فصل بیست و چهار

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: سه تفنگ دار / فصل 24

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل بیست و چهار

توضیح مختصر

تفنگ دارها وکنت دو وینتر بانو رو پیدا کردن و به کمک یک جلاد کشتنش. دارتانیان ستوان گاردکاردینال شد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل بیست و چهار

مجازات و پاداش

کنستانس بوناسیو از سمی که بانو در شرابش ریخته بود، ولی اون ازش بی خبر بود، داشت می مرد.

مادام فریاد زد و دارتانیان در رو شکست.

دارتانیان و بقیه تفنگدارها با عجله وارد شدن و بانو رو دیدن که روی زمین افتاده.

روی تخت گذاشتنش.

کنسانس برای دارتانیان گفت که چه اتفاقی افتاده و دوست خوبش فرار کرده.

آتوس ازش پرسید که کی اون شراب را براش ریخته.

کنستانس گفت: بانو دو وینتر.

اون دوستمه که همین الان فرار کرد.

تفنگدارها با وحشت، فریاد زدن.

دارتانیان اون رو بلند کرد و بوسید.

نفس مادام را روی گونه هاش حس کرد اما این آخرین نفسش بود.

مادام بوناسیو مرده بود.

روی تخت گذاشتش و کنارش افتاد.

در این لحظه مردی در چهارچوب در ظاهر شد و تفنگدارها برگشتند و بهش نگاه کردن.

اون گفت که به دنبال زن بخصوصی می‌گرده و فکر می‌کنه ممکنه اونا هم به دنبال همون زن باشن.

تفنگدارها در ابتدا اون رو نشناختن برای همین خودش رو معرفی کرد.

گفت من لرد دو وینتر هستم و به دنبال زن برادرم بانو دو وینتر می گردم.

آتوس باهاش دست داد و بهش خوش آمد گفت و از او دعوت کرد که در تعقیبی که در پیش داشتن، بهشون بپیونده.

گفت من درست بعد از رفتن اون، از پورتموث خارج شدم.

نمی دونستم کجا میره ولی شما رو در حال تاختن دیدم و دارتانیان رو شناخت، برای همین تصمیم گرفتم دنبالتون کنم.

به نظرم این دخترِ مرده داره بهم میگه که بانو دو وینتر، اخیراً همین جا بوده.

دارتانیان کنار دوست مرده ش غش کرده بود، ولی حالا به هوش اومد و شروع به گریستن کرد.

آتوس که می خواست کمکی بهش بکنه گفت: مرد باش دارتانیان.

فقط زنا برای مرده گریه می کنن.

مردا انتقام می گیرن.

دارتانیان گریه ش رو تموم کرد و نگاهی پر از کینه به چشمانش اومد.

من برای گرفتن انتقام اون زن، جونم رو خواهم داد.

لرد دو وینتر، چهار تفنگ دار و خدمتکارانشون از صومعه بیرون اومدن و با اسب هاشون به نزدیک ترین شهر رفتن، آتوس گفت که باید توی یه مهمون خونه اقامت کنن.

بقیه شون با این موضوع موافق نبودن و می خواستن بانو رو تعقیب کنن و گیرش بیارن.

ولی آتوس بهشون گفت که نگران نباشن.

اونا رو به یاد اون تیکه کاغذ انداخت.

گفت این جا همون جائیه که بانو هست.

بعد هم به همه شون گفت که خودش شوهر بانو بوده.

دارتانیان از قبل این موضوع رو می دونست ولی بقیه تفنگ دار ها و لرد دو وینتر، شوکه شدن.

گذشته از این، اونا مطمئن شدن که اون از اینکه انتقام مادام رو می گیره، خیلی مطمئنه.

وگرنه هرگز این راز رو بهشون نمی گفت.

اواخر اون شب، آتوس، چهار خدمتکار رو پیش خودش فراخوند و دستوراتی بهشون داد.

بعد به دیدن یک مردی در شهر رفت.

اون مرد توی یه خونه ی خیلی تاریک، ته یه جاده ی تاریک، زندگی می کرد.

آتوس ازش خواست که یه کاری رو انجام بده و اون هم سرش رو تکون داد و گفت که این کار رو انجام نمی ده.

بعد آتوس یه تیکه کاغذ رو بهش نشون داد.

