سرفصل های مهم
فصل یازده
توضیح مختصر
مادام رو از خونه ییلاقی ربودن. دارتانیان به کمک پورتوس رفت و نامه مادام شوروز رو به آرامیس رسوند.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازده
ربوده شده!
دارتانیان اون روز تا ساعت نه، به خونه ش برنگشت.
بعد دید که پلانشه همه چیز رو طبقِ دستوراتش فراهم کرده و آماده است تا اون رو تا سنت کلاود همراهی کنه.
پلانشه هنوز در مورد نامه ناراحت بود و باز سعی کرد که به اربابش هشدار بده.
اما دارتانیان به حرفهاش گوش نداد و اونا در تاریکی شب، به راه افتادن.
به روستای کوچیکی رسیدن؛ در اون جا دارتانیان به پلانشه گفت که با اسب ها بایسته و منتظر اون بمونه تا برگرده.
مقداری پول بهش داد که بتونه توی یک مهمون خونه بمونه و پلانشه که همچنان در موردِ اون نامه شاکی بود، رفت.
دارتانیان از راه جنگل، به سمت سنت کلاود، رفت و زود خونه ی ییلاقی ای رو که در نامه ی مادام بوناسیو ذکر شده بود، پیدا کرد.
منتظر موند.
بعد شنید که ساعت دیواری ساعت ده رو اعلام کرد؛ همون زمانِ قرار ملاقاتشون و دارتانیان بسیار هیجان زده بود.
اما هیچ اتفاقی نیفتاد و هیچکس نیومد.
یک ساعت منتظر شد و بعدش داخلِ اون خونه ییلاقی رو نگاه کرد.
وقتی اثاثیه ی شکسته، ظرفهای شکسته و چند تیکه لباسِ پاره و حتا چند تا لکه ی خون رو دید، بسیار شگفت زده شد.
به تازگی اون جا یه درگیری اتفاق افتاده بود؛ دارتانیان نگران شد.
همسایه ای رو پیدا کرد که مرد خیلی پیر و ترسویی بود؛ اون بهش گفت که یه خانمی اومده بود به این خونه و یه کمی بعد، چند تا مردِ اسب سوار با یه کالسکه اومدن.
اونا رفتن داخل خونه و اون شنیده که خانمِ جیغ و فریاد می زده.
خانمِ بالاخره به سختی، ساکت شده و اون دیده که اون مردها اون رو بیرون آورده ن و قبل از اینکه سوار اسب هاشون بشن اون رو توی کالسکه گذاشتن.
مردها رو برای دارتانیان توصیف کرد و اون هم فهمید که یکیشون کنت دو روشفورت، نماینده ی کاردینال و دشمن مونگی خودش بوده.
دارتانیان نمی دونست چکار کنه.
به روستا برگشت تا دنبال پلانشه بگرده ولی نتونست پیداش کنه و در نهایت به یه مهمون خونه رفت و خوابید.
صبحِ زود، پلانشه رو پیدا کرد و با هم به پاریس برگشتن.
دارتانیان مطمئن بود که فردی که اون مردها دزدیدنش، مادام بوناسیو هست و تصمیم گرفت که همه ی داستان رو به مسیو دو تروویل بگه و ازش راهنمایی بخواد.
مسیو دو تروویل لحظه ای فکر کرد و بعد به دارتانیان توصیه کرد که در اسرعِ وقتِ ممکن، پاریس رو ترک کنه.
گفت: در مورد این آدم ربایی به ملکه خواهم گفت ولی شما بهتره که برید و سه تفنگدار رو پیدا کنید.
تا دارتانیان به خونه ش برگشت مسیو بوناسیو رو دید و یکدفعه فهمید که همین صاحب خونه ش به افرادِ کاردینال کمک کرده که همسرِ خودش رو بدزدن.
بالا رفت و به اتاقش رفت و پلانشه بهش گفت که مسیو دو کاوُیس فرمانده ی نگهبون های کاردینال اومده بودن خونه دنبالِ دارتانیان.
اون یه پیغام پیشِ پلانشه گذاشته بود: به اربابت بگو که جنابِ کاردینال بسیار بهش فکر می کنه و مایله که باهاش ملاقات کنه.
