مسابقه

مجموعه: کارآگاه لنی ساموئل / کتاب: برنده در لوس آنجلس / فصل 9

مسابقه

توضیح مختصر

ساموئل شرط رو می‌بره و بعد از مسابقه یه در مخفی داخل اصطبل پیدا می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

مسابقه

“سریع‌تر، گلدن دراگون! سریع‌تر! سریع‌تر!”

یه نفر داشت داد میزد. من بودم! اسب‌ها به پیچ مسیر رسیدن. داشتن به طرف ما می‌تاختن. مارگاریتا در جایگاه اول بود.

ولی گلدن دراگون در جایگاه دوم بود. اوایل آروم می‌دوید. ولی حالا داشت سریع‌تر و سریع‌تر می‌دوید!

اسب‌ها چهار نعل از کنار ما گذشتن. مردم فریاد میزدن. گلدن دراگون و مارگاریتا کنار هم بودن. هر دو اسب، با هم از خط پایان رد شدن. کدوم اسب برنده شده بود؟ وقتی مسئولین داشتن عکس خط پایان رو نگاه میکردن، منتظر موندیم.

هرمن گفت: “خیلی جالبه! گلدن دراگون خیلی سریع بود! اون هیچوقت انقدر سریع نمی‌دوید.”

پنج دقیقه بعد از بلندگو اعلام کردن. “نتیجه آخرین مسابقه: گلدن دراگون اول، مارگاریتا دوم.”

بالا و پایین پریدم و دستامو انداختم دور هرمن.

هرمن گفت: “واو! چقدر برنده شدی؟”

گفتم: “همین جا منتظر بمون!” به پنجره شرط‌بندی رفتم. کاغذم که جزئیات شرط‌بندیم روش نوشته بود رو نشون زن دادم. پولم رو بهم داد. گلدن دراگون پنجاه به یک برده بود. و من هزار دلار برنده شده بودم!

۸۵۰ دلار به هرمن دادم. بعد باهاش خداحافظی کردم.

دوباره سکو رو نگاه کردم. گیتس و دوستش کجا بودن؟ روی صندلی‌هاشون ننشسته بودن. بعد از مسابقه‌ی گلدن دراگون رفته بودن؟ شاید اونها هم روی گلدن دراگون شرط بسته بود! ولی اونها قبل از مسابقه از رو صندلی‌هاشون تکون نخورده بودن.

مرد مو مشکی و موبایلش رو به خاطر آوردم. شاید با موبایل شرط میبست. بله! جواب همون بود.

ولی سوال‌های دیگه‌ای هم وجود داشت. این دو تا مرد سندی رو می‌شناختن. شف رو دزدیده بودن. و سندی اسم گلدن دراگون رو بهم گفته بود. قضیه چی بود؟

از مسیر مسابقه دور شدم. کلاه و عینک آفتابیم رو در آوردم. به طرف محوطه اصطبل‌ها رفتم. دو تا نگهبان امنیتی و چند تا مسئول مسیر مسابقه کنار دروازه محوطه اصطبل‌ها ایستاده بودن. اسلیم اونجا نبود.

دروازه رو نگاه کردم. دو تا نگهبان هر ماشینی که از دروازه رد میشد رو نگه می‌داشتن. کارت شناسایی راننده رو چک می‌کردن. اگه یدکش بود یه مسئول کارت شناسایی اسب رو هم بررسی می‌کرد.

کارت عبور امنیتی آبی رو انداختم دور گردنم و به طرف دروازه رفتم. به نگهبان‌های امنیتی دست تکون دادم و لبخند زدم. بعد به طرف دروازه و داخل محوطه اصطبل‌ها رفتم.

محوطه خیلی شلوغ بود. همه جا پر از اسب و ماشین و یدک‌کش بود. سوارکارها با لباس‌های رنگ روشن با مربی‌ها حرف میزدن. به آرومی به طرف اصطبل شماره ۱۴ رفتم.

با ۵۰ متر فاصله از اصطبل بزرگ ایستادم. دوباره کلاهم رو گذاشتم سرم و عینک آفتابی زدم و کنار چند تا درخت ایستادم. 4*4 قرمز و ید‌کش بیرون اصطبل شماره 14 پارک بود. اسبی داخل یدک‌کش ندیدم.

ایستادم و منتظر موندم. بعد یه نفر که می‌شناختم به طرف اصطبل شماره ۱۴ رفت. لو ویور بود. چهره‌اش رو نگاه کردم. از یه چیزی خیلی خرسند بود. ولی از چیزی هم خیلی نگران بود. بیرون اصطبل ایستاد.

