سرفصل های مهم
فصل چهارم
توضیح مختصر
پادشاهی را که به ظلم کشته شده بود زنده کردند.کشیشهای بودایی را نجات دادندو پیروز مسابقه شدند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهار
یک پادشاه مرده و یک مسابقه
منجوزری وردی خوند، اون جادوگر به شکل ببری خودش برگشت و خدا، اون رو بر بالای ابرها دور کرد.
تریپیتاکا در سرسرای بزرگ معبد چوبیش نشسته بود و متون مقدس راستین رو قرائت میکرد. نیمه شب بود و خسته بود. کمی بعد روی میز مطالعه ش افتاد و خوابش برد.
با اینکه چشمهاش بسته بود، انگار میفهمید که چی داره رخ میده. صدایی از بیرون از سالن شنید که آهسته میگفت: استاد..
تریپیتاکا سرش رو بلند کرد. در عالم خواب مردی رو دید که سر تا پا خیس بود. وقتی با دقت بیشتری نگاه کرد دید که اون مرد یک پادشاهه. پادشاه داستانش رو برای تریپتاکا تعریف کرد:
پنج سال پیش بارندگی قطع شد، رشد گیاهان متوقف شد و ملّتم داشتن از گرسنگی تلف میشدن. به درگاه خداوند دعا کردم؛ ولی رودخونه ها هنوز خشک بودن.
ولی بعد جادوگری پیدا شد که میتونست باد و بارون رو فرابخونه. ازش خواستم تا برای اومدن بارون دعا کنه و اون این کار رو کرد. و بارون شدیدی باریدن گرفت. تا دو سال بعدش من خیلی با اون جادوگر مهربان بودم.
بعدها در بهار وقتی دو نفری از کنار گودال آب بزرگی رد میشدیم، من ناگهان یک نور سفیدی رو دیدم و اون من رو به داخل اون گودال هول داد.
بالای گودال رو پوشوند و درختی رو روی اون گذاشت که رشد کنه. من بیچاره! سه ساله که مُرده م و هیچ کس نمیدونه.
تریپیتاکا از ترس مثل گچ سفید شده بود ولی بالاخره گفت: چرا کسی دنبالت نگشت؟
آه، اون جادوگر با قدرت عظیمی که داشت، خودش رو به مردی شبیه به من تبدیل کرد. و حالا پادشاه مردمم شده.
ولی روح شب من رو به سوی تو فرستاد و با سخن گفتن از پادشاه میمون بزرگی که میتونه شیاطین رو با چماقش نابود کنه، امیدوارم کرد.
ولی تمام مردمتون فکر میکنن که اون جادوگر خود شما هستید. همراه من اگه بهتون کمک کنه بهش حمله میکنن تریپیتاکا گفت.
من پسری دارم؛ این شاهزاده بیشتر وقتش رو در قصر ناقوسهای طلایی میگذرونه.
اجازه دیدار با مادرش رو نداره چون ملکه ممکنه که مطلبی رو عنوان کنه. اون هیچ چیز در مورد پدر واقعیش نمیدونه به جز اینکه من این قطعه سنگِ یَشمِ سفید رو داشتم.
ولی چطور کشیش بینوایی مثل من میتونه به قصر ناقوسهای طلایی بره؟
فردا پسرم با سه هزار نفر یه شکار میره ، و اگه بهش این تکه یشم رو بدی، اون میدونه که چه باید بکنه. ولی حالا باید همه چیز رو توی رویا به ملکه م بگم.
همین که تریپیتاکا برگشت که بره، پادشاه مرده سرش رو به زمین زد و اون بیدار شد. صدا زد: همراهان! همراهان من کجا هستن؟
باز چی شده؟خوکی گفت. از زندگی قبلیم با اینکه سیلابهای بدجوری داشت، راضی تر بودم. حالا نصف شبی بیدار شدم که از یک کشیش مراقبت کنم.
تریپیتاکا با تردید و دودلی گفت: خواب عجیبی دیدم.
بعد میمون وارد شد و گفت: استاد خوابهاتون ناشی از افکار هنگام بیداری هستن، چون شما همیشه نگرانید. من فقط به دیدار بودا در غرب فکر میکنم و هیچ خوابی هم نمیبینم.
ولی تریپیتاکا از میمون خواست که به داستان پادشاه مرده گوش بده.
میمون گفت: بیشتر از این نگو. این کار خودمه!
تریپیتاکا که یادش اومده بود گفت: پادشاه این رو گذاشت، و اون قطعه یشم رو به میمون داد.
میمون محبوب مویی از دمش کند و بر اون دمید و یک ورد جادویی خوند. وقتی یک جعبه کوچیک زیبا ظاهر شد، اون قطعه یشم رو داخلش گذاشت.
صبح زود به تریپیتاکا گفت: متون مقدس رو در سرسرای بزرگ بخون. من خودم رو به یک کشیش کوچک، با قد پنج سانتیمتر تبدیل میکنم و از داخل جعبه با اون قطعه یشم میپرم.
وقتی که شاهزاده جعبه رو باز کرد، من میپرم بیرون، یشم رو نشونش میدم و اون رویا رو هم بهش میگم.
هم همراه و هم استادش اونقدر هیجان زده بودن که اون شب نتونستن بخوابن. بالاخره اولین پرتو نور سحرگاهی در مشرق تابید.
میمون بعد از اینکه آهسته به خوکی و شنی سفارش کرد که بی سر و صدا منتظرش بمونن، به هوا پرید و پرواز کرد.
چشمهای قرمزش فوری یک شهر حصاردار در غرب رو دید.
غم و اندوه مردمش به ابرهای بالای شهر سنگینی میکرد. وقتی میمون داشت این منظره غم انگیز رو تماشا میکرد، دروازه های شهر باز شدن و مردان شکارچی خارج شدن. پادشاه به خاطر لباسهای فاخرش از دیگر شکارچیان قابل تشخیص بود.
میمون با خودش گفت: بذار یه کم دستش بندازم.
میمون محبوب از ابرش پایین اومد، خودش رو به شکل یک حیوون جنگلی کوچیک در آورد و دوید رو به روی اسب شاهزاده.
شاهزارده افتاد به دنبال اون و شکارچی ها هم شاهزاده رو دنبال کردن. چیزی نگذشت که میمون همه شون رو به سمت معبد چوبی کشوند.
شاهزاده گفت: البته من این قصر رو میشناسم؛ گرچه تا به حال ازش بازدید نکردم. الان این کار رو میکنم.
وقتی شاهزاده و همراهانش وارد سرسرای بزرگ شدن، همه به او خوشامد گفتن و تعظیم کردن به جز تریپیتاکا.
شاهزاده خشمگین به همراهانش گفت که اون رو بگیرن و دست و پاهاش رو ببندن. ولی میمون که حالا فقط پنج سانتیمتر و در جعبه بود، از خدایان خواست که از تریپتاکا محافظت کنن، بنابراین شکارچی ها نتونستن بهش تعرضی بکنن.
شاهزاده پرسید: برای حفاظت از خودت چه جادویی به کار میبری؟
تریپیتاکا گفت: من جادویی ندارم. من فقط کشیشی از چین هستم که برای آوردن متون مقدس به هندوستان میرم.
ولی توی این جعبه، شخصی هست که مطلب بسیار مهمی رو میدونه.
تریپیتاکا ضمن صحبت، در جعبه رو باز کرد و یک میمون خیلی کوچولو پرید بیرون.
شاهزاده خندید و گفت: آخه اون موجود کوچولو چی میدونه؟
ولی میمون در کمال تعجبِ همگان، از جادوش استفاده کرد و به اندازه کاملِ خودش دراومد. گفت: لطفا به من گوش بدید.
پنج سال پیش کشورتون به خاطر خشکسالی، دچار بی غذایی شد ولی بعدش جادوگری اومد و بارون آورد. درسته؟
بله، بله، بله، ادامه بده!
و چه اتفاقی برای جادوگر افتاد؟
سه سال پی وقتی که او و پدرم توی باغ قدم میزدن، یک باد جادویی یک قطعه یشم رو از دست پادشاه بیرون آورد و و جادوگر با اون به کوهستانش برگشت.
ولی پادشاه، پدرم ، هنوز دلتنگشه و باغ رو قفل کرده.
میمون خندید، ولی از شکارچی ها خواست که دور بشن و تونست با شاهزاده به صورت خصوصی صحبت کنه. قربان این پدر شماست که ناپدید شده. اون مرد داخل قصر، همون جادوگریه که بارون آورد.
شاهزاده گفت: این حقیقت نداره!
میمون گفت: این هم اون قطعه یشم.
شاهزاده سرش فریاد زد: تو یشم رو دزدیدی! ببریدش!
