فصل پنجم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: پادشاه میمون / فصل 5

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل پنجم

توضیح مختصر

مسافران، تریپیتاکا را از چنگ پادشاه نجات دادند. به کمک لاکپشت از رود رد شدند وبه حضور بودا رسیدند.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنج

رودخانه ی بهشت

چه اتفاقی برای تریپیتاکا رخ داده؟میمون از آسمون فریاد زد.

خوکی با فریاد جواب داد: تریپیتاکا دیگه وجود نداره.

اونها به مدت چندین روز بی وقفه سفر کردند. بعد تریپیتاکا اسبش رو متوقف کرد و به میمون گفت: ای همراه، ما کی و کجا استراحت میکنیم؟

میمون جواب داد: آسایش و راحتی برای آدمهای عادیه پس زائران نمیتونن انتظارشو داشته باشن. روز و شب در هوای بارونی یا خشک، اگه جاده ای برای سفر هست، باید ادامه بدیم.

کمی بعد خوکی داد زد: یک رودخونه عظیم در مقابلمونه!

اینجا منتظر باش! میمون در حالی که این رو فریاد زد، به داخل هوا پرید. زود برگشت. گفت: نمیتونم سمت دیگه اون خشکی ببینم ولی فکر میکنم که یک ماهیگیر دیدم. اون لب آب نشسته بود. در مورد رودخونه ازش سوال میکنم.

ولی چیزی که میمون دیده بود یک ماهیگیر نبود. بلکه تابلویی بود که روش نوشته شده بود: رودخانه ای که به بهشت میرسد. انسانهای معدودی به سمت دیگه اون رسیده ن.

وقتی تریپیتاکا این رو خوند، به آرومی گریست. گفت من از سختیهای مسیرم به هندوستان چیز زیادی نمیدونستم.

خوکی گفت: گوش بده. این موسیقی به این معنیه که کشیشهایی در همین نزدیکی دارن دعا میخونن. اونها به ما میگن که چطور میتونیم از این رودخونه رد شیم.

اونها با دنبال کردن صدا، خیلی زود روستایی با چند صد خونه رو دیدن. یکیشون پرچمی بر درش داشت و در بیرونش چند چراغ وجود داشت.

تریپیتاکا گفت: اول من میرم چون شما سه تا ظاهرتون کمی عجیبه و نمیخوام مردم بترسن.

پیرمردی اومد دم در و وقتی تریپیتاکا رو دید گفت: کمی دیر اومدین. مهمانی تقریباً تموم شده و غذای زیادی برای خوردن باقی نمونده.

تریپیتاکا گفت: من به قصد مهمونی نیومدم. من از چین اومدم و اگه امکانش باشه جایی برای خوابِ شب میخوام.

پیرمرد که نامش چِن بود گفت: چین خیلی خیلی دوره. من چطور بفهمم که حرفهای شما درسته؟

سه همراه من، در این سفر کمکم کرده ن. اونها این سفر به این دوری رو برای من امکان پذیر کرده ن.

خب بهتره که اونها با شما وارد بشن.

اون سه مسافر از تاریکی با عجله و هیاهو در حالی که اسب و بارها رو می آوردن، وارد شدن. پیرمرد که فریاد میزد: شیاطین کمک شیاطین نقش بر زمین شد .

تریپیتاکا گفت: اینها شیطان نیستن، همراهان من هستن. میدونم که زشتن، ولی در جنگیدن با ببرها، هیولاها و موجودات دیگه خیلی خوب هستن.

تعدادی از کشیشهای دعاخون از جا پریدن و از ترس فرار کردن. مسافران بلندبلند بهشون خندیدن چون اونا تندتر فرار کردن.

تریپیتاکا به همراهانش گفت: ای احمقها! من اونقدر تلاش کردم که به بهتون درست رفتار کردن رو یاد بدم! اینو بفهمید که تحسین برانگیزه که بدون آموزش دیدن خوب باشید.

و عادیه که بعد از آموزش دیدن خوب باشید. فقط یک کودنه که آموزش داده شده و باز اشتباه میکنه. نمیفهمید که با این کارِ شما، من سرزنش میشم؟

هر سه شون آروم و ساکت ایستادن و پیرمرد مطمئن شد که اونها واقعاً همراهان تریپیتاکا هستن. او تریپیتاکا رو در بهترین جای میز نشوند و برای همه شون غذا آورد.

تریپیتاکا پیش از خوردن شروع به خوندن متون مقدس کرد ولی خوکی پیش از اینکه تریپیتاکا دعاش رو تموم کنه، تمام غذا رو از کاسه به داخل دهانش ریخت.

در حین اینکه خوکی به خدمتکاران میگفت: بازم غذا بیارید، بازم غذا بیارید، پیرمرد با تریپیتاکا صحبت میکرد. اون تابلوی کنار رودخونه رو خوندید؟ شما خیلی به معبد پادشاه بزرگ جادو نزدیک بودید. اون همون خداییه که برامون بارون میفرسته. و گیاهان رو میرویانه. ولی همینطور که داشت صحبت میکرد با صدای بلند زد زیرِ گریه.

چرا وقتی از خدا حرف میزنید گریه میکنید؟میمون پرسید.

اون خدا خدای خشمگینیه و هر سال، زندگی یک پسر و دختر رو میگیره، برای همین ما اینجا بچه های کمی داریم. من یک بچه دارم یک پسر، که اسمش هست پسرِ جنگ و برادرم هم یک دختر داده که اسمش هست طلای فراوان. امسال خانواده ما باید بچه هاشون رو به خدا بدن و هردوشون باید بمیرن.

میمون پرسید: بذار من اون پسر رو ببینم.

اون پسر رو از تختش بیرون آوردن اون، این طرف و اون طرف میدوید و میوه میخورد. و چیزی نمیگفت میمون خودش رو به پسری دقیقاً شبیه اون در آورد.

پدر فریاد زد: این باورنکردنیه. نگاه کنید! وقتی صدا میزنم هر دوشون به سمتم میدون.

بعد میمون به شکل خودش برگشت. به پدرش گفت: من میخوام که زندگی این بچه رو نجات بدم. میذارم خدای بزرگ جادو، من رو برای خدایان بکشه.

برادر پیرمرد در چارچوب ایستاده بود و تماشا میکرد و میگریست.

میمون گفت: به نظرم شما نگران دخترتون هستید.

پیرمرد گفت: پدر، من نمیتونم دخترم رو از دست بدم. اون تنها فرزندمه. کی بعد از مرگم برام گریه میکنه؟

میمون به خوکی اشاره گرد. گفت: اگه شما به اون برادرِ دماغ درازِ من خوب غذا بدید، اون خودش رو به شکل دخترتون درمیاره و هر کاری که ازش بخواید انجام میده. خدای بزرگ جادو میتونه هردومون رو باهم بکشه.

خوکی شوکه شده بود. گفت: پای منو وسط نکش.

میمون گفت میدونی اونا چی میگن. حتا یک جوجه هم باید برای غذاش کار کنه.

خوکی شاکی شد که من توی تغییر شکل دادن خوب نیستم. من میتونم به یک کوه یا درخت تبدیل بشم ولی اینکه به یک دختر کوچولو تبدیل بشم خیلی سخت تره.

میمون به پدرِ دختر گفت: حرفشو باور نکنید. دخترتون رو بیارید.

مرد زود با دخترش برگشت و همه کشیشها و خدمتکارها از خوکی خواستن که جونش رو نجات بده.

میمون گفت: بیا ایناهاش. نگاهش کن و زود باش.

خوکیِ احمق سرش رو تکون داد، وردی خوند و فریاد زد: تغییرکن! سرش شبیه سرِ اون بچه شد ولی شکم گنده ش تغییر نکرده بود.

خوکی غرولوند کنان گفت: اگه بخوای، میتونی منو بزنی ولی من بهتر از این نمیتونم انجامش بدم.

میمون گفت: میبینم که باید کمکت کنم. به خوکی دمید و اون فوری از سر تا پا مثل اون بچه شد.