این همون یادداشتی بود که کاردینال نوشته بود و آتوس اون رو در کبوترخونه ی سرخ، از بانو گرفته بود.

بعد اون مرد قبول کرد که کاری رو که آتوس ازش خواسته بود انجام بده و آتوس به مهمون خونه برگشت.

صبح روز بعد دارتانیان زود بیدار شد و می خواست بی درنگ، به آرمنتیرز بره ولی آتوس بهش گفت که صبر کنه.

اول مراسم خاکسپاری کنستانس بوناسیو برگزار شد که تفنگداران و لرد دو وینتر در اون شرکت کردن.

خاکسپاریِ بسیار غم انگیزی بود.

گرچه پلانشه در این حین، خیلی مشغول بود.

اون به آرمنتیرز رفته بود و فهمیده بود که یک خانم، عصر گذشته به اون جا رسیده و در تنها مهمون خونه ی اون شهر، اقامت کرده.

مهمون خونه چی به پلانشه گفت که اون خانم قصد داره برای مدتی، در اون منطقه بمونه.

بعد از خاکسپاری، پلانشه چیزایی رو که دستگیرش شده بود، به تفنگ دارها گفت.

اونا از آتوس پرسیدن که در ادامه چه کار باید بکنن و اون هم بهشون گفت که باید صبر کنن.

آتوس بعد از ساعت هشت، بهشون گفت که اسب هاشون رو آماده کنن.

اونا تو یه چشم به هم زدن، آماده شدن، ولی باز هم باید صبر می کردن.

آتوس گفت: من منتظر یه کسی هستم ولی هنوز نیومده؛ من میرم و میارمش.

شما همین جا منتظر باشید.

بقیه با تعجب به همدیگه نگاه کردن.

این شخص، کی می تونست باشه؟

وقتی آتوس برگشت، مردی با نقاب و کت قرمز بلند، همراهش بود.

آتوس بهشون نگفت که اون کیه و اونا هم سوالی نپرسیدن.

تا ساعت نه شب، این گروه اسب سوار از شهر خارج شدن و به سمت آرمنتیرز حرکت کردن.

اون شب، تاریک و طوفانی بود.

ماه دیده نمی شد گرچه رعد و برق هر از گاهی جاده رو با نور درخشانش، روشن می کرد.

پورتوس سعی کرد با اون غریبه صحبت کنه ولی اون حرفی نزد.

آرامیس و لرد دو وینتر هم تلاش کردن، ولی هیچ کس نتونست اون رو وادار به حرف زدن کنه.

وضعیتِ طوفان بدتر شد.

رعد و برق اومد و باد هم شدیدتر شد.

کمی بعد، بارون شدیدی شروع به باریدن کرد.

دارتانیان از بارش بارون به روی بدنش لذت می برد.

احساس می کرد بارون داره بدنش رو می شوره.

وقتی به ارمنتیرز نزدیک شدن مردی از بین بوته ها بیرون اومد.

گریمود بود؛ بهشون گفت که بانو از شهر خارج شده و از جاده ی دیگه ای به سمت رودخونه رفته.

بانو حدود یک مایل- حدود 1/6 کیلومتر- دورتر، توی یه کلبه ی کوچیک بود.

اونا در امتدادِ جاده، به سمت رودخونه رفتن و به روستای کوچیکی رسیدن.

مرد دیگه ای وارد جاده شد.

اون موسکوتون بود و کلبه ای رو که بانو واردش شده بود، بهشون نشون داد.

آتوس به سمت پنجره ای رفت که از اون محل، نوری به چشم می خورد.

بالا رفت و از کنار پرده داخل رو نگاه کرد و بانو رو دید که روی یه صندلی، کنار آتیش نشسته و صورتش رو در دستانش قرار داده.

یکی از اسب ها سر و صدا کرد و بانو بالا رو نگاه کرد و صورت آتوس رو دید.

با وحشت فریاد زد.

آتوس به پنجره فشار وارد کرد تا شکست و بعد پرید داخل اتاق.

بانو از جاش پرید و به سمت در دوید، ولی وقتی که در رو باز کرد، دید که دارتانیان، تفنگ به دست، پشت در، ایستاده.

بانو خودش رو به سمت داخلِ اتاق، عقب کشید.