تریپیتاکا وحشت زده سر میمون فریاد زد. وای ای میمون احمق، چیکار کردی؟
میمون فریاد زد: صبر کنید! من پادشاه میمون و یکی از همراهان تریپیتاکا هستم. دیشب در این معبد، پدرتون به خواب استادم اومدن.
بهش گفتن که جادوگر اون رو داخل یک گودال بزرگ آب، در قصر انداخته و خودش رو به شکل مردی شبیه اون در آورده. و بعدش تونسته وانمود کنه که پادشاهه.
من خودم رو به شکل یک طعمه و شکار در آوردم که شما رو به اینجا بکشونم؛ چون میخواستم همین رو بهتون بگم. آیا داستانم رو باور میکنید یا نه؟ شاهزاده جوان مونده بود که چی رو باور کنه. میمون پیشنهاد کرد : برگردید به خونه.
این قطعه یشم رو به همراهتون ببرید و از مادرتون، ملکه سوال کنید که آیا پادشاه کنونی همسر ایشونه؟
شاهزاده جوان قبول کرد و به قصر برگشت. مادرش ملکه رو پیدا کرد که هنوز نگران خوابی بود که دیشب دیده بود.
شاهزاده گفت: مادر پیشاپیش من رو بابت حرفهایی که میخوام بزنم ببخش. زندگیت با پدرم رو در سه سال گذشته با سالهای قبلش مقایسه کن و بهم بگو که آیا امروز عشقش به همون گرمیه؟
ملکه در پاسخ اینطور خوند:
سه سال پیش گرم و مهربان. و این سه سال اخیر به سردی یخ بوده.
شاهزاده هر آنچه را که اونروز شنیده بود به مادرش گفت. بعد اون قطعه یشم رو بهش نشون داد.
ملگه گفت: وای پسرم؛ وقتی تو اومدی من داشتم به خاطر رویایی که دیشب دیده بودم گریه میکردم. در خواب پدرت رو دیدم. سرش زیر آب بود و مرده بود.
ولی روحش با کشیشی از تانگ دیدار کرده بود و ازش خواسته بود که جادوگر رو نابود کنه. همچنین ازش خواسته بود که بدنش رو از جایی که انداخته شده بود نجات بده سریع برو و از اون کشیش بخواه که کمکمون کنه.
شاهزاده جوان بیرون دوید. روی اسبش پرید و به معبد چوبی برگشت و از اون مسافر خواست که پدرش رو پیدا کنه. و شب بعد میمون و خوکی کنار درهای قفل شده باغ گل ایستادن.
ولی میمون به خوکی گفته بود که در ته اون چاله آب، طلا وجود داره. چیزی در مورد پادشاه مرده نگفته بود.
خوکی چنگالش رو روی قفل درها کوبید و اونها رو شکست. داخل باغ میمون نمیتونست جلوی خودش رو بگیره که نپره و از شادی فریاد نزنه.
خوکی گفت: برادر، تو با این همه سروصدایی که راه میندازی بیچاره مون میکنی!
چرا سعی میکنی نگرانم کنی؟میمون گفت.
درختی رو که جادوگر روی چاله کاشته بود، پیدا کردن. میمون گفت: خوکی حالا طلا زیر این درخت پنهان شده.
خوکی ساده لوح، فورا با چنگالش به درخت ضربه زد تا درخت افتاد. بعد با استفاده از بینیش زیر درخت رو کند تا اینکه حدود یک متر پایین تر یک سنگ بزرگ رو دید. فریاد زد: برادر! شانس بهمون رو کرده. طلا زیرِ اینه.
خوکی باز با استفاده از بینیش اون سنگ بزرگ رو بلند کرد. زیرش یک چیزی میدرخشید. خوکی داد زد: اون طلاست! ولی دقیق تر که نگاه کرد دید اون نور ستاره ها و ماهه که افتاده توی آب.
میمون چماقش رو بزرگتر کرد تا به اندازه ده متر بلند شد و خوکی به کمک اون پایین رفت. وقتی به آب رسید شروع به شنا کرد. میمون خطاب بهش به سمت پایین داد زد: طلا اون تَهه.
خوکی به زیر آب فرو رفت و دوباره چشمهاش رو باز کرد، دری با تابلویی روی اون دید که روش نوشته بود: قصر زیر چاله آب.
خوکی داخلش شد و خدمتکاری فریاد زد: پادشاه بزرگ اتفاق ناگواری رخ داده، کشیشی با یک بینی دراز وارد شده.
پادشاه اژدهای چاله آب، متعجب نشد. توضیح داد اون باید خوکی باشه. اون با پادشاه میمون اومده تا جادوگر نابکار رو پیدا کنه. به خوکی گفت: لطفا بیایید داخل و بنشینید.
خوکی خوشحال و خیس روی بهترین صندلی نشست و پرسید: طلا کجاست؟
پادشاه اژدها گفت: متاسفم ولی من این پایین توی این گودال زندگی میکنم و هیچوقت آسمون رو ندیدم. از کجا طلا بیارم؟
خوکی گفت: وای دست بردار. میدونم که یک جایی همین جاست پس بهتره که برام بیاریش.
من چیزی دارم که ارزشمنده. میتونی ببینیش پادشاه اژدها گفت. خوکی رو پیش جسد پادشاه مرده برد. خوکی اومد بالا پیش میمون.
میمون بهش گفت که اون بدن از طلا هم بهتره. پس خوکی دوباره به زیر آب فرورفت و جسد رو بالا آورد.
میمون با دقت به جسد، که سه سال از مردنش میگذشت، نگاه کرد. از خوکی پرسید بعد از سه سال چطور این قدر تازه به نظر میرسه؟
خوکی جواب داد: پادشاه اژدها از سنگ جادویی استفاده کرده که اون را اینطور نگه داره. میمون گفت: کمی هم به شانس ربط داشته.
ولی ما هنوز باید دشمنش رو بگیریم و وادارش کنیم که تاوان این جنایت وحشتناکش رو بده. و از ما به خاطر کار خوبمون قدردانی میشه. خوکی سریع پادشاه رو ببر.
کجا ببرمش؟خوکی پرسید.
میمون گفت: به معبد، که به تریپیتاکا نشونش بدی.
خوکی با خودش غرولوند کرد: چه حرفا! گولم زد که این کارو انجام بدم. نمیخوام که این جنازه رو حمل کنم.
میمون بیصبرانه گفت: زود باش خوکی.
خوکی گفت: دلم نمیخواد اون رو حمل کنم.
میمون گفت: اگه نمیخوای کتک بخوری، همین الان اونو بر میداری.
خوکی از اون چماق ترسید، پس جنازه رو بلند کرد و گذاشتش روی کمرش.
با خودش گفت: این میمون نیرنگ کثیفی با من کرد ولی پشیمون میشه. وقتی به معبد برگردیم به تریپیتاکا میگم که میمون میتونه مرده رو زنده کنه.
میمون هم میگه که نمیتونه. و من هم به تریپیتاکا میگم که ورد رو بخونه. و سر میمون درد میگیره ولی تا مغزش از توی کله ش نپره بیرون من خوشحال نمیشم.
اونها جنازه رو به معبد برگردوندن و به تریپیتاکا نشونش دادن. اون به میمون گفت که که اون رو زنده کنه.
میمون گفت: فقط یاما، پادشاه مرگ میتونه این کار رو انجام بده.
خوکی گفت: حرفشو باور نکن! فقط کلاه رو روی سرش سفت و تنگ کن.
کمی بعد میمون بیچاره همین که تریپیتاکا ورد رو خوند میمون بیچاره درد شدیدی رو در سرش احساس کرد. کلاه تنگتر و تنگ تر شد.
میمون گفت: ولی استاد اگه شکست بخورم چی میشه؟
تریپیتاکا گفت: اگه کسی نفسِ خوبی بهش بد مه، اون دوباره خودش میشه حتی بعد از سه سال زیر آب بودن.
خوکی فوراً پیشنهاد کرد که اون هم از نفسش بدمه، ولی تریپیتاکا میدونست که نفس اون پاک و خالص نیست. خوکی بدن انسانها رو خورده بود. پس این رو از میمون خواست که غذاش فقط سیب و غذای جنگل بود.
میمون با قدرت، به دهان پادشاه دمید و روح او برگشت.
بعد همگیشون به شهر برگشتن تا جادوگری رو که شمایل پادشاه رو گرفته بود، پیدا کنن. وقتی بهش وارد شدن تعظیم نکردن.
شما کی هستید؟پادشاه قلابی متعجب شد.
میمون گفت: استادم تریپیتاکا نام داره و ایشون مانند برادر کوچکتر امپراطور چین هستند. من همراه اصلی ایشون هستم.
بعد به پادشاه قلابی درباره خوکی و سندی گفت ولی پادشاه حقیقی رو خدمتکار معبد معرفی کرد.