حالا چکار باید کرد؟میمون پرسید. ما چطوری میریم پیش اون خدا؟

پدرِ دختر جلو اومد. گفت: خیلی ساده است. شما توی دو تا ظرف میشینید و دو تا مرد شما رو تا معبد حمل میکنن و بعدش خدای بزرگِ جادو شما رو میخوره.

میمون به خوکی گفت وقتی که اون داره منو قطعه قطعه میکنه تو میتونی فرار کنی.

خوکی داد زد: ولی اون ممکنه با دختره شروع کنه!

پدرِ پسر جنگ، آهسته گفت: نه. غذا همیشه با پسر شروع میشه.

خوکی گفت: خب جای خوش شانسیه.

ناگهان همه شون چراغهایی رو در بیرون دیدن و وقتی در باز شد، صدای افرادی رو شنیدن. صدای بلندی فریاد زد: اون پسر و دختر رو بیرون بیارید!

وقتی که خدمتکارانِ خدای بزرگ، اون پسر و دختر رو بیرون میبردن، پدرهاشون گریه میکردن.

وقتی که همه چیز آماده شد، روستاییان گفتن: خدای بزرگ ما گنون یک پسربچه به نام پسر جنگ و یک دختر بچه به نام طلای فراوان با یک خوک ، یک گوسفند و مقداری شراب به شما پیشکش میکنیم. و سپس به خونه هاشون برگشتن.

خوکی گفت: فک کنم که ما هم به خونه برمیگردیم.

میمون گفت: ما خونه نداریم. چه مزخرفی میگی! ما این کار رو شروع کردیم و باید تمومش کنیم.

درست همین موقع باد شدیدی به سمت در وزید و همین که باز شد، پادشاه بزرگ ظاهر شد. اون موجود وحشتناکی بود با چشمانی مثل آتش و دندانهای مثل خوک.

از کدام خانواده اومدی؟پادشاه بزرگ پرسید.

میمون جواب داد: خانواده چِن.

پادشاه نمیفهمید که چرا این پسر اینقدر شجاعه. معمولاً بچه ها قبل از کشته شدن اونقدر ترسیده بودن که نمیتونستن حرف بزنن.

تو میدونی که من الان میخوام بخورمت؟

میمون گفت: این کارو بکن.

پادشاه بزرگ گفت: تو خیلی شجاعی. این بار با دختره شروع میکنم.

خوکی گفت: نه، نه! اصلا فکر خوبی نیست که یک سنت قدیمی رو عوض کنید. کاری که همیشه میکنید رو انجام بدید که همیشه همون بهترینه.

اون احمق از توی ظرفش جست زد و دوباره خوکی شد و چنگالش رو گرفت و پادشاه بزرگ رو زد. بعد که پادشاه بزرگ هم به باد تبدیل شد و توی رودخونه محو شد، اون و میمون هم به هوا پریدن.

میمون گفت: الان بذار بره. فردا کلکش رو میکنیم و استادمون رو از رودخونه رد میکنیم.

پس به مزرعه چِن برگشتن و اونجا خیلی زود توی بهترین اتاق خونه خوابیدن.

ولی پادشاه بزرگ زیر رودخونه ناراحت بود. به سرباز ماهی هاش گفت که چه اتفاقی افتاده. در مورد تریپیتاکا که مثل یک خدا بود، براشون صحبت کرد. که اگه کسی اون رو بخوره هرگز نمیمیره.

خواهر ماهی پادشاه بزرگ پشنهادی رو مطرح کرد. باد سرد و برف سنگینی راه بنداز که رودخونه یخ بزنه. بعد بعضی هامون به شکل انسان در میایم و بار و بندیل به دست، روی رودخونه یخ زده راه میریم.

تریپیتاکا که اینقدر عجله داره که به هندوستان برسه هم از روش عبور میکنه. وقتی صداش رو بالای سرتون شنیدید، یخ رو گرم کنید. مسافران داخلش می افتن و شما همه شون رو میگیرید.

درست قبل از طلوع خورشید، تریپیتاکا و همراهانش احساس سرما کردن. میمون گفت: مسافران، شما نباید چه گرما و چه سرما رو احساس کنید.

ولی اونها نتونستن بخوابن و وقتی که از پنجره بیرون رو نگاه کردن دیدن که همه چیز از برف سفید شده. برف اونقدر دلپذیر بود که نشستند و بارشش رو تماشا کردن. برف مثل تیکه های کوچولوی یَشمِ سفید بود.

خدمتکاران فوراً براشون آب گرم برای شست و شو و چای برای نوشیدن و غذای گرم برای میل کردن آوردن. حتا برای اتاقها بخاری هم آوردن ولی مسافران وقتی غذاشون رو تموم کردن بیشتر از قبل سردشون بود.

تا حالا نزدیک یک متر برف، بیرون نشسته بود و تریپیتاکا با دیدن این وضع شروع به گریستن کرد.

نزدیک غروب همه داشتن در مورد رودخونه حرف میزدن. اون یخ بسته بود و مردم داشتن روی یخش راه میرفتن. فردا صبح اون یخ، حتا قطورتر شده بود و تریپیتاکا به خاطر این فرصت، که میشد روی رودخونه راه رفت، به درگاه خداوند شکرگزاری کرد.

شنی گفت: استاد بهتر نیست که تا زمان آب شدن یخها صبر کنیم؟ اون موقع میتونیم با قایق آقای چِن از رودخونه عبور کنیم.

تریپیتاکا گفت: ولی اگه تا بهار صبر کنیم، یک نیمسال رو در سفر از دست میدیم. من به ایزد بانو کُوانین قول دادم که این سفر سه سال طول میکشه. و تا حالا هفت سال گذشته.

به خوکی گفت که بارها رو پشت اسب بگذاره و عازم شدن.

وقتی پونزده یا بیست کیلومتر روی یخ پیمودند، خوکی به تریپیتاکا نشون داد که چطور عصاش رو کنار بدنش قرار بده.

توضیح داد: معمولاً چاله هایی داخل یخ هست. اگه پات رو توی یکیشون بگذاری توی آب فرو میری. و اون چاله بالاسرت بسته میشه و دیگه نمیتونی بیرون بیای. عصات رو کنار بدنت بگیر که احساس امنیت بیشتری کنی.

میمون با ناباوری وبی اعتمادی نگاه کرد اما بقیه طبق نظر خوکی عمل کردن.

اونها تمام شب رو رفتن تا اینکه خوشید شروع به بالا اومدن کرد. بعد برای خودن کمی غذا از بارهاشون، متوقف شدن بعد راهشون رو به سمت غرب ادامه دادن.

بعد کمی که گذشت، یخ شروع کرد به شکستن و اسب سفید نزدیک بود که بیفته. اونها به راهشون ادامه دادند غافل از اینکه پادشاه بزرگ و همراهان ماهیش اون زیر، منتظرشون بودن. ناگهان یک سوراخ بزرگ توی یخ باز شد.

میمون فوری به داخل هوا پرید ولی اسب سفید و بقیه شون همگی داخلش سقوط کردن. پادشاه بزرگ تریپیتاکا رو گرفت و اون رو به قصر بزرگ زیر آب برد.

خواهر ماهی من کجاست؟پادشاه بزرگ گفت. بیا چند تا چاقوی تیز ببر. تریپیتاکا رو بخور و فناناپذیر شو.

خواهر ماهی جواب داد: پادشاه بزرگ. بیایید چند روزی صبر کنیم تا مطمئن شیم که همراهانش خوشی مون رو خراب نمیکنن.

پادشاه قبول کرد و تریپیتاکا رو در یک جعبه سنگی بزرگ، در پشت قصر، گذاشتن.

همون موقع خوکی و شنی تونستن که بارهاشون رو از آب بیرون بکشن و سوار اسب کنن. و راهی رو که ازش اومده بودن شناکنان برگشتن.

چه اتفاقی برای تریپیتاکا افتاده؟میمون از فراز آسمون فریاد زد.

تریپیتاکا دیگه نیست!خوکی در جواب، داد زد. ما داریم به مزرعه چِن برمیگردیم.

آقای چِن وقتی شنید که چه اتفاقی برای تریپیتاکا رخ داده بی اختیار به گریه افتاد.

