فصل بیست و سه

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: سه تفنگ دار / فصل 23

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل بیست و سه

توضیح مختصر

بانو به صومعه رفت، مادام رو فریب داد و وقتی تفنگدارها برای نجات بانو رسیدن، بهش شراب سمی داد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل بیست و سه

مادام بوناسیو

بانو از خودش بسیار راضی بود، چون هر کاری رو که کاردینال ازش خواسته بود انجام داده بود بدون اینکه کسی شک کنه که اون در این نقشه سهمی داشته و همه ی این کارها رو هم در مدتی که زندانیِ لرد دو وینتر بود انجام داده بود.

کشتی حاملِ بانو به سلامت به فرانسه رسید و اون بی درنگ، نامه ای به کاردینال نوشت.

مطمئن باشید که دوک باکینگهام، انگلیس رو ترک نخواهد کرد.

همون طور که توافق کردیم من به صومعه ی بتون میرم و منتظر می مونم تا خبری از شما بگیرم.

اون شب رو در مهمون خونه ای موند و فردا صبح زود، به سمت بتون حرکت کرد و حدود ساعت هشت به اون جا رسید.

یک راست رفت پیش مادر روحانی و اون هم بهش یک اتاق و مقداری صبحونه داد.

خیلی طول نکشید که فهمید مادام بوناسیو هم با اون توی صومعه س و ترتیبی داد که در اسرع وقت باهاش ملاقات کنه.

کنستانس بوناسیو هیچوقت بانو رو ندیده بود و تعجب کرد که فهمید بانو، مسیو دو ترویل و چهار تفنگ دار رو می شناسه.

مادام نگران بود که ممکنه بانو عاشقِ دارتانیان باشه، ولی بانو به حرفش خندید و بهش گفت که نیازی نیست نگران باشه.

بانو گفت: دارتانیان عاشق توئه و از بعد از ربوده شدنت دنبالت می گشته.

و خیلی مشتاق و پریشانه که تو رو پیدا کنه.

من خیلی خوشحالم که دیدمت.

کنستانس بوناسیوی بیچاره کاملاً گولِ دروغ های بانو رو خورد و در آغوش گرفتش.

گفت: خیلی خوشحالم که کسی رو می بینم که دارتانیان رو می شناسه.

من خیلی دوستش دارم!

من خیلی غمگین بودم ولی غم اون در واقع شادیه!

ولی اون فردا یا شاید حتا امروز، داره میاد این جا.

بانو نمی تونست چیزی رو که می شنوه باور کنه!

دارتانیان؟

امروز؟

چطوری؟

کنستانس اونقدر بهش اعتماد داشت که نامه ای که از مادام دو شوروز دریافت کرده بود رو بهش نشون داد و بهش گفت که تفنگ دارها در راه هستن که از صومعه بیارنش بیرون.

بانو اونقدر تعجب کرد که نزدیک بود بیهوش بشه.

بعد صدای اسبی رو شنیدن که به صومعه نزدیک می شد.

همون موقع مادام بوناسیو امیدوار بود که اون دارتانیان باشه و خیلی هیجان زده شد.

از پنجره بیرون رو نگاه کرد و دید که اون نیست.

اون مرد رو برای بانو توصیف کرد و بانو هم به سرعت از اون حالت شوکِ خودش در اومد و از جاش بلند شد و ایستاد.

مادر روحانی به اتاق اومد و به بانو گفت که یه آقایی برای دیدنش اومده.

کنستانس از اتاق بیرون رفت و اون مهمون از راه رسید.

اون مرد کنت دو روشفورت بود، مرد مونگی، جاسوس شخصیِ کاردینال.

دو دوستِ کاردینال، خیلی سریع اخبارشون رو با هم رد و بدل کردن و کنت دو روشفورت متعجب و خوشحال شد که شنید که بانو مادام بوناسیو رو پیدا کرده و این که به بانو مثل یه دوست واقعی اعتماد کرده.

بانو همچنین از تفنگ دارها شکایت کرد و به کنت دو روشفورت در مورد دیدار آتوس گفت و این که اون چطور یادداشتی رو که بانو از کاردینال داشت، ازش گرفته بود.

به کنت دو روشفورت گفت که برگرده پیش کاردینال و چیزهایی رو که بانو از تفنگ دارها و مادام بوناسیو فهمیده، بهش بگه.

ولی نمی خواست که توی صومعه بمونه، چون نمی تونست با همه ی اون چهار تفنگ دار بجنگه.