پادشاه قلابی میخواست بیشتر در مورد این خدمتکار معبد بدونه. به این پادشاه حقیقی که ازش ترسیده بود، نگاه کرد ولی میمون آهسته گفت: مشکلی نیست. براتون میگم.
میمون محبوب قدمی جلو رفت و با صدای بلند و واضح بانگ برآورد که. فرمانروا، این پیرمرد دوران سختی در زندگیش داشته.
پنج سال پیش که آسمان بی باران شد و مردم به خاطر بی آبی مردند فاجعه ای برای خانواده این مرد رخ داد. بعد جادوگری از کوهها اومد که به مردم کمک کرد. ولی زندگی این مرد رو نابود کرد.
اون این مرد رو به داخل گودال آب بزرگی هو ل داد در قصر هول داد و خودش پادشاه قلابی مردم شد. ولی من زندگی رو به این مرد مرده برگردونده م و او دوباره باید پادشاه بشه نه این جادوگر.
جادوگر ترس عمیقی در قلبش احساس کرد. شمشیری از یک سرباز گرفت ،روی ابری پرید و ناپدید شد.
شنی و خوکی هر دو عصبانی بودن. فریاد زدن: حالا هیچوقت نمیتونیم پیداش کنیم.
میمون محبوب در حالی که به یکباره روی ابری پرید به خوکی و شنی گفت که به خوبی از شاهزاده، پادشاه، وزیراش ، ملکه و تریپیتاکا مراقبت کنن.
به پایین که نگاه کرد جادوگر رو دید که داره به سمت شمال شرقی فرار میکنه. داد زد: فکر کردی کجا میری؟ میمون اومده!
جادوگر فریاد زد: از سرِ راهم برو کنار.
میمون با چماقش، جنگ مهیبی رو با جادوگر و اون شمشیرش به راه انداخت، ولی جادوگر ناگهان به سمت شهر متواری شد.
جادوگر خودش رو به شکل شخصی شبیه تریپیتاکا درآورد. میمون تعقیبش کرد ولی جرات نکرد که از چماقش استفاده کنه.
کدومشون تریپیتاکای واقعی هستن؟سر خوکی و شنی فریاد زد.
جواب دادن: ما نمیدونیم. هیچ نظری نداریم.
میمون با فریاد گفت: استاد وردتون رو بخونید.
تریپیتاکای واقعی فوراً ورد رو خوند. خوکی همین که جادوگر در هوا به پرواز دراومد، چنگالش رو بالا برد. خوکی عزیز با شنی و میمون که پشت سرشون بود، جادوگر رو دنبال کردن.
عجب نبردی در گرفت سه کشیش دیوانه، اون موجود زشت وحشتناک رو زیر کتک و مشت و لگد بی امانشون قرار دادن. در نهایت
میمون پرید روش و میخواست با چماقش دو نیمه ش کنه که صدایی گفت: میمون جنگ رو متوقف کن.
اون ایزد، منجوزری بود. که از بهشت با یک آیینه جادویی،که شمایل حقیقی شیاطین رو نشون میداد، پایین اومده بود.
میمون گفت: ولی من نمیفهمم. جادوگر، توی این آینه یک ببره.
منجوزری گفت: بله. اون به عنوان یک جادوگر تحت فرمان بودا عمل میکرد.
چی!میمون فریاد زد. این جادوگر توسط بودا محافظت میشه! چطور ممکنه؟
منجوزری گفت: بذار توضیح بدم. اون اوائل پادشاه حقیقی خیلی از بودا راضی بود که من رو فرستاد که اون رو به بهشت غربی ببرم.
ولی من چیزی به پادشاه گفتم که ازم رنجید. به سربازهاش گفت که من رو بندازن توی رودخونه.
بعد بودا جادوگرش رو فرستاد که پادشاه رو به مدت سه سال داخل اون چاله آب بندازه. ولی حالا به کمک شما اون آمرزیده شده.
بله ولی آخه مردم شهر چی؟میمون پرسید.
اتفاقی براشون نیفتاده. توی این سه سال بارون باریده و صلح و آرامش برقرار بوده.
ملکه چی که باهاش به عنوان همسر خوابیده؟
جواب این بود که اون براش شوهر نبوده . اون مرد ناقصی هست .
پس از اینجا ببرش میمون گفت. اون به خاطر اینکه نجاتش دادی میتونه ازت سپاسگزار باشه . منجوزری وردی خوند و جادوگر به شکل ببری خودش دراومد و خدا اون رو بر بالای ابرها دور کرد.
همینطور که مسافران در سفرشون به غرب دور شدند، صدایی شنیدن که مثل صدای هزار نفر بود.
میمون محبوب به بالای ابرها پریدبه پایین نگاه کرد و در اون نزدیکی، تپه ای رو در بیرون از شهر دید. اونجا جماعت بزرگی از کشیشهای بودایی رو دید که خشت و چوب برای ساختمون حمل میکردن.
گرمشون بود و خسته بودن به درگاه خدای قدرت، فریاد برمی آوردن که بهشون قوّت بده.
میمون فکر کرد که اونا میخوان یک معبد بسازن. ولی ناگهان دروازه های شهر باز شدن و دو کشیش تائوئیست بیرون اومدن.
میمون فوراً فهمید که بودایی ها ازشون ترسیدن. فکر کرد: این باید همون شهری باشه که درموردش شنیده م. دین بودا این جا رو خراب کرده
میمون خودش رو به شکل یک جادوگر تائوئیست درآورد به سمت دو کشیش جوون تائوئیست رفت و تعظیم بلند بالایی کرد.
یک تائوئیست فقیر میتونه غذایی توی این شهر پیدا کنه؟
کشیشها گفتن: آه، بله. حتی فرمانروا خوشحال میشه که به تائوئیست ها غذا بده. بیست سال پیش اینجا دچار کمبود غذا بود ولی سه جاودان تائوئیست که از آسمون اومدن، جلوی این وضعیت گرفته شد. اونها میتونن بارون یا باد بیارن یا سنگها رو به طلا تبدیل کنن.
پادشاهتون خوش شانسه که این جادوان ها رو اینجا داره. مایلم ببینمش.
کشیش ها گفتن مشکلی نیست. ولی ما اول باید اون بودایی ها رو بشمریم و چک کنیم که اونها دارن خوب کار میکنن.
ولی اونها مثل ماها کشیشن! نباید اونها رو به کار وادار کنیم.
خب، وقتی که بی غذا بودیم بوداییها به درگاه بودا نیایش کردن که بیفایده بود. ما تائوئیست ها که به درگاه خدایانمون راز و نیاز کردیم، موفق شدیم.
پس اونها در واقع کشیش نیستن و ما باید معابدشون رو ویران کنیم. و حالا اونها به عنوان کارگر و نظافت چی برای ما کار میکنن.
میمون گفت: پس من نمیتونم حاکمان شما رو ملاقات کنم چون دارم به دنبال عموم میگردم که یک کشیش بودایی شده.
اونها جواب دادن: اشکالی نداره. لیست ما رو ببر و تا ما اینجا منتظریم. چکشون کن ببین که آیا عموت میون کشیشهای ما هست؟
همین که میمون با لیست به سمت کشیشها رفت، همگیشون در مقابلش زانو زدند.
گفتن: پدر خواهش میکنیم به ما صدمه نزن! ما همگی سخت کار کرده یم و هیچوقت مریض نشده یم و کم کاری نکرده یم.
میمون بهشون گفت که برخیزن. بهشون گفت که نیازی نیست که ازش بترسن و اون فقط داره به دنبال عموش میگرده.
اونها با شنیدن این حرف همگی اطرافش جمع شدن. کدوم یک از ما رو میخوای؟پرسیدن.
میمون خندید. شما کشیش هستید! چرا به جای قرائت متون مقدس، به عنوان خدمتکار کار میکنید؟
کشیشها فریاد زدن: وای به ریش ما نخند. پادشاه ما استادهای دیگه ای رو برگزیدن و ما هم اونچه رو که اونها بهمون میگن انجام میدیم. اون سه جاودان، خیلی قدرتمندن و یک عالمه جادو پیاده میکنن.
حالا هم برای جوون نگه داشتن فرمانروا دارن از جادو استفاده میکنن. برای همینه که اون ازشوون اطاعت میکنه.
شما چرا فرار نمیکنین؟میمون پرسید.
عکسهای ما در همه نقاط کشور هست و پلیس هم همه جا هست. خیلی از ما جون خودمون رو گرفته ایم.
ولی ارواح بهمون گفتن که روزی زائری میاد که همراهی با اون هست که اسمش پادشاه میمونه. اون از قدرتهای عظیم خودش برای دفع ظلم و ستم استفاده میکنه و ما رو هم آزاد میکنه.