میمون گفت: نگران نباشید. من فکر میکنم استاد مدتهای مدیدی زندگی خواهد کرد. بذار لباسهامون رو خشک کنیم، بعد برمیگردیم و کلک اون موجود رو میکنیم!

برمیگردیم به رودخونه، میمون از خوکی خواست که اون رو به پایین ببره در حالی که شنی پشت سرشون شنا میکرد. ته رودخونه دری رو دیدن که تابلویی داشت که روش نوشته بود خانه لاک پشت.

میمون آهسته گفت: شما دو تا هر کدوم در یک سمتِ در قایم شید! بعد خودش رو به شکل یک ماهی درآورد و به داخل خونه شنا کرد. پادشاه بزرگ و همراهان ماهیش داشتن در مورد خوردن تریپیتاکا صحبت میکردن ولی میمون نتونست استادش رو ببینه. بعد صدای گریه تریپیتاکا رو از داخل صندوق سنگی شنید.

میمون گفت: نگران نباش ما به زودی میاریمت بیرون.

تریپیتاکا از داخل جعبه ش داد زد: زود باشید، آه، عجله کنید.

میمون گفت: من الان دارم میرم ولی برمیگردم. و اون و خوکی و شنی به ساحل رودخونه برگشتن.

میمون گفت: من توی آب در بهترین حالت خودم نیستم پس نقشه خوبی نیست که من دوباره برم پایین و با پادشاه بزرگ بجنگم. من به نزد الاهه اقیانوس جنوبی میرم که کمک بگیرم. یک دقیقه رو هم تلف نمیکنم.

میمون محبوب یک چراغ جادویی در هوا پرتاب کرد؛ سوار ابری شد و کوانین رو پیدا کرد. اون منتظرش بود ولی حاضر شدنش رو تموم نکرده بود.

وقتی میمون رو دید گفت: بیا همین حالا بریم. میریم و تریپیتاکا رو نجات میدیم.

میمون در مقابلش زانو زد. نمیخوایید که اول آماده شدنتون رو تموک کنید؟پرسید.

اون جواب داد: اون دردسرش زیاده. همین جوری میام.

سوار اسبش شد و میمون اون رو دنبال میکرد.

عالیه، سریع امدین. وقتی رسیدن، خوکی گفت. کارت خیلی خوب بوده که تونستی کاری کنی که یک ایزد بانو، حتا قبل از اینکه شونه کردن موهاش رو تموم کنه، فوراً بیاد!

ایزدبانو در ارتفاع کمی بالای رودخونه مثل یک ابر حرکت میکرد. کمربند پیراهنش رو باز کرد، سبدی رو به اون بست و سبد رو به آب انداخت.

این حرفها رو هفت بار تکرار کرد “مرگ برو؛ زندگی بمان” و سبد رو بالا کشید. یک ماهی طلایی توش بود. دمش حرکت میکرد و چشمهاش خیره بود.

ایزد بانو به میمون گفت: فوراً به داخل آب برو و استادت رو بیار.

ولی با پادشاه بزرگ چکار کنم؟میمون پرسید.

ایزد بانو گفت: پادشاه بزرگ داخل سبده. پیشتر در برکه آب کوچکی در باغ من زندگی میکرد. هر روز سرش رو بیرون می آورد و به متون مقدس گوش میداد تا اینکه بالاخره قدرتهای جادویی به دست آورد.

ولی یک روز باد شدیدی وزید و آب اون رو به دریاهای دور برد. من فکر کردم که اون ممکنه از جادوش علیه استاد شما استفاده کنه. بنابر این برای شونه کردن موهام معطل نشدم و این سبد جادویی رو درست کردم که اون رو داخلش گیر بندازم.

میمون گفت: اگه میخواید مردم به خدایان ایمان بیارن اینجا منتظر بمونید. من مردم روستا رو فرا میخونم تا این داستان رو بشنون و چهره نورانی شما رو ببینن.

بنابراین خیلی زود، زن و مرد، پیر و جوون به سمت رودخونه شتافتند تا در مقابل خدایان زانو بزنن. یکی از اونها بعداً نقاشی معروفی رو کشید که نامش این بود: کوانین با سبد ماهی.

وقتی ایزدبانو به اقیانوس جنوبی بازگشت، خوکی و شنی به سمت قصر پادشاه بزرگ شیرجه زدن. تمامی همراهانِ ماهیِ پادشاه بزرگ، مرده بودن؛ برای همین اونها زود به تریپیتاکا کمک کردن که از اون جعبه سنگی بیرون بیاد و به مزرعه چِن بردنش.

برادرهای آقای چن گفتن: آقایون ما متاسفیم که شما اینقدر به درسر افتادین.

میمون گفت: نه الان همه چی تموم شده. مهمترین چیز اینه که سال آینده و سالهای دیگه روستاتون کودکانش رو از دست نمیده. ولی اگه بتونید قایقی بهمون بدید که ما رو از رودخونه رد کنه، خوشحال میشیم.

همه روستاییان شروع به ساختن چند قایق کردن. ولی وقتی مسافران به رودخونه برگشتن، صدایی شنیدن: آهای پادشاه میمونِ بزرگ شما نیازی به ساختن قایق ندارید.

من شما رو میبرم. و اونها، سر سفید و بدن عظیم یک لاک پشت رو روی آبها دیدن.

میمون فریاد زد: ای تو! توی شیطان! اگه بهمون نزدیک بشی، با چماقم نابودت میکنم.

لاک پشت گفت: پادشاه میمون بزرگ

به من گوش بده. من از آدمهای پادشاه بزرگ نیستم. قصر اون در زیر رودخونه قبلها مال من بود. بعد یک روز اون موجود برای شنا به داخل رودخونه اومد و خیلی از افراد خونواده من رو کشت و بقیه شون رو به خدمتکاری خودش گماشت. من به خاطر همه کارهایی که کردید ازتون سپاسگزارم شما دوباره ما رو آزاد کردید.

میمون گفت به من قول بده و به درگاه خدایان متعهد شو که تمام حرفهات حقیقت داره.

لاک پشت دهان قرمزش را کامل باز کرد. و گفت: به شما و همه خدایان متعهد میشم.

اگ من تریپیتاکا رو صحیح و سالم از رودخونه رد نکنم، استخونهام به آب تبدیل بشن.

لاک پشت از رودخونه بیرون اومد و مردم دیدن که عرض پشتش به اندازه پونزده متر بود.

میمون به بقیه گفت: سوار بر پشتِ لاک پشت بشید. اون قول داده که ما در امنیت هستیم. وقتی موجودی به زبان انسان ها صحبت میکنه معمولاً حرفاش حقیقت داره.

اسب سفید رو به وسط لاک بردن. و تریپیتاکا سمت چپش و شنی سمت راستش و خوکی پشت دم اسب قرار گرفتن. میمون خودش رو در مقابل سراسب جای داد!

فریاد زد: حالا لاک پشت. آروم برو، وگرنه چماق میخوره به کلّه ت!

با این تذکر ، لاک پشت به نرمی و آرومی، روی آب حرکت کرد. وقتی مسافران عازم شدن، مردم روستا تعظیم کردن و از بودا تشکر کردند.

لاک پشت به سرعت سفر کرد و در کمتر از یک روز به سمت دیگر رودخونه رسیده بود.

تریپیتاکا به لاک پشت گفت: چیزی ندارم که بهت بدم. ولی میخوام ازت به خاطر اینکه ما رو از رودخونه رد کردی ازت تشکر کنم.

لاک پشت جواب داد: استاد یه چیزی هست که شما میتونید برای من انجام بدید. من حدود هزار سال ، تلاش کردم که کامل بشم و این زمان زیادیه.

الان میتونم زبان آدمیزاد رو استفاده کنم. ولی هنوز یک لاک پشتم لطفاً از بودا بپرس که آیا میتونم یک انسان بشم.

تریپیتاکا با خوشحالی قول داد که اون سوال رو از بودا بپرسه و لاک پشت شناکنان برگشت به خونه ش در دریا.

خوکی دوباره وسایل رو حمل کرد و میمون به تریپیتاکا کمک کرد که سوار اسب سفید بشه. به اتفاقِ شنی که پشت سرشون بود، زود جاده غرب رو پیدا کردن.