پلانشه بهش گفته بود که دارتانینان توی خونه نیست و به شهر ترُوا- در شمال شرقی فرانسه- رفته.
کارِت عالی بود پلانشه!
دارتانیان گفت.
اون نمی خواست کاردینال رو ببینه.
مطمئن بود که کاردینال دستگیرش می کنه و میندازتش توی زندون.
و حالا پاریس رو ترک می کنیم؛ چون دوست دارم بدونم چه اتفاقی برای سه تفنگدار افتاده.
دوکِ باکینگهام به دارتانیان اجازه داده بود که اسب های زیبایی رو که اون در سفرِ بازگشتش از لندن، استفاده کرده بود نگه داره و حالا اون و پلانشه اون اسب ها رو در جستجو شون برای تفنگدارها با خودشون بردن.
دارتانیان همچنین نامه ای رو که برای آرامیس اومده بود، با خودش برد.
اون نامه معطّر بود و با دستخطِ زیبایی نوشته شده بود.
اونا به سمتِ شانتلی تاختن، همون جایی که در سفرشون به لندن، پورتوس رو گذاشته بودن که با یه مسافر دیگه دوئل کنه.
دارتانیان با صاحب مهمون خونه صحبت کرد و فهمید که پورتوس در اون دوئل مجروح شده و هنوز توی اتاقشه و داره سعی می کنه خوب بشه.
صاحبخونه از این وضعیت راضی نبود؛ چون پورتوس هزینه ی اتاقش رو پرداخت نکرده بود و به اصرارهای اون هم برای پرداختِ پول، بی توجهی کرده بود.
پورتوس همه ی پول هاش رو در قمار باخته بود و به یک دوشِس- خانمِ دوک- نامه نوشته بود و ازش خواسته بود که مقداری پول براش بفرسته.
مهمون خونه چی از یکی از کارکنانش خواسته بود که شخصاً نامه رو تحویل بده و برای همین اون فهمیده بود که اون خانم اصلاً همسر دوک نبوده بلکه همسرِ پنجاه ساله ی یک وکیل بوده.
وقتی اون خانم نامه رو خوند، بسیار خشمگین شد و گفت که پورتوس توی یک درگیری بر سر یک خانمِ دیگه زخمی شده.
اون قبول نکرد که هیچ پولی براش بفرسته.
مهمون خونه چی به یاد آورد که مسافری که پورتوس رو زخمی کرده بود، سخت به دنبالِ مردی به نامِ دارتانیان می گشت.
دارتانیان همه ی این ها رو قبل از اینکه به اتاق پورتوس بره، متوجه شد.
اونجا اون دوست علیلش و خدمتکارش رو دید که برای تکمیلِ غذای اندکی که صاحبخونه بهشون داده بود، غذایی دزدیده بود.
پورتوس وانمود کرد که در دوئل زخمی نشده فقط افتاده و زانوش آسیب دیده و فقط منتظر پولِ دوستش خانمِ کنت هست.
البته می خواست از ماجراجویی های دارتانیان بشنوه و دارتانیان در موردِ سفرش به لندن بهش گفت؛ ولی چیزی در مورد چیزهایی که در پاریس اتفاق افتاده بود، نگفت.
بعد پیشِ صاحبخونه برگشت و حسابِ پورتوس رو پرداخت کرد.
قبل از این که برای یافتنِ آرامیس عازم بشه، یکی از اسب ها رو برای پورتوس، در مسافرخونه گذاشت.
البته کارگران کنار جاده، آرامیس رو هم زخمی کرده بودن و دارتانیان اون رو در کِروکور رها کرده بود که بهبود پیدا کنه.
حالا با پلانشه و چند تا اسبِ اضافی، به اونجا تاخت.
همین طور که پیش میرفت، کم کم نگران این شد که چه اتفاقی برای مادام بوناسیو افتاده.
وقتی به کِروکور رسید، چیزی نگذشت که فهمید آرامیس هنوز توی همون هتلی هست که در اونجا رهاش کردن.