میمون پیش اون دو کشیش تائوئیست برگشت. اونها ازش پرسیدن که آیا فامیلش رو پیدا کرد.
میمون جواب داد: اونها همه شون فامیلهای من هستن. دویست تاشون فامیلهای پدریم و سیصد تاشون فامیهای مادریم هستن. ازتون میخوام که آزادشون کنید.
کشیشها گفتن: ما نمیتونیم این کارو بکنیم! یکی دوتاشون در صورت بیمار بودن میتونن کار نکنن ولی همه شون؟ غیر ممکنه! حتماً عقلتون رو از دست دادید!
میمون گفت: واقعاً؟ چماقش رو برداشت و اونها رو تو همون جایی که ایستاده بودن، کشت.
بودایی ها دوان دوان اومدن. گفتن: وای چکار کردید؟ حالا مردم میگن که ما اون کشیشها رو کشتیم! باید فوری بری پیش فرمانروا و بگی که تو مسئول این کاری.
میمون گفت: من اون چیزی که شما فکر میکنید، نیستم. من همونیم که اومده که آزادتون کنه.
ولی تو یک قاتلی!کشیشهای بودایی گفتن. ارواح، اونی که مارو آزاد میکنه رو توصیف کردن.
اون سر صافی داره، چشمهای قرمز درخشان، یک صورت پرمو و بدون چونه داره.
میمون خودش رو از اون حالت کشیش تائوئیست به شکل واقعی خودش در آورد و بودایی ها در مقابلش تعظیم کردن.
حالا از اینجا برید!میمون فریاد زد. ولی اول باید چند تا جادویی محافظ بهتون بدم.
میمون محبوب مشتی از موهاش رو کند و اونها رو قسمت قسمت کرد و به هریک از بودایی ها مقدار کمی از اونها رو داد.
این رو پشت گوشتون بگذارید. هر خطری که تهدیدتون کرد، گوشتون رو فشار بدید و بلند فریاد بزنید “پادشاه میمون”. من فوراً برای کمک به شما میام حتا اگر هزاران کیلومتر دورتر باشم.
بعضی از کشیشهای شجاع، اون موها رو امتحان کردن و پادشاه میمون رو با صدای بلند فراخوندن. فوراً یک خدای صاعقه با چماق بزرگی ظاهر شد.
میمون بهشون گفت: اگر بهش بگید”آرام باش” اون ناپدید میشه. و با گفتن کلام “آرام باش” اون ناپدید میشه.
وقتی که کشیشها عازم رفتن بودن، میمون گفت: از قصر دور نشید، به زودی خبرایی میشه. و رفت که اونچه رو که رخ داده بود، به تریپیتاکا بگه.
وقتی مسافران وارد شهر شدن، برخی از مردم ازشون ترسیدن.
ولی یک کشیش بودایی مسن، میمون رو شناخت و فریاد زد: پادشاه میمون من خواب شما رو دیده م. به لطف شما ما روح نیستیم و زنده ایم.
اون شب اون قدر ذهن میمون پر از طرح و نقشه برای روز بعد بود که نتونست بخوابه. بلند شد به پایین جاده چشم دوخت و دید که تائوئیست ها دارن توی معبد جشن میگیرن. و سه تا جاودان اونها رو هدایت میکنن.
میمون فوری رفت که خوکی و شنی رو پیدا کنه. توی گوش شنی آهسته گفت: بیا بریم کمی خوش بگذرونیم.
نصف شبی کی دنبال خوشگذرونیه؟شنی خواب آلوده گفت.
میمون گفت: معبد تائوئیست یک عالمه غذا داره. نون، کیک، میوه، شیرینی..
شنی با شنیدن اسم این غذاها بیدار شد. داد زد: داداش منم میام.
وقتی به معبد رسیدن، خوکی نمیتونست صبر کنه. غرولوند کرد که اونا هنوز دارن دعا میخونن!
میمون گفت الان زودی تمومش میکنم. با قدرت دمید و باد شدیدی در معبد به راه افتاد، همه چیز روی زمین افتاد و همه چراغها خاموش شدن. همه تائوئیست ها که در اون تاریکی ترسیده بودن پا به فرار گذاشتن.
اون سه مسافر وارد شدن و سه نفری تمام غذاها رو تموم کردن.
ولی یک تائوئیست کوچک یادش اومد که زنگوله دستیش رو در معبد جا گذاشته و به خاطر اون برگشت.
در رو باز کرد و دید که هیچ غذایی باقی نمونده. دوید که بره سه جاودان رو بیاره.
وقتی اونها اومدن یکیشون فکر کرد که خدایانشون غذاها رو خورده ن.
جاودان گفت: بیایید به درگاهشون دعا کنیم برای زندگی طولانی پادشاه.
بعد میمون پرید بیرون و صداشون زد. گفت: آخه چطور میتونید اینقدر احمق باشید؟ ما خدا نیستیم. چند کشیش چینی هستیم. ما همه غذاهاتون رو خوردیم و پادشاهتون هم باید برای عمر طولانی به جای دیگه ای بره.
جاودانهای تائوئیست به مسافران حمله کردن ولی میمون، شنی رو توی یک دستش و خوکی رو در دست دیگه ش گرفت و با اونها روی ابری پرید.
در چشم برهم زدنی اونها به رختخوابشون در هتل برگشته بودن، جایی که با تریپیتاکا مقیم شده بودن.
روز بعد پادشاه که شنید اون سه مسافر بودایی میخواستن که ببیننش خیلی عصبانی شد. ولی یکی از وزرا جلو رفت.
گفت: کشور تانگ پنجاه هزار کیلومتر از اینجا دورتره. اگه اونها واقعاً از اونجا اومدن، باید قدرتهای جادویی داشته باشن. بگذارید حرفهاشون رو بشنویم.
بنابراین پادشاه اجازه داد که مسافران وارد بشن ولی پیش از اینکه مجاز به صحبت کردن بشن، سه تائوئیست بانفوذ وارد شدن و گزارشی رو به پادشاه ارائه کردن.
اونها گفتن: این سه نفر دیروز دو نفر از همراهان ما رو کشتن و به پونصد کشیش بودایی کمک کردن که فرار کنن. دیشب وارد معبدمون شدن و همه غذاها رو خوردن.
پادشاه خشمگین برای اون سه مسافر، فرمان اعدام فوری صادر کرد ولی قبل از اینکه کسی بتونه کاری در مورد اون دستور بکنه، چند مرد وارد شدن و با اضطرار درخواست باران کردند.
پادشاه درباره قدرتهای جادویی مسافران فکر کرد.
به مسافران گفت: مسابقه ای میان شما و این جاودان ها برای ایجاد بارون وجود داره اگر ببرید آزاد میشید. و اگر ببازید، میمیرید!
به سرعت قلعه ای ساخته شد و پادشاه، مسافران و جاودانها به بیرون رفتن.
میمون به یکی از جاودانها گفت: شما باید بگید که برای چه چیزی میخواهید دعا کنید. در غیر این صورت ما چطور بفهمیم که شما موفق شدید؟
وقتی پادشاه این حرفهای میمون رو شنید گفت: این کشیش کوچک، میمون خردمندیه.
جاودان گفت: لازم نیست که به تو بگم. پادشاه میدونه من میخوام چکار کنم.
منظور من این نیست. هریک از ما باید برنامه خودمون رو داشته باشیم. در غیر این صورت گیج و سردرگم میشیم.
باشه خوبه. من چهار مرتبه فریاد میزنم جاودان گفت.
در بانگ نخست، باد میوزه. در دومی ابرها در آسمون پدیدار میشن. در سومی، صدای صاعقه میشنوید. در چهارمی بارون میباره. ولی من یک بار دیگه هم فریاد خواهم زد و بارون بند میاد.
میمون گفت: لطفاً شروع کن. خیلی برامون سرگرم کننده س.
قلعه ده متر ارتفاع داشت. در هر سمتش بیست و هشت پرچم خانه بزرگ ماه بود. میز طویلی داشت که چراغی رویش قرار داشت که دود خوشبویی ازش متصاعد میشد. کنار هر چراغ یک بشقاب فلزی بود که نام روح صاعقه روش نوشته شده بود.
در پای میز پنج قدح آب پاک و زلال بود که گل رویشون شناور بود. پشت قلعه چند تائوئیست تعالیم دینی رو مینوشتند.
جاودان به داخل قلعه رفت و از اون بالا رفت. شمشیر به دست، چند ورد خوند و باد شدیدی در هوای بالای قلعه شنیده و احساس شد.
خوکی نجوا کرد: بد شد. اون داره میبره.
میمون آهسته گفت: آروم باش برادر بسپارش به من.
میمون محبوب به هوا جست زد و خوند: چه کسی مسئول باده؟
فوراً پیرزن ِ باد ظاهر شد.