چندین ماه سفر کردن. سرزمین بعدی با هر جایی که قبلاً دیده بودن، خیلی تفاوت داست. گلهاش مثل جواهرات بودن، چمنش جادویی به نظر میرسید و درختان عجیب و شگفت انگیزی داشت.

تو هر روستایی، خونواده ها از کشیش ها پذیرایی میکردن. جاودان ها، سر هر تپه ای، تمرین کنترل بر بدنشون رو انجام میدادن. مسافران، توی جنگلها، دعا و شعر میخوندن.

هر شب اونها جایی رو برای اقامت پیدا میکردن و هنگام سرزندن سپیده دوباره اونجا رو ترک میکردن. اونها روزهای زیادی رو به همین شیوه سفر کردن و تا اینکه به ناگاه درخشش چراغها پدیدار شدن و اونها برج شگفت انگیزی رو دیدن.

تریپستاکا که به اون برج شاره میکرد، ستایشگرانه به میمون گفت: جای خوبیه!

میمون گفت: یادت میاد در طول سفرمون، چند بار در مقابل غارها و مخفیگاه ها و قصرهای ساحران دروغین تعظیم کردی؟عجیبه که حالا که دژ مقدسِ بودا رو میبینی، حتا از اسبت هم پایین نمیای!

بنابراین تریپیتاکا با کلی هیجان از اسبش پایین پرید. وقتی به درهای دژ رسیدن، کشیش جوانی برای سلام و احوالپرسی با اونها بیرون اومد.

پرسید: شما همون زائرانی هستید که از شرق به قصد متون مقدس اومدید؟

اون پسر لباسهای زیبایی پوشیده بود و قدحی از خرده های یشم در دستش بود. میمون فوراً اون رو شناخت و پیش تریپیتاکا برگشت.

گفت: این جاودانِ مو طلایی از معبد جِید در پایین کوه مقدس هست.

بالاخره اومدین؟جاودانِ مو طلایی گفت. الان ده ساله که ایزد بانو کوانین به من گفته که مترقبِ ورود شما باشم. سالهای ساله که من منتظرتون هستم ولی هیچ اثری ازتون نبود!

تریپیتاکا که تعظیم بلندبالایی کرد و گفت جاودانِ بزرگ، نمیتونم به خاطر شکیبایی تون از شما تشکر کنم.

درون معبد براشون آب گرم خوشبویی برای شست و شو آوردن و پس از صرف شام، به رختخوابهاشون راهنمایی شون کردن.

روز بعد، صبح زود تریپیتاکا بهترین لباسها و جواهراتش رو پوشید و با جاودانِ جوان سلام و علیک کرد.

جاودان جوان گفت: این بهتره. دیروز کمی نامرتب به نظر میرسیدین ولی امروز شبیه یک فرزند بودای واقعی هستید! باید بذارید که من مسیر رو بهتون نشون بدم. میمون راه رو میدونه ولی از راه آسمون؛ ولی شما باید زمینی سفر کنید.

دست تریپیتاکا رو گرفت، مسافران رو از باغهای معبد به پشت ساختمون برد و راهی رو در پشت تپه نشونشون داد.

اون کوهها رو مقابلت میبینی؟جاودان جوان که به بالا اشا ره میکرد گفت. اون جا منزل بوداست. الان برمیگردم.

تریپتاکا فوراً تعظیم بلند بالایی کرد و سر به اون خاک مقدس سایید.

میمون گفت: اگه بخوای تمام مسیر رو تا اون بالا این کار رو بکنی تا وقتی که به اونجا برسیم، چیز زیادی از کله ت باقی نمیمونه!

پس تریپیتاکا تعظیم رو متوقف کرد تموم کرد و از راهی بالا رفتن که راه رفتن آسون باشه. بعد به یک رودخونه پرتلاطمی رسیدن که امواج سهمگینی داشت.

تریپیتاکا گفت: این نمیتونه راه درست باشه. ولی بعدش پلی رو دید و تابلویی که نوشته بود : پل رسیدن به ابر. وقتی به پل رسیدن دیدن که اون فقط یک سری درخته که پشت سر هم قرار گرفتن. و فقط کمی عریض تر از سر یک انسان بود.

تریپیتاکا ترسیده داد زد: میمون! من نمیتونم از این رد شم!

آره آره مردم برای رسیدن به بودا از این پل رد میشن. ببین من بهت نشون میدم که چطوری رد شی!

میمون محبوب با اعتماد به نفس روی پل راه رفت به سبکی پرید روش و خیلی زود از اون طرفش دست تکون میداد.

اون فریاد زد: دنبال من بیا!

ولی خوکی و شنی با خودشون گفتن این کار شدنی نیست. تریپیتاکا اصلاً تکون نخورد.

میمون دوباره جست زنان برگشت و خوکی رو کشید. و گفت احمق بیا دنبالم. ولی خوکی صاف روی زمین دراز کشید و حاضر نشد تکون بخوره.

اگه نیاید، چطور میتونید یک روزی بودا بشید؟میمون گفت.

خوکی گفت: بودا یا غیر بودا من روی اون پل نمیام.

همون وقتی که اونها داشتن بحث میکردن، قایقرانی با یک قایق ظاهر شد. اون داد میزد کی میخواد از رودخونه رد شه؟ ولی وقتی قایق نزدیکتر شد، اونا دیدن که ته نداره.

میمون با چشمهای تیزبینش تشخیص داد که اون قایقران روحها رو میاره ولی به بقیه چیزی نگفت.

شما چطور میتونی با یک قایق بدون ته، مردم رو از رودخونه رد کنید؟تریپیتاکا پرسید.

اون جواب داد: خیلی از مسافران همین رو از من میپرسن. ولی از آغاز دنیا من اونقدر آدمهای زیادی رو برده م که به شمارش در نمیاد.

میمون گفت: استاد سوار قایق بشید. میبینید که خیلی آسون و به خیر و خوشی شما رو رد میکنه.

ولی باز هم تریپیتاکا سوار نشد؛ بنابراین میمون هولش داد به داخل قایق و تریپیتاکا به یک آن، افتاد توی آب.

قایقران گرفتش و دوباره کشیدش به داخل قایق. ناراحت اونجا نشست و لباسهاش رو از آب میچِلوند و به میمون که چیزهای مهمتری برای فکر کردن داشت غر میزد.

میمون ، خوکی، شنی و اسب سفید رو با تریپیتاکا در گوشه قایق قرار داد.

قایق عازم شد و قایقران اونها رو کمی پایینتر از رودخونه برده بود که یک بدنی رو توی آب دیدن. تریپیتاکا خیلی وحشت زده به نظر میرسید.

میمون خندید. گفت: استاد وحشت نکنید. اون شمایید.

و خوکی داد زد: اون شمایید؛ اون شمایید!

قایقران هم همونها رو به تریپیتاکا گفت و اضافه کرد: بفرما دیدی! تبریک میگم.

تریپیتاکا به سلامت، در سمت دیگر رودخانه از قایق پیاده شد. کالبد زمینی و مادی اون رفته بود و به رودخونه پیوسته بود و همه حماقتهای سالهای اولیه عمرش فرو شسته شده بود.

اون حالا در حد اعلای خردمندی بود خرد و فرزانگی قسمت دوردستِ رودخانه که نهایتی نداشت.

پیش از اینکه بتونن از قایقران تشکر کنن، اون و قایقش با هم ناپدید شدن و میمون توضیح داد که اون کی بود. تریپیتاکا شروع کرد که از همراهانش به خاطر اونچه که در حقش انجام داده بودن، تشکر کنه که میمون حرفش رو قطع کرد.

گفت: ما باید همه مون از همدیگه تشکر کنیم. این سفر برای یک نفر به تنهایی خیلی دشوار بود و استاد بدون همه ما نمیتونست جسم مادیش رو از دست بده.

اونها با یک حس عجیبی از نورانیت و شعف فراوان از کوه مقدس بالا رفتن. نزدیک قله جاودانها به مسافران سلام و درود گفتند و بعد نگهبان فلز، چوب، آب، آتش و زمین با اونها ملاقات کردن.

کشیش بزرگ، بالاخره آمدید او لبخند زد.