کنت دو روشفورت بهش گفت که اگه از صومعه بیاد بیرون، چهار تفنگ دار مادام بوناسیو رو از صومعه بیرون میارن.

بانو گفت: نگران این موضوع نباش.

من مواظب مادام هستم.

یادت باشه که اون مثل یه دوستِ واقعی به من اعتماد داره.

وقتی کاردینال رو دیدی برگرد پیشم و بهم بگو که اون چه کاری ازم می خواد که بعدش انجام بدم.

قبل از رفتنتون یه کالسکه جور کنید که من رو از این جا ببره.

من به یه شهر کوچیک به اسم آرمنتیرز- در شمال فرانسه- می رم.

این شهر کنار رودخونه است و من فقط باید از رودخونه بگذرم تا از این حوالی دور بشم.

وقتی برگردید من رو اون جا می بینید.

کنت دو روشفورت نمی دونست که آرمنتیرز کجاست و نگران بود که اسمش رو فراموش کنه؛ برای همین بانو اسمش رو روی یک تیکه کاغذ برای اون نوشت و یک ساعت بعد کنت شتابان عازم بتون شد.

این همون تیکه کاغذی بود که دارتانیان در آراس پیداش کرد.

بانو برگشت پیش مادام بوناسیو و بهش گفت که کنت دو روشفورت تعدادی از نگهبون های کاردینال رو دیده که لباس های تفنگ دارها رو پوشیدن و به سمت صومعه دارن میان.

کنت فکر می کرد که اونا برای برگردوندن مادام بوناسیو به پاریس، داشتن میومدن.

مادام بوناسیو بسیار نگران شد و از بانو پرسید که چکار باید بکنه.

بانو متقاعدش کرد که باهاش سوار کالسکه ش بشه.

بانو گفت: چون ممکنه که تفنگ دارها برسن، ما برای احتیاط، خیلی دور نمی شیم.

من کالسکه چی رو به این جا می فرستم که مواظبِ رسیدن اونا باشه.

اگه اونا بیان، کالسکه چی میاد و بهمون میگه.

می تونیم بهش اعتماد کنیم.

کمی بعد کالسکه رسید، ولی بانو هنوز آماده ی حرکت نبود.

اون و کنستانس تازه داشتن چیزی می خورن و بانو فکر کرد که بهتره اول، غذاشون رو تموم کنن.

همین طور که غذا می خوردن، شنیدن که اسب ها دارن به صومعه می رسن.

کنستانس نمی دونست که آیا اینا نگهبان های کاردینال هستن یا تفنگ دارها.

بانو از پنجره نگاه کرد.

وقتی دارتانیان رو دید که سه رفیقش و بعد چهار خدمتکارشون پشت سرش هستن، فریادی از سر خشم کشید.

نگهبونای کاردینالن!

بانو به مادام گفت.

با من بیا.

می تونیم از راه باغ، فرار کنیم.

کالسکه چی می دونه که کجا پیدامون کنه.

اما مادام بوناسیو چنان ترسیده بود که روی زانوهاش افتاد.

داد زد: نمی تونم حرکت کنم.

خودت رو نجات بده و بیخیال من شو.

آتش خشم در چشمان بانو شعله ور شد.

به سمت میز رفت و یک لیوان شراب برداشت.

سنگ رو از انگشترش برداشت و قرص کوچیکی رو از زیرش در آورد و داخل شراب انداخت.

بعد شراب رو کنار لب های مادام بوناسیو گرفت و بهش گفت که اون رو بنوشه.

گفت: این حالت رو بهتر می کنه و قویت می کنه.

کنستانس بوناسیو شراب رو نوشید.

بانو لبخند زد.

بانو با خودش گفت: این، اون طوری نبود که دوست داشتم انتقام بگیرم، ولی بهتر از هیچه.

بعد برگشت و از اتاق فرار کرد.

مادام بوناسیو صدای ضربه زدن به دروازه های صومعه رو شنید.

حالش بد بود و نمی تونست حرکت کنه.

چند لحظه بعد، صدای دارتانیان رو شنید که فریاد می زد: کجایید کنستانس؟

متن انگلیسی فصل

Chapter twenty three

Madame Bonacieux

Milady was very pleased with herself because she had done everything the Cardinal wanted her to do without anyone suspecting that she was involved in the plot, and she had done it all while she was imprisoned by Lord de Winter.

The ship carrying Milady arrived safely in France, and she immediately wrote a letter to the Cardinal.

Be assured that the Duke of Buckingham will not leave England.

I am going to the convent at Bethune, as we agreed, and I will wait there to hear from you.

