سرفصل های مهم
فصل ۷
توضیح مختصر
جنی مرد و من در آغوش پدرم گریه کردم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
مردان قوی گریه نمیکنن
سوار MG شدم و شب رو به سمت بوستون رانندگی کردم. قبل از اینکه وارد دفاتر خیابان استیت بشم، پیراهنم رو در ماشین عوض کردم. تازه ساعت هشت صبح بود، اما چند نفر با ظاهر مهم منتظر دیدن الیور بارت سوم بودن. منشیش من رو شناخت و اسمم رو در تلفن گفت. پدرم نگفت «بگو بیاد تو». در عوض در باز شد و به استقبال من اومد.
گفت: «الیور». موهاش کمی خاکستری شده بود و صورتش کمی رنگش رو از دست داده بود. گفت: “پسرم، بیا تو.” وارد دفترش شدم و روبروش نشستم.
یک لحظه به هم نگاه کردیم. بعد اون نگاهش رو دور کرد و من هم همینطور. به وسایل روی میزش نگاه کردم: قیچی، جا قلمی، نامه باز کن، عکس من و مادرم.
“چطوری پسرم؟” پرسید.
“خیلی خب، آقا. پدر، باید پنج هزار دلار قرض کنم.”
سخت به من نگاه کرد. «میتونم دلیلش رو بدونم؟» بالاخره گفت.
“نمیتونم بگم، پدر. فقط پول رو به من قرض بده. لطفاً.’
احساس کردم نمیخواد رد کنه یا با من بحث کنه. میخواست پول رو به من بده، همچنین میخواست. صحبت کنه.
“در جوناس و مارش بهت پول نمیدن؟”
«بله، آقا.» فکر کردم، پس میدونه کجا کار میکنم. احتمالاً این رو هم میدونه که چقدر بهم پول میدن.
«و جنیفر هم تدریس نمیکنه؟» فکر کردم، خوب، همه چیز رو نمیدونه.
“لطفاً جنیفر رو قاطی این موضوع نکن، پدر. این یک مسئلهی شخصیه. یک مسئلهی شخصی بسیار مهم.’
“دختری رو تو دردسر انداختی؟” به آرامی پرسید.
به دروغ گفتم: “بله. خودشه. حالا پول رو به من بده. لطفاً.’
فکر میکنم میدونست که دروغ میگم. اما فکر نمیکنم میخواست دلیل واقعی من برای پول رو بدونه. سؤال میکرد چون میخواست. صحبت کنه.
دسته چکش رو بیرون آورد و به آرامی باز کرد. مطمئنم نه برای ناراحت کردن من، بلکه برای اینکه به خودش زمان بده. زمان برای پیدا کردن چیزهایی برای گفتن. چیزهایی که دو نفر ما رو ناراحت نکنه.
نوشتن چک رو تموم کرد، اون رو از دسته چکش بیرون آورد و به سمت من گرفت. وقتی دستم رو برای گرفتن چک دراز نکردم، دستش رو عقب کشید و چک رو گذاشت روی میزش. دوباره به من نگاه کرد. به نظر نگاهش میگفت؛ بفرما پسر. اما باز هم حرفی نزد.
من هم نمیخواستم برم. اما هیچ چیزی که ناراحت نکنه برای گفتن به ذهنم نمیرسید. و نمیتونستیم اونجا بشینیم، مشتاق صحبت اما ناتوان از نگاه کردن به هم.
چک رو برداشتم و با احتیاط داخل جیب پیراهنم گذاشتم. بلند شدم و به سمت در رفتم. میخواستم از پدرم تشکر کنم که با وجود چند نفر از افراد مهم بیرون دفترش من رو دید. فکر کردم اگر بخوام مهمانانش رو میفرسته برن تا با من باشه. من میخواستم ازش تشکر کنم، اما کلمات بیرون نمیاومدن. همونجا با در نیمه باز ایستادم و بالاخره تونستم بهش نگاه کنم و بگم:
‘ممنونم پدر.’