تریپیتاکا تعظیم کنان گفت: مرید شما سُوَن سُنگ، کشیش تریپیتاکا بالاخره رسید.

بودای بزرگ از این خبر خوشحال شد و دستور داد خدایان همگی به حضورش بیان. بعد فرمانش به بانگِ بلند برای همگان، خونده شد: کشیش سنگ داخل شود.

تریپیتاکا، میمون، خوکی و سندی، و پشت سرشون اسب سفید با بارها، همگی وارد شدن. در ابتدا اونها در سرسرای بزرگ به نشان احترام، در مقابل بودا، روی زمین دراز کشیدن و سپس به سمت راست و چپ تعظیم کردن.

بعد تریپیتاکا گفت: مرید بودا سُوَن سُنگ به دستور امپراتور بزرگ سرزمین تانگ به منظور بردن متون مقدس حقیقی آمده است. آنها تمام مردم جهان را نجات خواهند داد.

من از بودای بزرگ این متون مقدس را درخواست میکنم و اینکه مجوز بازگشت سریع به کشورم را صادر فرمایند.

بعد بودای بزرگ این سخنان را گفت: در تمام سرزمنهای بزرگ شرقی کشتار و دروغ و افکار و اعمال پلید جاریست. ولی من سه سبد متون مقدس دارم که میتونن مردم رو نجات بدن. یکی شامل قانون و شریعته و از بهشت صحبت میکنه. و دیگری شامل درسهایست که از زمین میگن.

یکی شامل متون مقدسه که مرده رو نجات میده. اونها در پونزده هزار و صد و چهل و چهار کتاب نوشته شده ن.

اونا راه رسیدن به کمال هستن دری که به خدای حقیقی میرسه. در این کتابها میتونید هر چیزی در مورد انسانها ، پرندگان، حیوانات، گلها، درختان ، ستارگان و زمین یاد بگیرید.

میخوام همه شون رو به تو بدم. ولی مردم چین نادان تر از اون هستن که اونها رو درک کنن. پس چند کتاب از هر سبد به این کشیشها داده میشه که به شرق ببرن.

مسافران به یک تالار طبقه پایین برده شدند و کتابهایی رو از هر سبد بهشون نشون دادن. بعد غذایی بهشون دادن که در زیبایی و طعم، در زمین ناشناخته است.

وقتی از غذا خوردن فارغ شدن، دو تا از مریدان بودا اونها رو به اتاق ویژه ای در زیر پله ها بردن. در باز شد و نوری جادویی اتاق رو فراگرفت. بر روی چندین جعبه جواهر نشان زیبا، نام اون کتب مقدس نوشته شده بود.

اون دو مریدِ بودا تریپیتاکا رو به جایی که متون مقدس قرار داشت، بردند. بعد از اینکه برای خوندن عناوین از تریپیتاکا دعوت کردن، ازش هدایایی که براشون برده بود رو مطالبه کردن. اونا نقشه کشیده بودن که متون رو در قبالِ گرفتن چیز باارزشی، بهش بدن.

تریپیتاکا گفت: من هیچ چیزی براتون نیاورده م. در طول سفرم هدایایی دریافت کرده م، ولی هیچ کس هیچوقت در مقابل ش هدیه ای ازم مطالبه نکرد.

و میمون که این حرفها رو شنید با عصبانیت فریاد زد: استاد با من بیاین! ببینیم بودا در این مورد چه میفرماین!

یکی از اون دو مرید زود گفت: نیازی به داد و فریاد نیست. بیاین و متونتون رو ببرید.

مسافران خشمشون رو مخفی کردن متون را پشت اسب سوار کردن و برای مریدان بودا تعظیم کردند. سپس عازم کوهپایه شدن.

بودا ی پیر، در یکی از اتاقهای طبقه بالا نشسته بود و همه آنچه رو که دو مرید گفته بودن رو شنیده بود.

مطمئن بود که اونها به مسافران متونی داده بودن که هیچ نوشته ای روشون نبود؛ چون هدیه ای از اونها بهشون نرسیده بود. پس پیکی رو به دنبالشون فرستاد و البته بودای کهنسال درست گفته بود.

وقتی مسافران اون متون مقدس رو باز کردن، فقط کاغذهای سفیدی رو دیدن.

تریپیتاکا فریاد زد: چطوری با اینا به امپراطوری تانگ برگردم؟ اون فکر میکنه من مسخره ش کردم. دستور قتلم رو میده.

من دلیلش رو میدونم. هیچ پیشکشی به اون مریدها ندادید و متون مقدس رو هم نگرفتید! باید برگردیم پیش بودا میمون گفت. بلافاصله برگشتن.

میمون نزد بودا بانگ برآورد که گوش فرا بدید! اونها به ما صفحات سفیدی دادن؛ بدون هیچ کلمه ای بر روشون؛ چون ما براشون هدیه ای نیاوردیم.

بودا لبخند زنان گفت: لازم نیست داد بزنی. من گاهی اوقات به این فکر کرده م که شاید نباید به دست آوردن متون مقدس خیلی هم آسون باشه.

این دو مریدِ من، به خاطر تجربه بدی که داشتن، ازتون انتظار هدیه داشتن. من بهشون اجازه دادم که با چند تا از متون مقدس به سمت پایینِ کوه برن. بعد از اینکه چائو اجازه یافت که مقداری از این متون رو برای مردمش بخونه ، فقط مقداری برنج در عوض بهشون داده شد.

نتیجه شنیدن این متون این شد که این مردم از دشمنانشون محافظت شدن. سپس به مریدانم گفتم که اونها این متون رو خیلی ارزون فروختن. پس میبینید، اونها نباید سرزنش بشن.

در واقع این ورقه های سفید، همون متون مقدس حقیقی هستن. ولی مردم چین خیلی زیرک نیستن و نمیتونن این چیزها رو بفهمن. بهتره که شما متونی رو که نوشته دارن، داشته باشید.

این بار تریپیتاکا تنها هدیه ای که به ذهنش میرسید، اون جام طلاییش رو به اون دو مرید بودا تقدیم کرد.

اون این جام رو از امپراطور چین دریافت کرده بود که بهش گفته بود که در طول سفرش ، از اون برای جمع کردن پول از مردم مهربان استفاده کنه. مریدان اون هدیه رو پذیرفتن ولی خیلی از خدایان خندیدن چون اون هدیه خیلی کوچکی بود.

وقتی دوباره قصد عزیمت داشتن، ایزدبانو کوانین در مقابل بودا ظاهر شد. من این مرد رو برای شما یافتم و او هم اکنون متون مقدس رو برد. این کار پنج هزار و چهل روز از او وقت برده.

تعداد فصول متون مقدس پنج هزار و چهل و هشت تاست. لطفاً بهش اجازه بدید که سفر بازگشتش هشت روزه باشه. این طوری تعداد این دو تا برابر میشه.

بودا گفت: نظر خوبیه. حواسم هست که حتماً این کار انجام بشه.

بعد بودا به دنبال هشت تا از پیک هاش فرستاد و بهشون گفت از قدرتهای جادوییتون استفاده کنید و تریپیتاکا رو به شرق برگردونید. وقتی اون متون مقدس رو واگذار کرد، دوباره به اینجا برگردونیدش. همه اینها باید در هشت روز انجام بشه.

پیک های بودا بلافاصله رفتند که تریپیتاکا و مسافران رو روی یک ابرِ جادویی بگذارن. و وقتی که مسافران پرواز کردن و رفتن، در مورد اینکه بعداً چی قراره اتفاق بیفته، چیز زیادی نمیدونستن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

The River to Heaven

‘What has happened to Tripitaka?’ shouted Monkey from the air.

‘There is no Tripitaka now’ Pigsy shouted back.

They travelled without stopping for many days. Then Tripitaka stopped his horse and said to Monkey, ‘Follower, when and where are we going to rest?’

‘Comfort,’ answered Monkey, ‘is for ordinary people, so pilgrims cannot expect it. By day or by night, in wet or dry weather, if there is a road to travel, we must continue.’

Soon Sandy shouted, ‘There is a great river in front of us!’

‘Wait here!’ cried Monkey, leaping high into the air. Soon he was back. ‘I cannot see land on the other side,’ he said, ‘but I thought I saw a fisherman. He was standing at the water’s edge. I will ask him about the river.’