آتوس به دارتانیان گفت که تفنگش رو کنار بگذاره.

این زن باید محاکمه بشه نه این که کشته بشه!

آتوس گفت.

بعد گفت: همه تون بیاید داخل!

بقیه تفنگ دارها، لرد دو وینتر و مردِ نقاب دار همگی وارد اون کلبه ی کوچیک شدن.

شما چی می خواید؟

بانو فریاد زد.

آتوس گفت: ما می خوایم شما رو به خاطر جنایاتتون محاکمه می کنیم و شما هم می تونید از خودتون دفاع کنید و سعی کنید بی گناهی تون رو ثابت کنید.

هر یک از اون مردا بانو رو به جرمی متهم کردن.

دارتانیان اون رو به مسموم کردن کنستانس بوناسیو متهم کرد و پورتوس و آرامیس هم گفتن که شاهد اون موضوع بوده ن.

بعد لرد دو وینتر اون رو به قتل دوک باکینگهام متهم کرد.

بقیه شون از شنیدن این خبر که دوک باکینگهام به قتل رسیده، شوکه شدن.

اون گفت که بانو همچنین مسئول مرگ فلتون هست که به خاطر ضربات چاقویی که به دوک باکینگهام زده به دار آویخته می شه و این که احتمالاً مسئول مرگ برادر لرد هم هست که اون رو برای به دست آوردنِ ارثش کشته.

اون اضافه کرد: گرچه نمی تونم این موضوع رو ثابت کنم.

آتوس متهمش کرد که با دوز و کلک، باهاش ازدواج کرده که به پولش دست پیدا کنه.

بعد مرد نقاب دار جلو اومد، نقابش رو برداشت و داستانش رو این طور تعریف کرد.

حتا آتوس هم تعجب کرد.

اون خودش رو جَلّادِ لیل- شهری در شمال فرانسه- معرفی کرد.

اون این زن رو از زمانی که دختر جوانی بوده و در صومعه زندگی می کرده می شناخته.

اون با یه کشیش جوان، دوست شده بود.

اونا با همدیگه مقداری پول از صومعه دزدیده و فرار کرده بودن.

اونا دستگیر شده بودن ولی دختره موفق شد با پسر زندانبان دوست بشه و فرار کرد.

دوستش مجرم شناخته شد و بهش داغ زدن.

مرد گفت: داغ زدن به اون، وظیفه ی من بود؛ علاوه بر اینکه اون برادر خودم هم بود!

من دنبالِ این زن گشتم و پیداش کردم.

و با همون قطعه آهن، بهش داغ زدم.

وقتی به خونه برگشتم، برادرم فرار کرده بود و به موجب قانون، من تا برگشتن برادرم، زندانی شدم.

اون به مدت طولانی برنگشت.

وقتی شنید که من به خاطر اون توی زندونم، خودش رو تسلیم کرد و من آزاد شدم.

روز بعدشم خودکشی کرد.

دارتانیان و لرد دو وینتر مرگ رو به عنوان مجازات برای این زن شرور، خواستار شدن.

پورتوس و آرامیس موافقت کردن و آتوس قضاوت کرد.

جلاد هم اون رو گرفت و از خونه بیرون برد.

همه شون به سمت رودخونه رفتن و خونه ی خالی رو با پنجره ی شکسته، در باز و نور آتیشی که روی دیوارها سوسو می زد، ترک کردن.

در کنار رودخونه، جلاد دست و پاهای بانو رو بست.

آتوس بهش نزدیک شد.

بابت اینکه زندگیم رو ویرون کردی می بخشمت.

در آرامش بمیر.

لرد دو وینتر رفت پیشش.

به خاطر قتلِ برادرم، قتلِ دوک باکینگهام، مرگ فلتون و تلاش برای کشتن خودم، میبخشمت.

در آرامش بمیر.

دارتانیان هم رفت کنارش.

من رو ببخش که باعث شدم ازم متنفر بشی.

وقتی تظاهر کردم که کنت دو واردز هستم، اذیتت کردم.

به خاطر کشتن کنستانس بوناسیو می بخشمت.

در آرامش بمیر.

جلاد بانو رو در قایق کوچیکی گذاشت و از رودخونه عبور کرد.