بعد مجبور شدم به فیل کاویری بگم. نه گریه کرد و نه چیزی نگفت. اون بی سر و صدا خونهاش رو در کرانستون بست و اومد تا در آپارتمان ما زندگی کنه. همه ما راههایی برای زندگی با مشکلاتمون داریم. بعضیها بیش از حد الکل میخورن. فیل بارها و بارها آپارتمان رو تمیز کرد. شاید فکر میکرد جنی دوباره میاد خونه. بیچاره فیل.
بعد با پیرمرد جوناس تماس گرفتم. بهش گفتم چرا نمیتونم برم دفتر. گفتگو رو کوتاه کردم چون میدونستم ناراحته. میخواست چیزهایی به من بگه، اما نمیتونست کلمات مناسب رو پیدا کنه. من همه چیز رو در این مورد میدونستم.
من و فیل برای ساعات ملاقات بیمارستان زندگی میکردیم. بقیه زندگی - خوردن و خوابیدن (یا نخوابیدن) - برای ما معنی نداشت. یک روز، در آپارتمان، صدای فیل رو شنیدم که خیلی آروم میگفت: «نمیتونم بیشتر از این طاقت بیارم.» جوابش رو ندادم. فقط با خودم فکر کردم، من میتونم تحمل کنم. خدای عزیز، من میتونم تا زمانی که بخوای تحمل کنم - چون جنی جنیه.
اون شب جنی من رو از اتاقش بیرون فرستاد. اون میخواست با پدرش «مرد و مردونه» صحبت کنه. اضافه کرد: “اما خیلی دور نرو.”
رفتم بیرون بشینم. بعد فیل اومد. گفت: “حالا میخواد تو رو ببینه.”
جنی دستور داد: “در رو ببند.” رفتم کنار تختش نشستم. من همیشه دوست داشتم کنارش بنشینم و به صورتش نگاه کنم، چون چشمهاش روی صورتش میدرخشید.
گفت: “درد نداره، اولی، واقعاً. میدونی، انگار خیلی آروم از یک ساختمان بلند سقوط میکنی؟”
چیزی در اعماق وجودم حرکت کرد. با خودم گفتم گریه نمیکنم. من قوی هستم، باشه؟ و مردان قوی گریه نمیکنن. اما اگر قرار نیست گریه کنم، نمیتونم دهنم رو باز کنم.
گفتم: “همم.”
گفت: “نه، تو نمیدونی، پرپی. تو هیچ وقت در عمرت از یک ساختمان بلند سقوط نکردی.”
«چرا کردم.» صدام برگشت. «وقتی با تو آشنا شدم.»
لبخند زد. “کی به پاریس اهمیت میده؟” یکباره گفت.
پاریس، موسیقی، همهی اینها. فکر میکنی اینها رو از من دزدیدی، نه؟ میتونم این رو تو صورتت ببینم. خوب، من اهمیتی نمیدم، پرپی احمق. نمیتونی قبولش کنی؟
صادقانه جواب دادم: “نه.”
«پس برو بیرون!» با عصبانیت گفت. “نمیخوام کنار بستر مرگ لعنتی من باشی.”
گفتم: “باشه، قبولش دارم.”
«بهتر شد. حالا - کاری برام میکنی؟» از جایی از عمق وجودم نیاز ناگهانی و شدید به گریه احساس کردم.
اما من قوی بودم. قرار نبود گریه کنم. دوباره گفتم: «مم».
“لطفاً بغلم میکنی، الیور؟”
دستم رو روی بازوش گذاشتم - وای خدا خیلی لاغر بود - و نگهش داشتم.
گفت: “نه، الیور. واقعاً بغلم کن. دستهات رو بنداز دورم.»
خیلی خیلی با احتیاط روی تخت نشستم و دستهام رو دورش انداختم.
“متشکرم، اولی.”
اینها آخرین کلماتش بود.
فیل کاویلد بیرون منتظر بود. «فیل؟» به آرامی گفتم. سرش رو بلند کرد و فکر میکنم فهمید. رفتم جلو و دستم رو روی بازوش گذاشتم.