But it was not a fisherman that Monkey had seen. It was a sign that said: The River That Leads to Heaven. Few people have reached the other side.

When Tripitaka read this, he cried quietly. ‘I knew so little of the difficulties in our way, on the road to India,’ he said.

‘Listen,’ said Pigsy. ‘That music means there are priests praying somewhere near here. They will tell us how we can get across the river.’

Following the sound, they soon saw a village of several hundred houses. One of them had a flag at its gate and lights outside.

‘I shall go in first,’ said Tripitaka, ‘because you three look a little strange and I do not want people to be frightened.’

An old man came to the door and when he saw Tripitaka he said, ‘You have come a little late. The banquet is almost finished and there is not much to eat.’

‘I did not come for the banquet,’ answered Tripitaka. ‘I have come from China and I would like a bed for the night if that is possible.’

‘China is a very long way away,’ said the old man, whose name was Ch’en. ‘How do I know that your words are true?’

‘My three followers have helped me on the journey. They have made it possible for me to travel so far.’

‘Well, they had better come in with you.’

The three pilgrims came rushing in out of the dark, leading the white horse, carrying the luggage and shouting. The old man fell on the floor, crying, ‘Demons Help Demons!’

‘Not demons,’ said Tripitaka, ‘but my followers. I know they are ugly, but they are very good at fighting tigers, dragons and other creatures.’

A group of praying priests jumped up and ran away in fear. The pilgrims laughed so loudly at this that the priests ran even faster.

‘You fools’ cried Tripitaka to his followers. ‘I have tried so hard to teach you to behave correctly! Learn this: It is admirable to be good without being taught.

It is normal to be good after being taught. Only a fool is taught and then is still bad. Do you not understand that I will have to take the blame for this?’

The three stood silently, so the old man believed that they really were followers of Tripitaka. He sat Tripitaka in the best place at the table, and food was brought for them all.

Tripitaka began to recite the Scripture Before Eating, but Pigsy poured all the food into his mouth from the bowl before Tripitaka had finished.

As Pigsy was calling ‘More food, more food’ to the servants, the old man spoke to Tripitaka. ‘Did you read the sign by the river? You were quite near the Temple of the Great King of Magic,’ he said. ‘He is the god who sends us rain. He makes things grow.’ But as he spoke, he began to cry loudly.

‘Why are you crying when you speak of the God?’ asked Monkey.

‘That god is an angry god and every year he takes the life of a boy and a girl, so we have few children here. I have one child, a son called War Boy, and my brother has one girl, called Much Gold. This year our family must give the children to the God and both of them must die.’

‘Let me see the boy,’ said Monkey.

The boy was brought down from his bed and ran around eating fruit. Without a word, Monkey transformed himself into a boy who looked exactly the same.

‘That is unbelievable,’ cried the father. ‘Look! When I call, both come running to me.’

Monkey then changed back to his own form. ‘I am going to save this child’s life,’ he said to the father. ‘I will let the Great King of Magic kill me for the gods.’

The old man’s brother was standing in the doorway, watching and crying.

‘I think you are worried about your daughter,’ said Monkey.

‘Father,’ said the old man, ‘I cannot lose her. She is my only child. Who will cry for me when I die?’

Monkey pointed at Pigsy. ‘If you feed that long-nosed brother of mine enough,’ he said, ‘he will transform himself into your girl and do anything else you ask. The Great King of Magic can kill us both together.’

Pigsy was shocked. ‘Leave me out of this’ he said.

‘You know what they say,’ said Monkey. “‘Even a chicken must work for its food.’”

‘I am no good at transformations,’ complained Pigsy. ‘I can change into a mountain or a tree, but it is much more difficult to change into a small girl.’

‘Don’t believe him,’ said Monkey to the girl’s father. ‘Bring your child.’

Soon the man returned with his child, and all the priests and servants asked Pigsy to save her.

‘Here she is,’ said Monkey. ‘Have a look and be quick.’

The fool Pigsy shook his head, said a spell and cried ‘Change!’ His head was now the same as the child’s but his big stomach had not changed.

‘You can hit me if you like,’ complained Pigsy, ‘but I cannot do any better than that.’

‘I can see that I will have to help,’ said Monkey. And he blew on Pigsy, who was soon like the child from head to foot.

‘What happens now?’ asked Monkey. ‘How are we brought to the God?’

The girl’s father came forward. ‘It is quite simple,’ he said. ‘You sit in two dishes, two men carry you to the temple, and then the Great King of Magic eats you.’

‘Watch me,’ Monkey said to Pigsy ‘While he is cutting me into pieces, you can run away.’

‘But he might begin with the girl’ cried Pigsy.

‘No,’ said War Boy’s father quietly. ‘The meal always begins with the boy.’

‘Well, that is lucky,’ said Pigsy.

Suddenly, they all saw lights outside and heard the sound of voices as the gate opened. A loud voice cried, ‘Bring out the boy and the girl!’

The two fathers cried while the Great King’s servants carried the boy and the girl away.

‘Great King,’ said the villagers, when everything was ready, ‘we now offer you a boy child, War Boy, and a girl child, Much Gold, with a pig, a sheep and some wine.’ They then went back to their homes.

‘I think I will go home too,’ said Pigsy.

‘You have no home,’ said Monkey. ‘What rubbish you talk! We have started this job and now we have to finish it.’

Just then, a strong wind blew through the door, and as it opened the Great King appeared. He was a horrible creature, with eyes like fire and teeth like a pig.

‘Which family do you come from?’ asked the Great King.

‘The family of Ch’en,’ answered Monkey.

The King did not understand why the boy was so brave. Usually the children were too frightened to talk before they were killed.

‘You understand that I am now going to eat you?’

‘Do it’ said Monkey.

‘You are too brave,’ said the Great King. ‘This time I shall begin with the girl.’

‘No, no’ said Pigsy. ‘It is never a good idea to change an old custom. Do what you usually do - that is always best.’

The fool leapt off his dish, changed back into Pigsy, took his fork and hit the Great King. Then he and Monkey leapt into the air, just as the Great King changed into a wind and disappeared into the river.

‘Oh, let him go now,’ said Monkey. ‘We will finish him tomorrow and get our Master across the river.’

So they returned to Ch’en’s farm, where they were soon asleep in the best room in the house.

But under the river, the Great King was unhappy. He told his fish-servants what had happened. He told them about Tripitaka, who was like a god. If somebody ate him, they would never die.

The Great King’s fish-sister made a suggestion. ‘Start a cold wind and a great fall of snow, so the river freezes. Then some of us will change into human form and walk across it, carrying luggage.

Tripitaka is in such a hurry to get to India that he will walk across it too. When you hear him above you, heat the ice. The pilgrims will fall through it and you will have them all.’

Just before the sun came up, Tripitaka and his followers began to feel cold. ‘Pilgrims,’ said Monkey, ‘should not feel either heat or cold.’

But they could not sleep, and when they looked out of the window everything was white. The snow was so lovely that they sat and watched it fall. It was like small pieces of white jade.

Soon servants brought them hot water to wash in, hot tea to drink and hot food to eat. They even brought heaters for the rooms, but when the meal was finished the pilgrims were colder than ever.

By now there was nearly a metre of snow outside and, seeing this, Tripitaka began to cry.

But towards evening everyone was talking about the river. It had frozen and people were walking on the ice. The next morning the ice was even thicker and Tripitaka gave thanks to the Gods for this chance to walk across the river.

‘Master,’ said Sandy, ‘should we not wait until the ice goes away? Then we can go across the river in Mr Ch’en’s boat.’

‘But if we wait until the spring,’ said Tripitaka, ‘we will lose half a year’s travelling. I promised the Goddess Kuan-yin that the journey would take three years. Already seven have passed.’

He ordered Pigsy to put the luggage on the horse, and they left.

When they had gone fifteen or twenty kilometres across the ice, Pigsy showed Tripitaka how to carry his stick across his body.

‘Ice often has holes in it,’ he explained. ‘If you put your foot in a hole, you will go down into the water. It will close above you and you will never get out again. Carry your stick across your body and you will feel safer.’