بقیه موندن و در ساحلِ رودخونه، مشغول دعا و نیایش شدن.

وقتی قایق به اون طرف رودخونه رسید، بانو سعی کرد فرار کنه، ولی جلاد خیلی راحت گرفت و با شمشیر کشتش.

جسدش رو دوباره داخل قایق برگردوند و شروع به پارو زدن کرد که برگرده.

وسط رودخونه توقف کرد و جسد رو داخل آب انداخت.

تفنگ دارها به پاریس برگشتن و به مسیو دو تروویل گزارش دادن.

از مرخصی تون لذت بردید؟

مسیو این سوال رو ازشون پرسید.

آتوس گفت: بله لذت بخش بود.

پادشاه در حال بازگشت به لاروشل بود و تفنگ دارها ناچار بودن که همراهیش کنن.

در راه، دارتانیان توی یه مهمون خونه نشسته بود که مردی با شمشیرِ کشیده، بهش نزدیک شد.

اون همون روشفورت، مرد مونگی بود، که دارتانیان رو دستگیر کرد و بردش پیش کاردینال.

کاردینال به دارتانیان گفت که به خاطر تلاش برای کمک کردن به دوک باکینگهام، مرتکبِ جرم علیه فرانسه شده.

دارتانیان می دونست که این قضیه باید نتیجه ی نامه ای از بانو، قبل از مرگش باشه.

این اتهامات علیه من، توسط زنی زده شده که به خاطر دزدی، داغ بهش زدن، با یه مرد در فرانسه و با یه مرد دیگه در انگلیس ازدواج کرده، شوهر دومش رو مسموم کرده و سعی داشت که من رو هم مسموم کنه.

منظورم از زن، مادام دو وینتر هست.

دارتانیان اتفاقات چند روز گذشته رو به کاردینال گفت و اون متحیر شد.

کاردینال به دارتانیان گفت که باید به خاطر قتل مادام دو وینتر محاکمه بشه ولی دارتانیان اجازه ی کتبی ای رو که آتوس از بانو گرفته بود، در آورد.

دارتانیان گفت: من حکم عفو در جیبم دارم.

کاردینال به نوشته ی روی کاغذ نگاه کرد.

اون خیلی جدی به نظر می رسید.

بعد به سمت دارتانیان سر بلند کرد و چهره ی گشاده و صادقش رو که قطراتِ اشک روی گونه هاش بودن رو دید.

متوجه شد که این مرد جوان در یک ماه گذشته، چقدر زجر کشیده و به توانایی هایی که اون به عنوان یک سرباز داشت، فکر کرد.

تصمیم گرفت به دارتانیان سمتِ ستوانی در نگهبان ها رو پیشنهاد بده.

دارتانیان اونقدر شگفت زده شد که به نشانه ی قدردانی به زانو در اومد.

بعد کاردینال کنت دو روشفورت رو صدا زد و وادارش کرد که با دارتانیان دست بده.

دارتانیان برگشت پیش همراهانش و بهشون گفت که کاردینال چکار کرده.

همگی شون خیلی خوشحال شدن.

یک سال بعد از مرگ دوک باکینگهام، شهر لاروشل تسلیم شد.

دارتانیان در گارد کاردینال، ستوان شد.

پورتوس ار ارتش بیرون اومد و با مادام کوکونارد که شوهرش فوت کرده بود، ازدواج کرد.

آرامیس راهب شد.

آتوس کمی بیشتر در ارتش موند ولی بعدش عنوان کنت دو فِرِه خودش رو پس گرفت و رفت که توی ده زندگی کنه.

دارتانیان سه بار با کنت دو روشفورت دوئل کرد و هر سه بار، مجروحش کرد.

بعد تصمیم گرفتن که با هم دوست بشن.

متن انگلیسی فصل

Chapter twenty four

Punishment and Reward

Constance Bonacieux was dying of the poison that Milady had put into her wine, but she did not know it.

She called out to D’Artagnan, and he broke down the door.

He and the other musketeers rushed in and found her lying on the floor.

They put her on the bed.

Constance told D’Artagnan what had happened and that her good friend had escaped.

Athos asked her who had poured the wine for her.

Lady de Winter, said Constance.

She is my friend who has just escaped.

All the musketeers cried out in horror.

D’Artagnan picked her up, and she kissed him.