چند دقیقه بعد، یه سوارکار با یه اسب بزرگ قهوه‌ای به طرف اصطبل شماره 14 اومد. سوارکار یک پیراهن مشکی و طلایی پوشیده بود. لو با سوارکار حرف زد و اسب رو ازش گرفت. من اسب رو می‌شناختم. برنده آخرین مسابقه، گلدن دراگون، بود!

متوجه نمیشدم. اگه گلدن دراگون اسب سندی بانر بود، چرا بهم نگفت؟

بعد یه مرد از اصطبل بیرون اومد. مرد مرد قد بلندِ مو مشکی بود. بازوی لو رو گرفت و با اسب رفتن داخل. درها بسته شدن.

ده دقیقه گذشت. بعد مرد مو مشکی دوباره پیدا شد. اون هر دو در اصطبل رو باز کرد و با ماشین قرمز و یدک‌کش دنده عقب رفتن داخل. درها رو پشت سرش بست. منتظر موندم.

بعد از پنج دقیقه دوباره درها باز شدن و 4*4 قرمز و یدک‌کش اومدن بیرون. مرد مو مشکی داخل ماشین بود. ماشین رو بیرون اصطبل نگه داشت، از ماشین پیاده شد و برگشت داخل ساختمون.

به آرومی به طرف ماشین و یدک‌کش رفتم. حالا یه اسب داخل یدک‌کش بود. با خودم فکر کردم: “این گلدن دراگونه. بعد از مسابقه داره میره خونه.”

به طرف دروازه برگشتم. کنار یه درخت، روی زمین نشستم. یه فکری داشتم. منتظر می‌موندم تا ماشین قرمز و یدک‌کش پیست مسابقه رو ترک کنه. بعد دوباره داخل اصطبل شماره ۱۴ رو نگاه می‌کردم.

سوالات زیادی داشتم و براشون جواب می‌خواستم. بیرون اصطبل تو زدم سرم زده بودن و دستامو با طناب بسته بودن. چرا این اتفاق افتاد؟ این دو تا مرد چی کار می‌کردن؟ لو ویور چرا اینجا بود؟ سندی چیزی در این مورد می‌دونست؟

نشستم و منتظر موندم. ده دقیقه بعد، 4*4 قرمز و یدک‌کش از کنارم رد شدن و کنار دروازه ایستادن. حالا دو نفر توی ماشین بودن. یکی مرد مو مشکی بود. اون یه نفر دیگه را واضح ندیدم. دیک گیتس بود؟ یا لو ویور؟

ماشین و اسب چک شدن. بعد 4*4 از دروازه رد شد و پیست مسابقه رو ترک کرد.

امروز می‌‌خواستم بیشتر دقت کنم. یک ساعت منتظر موندم. 4*4 برنگشت. حالا دیگه محوطه اصطبل خیلی شلوغ نبود. آفتاب هم نمی‌درخشید.

کلیدهای مخصوصم رو از جیبم در آوردم و درهای اصطبل شماره ۱۴ رو باز کردم. کمی بعد داخل ساختمون بودم و در رو پشت سرم بستم.

داخل اصطبل تاریک بود. دست راستم رو روی دیوار گذاشتم. کلید برق بود؟ دستم رو روی دیوار کشیدم. هیچی! در حالی که دستم رو روی دیوار میکشیدم، آروم به جلو رفتم.

بالاخره، کلید برق رو پیدا کردم. گوشه بود. کلید رو زدم. ولی برق نیومد.

داشتم به طرف در برمیگشتم. می‌خواستم در رو کمی باز کنم. می‌خواستم نور بیشتری داخل اصطبل باشه. ولی تکون نخوردم. یه صدایی شنیدم. صدای یه موتور الکتریکی بود. تفنگم رو از تو جیبم در آوردم.

داشت یه اتفاق خیلی عجیب میوفتاد. داخل اصطبل تاریک نور می‌تابید. ولی نه از بیرون اصطبل. داشت از توی دیوار سمت راستی میومد. بعد از چند ثانیه، تونستم واضح ببینم.

قفسه بزرگ داشت به آرومی حرکت می‌کرد. یه در روی دیوار پشت قفسه بود. قفسه روی در تعبیه شده بود. کلیدی که زده بودم باعث شده بود موتور الکتریکی شروع به کار بکنه. و موتور الکتریکی در مخفی رو باز می‌کرد. بله! نور داشت از پشت در میومد!

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

The Race

‘Faster, Golden Dragon! Faster! Faster!’

Someone was shouting. It was me! The horses came round the track. They were galloping towards us. Margarita was in first place.

But Golden Dragon was in second place! At first, he had run slowly. But now he was running faster and faster!

The horses galloped past us. People were shouting. Golden Dragon and Margarita were side-by-side. The two horses crossed the finishing line together. Which horse had won? We waited while the officials looked at a photograph of the finish.