میمون گفت: من تریپیتاکا رو در مسیرش به هندوستان محافظت میکنم. ما یک مسابقه ایجاد بارون با جاودانهای اینجا داریم.
چرا شما به جای کمک کردن به ما به اونها کمک میکنید؟اون باد رو متوقف کن!میمون فریاد زد و بلافاصله باد متوقف شد.
جاودان این بار محکم به قلعه کوبید و آسمون پر از ابر شد.
چه کسی مسئول ابرهاست؟میمون فریاد زد فرزندِ ابر در مقابلش ظاهر شد. فرمان داد: ابرها رو متوقف کن! و دوباره آسمون صاف شد.
جاودان موهاش رو باز کرد و دوباره به قلعه ضربه زد. خدای صاعقه و مادر تندر در آسمون ظاهر شدن ولی اونها به سوی میمون تعظیم کردن.
اونها گفتن امپراطور جِید در بهشت به ما امر کرد که طوفانی به پا کنیم.
میمون گفت: شما اجازه این کار رو دارید ولی نه حالا.
از آنجا که نه غرش و نه صاقعه ای در کار بود، جاودان گیج و در عین حال، عصبانی شد.
میمون از اون بالا در آسمون گفت: خوب گوش بدید. اینها قوانین و ضوابط من هستن. وقتی من چماقم یک بار رو به سمت بالا میگیرم، شما برام باد ایجاد میکنید. دوبار، ابر میارید. سه بار، رعد و صاعقه. و چهار بار، بارون.
و وقتی که پنج بار با اون اشاره میکنم، طوفان رو قطع میکنید.
جاودان با ناراحتی قلعه رو ترک کرد و رفت که با پادشاه صحبت کنه.
پادشاه گفت: من جریان رو دیدم. شما باد و بارون درست نکردید. مشکل چیه؟
جاودان گفت: اژدهاهای باران امروز خونه نیستن.
میمون داد زد: حرفاش رو باور نکنید! اونها همه شون خونه هستن. این جاودان قدرت حقیقی بر اونها نداره. ما همراهان بودا به زودی همه شون رو به کار میگماریم. خواهید دید!
پادشاه به میمون گفت: به قلعه برو. من اینجا منتظر میمونم ببینم بارونی میاد.
میمون به تریپیتاکا گفت: به کمک تو هم نیاز دارم. بی سر وصدا به قلعه برو و شروع به خوندن متون مقدس کن.
تریپیتاکا گفت: دوست عزیزم من چیزی درباره ایجاد بارون نمیدونم!
خوکی آهسته به تریپیتاکا گفت: نذار تو رو وارد این ماجرا کنه. اگه بارون نیاد سرزنشت میکنه.
میمون به تریپیتاکا گفت: درسته که تو بوجود آورن بارون رو بلد نیستنی. ولی خوندن متون مقدس رو که بلدی. اگه تو این کارو انجام بدی منم بقیه شو انجام میدم.
تریپیتاکا از قلعه بالا رفت، نشست و آهسته شروع به خوندن کرد. بعد میمون چماقش رو از پشت گوشش برداشت و بزرگش کرد تا اینکه طولش نزدیک یک متر شد. اون رو به سمت آسمان گرفت.
پیرزنِ باد کیسه ش رو آورد و وقتی بازش کرد، بادی باعظمت و پرقدرت ازش بیرون اومد. در سطح شهر وزید و سنگهای ریز و درشت رو توی هوا بلند کرد،
میمون دوباره اشاره کردو ابری سیاه آسمون رو پوشوند و مردم شهر دیگه حتا نمیتونسن قصر اونها رو ببینن. دوباره اشاره کرد و غرّشی بلند، زمین رو به لرزه درآورد.
وقتی بار چهارم اشاره کرد، اونقدر بارون بارید که انگار رودخونه زرد (رودی در شمال چین) داشت از اسمون فرو میریخت. ظرف چند ثانیه تمام شهر زیر آب بود.
مردم شهر لبریز از وحشت شده بودن و شروع به دعا خوندن کردن. از صبح زود تا ظهر بارون بارید.
پادشاه فریاد زد: کافیه! بارون رو متوقف کن وگر نه امسال هیچ محصولی به بار نمیاد!
میمون این بار پنج مرتبه با چماقش اشاره کرد و طوفان ایستاد. حتا یک ابر هم در آسمون نموند.
پادشاه خوشحال فریاد زد: کشیش معرکه! پس حقیقت داره! همیشه یک جادوی قویتری از قویترین وجود داره! در گذشته دیده یم که جاودانان مون با موفقیت بارون می آوردن.
ولی نمیتونستن به یکباره بارون رو متوقف کنن. و در باقی روز یک بارون نم نمی می اومد. ولی این کشیشها بارون رو به طور کامل بند آوردن!
جاودان شروع به بهانه تراشی کرد.
پادشاه گفت: شما گفتید که اژدهاهای باران در خونه نبودن و برای همین بارون درست کردن غیر ممکن شد. ولی ببین! این بودایی ها با آرامش و خونسردی بارون آوردن. اونها موفق شدن نه شما.
جاودان دوباره تلاش کرد که نظر پادشاه رو عوض کنه ولی میمون در مقابلش پرید و با پادشاه صحبت کرد.
قربان پادشاهان اژدها باد و ابر و بارون رو ایجاد کردن. اونها هنوز توی آسمونن، میخواید ببینیدشون؟
پادشاه فریاد زد: البته! من مدت زمانی طولانی پادشاه بوده م ولی هیچوقت اژدها ندیده م. به هر کس که بهم یکیشون رو نشون بده پاداش میدم. ولی اگه اژدها رو نشونم ندید مجازات میشید.
تائوئیست ها خیلی خوب میدونستن که انجام این کار، ورای قدرتشونه. تلاش کردن؛ ولی هیچ اژدهایی جوابشون رو نداد. بعد نوبت میمون بود.
شما اونجا هستید؟میمون به سمت آسمون ندا داد. بگذارید یک نظر، شما و برادرهاتون رو ببینم.
وقتی که چهار پادشاه اژدها بی درنگ از وسط ابرها ظاهر شدن، پادشاه شروع به سوزوندن شاخ و برگهای معطر کرد. وزراش هم در مقابلشون زانو زدن.
پادشاه گفت: من شرمگینم. ما بی دلیل اونها رو به زحمت انداختیم. بهشون بگو دیگه نمیخوام بهشون زحمت بدم. فرصتی پیدا میکنم که به زودی با هدایایی براشون جبران کنم.
میمون گفت: روح ها اکنون میتونید ترکمون کنید. پادشاه در اولین فرصت با هدایایی بهتون پاداش میده.
اژدهاها هر کدوم به اقیانوس خودشون پرواز کردن و آسمون دوباره صاف شد.
فردای اون روز پادشاه دستور برگزاری یک مهمانی رو داد تا از مسافران تشکر کنه از همه بودایی ها خواسته شد که به شهر بازگردن و همه شون در مهمانی توسط شخص پادشاه مورد استقبال قرار گرفتن.
بعد از مهمانی کشیش های بودایی مسافران را به دروازه های شهر بردن و موهایی رو که میمون بهشون داده بود پس دادن.
بعد میمون گفت حالا میبینید که آیین بودائی همون راه راسته اما شما باید از همه کشیشها اطاعت کنید- همینطور کشیشهای تائوئیست-و بهترین انسانها بشید. بعد تمام این تپه ها و رودخانه ها برای همیشه در امنیت خواهند بود.
خودِ پادشاه با مسافران تا مسافتی طولانی دورتر از دیوارهای شهر بیرون رفت و اونجا با هم خداحافظی کردن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
A Dead King and a Competition
Then Manjusri said a spell, the magician returned to his tiger shape, and the God rode him away over the clouds.
Tripitaka sat in the Great Hall of the Wood Temple reciting the True Scriptures. It was midnight and he was tired. Soon he lay across his reading desk and slept.
Although his eyes were closed, he seemed to know what was happening. He heard a voice outside the Hall whispering ‘Master.’
Tripitaka lifted his head. In his dream he saw a man who was wet from head to foot. When he looked more closely, he saw that the man was a king. The King told Tripitaka his story:
‘Five years ago, the rain stopped falling, the grass stopped growing and all my people were dying of hunger. I prayed to the Gods, but still the rivers were empty.
But then a magician came who could call the wind and the rain. I asked him to pray for rain and he did. The rain came pouring down. For the next two years I was very kind to this magician.
Then, in spring, when the two of us were walking by the great water hole in my palace, I suddenly saw a white light and he pushed me into the hole.
He covered the top of it and then made a tree grow over it. Pity me! I have been dead for three years and nobody knows.’
Tripitaka was white with fear, but at last he said, ‘Why did nobody look for you?’