Monkey looked disbelieving, but they all did as Pigsy had said.

They rode all night until the sun began to come up. Then they stopped to eat some food from their luggage and then continued towards the West.

But after some time, the ice began to break and the white horse almost fell. They continued walking, not knowing that the Great King and his fish-followers were waiting below. Suddenly, a great hole opened in the ice.

Monkey at once leapt high into the air, but the white horse and all the others fell through it. The Great King took Tripitaka and carried him down to the Great Palace under the water.

‘Where is my fish-sister?’ said the Great King. ‘Come, fetch the sharp knives. Let’s eat Tripitaka and live forever.’

‘Great King,’ answered the Fish-Sister. ‘Let’s wait for a couple of days until we can be sure that his followers cannot spoil our fun.’

The King agreed, and Tripitaka was put in a great stone box at the back of the palace.

At the same time, Pigsy and Sandy had managed to get the luggage out of the water and put it on to the horse’s back. They started swimming back the way they had come.

‘What has happened to Tripitaka?’ shouted Monkey from the air.

‘There is no Tripitaka now!’ Pigsy shouted back. ‘We are going back to Ch’en’s farm.’

Mr Ch’en cried uncontrollably when he heard what had happened to Tripitaka.

‘Don’t worry,’ said Monkey. ‘I think the Master will live for a long time. Let’s dry our clothes and then we will go back and finish that creature!’

Back at the river, Monkey asked Pigsy to carry him down while Sandy swam behind them. And at the bottom of the river they found a gate with the sign Turtle House written on it.

Monkey whispered, ‘You two hide at each side of the door!’ Then he changed himself into a fish and swam inside. The Great King and his fish-followers were talking about eating Tripitaka, but Monkey could not see his Master. Then he heard Tripitaka crying inside a stone box.

‘Don’t worry,’ said Monkey, ‘we will soon get you out.’

‘Be quick Oh, be quick’ cried Tripitaka from inside his box.

‘I am going now,’ said Monkey, ‘but I shall return.’ And soon he and Pigsy and Sandy were back at the riverbank.

‘I am not at my best in the water, so it is not a good plan for me to go down again and fight the Great King,’ said Monkey. ‘I shall go to the Goddess of the Southern Ocean for help. I shall not waste a minute.’

Dear Monkey He shot up in the air on a magic light, leapt on a cloud and found Kuan-yin. She was expecting him, but had not finished getting dressed.

‘Let’s leave now,’ she said, when she saw Monkey. ‘We will go and save Tripitaka.’

Monkey went down on his knees in front of her. ‘Do you not want to finish dressing first?’ he asked.

‘It is too much trouble,’ she answered. ‘I am going like this.’

She left on her cloud, followed by Monkey.

‘Well, that was quick!’ said Pigsy, as they appeared. ‘You did well to get a goddess to come immediately, before she had even finished combing her hair!’

The Goddess sailed low over the river like a cloud. Untying the belt from her dress, she tied a basket to it and pulled the basket through the water.

She repeated the words, ‘The dead go, the living stay,’ seven times and pulled the basket up. There was a gold fish in it. Its tail moved and its eye stared.

‘Go at once into the water and fetch your Master,’ said the Goddess to Monkey.

‘But what shall I do with the Great King?’ asked Monkey.

‘The Great King is in the basket,’ said the Goddess. ‘He used to live in a little pool in my garden. Every day he used to put his head out and listen to the Scriptures, until at last he held great magical powers.

But one day there was a great storm and the water took him far out to sea. I thought that he might be using his magic against your Master. So without stopping to comb my hair, I made this magic basket to catch him in.’

‘If you want to make humans believe in the Gods,’ said Monkey, ‘you will wait here. I will call the people of the village to hear this story and look at your golden face.’

So men and women, young and old, were soon hurrying to the river to go down on their knees in front of the Goddess. One of them later painted a famous painting called Kuan-yin with the Fish Basket.

When the Goddess had returned to the Southern Ocean, Pigsy and Sandy dived down to the Great King’s palace. All the Great King’s fish-followers were dead, so they soon helped Tripitaka out of the stone box and took him back to Ch’en’s farm.

‘We are sorry, Sirs,’ said the Ch’en brothers, ‘that you had so many problems.’

‘Oh, that is all finished now,’ said Monkey. ‘The important thing is that next year, and every other year, your village will not lose its children. But we would be glad if you could give us a boat to carry us across the river.’

All the villagers started to make boats. But when the pilgrims went back to the river, they heard a voice: ‘Oh, great Monkey King, you do not need to build a boat.

I will take you.’ And above the waters they saw the white head and the enormous body of a turtle.

‘You’ cried Monkey. ‘You demon! If you come near us, I will kill you with my cudgel.’

‘Great Monkey King,’ said the turtle,

‘listen to me. I am not a follower of the Great King. His palace below the river used to be mine. Then one day that creature came swimming into the river killed many of my family and made the others work for him. I am grateful for all that you have done - you have made us free again.’

‘Promise me and promise the Gods that this is all true,’ said Monkey.

The turtle opened his red mouth wide. ‘I promise you and all the Gods.

If I do not take Tripitaka safely across the river, my bones will turn to water.’

The turtle came out of the river, and people saw that his back was fifteen metres wide.

‘Climb on the turtle’s back,’ called Monkey to the others. ‘He has promised that we will be safe. When creatures speak human language, their words are usually true.’

The white horse was led to the middle of the turtle’s back. Tripitaka stood to the left, Sandy to the right, and Pigsy behind the horse’s tail. Monkey put himself in front of the horse’s head.

‘Now, turtle,’ he cried. ‘Go gently, because if you do not, there will be a cudgel on your head!’

With this warning, the turtle moved smoothly over the water. As the pilgrims left, all the people of the village bowed and thanked Buddha.

The turtle travelled quickly, and in less than a day they had arrived at the other side.

Tripitaka said to the turtle, ‘I have nothing that I can give you. But I would like to thank you for taking us across the river.’

‘Master,’ replied the turtle, ‘there is something that you could do for me. I have been trying to become perfect for about a thousand years, and that is a long time.

I can now use human speech, but I am still a turtle. Please ask the Buddha if I can become a human.’

Tripitaka gladly promised to ask Buddha the question, and the turtle swam back to his home in the river.

Again Pigsy carried the luggage, and Monkey helped Tripitaka on to the white horse. With Sandy behind them, they soon found the road to the West.

They travelled for many months. The country was very different from anything they had seen before. The flowers were like jewels, the grass looked magical and there were strange and wonderful trees.

In every village, families were entertaining priests. On every hill, Immortals were practising control over their bodies. In every wood, pilgrims were reciting and singing.

Every night, they found somewhere to stay and left again at the first light of day. They travelled on in this way for many more days until suddenly the light grew bright and they saw a wonderful castle.

‘Monkey,’ said Tripitaka admiringly, pointing at it, ‘that’s a fine place!’

‘Do you remember,’ said Monkey, ‘how often on our journey you have bowed in front of the caves and hiding-places and palaces of false magicians? It is strange that you do not even get off your horse now - when you see the Buddha’s holy castle!’

So Tripitaka, in great excitement, jumped down from his horse. When they reached the gates, a young priest came out to greet them.

He asked, ‘Are you the pilgrims who have come from the East for the Scriptures?’

The boy was dressed in beautiful clothes and carried a bowl of jade dust in his hand. Monkey knew him at once, and turned to Tripitaka.

‘This,’ he said, ‘is the Golden-Headed Immortal of the Jade Temple at the foot of the Holy Mountain.’

‘Here you are at last!’ said the Golden-Headed Immortal. ‘It is now ten years since the Goddess Kuan-yin told me to expect your arrival. Year after year I have waited, but there has been no sign!’

‘Great Immortal,’ said Tripitaka, bowing low, ‘I cannot thank you enough for your patience.’

Inside the temple, sweet-smelling hot water was brought to wash in, and after supper the pilgrims were shown to their beds.

Early the next day, Tripitaka put on his finest clothes and jewellery and greeted the young Immortal.

‘That is better,’ said the young Immortal. ‘Yesterday you looked rather untidy, but today you look like a true child of Buddha! You must let me show you the way. Monkey knows it, but only by air, and you must travel on the ground.’