‘That was amazing’ said Herman. ‘Golden Dragon was very fast. He’s never run so fast.’

Five minutes later, there was an announcement from the loudspeakers. ‘The result of the last race is, first -Golden Dragon and second - Margarita.’

I jumped up and down and I put my arms round Herman.

‘Wow’ Herman said. ‘How much did you win?’

‘Wait here,’ I said. I walked to the betting window. I showed the woman the piece of paper with the details of my bet. She gave me my money. Golden Dragon had won at 50-to-l. And I had won $1000!

I gave Herman $850. Then I said goodbye to him.

I looked at the grandstand again. Where were Gates and his friend? They weren’t sitting in their seats. Had they left after Golden Dragon’s race? Perhaps they had bet on Golden Dragon too! But they hadn’t left their seats before the race.

I remembered the dark-haired man and the mobile phone. Perhaps they had been betting by phone. Yes! That was the answer.

But there were other questions. These two men knew Sandy. They had stolen The Chief. And Sandy had told me Golden Dragon’s name. What was happening?

I walked away from the track. I took off my cap and my dark glasses. I walked towards the stables area. There were two security guards and some racetrack officials standing by the gateway to the stables area. Slim wasn’t there.

I watched the gateway. The two guards stopped every car at the gateway. They checked the driver’s ID. If there was a trailer, an official checked the horse’s ID too.

I put the blue security pass round my neck and I walked up to the gate. I waved to the security guards and smiled. Then I walked through the gateway into the stables area.

The area was very busy. There were horses and cars and trailers everywhere. Jockeys in brightly-coloured clothes were talking to trainers. I walked slowly towards Stable 14.

I stopped about fifty metres from the large stable. I put on my cap and my dark glasses again and I stood near some trees. The red 4x4 and the trailer were parked outside Stable 14. I didn’t see a horse in the trailer.

I stood and I waited. Then someone that I knew walked towards Stable 14. It was Lou Weaver! I looked at his face. He was very pleased about something. But he was very worried about something too. He stood outside the stable.

A few minutes later, a jockey came towards Stable 14 with a big brown horse. The jockey was wearing a gold and black shirt. Lou spoke to the jockey and took the horse from him. I knew the horse. It was the winner of the last race - Golden Dragon!

I didn’t understand. If Golden Dragon was Sandy Bonner’s horse, why hadn’t she told me this?

Then a man came out of the stable. It was the tall, dark-haired man. He held Lou’s arm and they walked into the stable with the horse. The doors closed.

Ten minutes passed. Then the dark-haired man appeared again. He opened both of the stable doors and he reversed the red car and the trailer into the stable. He closed the doors behind him. I waited.

After another five minutes, the doors opened again and the 4x4 and the trailer came out. The dark-haired man was in the car. He stopped the car outside the stable, he got out and he went back inside the building.

I walked slowly towards the car and the trailer. Now there was a horse in the trailer. ‘It’s Golden Dragon,’ I thought. ‘He’s going home after his race.’

I walked back towards the gateway. I sat on the ground by a tree. I had an idea. I was going to wait until the red car and the trailer left the racetrack. Then I was going to look inside Stable 14 again.

I had a lot of questions and I wanted some answers. I had been hit on the head and tied up with a rope outside this stable. Why had that happened? What were these two men doing? Why was Lou Weaver here? Did Sandy know about this?

I sat and waited. Ten minutes later, the red 4x4 and the trailer went past me and stopped at the gate. There were two people in the car now. One was the dark-haired man. I couldn’t see the other person clearly. Was it Dick Gates? Or was it Lou Weaver?

The car and the horse were checked. Then the 4x4 went through the gateway and left the racetrack.

I was going to be careful today. I waited for an hour. The 4x4 did not come back. The stables area was not very busy now. And the sun was not so bright.

I took my special keys out of my pocket and I opened the doors of Stable 14. Soon, I was inside the building and I had closed the doors behind me.

It was dark inside the stable. I put my right hand on the wall. Was there a light switch? I moved my hand along the wall. Nothing! I moved forward slowly, with my hand on the wall.

At last, I found a switch. It was in a corner. I touched the switch. But no lights came on.

I was going to walk back to the doors. I was going to open the doors a little. I wanted some more light inside the stable. But I didn’t move. I heard something. It was the noise of an electric motor. I took my gun out of my pocket.

Something very strange was happening. Light was coming into the dark stable. But it wasn’t coming from outside. It was coming from the right-hand wall. After a few seconds, I could see clearly.

The big cupboard was moving slowly! There was a door in the wall behind the cupboard. The cupboard was fixed to the door. The switch that I had touched had started an electric motor. And the electric motor was opening this secret door. Yes! The light was coming from behind the door!

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.