She stayed at an inn that night and set out for Bethune early the next morning, arriving there at about eight o’clock.

She went straight to the Mother Superior, who gave her a room and some breakfast.

It did not take long for her to discover that Madame Bonacieux was in the convent with her, and she arranged to meet with her as soon as possible.

Constance Bonacieux had never met Milady and was surprised to discover that she knew Monsieur de Treville and the four musketeers.

She was worried that Milady might love D’Artagnan, but Milady laughed at this suggestion and told Constance that she did not need to worry.

D’Artagnan loves you, she said, and has been searching for you after you were kidnapped.

He is very anxious to find you.

I am so pleased to meet you.

Poor Constance Bonacieux was completely fooled by Milady’s lies and hugged her.

I am so happy to meet somebody who knows him, she said.

I love him very much!

I have been very unhappy, but to be unhappy about him is to be happy!

But he is coming here tomorrow or perhaps even today.

Milady could hardly believe her ears!

D’Artagnan?

Today?

How?

Constance trusted her so completely that she showed her a letter that she had received from Madame de Chevreuse, telling her that the musketeers were on their way to remove her from the convent.

Milady was so surprised that she almost fainted.

Then they heard a horse approaching the convent.

Madame Bonacieux hoped it was D’Artagnan already and was very excited.

She looked out of the window and saw that it was not him.

She described the man to Milady, who recovered quickly from her faint and stood up.

The Mother Superior came to the room and told Milady that a gentleman had come to see her.

Constance left the room, and the visitor arrived.

It was Count de Rochefort, the man from Meung, the Cardinal’s private spy.

The two friends of the Cardinal quickly exchanged their news, and Count de Rochefort was surprised and delighted to hear that Milady had found Madame Bonacieux and that she trusted Milady like a true friend.

Milady also complained about the musketeers, telling Count de Rochefort about Athos’s visit and how he took the note she had from the Cardinal.

Milady told Count de Rochefort to go back to the Cardinal and tell him what she had discovered about the musketeers and about Madame Bonacieux.

However, she did not want to stay at the convent because she would not be able to fight against all four of the musketeers.

Count de Rochefort pointed out that if she left the convent, Madame Bonacieux would be taken away by the musketeers.

Don’t worry about that, said Milady.

I will take care of her.

Remember, she trusts me like a true friend.

Come back to me when you have seen the Cardinal and tell me what he wants me to do next.

Before you go, organize a carriage to take me awayfrom here.

I will go to a small town called Armentieres.

It’s on the river, and I only have to cross the river to be out of the country.

When you return, you will find me there.

Count de Rochefort did not know where Armentieres was and was worried that he might forget the name, so Milady wrote it down on a piece of paper for him, and an hour later, he galloped out of Bethune.

This was the piece of paper that D’Artagnan found at Arras.

Milady went back to Constance Bonacieux and told her that Count de Rochefort had seen some of the Cardinal’s guards dressed as musketeers coming toward the convent.

He thought they were coming to take Madame Bonacieux back to Paris.

Constance Bonacieux was very worried and asked what she should do.

Milady convinced her to come with her in her carriage.

We won’t go very far away, she said, in case the musketeers do arrive.

I will send the carriage driver back here to watch for their arrival.

If they come, he will come and tell us.

We can trust him.

The carriage arrived soon after that, but Milady was not ready to leave yet.

She and Constance were just having something to eat, and she thought it best that they finish their meal first.

While they were eating, they heard horses arriving at the convent.

Constance wondered whether these were the Cardinal’s guards or the musketeers.

Milady watched at the window.

When she saw D’Artagnan, followed by his three companions and then the four servants, she cried out in anger.

It’s the Cardinal’s guards!

she told Madame Bonacieux.

Come with me.

We can escape through the garden.

The carriage driver knows where to pick us up.

Madame Bonacieux, however, was so frightened that she fell to her knees.

I can’t move, she cried.

Save yourself, and forget about me.

A light of anger flashed in Milady’s eyes.

She went to the table and picked up a glass of wine.

She took the stone from her ring and dropped a small tablet from under it into the wine.

Then she held the wine to Madame Bonacieux’s lips and told her to drink it.

It will make you feel better and give you strength, she said.

Constance Bonacieux drank.

Milady smiled.

This was not how I expected to get revenge, she told herself, but it is better than nothing.

Then she turned and fled from the room.

Madame Bonacieux heard knocking on the gates of the convent.

She felt ill and could not move.

A few moments later, she heard D’Artagnan’s voice shouting, Where are you, Constance?

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.