‘Ah, with his great power the magician transformed himself into a man who looked like me. Now he is the king of my people.
But the Night Spirit blew me to you and gave me hope with talk of a great Monkey King who can kill demons with his cudgel.’
‘But everybody in your country thinks that the magician is you. My follower would be attacked if he tried to help,’ said Tripitaka.
‘I have a son, the Prince, who spends most of his time in the Palace of Golden Bells.
He is not allowed to see his mother, the Queen, because she might say something. He knows nothing about his true father except that I had this piece of white jade.’
‘But how can a poor priest like me get to the Palace of Golden Bells?’
‘Tomorrow my son will hunt with three thousand followers, and when you give him the jade he will know what to do. But now I must tell my Queen everything in a dream.’
As he turned to go, the dead king hit his head on the floor and Tripitaka woke up. ‘Followers’ he called. ‘Where are my followers?’
‘Now what?’ said Pigsy. ‘I was happier with my old life, although the food was bad. Now I am woken up in the middle of the night to look after a priest.’
‘I had a strange dream,’ said Tripitaka, uncertainly.
Monkey then came in and said, ‘Master, your dreams come from your waking thoughts because you worry all the time. I think only of seeing Buddha in the West, and no dream comes near me.’
But Tripitaka made Monkey listen to the dead king’s story.
‘Say no more,’ said Monkey. ‘This is work for me!’
‘The King left this,’ said Tripitaka, remembering, and he gave Monkey the piece of jade.
Dear Monkey He pulled a hair from his tail, blew on it, and said a magic spell. When a beautiful small box appeared, he put the piece of jade in it.
‘In the early morning,’ he told Tripitaka, ‘read the Scriptures in the Great Hall. I shall transform myself into a little priest, five centimetres high, and I shall jump into the box with the jade.
When the Prince opens the box, I shall jump out, show him the jade and tell him the dream.’
Both the follower and his teacher were too excited to sleep that night. At last, the first light of morning came in the East.
After giving whispered orders to Pigsy and Sandy to wait quietly for him, Monkey leapt into the air and flew.
At once, his red eyes found a walled city to the West.
The sadness of its people hung in clouds over the city. But as Monkey was watching this sad sight, the gates opened and the huntsmen came out. It was clear from his fine clothes which huntsman was the Prince.
‘Let me play a trick on him,’ said Monkey to himself.
Dear Monkey Coming down from his cloud, he transformed himself into a small woodland animal and ran in front of the Prince’s horse.
The Prince chased it and the huntsmen followed the Prince. Soon, Monkey had led all of them to the Wood Temple.
‘Of course, I have known of this place,’ said the Prince, ‘although I have never visited it. I will go in.’
As the Prince and his followers went into the Great Hall, everybody welcomed him and bowed, except Tripitaka.
The angry Prince told his followers to take the priest and tie him up. But Monkey, now five centimetres high and in the box, told the Gods to protect Tripitaka, so the huntsmen could not touch him.
‘What magic are you using,’ asked the Prince, ‘to protect yourself?’
‘I have no magic,’ replied Tripitaka. ‘I am only a priest from China, on the way to India to fetch the Scriptures.
But in this box there is someone who knows something very important.’
As he spoke, Tripitaka opened the box and out leapt a very small Monkey.
The Prince laughed and said, ‘What can that little creature know!’
But Monkey, to the great surprise of everybody, used his magic to return to his full size. ‘Prince,’ he said, ‘please listen to me.
Five years ago your country had no food because no rain fell, but then a magician came and he brought rain. Is this true?’
‘Yes, yes, yes Go on!’
‘And what happened to the magician?’
‘Three years ago, when he and my father were walking in the garden, a magic wind blew a piece of jade out of the King’s hand and the magician went back to his mountains with it.
But the King, my father, still misses the magician and he has locked the garden.’
Monkey laughed, but he asked the huntsmen to move away so he could speak privately to the Prince. ‘Sir, it was your father who disappeared. The man in the palace is the magician who brought rain.’
‘That is not true’ said the Prince.
‘Here is the piece of jade,’ said Monkey.
‘You stole the jade’ shouted the Prince to the priest. ‘Take him away!’
Tripitaka shouted fearfully to Monkey, ‘Oh Monkey, you fool. What have you done?’
‘Wait’ cried Monkey. ‘I am the Monkey King and a follower of Tripitaka. Last night in this temple your father came to my Master in a dream.
He told him that the magician had pushed him into a great water hole in the palace and changed into a man who looked like him. He could then pretend to be the king.
I changed into a hunted animal to lead you here because I wanted to tell you this. Will you believe my story or not?’ The young Prince did not know what to believe. ‘Ride home,’ suggested Monkey.
‘Take this piece of jade with you and ask your mother, the Queen, if the present king is her husband.’
The young Prince agreed and went back to the palace. He found his mother, the Queen, still worried about a dream she had had the night before.
‘Mother,’ said the Prince, ‘forgive my words before I speak them. Compare your life with my father in the last three years with the years before that, and tell me if his love is as warm today.’
In answer the Queen recited:
‘Three years ago something warm and kind. These last three years has been as cold as ice.’
The Prince told his mother everything that he had heard that day. Then he showed her the piece of jade.
‘Oh, my son,’ said the Queen, ‘when you came I was crying because of a dream I had last night. I dreamt I saw your father. His head was under water and he was dead.
But his soul had visited a priest of T’ang and asked him to destroy the magician. He also asked him to save his own body from where it had been thrown. Go quickly and ask that priest to help us.’
The young prince ran out, jumped on his horse, rode back to the Wood Temple and asked the pilgrims to find his father. So the next night Monkey and Pigsy were at the gates of the locked Flower Garden.
But Monkey had told Pigsy that there was gold at the bottom of the water hole. He had said nothing about the dead king.
Pigsy brought his fork down on the lock of the gates and broke it. Inside the garden, Monkey could not stop himself jumping and shouting happily.
‘Brother,’ said Pigsy, ‘you will ruin us, making all that noise!’
‘Why are you trying to make me nervous?’ said Monkey.
They found the tree that the magician had planted on top of the hole. ‘Now, Pigsy, the gold is hidden under this tree,’ said Monkey.
At once, the fool Pigsy hit the tree with his fork until it fell down. Then he used his nose to dig under it until, about a metre down, he found a big stone. ‘Brother’ he cried. ‘This is luck. The gold will be under this.’
Pigsy used his nose again and lifted the big stone. Below it something was shining. ‘That is the gold’ cried Pigsy. But looking closer, they saw it was the light of the stars and the moon in the water.
Monkey made his cudgel grow until it was ten metres long, and Pigsy climbed down it. When he was in the water, he began to swim. Monkey called down to him, ‘The gold is at the bottom.’
So Pigsy dived down and, opening his eyes again, saw a door with a sign on it that said The Palace at the Bottom of the Water Hole.
Pigsy went in and a servant called out, ‘Great King, something awful has happened - a priest with a long nose has come in.
The Dragon King of the Water Hole was not surprised. ‘That must be Pigsy,’ he explained. ‘He has come with the Monkey King to find the dishonest magician. Please come in and sit down,’ he called to Pigsy.
Pigsy, happy and wet, sat in the best seat and asked, ‘Where is the gold?’
‘I am sorry,’ said the Dragon King, ‘but I live down here in this hole and never see the sky above. Where would I get gold from?’
‘Oh, please’ said Pigsy. ‘I know it is here somewhere, so you had better bring it out.’
‘I have one thing that is of value. You can look,’ said the Dragon King. He led Pigsy to the body of the dead king. Pigsy went back up to Monkey.
Monkey told him that the body was better than gold. So Pigsy dived back down again and brought the body up.
Monkey looked closely at the body, which had been dead for three years. He asked Pigsy, ‘After three years, how can it still look so fresh?’
‘The Dragon King used a magic stone to keep it like that,’ Pigsy answered. ‘That was a bit of luck,’ said Monkey.
‘But we must still get his enemy and make him pay for this terrible murder. And we will be thanked for our good work. Quickly, Pigsy, carry the King away.’
‘Where to?’ asked Pigsy.
‘To the temple,’ said Monkey, ‘to show him to Tripitaka.’
‘What an idea’ Pigsy complained to himself. ‘I was tricked into doing this job. I do not want to carry this dead body.’
‘Hurry, Pigsy,’ said Monkey impatiently.
‘I am not going to carry it,’ said Pigsy.
‘If you do not want to be beaten, you will carry it away now,’ said Monkey.
Pigsy feared the cudgel, so he lifted up the dead body and put it on his back.
‘This Monkey,’ he said to himself, ‘has played a dirty trick on me, but he will be sorry. When we get back to the temple, I will tell Tripitaka that Monkey can bring the dead to life.