ولی اون سخت مشغولِ صحبت کردن با دو کشیش بود و به دارتانیان گفت که داره تارکِ دنیا میشه و می خواد راهب بشه.
دارتانیان جا خورده بود و نمی تونست مطمئن باشه که گوش هاش درست شنیدن.
آیا واقعاً آرامیس تفنگ داری رو رها میکنه و به جاش یه راهب میشه؟
به نظر می رسید این موضوع درسته؛ چون اون دو کشیش در مورد تزی که آرامیس می بایست پیش از ورود به صومعه می نوشت، توصیه هایی بهش می کردن.
دارتانیان سعی کرد که براش توضیح بده و متقاعدش کنه و نظرش رو عوض کنه؛ ولی آرامیس به حرفاش گوش نداد.
بعد دارتانیان متوجه دلیلِ این تصمیمِ ناگهانی اون، برای ورود به صومعه شد و فهمید که چطوری مشکل رو حل کنه.
دارتانیان گفت: خب، بیا دیگه در موردِ آرزوی راهب شدنت، صحبت نکنیم.
حالا می تونم این نامه ت رو بسوزونم.
کدوم نامه؟
آرامیس مشتاقانه با فریاد این رو گفت.
دارتانیان جواب داد: باید از طرف یه بانوی جوانِ زیبای دل شکسته باشه.
نامه ی خوشبویی رو که با خودش آورده بود، از جیبش بیرون آورد، به آرامیس دادش و کنار ایستاد که ببینه چه اتفاقی می افته.
مجبور نبود که خیلی منتظر بمونه.
آرامیس خیلی خوشحال بود چون نامه از طرف مادام دو شوروز بود.
وقتی خوندش، دارتانیان رو در آغوش گرفت و بهش گفت که تصمیمیش رو در مورد راهب شدن تغییر داده.
اون هنوز دوستم داره!
آرامیس با فریاد این رو گفت.
زندگی فوق العاده نیست؟
گرچه شونه ش هنوز برای اسب سواری خیلی دردناک بود ولی وقتی اسب خوبی رو که دارتانیان براش آورده بود، دید، بسیار سپاسگزار شد.
تردیدی نیست که دارتانیان باید همه ی دلاوری هاش رو براش تعریف می کرد، که این کار رو موقعی که یه غذای عالی با هم خوردن، انجام داد.
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
Kidnapped!
D’Artagnan did not return to his house that day until nine o’clock.
Then he found that Planchet had prepared everything according to his instructions and was ready to accompany him to St Cloud.
Planchet was still unhappy about the letter and again tried to warn his master.
However, D’Artagnan would not listen, and they rode on in the darkness.
They came to a little village, where D’Artagnan told Planchet to stop with the horses and wait for him to return.
He gave him some money so that he could stay at an inn, and Planchet went off, still complaining about the letter.
D’Artagnan walked through the forest to St Cloud and soon found the summerhouse mentioned in Madame Bonacieux’ letter.
He waited.
He heard the clock strike ten o’clock, which was the time of the meeting, and he was very excited.
However, nothing happened, and nobody came.
He waited an hour and then looked into the summerhouse.
He was surprised to find broken furniture, broken dishes, some torn pieces of clothing, and even some blood stains.
There had been a struggle there recently, and D’Artagnan was worried.
He found one of the neighbors, a very old and timid man, who told him that a lady had come to the summerhouse and that soon afterward, some men came on horses and with a carriage.
They went into the summerhouse, and he heard the lady scream and shout.
Eventually, she stopped, and he saw the men carry her out and put her into the carriage before riding away.
He described the men for D’Artagnan, who realized that one of them was the Count de Rochefort, the agent of the Cardinal and his enemy from Meung.
D’Artagnan did not know what to do. He went back to the village to look for Planchet but could not find him, and he ended up sleeping in one of the inns.
Early in the morning, he found Planchet, and they rode back to Paris.
D’Artagnan was certain that it was Madame Bonacieux who had been abducted by the men, and he decided to tell Monsieur de Treville the whole story and ask for his advice.
Monsieur de Treville thought for a moment and then advised D’Artagnan to leave Paris as soon as possible.