آرام گفت: “گریه نمیکنم. به خاطر تو قوی خواهم بود. به جنی قول دادم.» خیلی آرام دستم رو لمس کرد.
اما باید تنها میشدم. باید هوای شب رو احساس میکردم. شاید قدم میردم.
طبقه پایین، راهروی ورودی بیمارستان بسیار آرام و ساکت بود. تنها صدا صدای قدمهای من روی زمین سخت بود.
“الیور.”
پدرم بود. به جز زن پشت میز، اونجا تنها بودیم. نمیتونستم باهاش صحبت کنم. مستقیم به سمت در رفتم. اما در عرض یک لحظه اونجا بود و کنارم ایستاده بود.
گفت: «الیور. چرا به من نگفتی؟»
خیلی سرد بود. این خوب بود، چون میخواستم چیزی احساس کنم. پدرم همچنان با من صحبت میکرد، در حالی که من ایستاده بودم و باد سرد رو روی صورتم احساس میکردم.
«امروز عصر شنیدم. بلافاصله پریدم تو ماشین.»
کت نپوشیده بودم. سرما شروع کرده بود به تیر کشیدن. خوب بود. خوب بود.
پدرم گفت: الیور. من میخوام کمک کنم.”
بهش گفتم: «جنی مرده.»
خیلی آروم گفت: متأسفم.
نمیدونم چرا این کار رو کردم. اما حرفهای جنی رو که مدتها قبل زده بود تکرار کردم.
“عشق یعنی هیچوقت مجبور نباشی بگی متأسفم.”
بعد کاری کردم که قبلاً هرگز در حضور اون انجام نداده بودم. پدرم دستهاش رو دورم حلقه کرد و من گریه کردم.
متن انگلیسی فصل
7
Strong men don’t cry
I JUMPED into my MG and drove through the night to Boston. I changed my shirt in the car before I entered the offices on State Street. It was only eight o’clock in the morning, but several important-looking people were waiting to see Oliver Barrett the Third. His secretary recognized me and spoke my name into the telephone. My father did not say ‘Show him in’. Instead, the door opened and he came out to meet me.
‘Oliver,’ he said. His hair was a little greyer and his face had lost some of its colour. ‘Come in, son,’ he said. I walked into his office and sat down opposite him.
For a moment we looked at each other. Then he looked away, and so did I. I looked at the things on his desk: the scissors, the pen-holder, the letter-opener, the photos of my mother and me.
‘How have you been, son?’ he asked.
‘Very well, sir . . . Father, I need to borrow five thousand dollars.’
He looked hard at me. ‘May I know the reason?’ he said at last.
‘I can’t tell you, Father. Just lend me the money. Please.’
I felt that he didn’t want to refuse, or argue with me. He wanted to give me the money, but he also wanted to . . . talk.
‘Don’t they pay you at Jonas and Marsh?’
‘Yes, sir.’ So he knows where I work, I thought. He probably knows how much they pay me too.
‘And doesn’t Jennifer teach too?’ Well, I thought, he doesn’t know everything.
‘Please leave Jennifer out of this, Father. This is a personal matter. A very important personal matter.’
‘Have you got a girl into trouble?’ he asked quietly.
‘Yes,’ I lied. ‘That’s it. Now give me the money. Please.’
I think he knew that I was lying. But I don’t think he wanted to know my real reason for wanting the money. He was asking because he wanted to . . . talk.
He took out his cheque book and opened it slowly. Not to hurt me, I’m sure, but to give himself time. Time to find things to say. Things that would not hurt the two of us.
He finished writing the cheque, took it out of the cheque book and held it out towards me. When I did not reach out my hand to take it, he pulled back his hand and placed the cheque on his desk. He looked at me again. Here it is, son, the look on his face seemed to say. But still he did not speak.
I did not want to leave, either. But I couldn’t think of anything painless to say. And we couldn’t sit there, wanting to talk but unable to look at each other.