Monkey will say that he cannot. And I will tell Tripitaka to recite the spell. Monkey’s head will hurt, but I will not be happy until his brains shoot out of his head.’
They took the body back to the temple and showed it to Tripitaka. He told Monkey to bring it back to life.
‘Only Yama, King of Death, can do that,’ said Monkey.
‘Don’t believe him’ cried Pigsy. ‘Just tighten that cap on his head.’
Poor Monkey He was soon holding his head in great pain as Tripitaka recited the spell. The cap became tighter and tighter.
‘But Master,’ said Monkey, ‘what will happen if I fail?’
‘If someone puts a good breath into him, he will be himself again, even after three years under water,’ said Tripitaka.
Pigsy at once offered his breath, but Tripitaka knew that it was not pure. Pigsy had eaten the bodies of humans. So he asked for Monkey, whose food had been only apples and food from the forest.
Monkey blew hard into the King’s mouth and his soul returned.
Then they all went back to the city to find the magician who had taken the appearance of the King. When they were led to him, they refused to bow.
‘And who are you?’ asked the false king, surprised.
‘My Master,’ said Monkey, ‘is called Tripitaka and he is like a younger brother to the Emperor of China. I am his main follower.
’ Then he told the false king about Pigsy and Sandy, but he introduced the true king as a temple servant.
The false king wanted to know more about this ‘temple servant’. He looked at the true king, who was afraid of him, but Monkey whispered, ‘It is all right! I will speak for you.’
Dear Monkey He stepped forwards and cried to the magician in a loud, clear voice. ‘Oh, King, this old man has had some hard times in his life.
Five years ago, disaster came to his family when Heaven sent no rain and people died because there was no water. Then from the mountains came a magician who helped the people. But he then destroyed this man’s life.
He pushed him into a great water hole in the palace and became a false king of the people. But I have returned life to the dead man and he should be king again - not this magician.’
The magician felt fear deep in his heart. Taking a sword from a soldier, he jumped on a cloud and disappeared.
Both Sandy and Pigsy were very angry. ‘Now we will never be able to find him,’ they shouted.
Dear Monkey Telling Pigsy and Sandy to take good care of the Prince, the King, his ministers, the Queen and Tripitaka, he suddenly leapt into the clouds.
Looking down, he saw the magician running to the North-east. He shouted, ‘Where do you think you are going? Monkey has come!’
‘Keep out of my way,’ shouted the magician.
Monkey fought a terrible fight with his cudgel against the magician and his sword, but suddenly the magician escaped back to the city.
He transformed himself into someone who looked like Tripitaka. Monkey followed him but did not dare use his cudgel.
‘Which is the real Tripitaka?’ he shouted to Pigsy and Sandy.
‘We do not know,’ they answered. ‘We have no idea.’
‘Master, recite your spell,’ called Monkey.
The real Tripitaka at once recited. Pigsy lifted up his fork as the magician flew up into the air. Dear Pigsy He chased the magician, with Sandy and Monkey close behind him.
What a fight there was then, with three wild priests hitting and kicking at one terrible ugly creature again and again. In the end,
Monkey leapt above the creature, and he was going to cut him in half with his cudgel when a voice said, ‘Monkey, stop the fight.’
It was the God Manjusri. He had come down from Heaven with a magic mirror which showed demons in their true form.
‘But I do not understand,’ said Monkey. ‘In this mirror, the magician is a tiger.’
‘Yes,’ said Manjusri. ‘As a magician, he was acting under Buddha’s orders.’
‘What!’ cried Monkey. ‘The magician is protected by Buddha! How can that be?’
‘Let me explain,’ said Manjusri. ‘In the beginning, the true king pleased Buddha so much that he sent me to fetch him to the Western Heaven.
But I said something to the King that offended him. He told his soldiers to throw me into the river.
Then Buddha sent this magician to throw the King into the water hole for three years. But now, with your help, he has been forgiven.’
‘Yes, but the people of the city?’ asked Monkey.
‘Nothing has happened to them. During these three years, rain has fallen and there has been peace.’
‘And the Queen, who has slept with him as his wife?’
‘He has not been a husband to her,’ was the answer. ‘He is not a whole man.’
‘Then take him away,’ said Monkey. ‘He can thank you for saving him.’ Manjusri said a spell, the magician returned to his tiger shape, and the God rode him away over the clouds.
As the pilgrims travelled further on their journey to the West, they heard a noise that sounded like a thousand voices.
Dear Monkey He leapt high into the clouds, looked down, and at a little distance he saw a hill outside a city. There, a great crowd of Buddhist priests were carrying bricks and wood for building.
They were hot and tired and crying out to the God of Power to give them strength.
‘They are going to build a temple,’ thought Monkey. But suddenly the gates of the city opened and two Taoist priests came out.
Monkey saw at once that the Buddhists were afraid of them. He thought, ‘This must be the city I have heard about. The religion of Buddha has been destroyed here.’
Monkey transformed himself into a Taoist magician, walked towards the two young Taoist priests and bowed low.
‘Can a poor Taoist find food in this city?’
‘Oh, yes,’ said the priests. ‘Even the King is pleased to give food to Taoists. Twenty years ago there was not enough food in this place and it was saved by three Taoist Immortals who came out of the sky. They can bring wind or rain or turn stones into gold.’
‘Your king is lucky to have these Immortals here. I would like to meet him.’
‘That is no problem,’ said the priests. ‘But first we must count those Buddhists and check that they are working well.’
‘But they are priests, like us! We should not make them work.’
‘Well, when we had no food, the Buddhists prayed to Buddha with no success at all. We Taoists prayed to our gods and we were successful.
So they are not really priests and we should really destroy their temples. But now they work for us as builders and cleaners.’
‘Then I cannot meet your masters,’ Monkey said, ‘because I am looking for an uncle who became a Buddhist priest.’
‘That is no problem,’ they replied. ‘Take our list and check while we wait here. See if your uncle is among our priests.’
As Monkey walked towards the priests with the list, they all went down on their knees in front of him.
‘Please don’t harm us, Father’ they said. ‘We have all worked hard and we have never been ill or missed work.’
Monkey told them to get up. He said that they did not need to fear him - he was only looking for his uncle.
Hearing this, they all crowded near him. ‘Which of us do you want?’ they asked.
Monkey laughed. ‘You are priests’ he said. ‘Why do you work as servants instead of reading the Scriptures?’
‘Ah, don’t laugh at us,’ cried the priests. ‘Our King has chosen other masters and we do what they tell us. The three Immortals are very powerful and can perform a lot of magic.
Now they are using magic to keep the King young. That is why he obeys them.’
‘Why do you not run away?’ asked Monkey.
‘There are pictures of us in every part of the country and there are police everywhere. Many of us have taken our own lives.
But the spirits tell us that one day a pilgrim will come and with him is a follower called the Monkey King. He will use his great powers to right wrongs, and he will free us.’
Monkey went back to the two Taoist priests. They asked him if he had found his relative.
‘They are all relatives of mine,’ replied Monkey. ‘Two hundred on my father’s side and three hundred on my mother’s. I would like you to free them.’
‘We cannot do that’ said the priests. ‘One or two of them can stop work if they are ill, but all of them? Impossible! You must be mad!’
‘Really?’ said Monkey and, taking his cudgel, he killed them where they stood.
The Buddhists came running. ‘Oh, what have you done’ they said. ‘The people will say that we killed the priests! You must come to the King at once and explain that you are responsible.’
‘I am not what you think I am,’ said Monkey. ‘I am the one who has come to free you.’
‘But you are a murderer!’ said the Buddhist priests. ‘The spirits described the one who will free us.
He has a flat head, bright red eyes, a hairy face and no chin.’
Monkey transformed himself back from a Taoist priest into himself, and the Buddhists bowed in front of him.
‘Now go away from here!’ cried Monkey. ‘But first I shall give you some protecting magic.’
Dear Monkey He pulled out a handful of his hairs, bit them into pieces and gave a small piece to each of the Buddhists.
‘Put this behind your ear. If you are in any danger, press your ear and call out “Monkey King!” I will come at once to help you, even if I am thousands of kilometres away.’
Some of the braver priests tested the hairs and called out ‘Monkey King!’ At once a thunder god with a great cudgel appeared.
‘If you say “Quiet”, he will disappear,’ Monkey told them. And at the word ‘Quiet’, he disappeared.
‘Don’t go far from this place and there will be news for you soon,’ Monkey called as the priests departed. He left to tell Tripitaka what had happened.
As the pilgrims entered the city, some people were afraid of them.
But an old Buddhist priest recognised Monkey and shouted, ‘I have dreamt of you, Monkey King. Thanks to you, we are not ghosts - we are living men.’
That night, Monkey’s head was so full of plans for the next day that he could not sleep. He got up, looked down into the street and saw that the Taoists were all celebrating in the temple. They were led by the three Immortals.