I’ll tell the Queen about the kidnapping, he said, but you had better go and find the three musketeers.
As D’Artagnan walked back to his house, he saw Monsieur Bonacieux and suddenly realized that his landlord had helped the Cardinal’s men kidnap his own wife.
He went up to his room, where Planchet told him that Monsieur de Cavois, the Captain of the Cardinal’s guards, had visited the house looking for D’Artagnan.
He had left a message with Planchet: Tell your master that His Eminence the Cardinal thinks highly of him and would like to meet him.
Planchet had told him that D’Artagnan was not at home because he had gone to Troyes.
That’s excellent work, Planchet!
said D’Artagnan.
He didn’t want to see the Cardinal.
He was sure that the Cardinal would arrest him and put him in prison.
And now we are leaving Paris because I would like to know what has happened to the three musketeers.
The Duke of Buckingham had allowed D’Artagnan to keep the beautiful horses he had used on his return journey from London, and now he and Planchet took those horses with them in their search for the musketeers.
D’Artagnan also took with him a letter which had arrived for Aramis.
It was scented and addressed in an elegant hand.
They rode to Chantilly, where they had left Porthos dueling with another traveller on their journey to London.
D’Artagnan talked to the innkeeper and discovered that Porthos had been injured in the duel and was still in his room, trying to recover.
The landlord was not very happy about it because Porthos had not paid for his accommodation, and all his requests for payment had been ignored.
Porthos had lost all his money gambling and had written to a duchess asking her to send him some money.
The innkeeper had asked one of his staff to deliver the letter personally, and so, had discovered that the lady was not a duchess at all but the fifty-year-old wife of a lawyer.
When she read the letter, she flew into a rage, claiming that Porthos had been injured in a fight over another woman.
She had refused to send him any money. The traveller who had injured Porthos, the innkeeper recalled, was really looking for a man called D’Artagnan.
D’Artagnan discovered all this before he went to Porthos’s room.
There he found the invalid and his servant, who had been stealing food to supplement the small meals the landlord would give them.
Porthos pretended that he had not been wounded in the duel but had fallen and hurt his knee and that he was only waiting for money from his friend, the duchess.
He wanted to hear all about D’Artagnan’s adventures, of course, and D’Artagnan told him about the trip to London but did not mention anything about what had happened in Paris.
Then he went back to the innkeeper and paid Porthos’s account.
He left one of the horses at the inn for Porthos before setting off to find Aramis.
Aramis, of course, had been wounded by the workmen at the side of the road, and D’Artagnan had left him at Crevecoeur to recover.
Now he rode there with Planchet and the spare horses.
As he rode along, he began to worry about Madame Bonacieux and wondered what had happened to her.
When he arrived at Crevecoeur, he soon found that Aramis was still at the inn where they had left him.
However, he was very busy talking to two priests, and he told D’Artagnan that he was leaving the world and becoming a monk.
D’Artagnan was amazed and couldn’t believe his ears.
Would Aramis really give up being a musketeer and become a monk instead?
It seemed to be true because the two priests were giving him advice about the thesis he should write before entering the monastery.
D’Artagnan tried to reason with him and change his mind, but Aramis would not listen.
Then D’Artagnan realized the cause of this sudden decision to enter the monastery and knew how to fix the problem.
Well, let’s not talk anymore about your wish to be a monk, said D’Artagnan.
Now I can burn this letter that was for you.
What letter?
cried Aramis, eagerly.
It must be from some heartbroken, beautiful young woman, replied D’Artagnan.
He pulled the scented letter that he had brought with him from his pocket, gave it to Aramis, and stood back to see what would happen.
He didn’t have to wait for long.
Aramis was very happy because the letter was from Madame de Chevreuse.
When he had read it, Aramis hugged D’Artagnan and told him that he had changed his mind about becoming a monk.
She still loves me!
he exclaimed.
Isn’t life wonderful?
However, his shoulder was still too sore for him to ride a horse, though he was very grateful when he saw the fine horse that D’Artagnan had brought for him.
Of course, D’Artagnan had to tell him all about his adventures, which he did while they had a splendid meal together.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.