - a very large hand!
‘Hi, Lenny’ Herman said loudly. ‘What are you doing here? Do you like racing? I didn’t know that.’
‘Hi, Herman,’ I replied quickly. ‘Yes. I like racing. I want to bet on the next race.’ I smiled at the huge bodyguard and pointed to the line of people at the betting window. Herman joined the line behind me.
‘I want to talk to you about my money, Lenny,’ Herman said. ‘You made a mistake when you gave me the envelope. There was only $150 in it.’
‘Oh! I’m sorry about that, Herman,’ I said. The line of People was moving. I was getting nearer the betting window.
‘Don’t worry about it,’ Herman said with a big smile. ‘Give me my $850 now.’
I was almost at the front of the line. I was almost at the betting window. There was one man in front of me. I didn’t know what to do.
‘Herman -‘ I began.
‘You’re next, Lenny’ said Herman. He pushed me forward.
Suddenly, I was standing in front of the betting window. There was a woman behind it.
‘Yes’ the woman said.
I took the money from my pocket. I had $20. And I had to bet on a horse quickly. I didn’t know which one to choose. I looked at the list of horses for the next race. And I saw a name that I knew - Golden Dragon.
Golden Dragon was going to run in the next race. Only a few people were betting on the horse. His odds were 50-to-1.
If Golden Dragon wins the race, I’ll get fifty times more money than I bet on him,’ I thought.
I want to bet $20 on Golden Dragon to win the next race,’ I said quickly.
The woman took my money. She gave me a piece of paper with the details of my bet written on it. I turned to Herman.
‘I want to watch this race,’ I said. ‘After that, I’ll give you your money.’
‘OK, Lenny,’ said Herman. ‘Let’s watch the race together.’
Herman bet on a horse called Margarita. Then we walked to the track. We waited for the race to start. I looked through my binoculars. Dick Gates and his friend were sitting in their seats. The thin dark man was speaking into his mobile phone again.
‘Margarita is a winner, Lenny. Margarita is going to win this race,’ Herman said. ‘She won her last two races.’
‘No, Golden Dragon will win,’ I said.
Herman laughed. ‘Golden Dragon’ he said. ‘He’s the slowest horse in the race. He’s never won a race.’
The horses were going towards the starting gates.
Herman pointed to a big brown horse. His jockey was wearing a gold and black shirt. ‘That’s Golden Dragon,’ he said. ‘He won’t win!’
‘Golden Dragon is big and strong,’ I said.
Herman looked at the horse again. ‘Yes, you’re right,’ he said. ‘He is big and strong. But he’s a loser. Margarita is going to win.’
I looked at the horses through my binoculars. They were ready to start the race. Then I looked quickly at the grandstand. Dick Gates and his friend were holding binoculars. They were looking at the horses by the starting gates.
Suddenly, the crowd shouted. The starting gates had opened. The race had started! I looked at the horses galloping along the track. Golden Dragon was the slowest horse!