Taking Tripitaka by the hand, he led the pilgrims through the temple gardens to the back of the building and up a path to the hill behind.

‘Do you see that mountain in front of you?’ said the young Immortal, pointing up. ‘That is where Buddha has his home. I shall now turn back.’

Tripitaka at once began bowing low, hitting his head on the holy ground.

‘If you are going to do that all the way up,’ said Monkey, ‘there will not be much of your head left by the time we get there!’

So Tripitaka stopped bowing and they climbed some way, walking easily. Then they came to a fast-moving river with rough water.

Tripitaka said, ‘This cannot be the way.’ But then he saw a bridge and a sign which said Cloud Reach Bridge. When they came to the bridge, they saw that it was just some trees laid end to end. It was only a little wider than a man’s hand.

‘Monkey’ cried Tripitaka, afraid. ‘I cannot walk across that!’

‘Yes, yes, people walk across it to get to the Buddha. Wait while I show you how!’

Dear Monkey He walked confidently up to the bridge, leapt lightly on to it and was soon waving from the other side.

‘Follow me’ he shouted back.

But Pigsy and Sandy repeated to themselves, ‘It cannot be done.’ Tripitaka did not move at all.

Monkey leapt back again and started pulling at Pigsy. ‘Fool, follow me across!’ But Pigsy lay flat on the ground and refused to move.

‘If you do not come, how will you ever become a Buddha?’ said Monkey.

‘Buddha or no Buddha,’ answered Pigsy, ‘I will not go on that bridge!’

As they all started arguing, a boatman appeared with a boat. He was shouting, ‘Who wants to cross the river?’ But when the boat came nearer, they saw that it had no bottom.

Monkey, with his sharp eyesight, had recognised the boatman as the Bringer of Souls, but he did not tell the others.

‘How can you take people across a river in a bottomless boat?’ asked Tripitaka.

‘Many pilgrims ask me that,’ he answered. ‘But since the beginning of time I have carried too many souls to count.’

‘Get in the boat, Master,’ said Monkey. ‘You will find that it will carry you quite easily and pleasantly.’

But Tripitaka still did not get in, so Monkey pushed him into the boat and Tripitaka immediately fell out into the water.

The boatman caught him and pulled him in again. He sat there, unhappily squeezing the water out of his clothes and complaining to Monkey, who had more important things to think about.

Monkey put Pigsy, Sandy and the white horse on the side of the boat with Tripitaka.

The boat left and the boatman had taken them some way down the river when they saw a body in the water. Tripitaka looked very frightened.

Monkey laughed. ‘Don’t be frightened, Master,’ he said. ‘That is you.’

And Pigsy cried, ‘It is you, it is you!’

The boatman said the same words to Tripitaka, adding, ‘There you go! Congratulations!’

Safe on the other side of the river, Tripitaka stepped out of the boat. His earthly body was gone now, gone into the river, and all the foolishness of his early years was washed away.

He now had the highest wisdom, the Wisdom of the Far Side of the River, and there is no end to that wisdom.

Before they could thank him, the boatman and his boat had disappeared, and now Monkey explained who the boatman was. Tripitaka began thanking his followers for all they had done for him, but Monkey interrupted.

‘We should all give thanks to each other,’ he said. ‘This journey was too difficult for one man alone, and without all of us the Master could not lose his human body.’

With a strange feeling of lightness and great happiness, they went up the Holy Mountain. Near the top, Immortals greeted the pilgrims and then they were met by the Keeper of Metal, Wood, Water, Fire and Earth.

‘So you are here at last, Great Priest,’ he smiled.

‘Your follower Hsuan Tsang, the priest Tripitaka, has finally arrived,’ said Tripitaka, bowing.

The Great Buddha was very pleased at the news and ordered all the Gods to come to him. Then his command was shouted for everyone to hear: ‘The priest of Tsang must be brought in.’

Tripitaka, Monkey, Pigsy and Sandy all went in, followed by the white horse and the luggage. In the Great Hall they first lay flat in front of Buddha, then bowed to the right and to the left.

Then Tripitaka said, ‘The follower of Buddha, Hsuan Tsang, has come by order of the Emperor of the great land of T’ang to fetch the True Scriptures. They will save all the people of the world.

I ask the Great Buddha for these Scriptures and also to allow me a quick return to my own country.’

Then the Great Buddha said these words: ‘In all your great Eastern Land there is killing and lying; there are bad thoughts and bad actions. But I have three baskets of Scriptures that can save the people. One contains the Law, which tells of Heaven. One contains the Lessons, which tell of Earth.

One contains the Scriptures, which save the Dead. They are written in fifteen thousand one hundred and forty-four books.

They are the Path to Perfection, the gate that leads to True Good. In them you can learn everything about men, birds, animals, flowers, trees, stars and Earth.

I would like to give them all to you. But the people of China are too foolish to understand them. So a few books from each basket will be given to these priests to take back to the East.’

The pilgrims were taken to a lower room and shown the books from each basket. Then they were given food of a beauty and taste that was unknown on Earth.

When they had finished eating, two followers of Buddha took them to a special room down some stairs. The door was opened and a magic light filled the room. On the many beautiful jewelled boxes were written the names of the holy books.

The two followers of Buddha led Tripitaka to the place where the Scriptures lay. After inviting him to study the titles, they asked Tripitaka to show them the gifts he had brought for them. They planned to give him the Scriptures in return.

‘I have brought nothing at all for you,’ said Tripitaka. ‘On my journey I have sometimes received gifts, but nobody has ever asked for gifts in return.’

And Monkey, hearing these words, shouted angrily, ‘Come with me, Master! We will see what Buddha says about this!’

One of the two followers said quickly, ‘There is no need to shout. Come here and fetch your Scriptures.’

The pilgrims hid their anger, put the Scriptures on the horse’s back and bowed to Buddha’s followers. Then they left, down the mountain.

The Buddha of the Past was sitting in an upper room and had heard everything the two followers had said.

He was sure they had given the pilgrims Scriptures with nothing written on them because they had received no gifts. So he sent a messenger after the pilgrims and, of course, the Buddha of the Past was correct.

When the pilgrims opened the Scriptures, they saw only white pages.

Tripitaka cried, ‘How can I go back to the Emperor of T’ang with these? He will think I am laughing at him. He will order my death.’

‘I know the reason for this. Those two followers did not get any gifts, so you did not get any Scriptures! We will have to go back to Buddha,’ said Monkey. They went back at once.

‘Listen to this’ shouted Monkey to Buddha. ‘They have given us white pages with no words on them because we did not bring them gifts.’

‘You need not shout,’ said Buddha, smiling. ‘I have sometimes thought that perhaps it should not be too easy to get the Scriptures.

My two followers expected a gift because of a bad experience they had. Not long ago, I gave them permission to go down the mountain with some Scriptures. After letting Chao read a few Scriptures to his people, my followers were given only some rice in return.

The result of hearing these Scriptures was that his people were protected from all their enemies. Afterwards I told my two followers that they had sold the Scriptures too cheaply. So, you see, they are not to blame.

In fact, these white pages are the True Scriptures. But the people of China are not very clever, so they cannot understand such things. You had better have some scriptures with writing on them.’

This time Tripitaka offered the two Buddhist followers the only gift he could think of - his golden bowl.

He had received this bowl from the Emperor of China, who told him to use it for collecting money from kind people on his journey. The followers accepted the gift, but many of the Gods laughed because it was such a small present.

As they started to leave again, the Goddess Kuan-yin appeared in front of Buddha. ‘I found this man for you and he has now fetched the Scriptures. It took him five thousand and forty days.

The number of chapters in the Scriptures is five thousand and forty-eight. Please allow him to make the return journey in eight days. Then the numbers will be the same.’

‘That is a good idea,’ said Buddha. ‘I will make sure that it is done.’

Buddha then sent for eight of his messengers and said to them, ‘Use your magic powers and carry Tripitaka back to the East. When he has left the Scriptures, bring him back here. All of this must be done in eight days.

Buddha’s messengers went immediately to put Tripitaka and the pilgrims on a magic cloud. And as the pilgrims flew away, they had little idea of what was going to happen next.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.