I picked up the cheque and put it carefully into my shirt pocket. I got up and went towards the door. I wanted to thank my father for seeing me, when several important people were waiting outside his office. If I want, I thought, he will send his visitors away, just to be with me . . . I wanted to thank him for that, but the words refused to come. I stood there with the door half open, and at last I managed to look at him and say:
‘Thank you, Father.’
Then I had to tell Phil Cavilleri. He did not cry or say anything. He quietly closed his house in Cranston and came to live in our flat. We all have ways of living with our troubles. Some people drink too much. Phil cleaned the flat, again and again. Perhaps he thought Jenny would come home again. Poor Phil.
Next I telephoned old man Jonas. I told him why I could not come into the office. I kept the conversation short because I knew he was unhappy. He wanted to say things to me, but could not find the words. I knew all about that.
Phil and I lived for hospital visiting hours. The rest of life - eating and sleeping (or not sleeping) - meant nothing to us. One day, in the flat, I heard Phil saying, very quietly, ‘I can’t take this much longer.’ I did not answer him. I just thought to myself, I can take it. Dear God, I can take it as long as You want - because Jenny is Jenny.
That evening, she sent me out of her room. She wanted to speak to her father, ‘man to man’. ‘But don’t go too far away,’ she added.
I went to sit outside. Then Phil appeared. ‘She wants to see you now,’ he said.
‘Close the door,’ Jenny ordered. I went to sit by her bed. ‘ I always liked to sit beside her and look at her face, because it had her eyes shining in it.
‘It doesn’t hurt, Ollie, really,’ she said. ‘It’s like falling off a high building very slowly - you know?’
Something moved deep inside me. I am not going to cry, I said to myself. I’m strong, OK? And strong men don’t cry .. . But if I’m not going to cry, then I can’t open my mouth.
‘Mm,’ I said.
‘No, you don’t know, Preppie,’ she said. ‘You’ve never fallen off a high building in your life.’
‘Yes, I have.’ My voice came back. ‘I did when I met you.’
She smiled. ‘Who cares about Paris?’ she said suddenly.
‘Paris, music, all that. You think you stole it from me, don’t you? I can see it in your face. Well, I don’t care, you stupid Preppie. Can’t you accept that?’
‘No,’ I answered honestly.
‘Then get out of here!’ she said angrily. ‘I don’t want you at my damn death-bed.’
‘OK, I accept it,’ I said.
‘That’s better. Now - will you do something for me?’ From somewhere inside me came this sudden, violent need to cry.
But I was strong. I was not going to cry. ‘Mm,’ I said again.
‘Will you please hold me, Oliver?’
I put my hand on her arm - oh God, she was so thin - and held it.
‘No, Oliver,’ she said. ‘Really hold me. Put your arms round me.’
Very, very carefully I got onto the bed and put my arms round her.
‘Thanks, Ollie.’
Those were her last words.
Phil Cavilled was waiting outside. ‘Phil?’ I said softly. He looked up and I think he already knew. I walked over and put my hand on his arm.
‘I won’t cry,’ he said quietly. ‘I’m going to be strong for you. I promised Jenny.’ He touched my hand very gently.
But I had to be alone. To feel the night air. To take a walk, perhaps.
Downstairs, the entrance hall of the hospital was very calm and quiet. The only noise was the sound of my footsteps on the hard floor.
‘Oliver.’
It was my father. Except for the woman at the desk, we were all alone there. I could not speak to him. I went straight towards the door. But in a moment he was out there, standing beside me.
‘Oliver,’ he said. ‘Why didn’t you tell me?’
It was very cold. That was good, because I wanted to feel something. My father continued to speak to me, while I stood still and felt the cold wind on my face.
‘I heard this evening. I jumped into the car at once.’
I was not wearing a coat. The cold was starting to make me ache. Good. Good.
‘Oliver,’ said my father. ‘I want to help.’
‘Jenny’s dead,’ I told him.
‘I’m sorry,’ he said very softly.
I don’t know why I did it. But I repeated Jenny’s words from long ago.
‘Love means you never have to say you’re sorry.’
Then I did something which I had never done in front of him before. My father put his arms round me, and I cried.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.