At once, Monkey went to find Pigsy and Sandy. ‘Come and have some fun,’ he whispered in Sandy’s ear.
‘Who wants fun in the middle of the night?’ said Sandy, sleepily.
‘The Taoist Temple has plenty of food in it,’ said Monkey. ‘Bread, cake, fruit, sweets.’
Pigsy woke up at the sound of a list of food. ‘Brother, I am coming too,’ he cried.
When they arrived at the temple, Pigsy could not wait. ‘They are all still praying’ he complained.
‘I will soon stop that,’ said Monkey, and he blew hard. A great wind passed through the temple, blowing everything on to the ground and putting all the lights out. Frightened in the dark, all the Taoists ran away.
The three pilgrims went inside and the three of them finished all the food.
But a little Taoist remembered that he had left his hand-bell in the temple and went back for it.
He opened the door and saw that all the food was gone. He ran away to fetch the three Immortals.
When they came, one of them thought that their gods had eaten the food.
‘Let’s pray to them,’ the Immortal said, ‘for long life for the King.’
Then Monkey jumped out and called to them. ‘How could you be such fools?’ he said. ‘We are not gods, we are priests from China. We have eaten all your food and your king will have to go somewhere else for a long life.’
The Taoist Immortals attacked the pilgrims, but Monkey took Sandy in one hand and Pigsy in the other and leapt on to a cloud with them.
In no time, they were back in their beds, in the hotel where they were staying with Tripitaka.
Next day, the King was very angry when he heard that three Buddhist pilgrims wanted to see him. But one of his ministers stepped forward.
‘The country of T’ang is fifty thousand kilometres away,’ he said. ‘If they really come from there, they must have magic powers. Let’s hear them.’
So the King allowed the pilgrims to come in, but before they could speak, three important Taoists came in and made a report to the King.
‘Yesterday,’ they said, ‘these three killed two of our followers and helped five hundred Buddhist priests to escape. That night, they went into our temple and ate all the food.’
The angry King ordered the immediate death of the three pilgrims. But before anyone could do anything about the order, some men arrived asking urgently for rain.
The King thought about the pilgrims’ magic powers.
‘There will be a rain-making competition between you and the Immortals,’ he said to the pilgrims. ‘If you win, you will go free. If you lose, you will die!’
A tower was quickly built and the King, the pilgrims and the Immortals went outside.
‘You must say what you are going to pray for,’ said Monkey to an Immortal. ‘How else will we know if you are successful?’
When the King heard Monkey’s words, he said, ‘This little priest is a sensible Monkey.’
‘There is no need to tell you,’ said the Immortal. ‘The King knows what I am going to do.’
‘That is not what I mean. We must each have our programme. If we do not, we will get confused.’
‘Yes, fine. I shall cry out four times,’ said the Immortal.
‘At the first cry, wind will come. at the second, clouds will appear in the sky. at the third, you will hear thunder. at the fourth, rain will fall. But I shall cry out once more and the rain will stop.’
‘Please begin,’ said Monkey. ‘This will be very entertaining for us.’
The tower was ten metres high. On each side there were the twenty-eight flags of the Great House of the Moon. There was a long table with burners on it, which gave a sweet-smelling smoke. There was a metal plate with the name of the thunder-spirit written on it next to each burner.
At the foot of the table there were five great bowls of clear water with flowers in them. Behind the tower were some Taoists writing down religious teachings.
The Immortal went to the tower and climbed to the top. With his sword in his hand, he recited spells, and a strong wind was heard and felt in the air above.
‘That is bad,’ whispered Pigsy. ‘He is winning.’
‘Quiet, Brother,’ whispered Monkey, ‘and leave it to me.’
Dear Monkey He leapt into the air and cried, ‘Who is in charge of the wind?’
At once, the Old Woman of the Wind appeared.
‘I am protecting Tripitaka on his way to India,’ said Monkey. ‘We are having a rain-making competition with the Immortals here.
Why are you helping them instead of us? Stop that wind!’ cried Monkey, and immediately the wind stopped.
The Immortal now hit the tower hard and the sky filled with clouds.
‘Who is in charge of the clouds?’ cried Monkey, and the Cloud Boy appeared in front of him. ‘Stop the clouds!’ he commanded, and again the sky became clear.
The Immortal loosened his hair and then knocked again on the tower. The Thunder God and the Mother of Lightning appeared in the sky, but they bowed towards Monkey.
‘The Jade Emperor in Heaven,’ they said, ‘ordered us to make a storm.’
‘You are allowed to do that,’ said Monkey, ‘but not yet.’
As there was no thunder and no lightning, the Immortal was confused as well as angry.
‘Listen well,’ said Monkey, up in the sky. ‘Here are my orders. When I point my cudgel upwards once, you will give me wind. Twice, and you will give me clouds. Three times, thunder and lightning. And four times, rain.
‘And when I point it a fifth time, you will stop the storm.’
The Immortal sadly left the tower and went to speak to the King.
‘I have been watching,’ said the King. ‘You have not produced either wind or rain. What is wrong?’
‘The rain-dragons are not at home today,’ said the Immortal.
‘Don’t believe him’ cried Monkey. ‘They are all at home. That Immortal has no real power over them. We, the followers of Buddha, will soon put them to work. You will see!’
‘Go to the tower,’ said the King to Monkey. ‘I will wait here and see if there is any rain.’
‘I need your help too,’ said Monkey to Tripitaka. ‘Go quietly to the tower and start reciting your Scriptures.’
‘My dear friend,’ said Tripitaka, ‘I do not know anything about making rain!’
‘Don’t let him pull you into this,’ whispered Pigsy to Tripitaka. ‘He will blame you if no rain comes.’
‘It is true that you do not know how to make rain,’ said Monkey to Tripitaka. ‘But you know how to recite the Scriptures. If you do that, I will do the rest.’
Tripitaka went up the tower, sat down and began silently reciting. Then Monkey took his cudgel from behind his ear, and made it bigger until it was nearly a metre long. He pointed it towards the sky.
The Old Woman of the Wind brought out her bag and when she opened it, a great wind rushed out of it. It blew through the city, lifting stones and rocks high into the air.
Monkey pointed again and a black cloud covered the sky, so the people of the city could not even see their palace. He pointed again and loud thunder shook the Earth.
When he pointed a fourth time, rain fell down until it seemed that the Yellow River had fallen out of the sky. In seconds, the whole city was under water.
The people of the city were filled with terror and they all began saying their prayers. The rain fell from early morning until midday.
‘Enough’ cried the King. ‘Stop the rain or nothing will grow this year!’
Monkey at once pointed a fifth time with his cudgel and the storm stopped. There was not even a cloud in the sky.
‘Wonderful priests’ cried the happy King. ‘So it is true! There is always a stronger magic than the strongest! In the past we have seen our Immortals bring rain successfully.
But even they could not stop it suddenly. Light rain always continued for the rest of the day. But these priests stopped the rain completely!’
The Immortal began making excuses.
‘You said that the rain-dragons were not at home,’ the King said, ‘and that made it impossible to get rain. But look! The Buddhists, in their quiet way, made the rain fall. They were successful, not you.’
Again, the Immortal tried to change the King’s mind, but Monkey jumped in front of him and spoke to the King.
‘Sir, the Dragon Kings made the wind, the clouds and the rain. They are still in the sky, so would you like to see them?’
‘Of course’ cried the King. ‘I have been king for a long time, but I have never seen a dragon. I will reward anyone who can show me one. But if you do not produce a dragon, you will be punished.’
The Taoists knew quite well that this was beyond their powers. They tried, but no dragon answered their call. Then it was Monkey’s turn.
‘Are you there?’ Monkey called up into the sky. ‘Let’s have a look at you and your brothers.’
When the four Dragon Kings immediately appeared through the clouds, the King began to burn sweet-smelling sticks. His ministers went down on their knees in front of them.
‘I feel ashamed,’ said the King. ‘I have troubled them for no reason. Tell them that I do not want to trouble them anymore. I will find an opportunity to repay them soon with offerings.’
‘Spirits, you can leave us now,’ said Monkey. ‘The King will repay you with offerings at the earliest opportunity.’
The Dragons flew off, each to his own ocean, and again the sky was clear.
The King gave orders for a banquet the next day, to thank the pilgrims. All the Buddhists were invited to return to the city, and they were welcomed to the banquet by the King himself.
After the banquet, the Buddhist priests took the pilgrims to the gates of the city, and they gave Monkey back the hairs he had given them.
Then Monkey said, ‘Now you can see that Buddhism is the True Way, but you must obey all priests - Taoist priests too - and become better men. Then these hills and streams will be safe forever.’
The King himself rode out with the pilgrims far beyond the city’s walls, where they said goodbye.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.