He felt her breath on his cheek, but it was her last breath.

Madame Bonacieux was dead.

He put her on the bed and fell down beside her.

At that moment, a man appeared in the doorway, and the musketeers turned to look at him.

He said that he was looking for a particular woman, and that he thought that they might be looking for the same woman.

They did not recognize him at first, so he introduced himself.

I am Lord de Winter, he said, and I am looking for my sister-in-law, Lady de Winter.

Athos shook his hand, welcomed him, and invited him to join them in their hunt.

I left Portsmouth just after she did, said Lord de Winter.

I didn’t know where she was going, but I saw you galloping by and recognized D’Artagnan, so I decided to follow you.

I think this dead girl tells me that Lady de Winter has been here recently.

D’Artagnan had fainted beside his dead friend, but now he woke up and began to cry.

Athos wanted to help him and said, Be a man, D’Artagnan.

Only women cry for the dead.

Men take revenge!

D’Artagnan stopped crying, and a look of hatred came into his eyes.

I will give my life to have revenge on that woman, he said.

Lord de Winter, the four musketeers, and their servants left the convent and walked their horses to the nearest town, where Athos said they should stay at the inn.

The others did not agree and wanted to pursue Milady and find her.

However, Athos told them not to worry.

He reminded them about that piece of paper.

That is where she is, he said.

Then he told all of them that he was her husband.

D’Artagnan already knew this, but the other musketeers and Lord de Winter were shocked.

They also understood that he was very sure of having revenge.

Otherwise, he would never have told them this secret.

Late that night, Athos called the four servants to him and gave them some instructions.

Then he went to visit a man in the town.

This man lived in a very dark house at the end of a dark road.

Athos asked him to do something, and the man shook his head to say that he would not do it.

Then Athos showed him a piece of paper. It was the note that the Cardinal had written and that Athos had taken from Milady at the Red Dovecote.

The man then agreed to do what Athos asked, and Athos returned to the inn.

The next morning, D’Artagnan was awake early and wanted to go to Armentieres immediately, but Athos told him to wait.

First, there was the funeral for Constance Bonacieux, which the musketeers and Lord de Winter attended.

It was a very sad funeral.

During this time, however, Planchet had been busy.

He had gone to Armentieres and discovered that a lady had arrived the previous evening and was staying at the only inn.

The innkeeper told him that she intended to stay in the area for quite a while.

After the funeral, he told the musketeers what he had discovered.

They asked Athos what they should do next, and he told them to wait.

It was eight o’clock that night before he told them to get their horses ready.

They were ready in an instant, but still they had to wait.

I am waiting for somebody, said Athos, but he is not here yet, so I will go and get him.

Wait here.

The others all looked at each other in surprise.

Who could this person be?

When Athos returned, he was accompanied by a man in a mask and a long red coat.

Athos did not tell them who he was, and they did not ask him.

By nine o’clock, the group of horsemen was riding out of the town toward Armentieres.

It was a dark and stormy night.

There was no moon, although flashes of lightning lit the road with bright light from time to time.

Porthos tried to speak to the stranger, but he would not speak.

Aramis and Lord de Winter tried, too, but nobody could make him speak.

The storm got worse. There was thunder, and the wind became very strong.

Shortly afterward, it began to rain heavily.

D’Artagnan enjoyed the rain on his body.

He felt that it was washing him.

As they came close to Armentieres, a man stepped out of the bushes.

It was Grimaud, and he told them that Milady had left the town and gone down another road to the river.

She was about one mile away in a small cottage.

They went along the road toward the river and arrived at a small village.

Another man stepped onto the road.

It was Mousqueton, and he showed them the cottage that Milady had entered.

Athos went to a window where he could see a light.

He climbed up and looked in over the curtain, and saw Milady sitting in a chair near the fire, with her face in her hands.

One of the horses made a noise, and Milady looked up and saw his face.

She cried out in terror.

Athos pressed against the window until it broke, and then he leapt into the room.

Milady jumped up and ran to the door, but when she opened it, she saw D’Artagnan standing there with a gun in his hand.

She shrank back into the room.

Athos told D’Artagnan to put his gun away.

This woman has to be tried, not murdered!

he said.

Come in, all of you!

The other musketeers, Lord de Winter, and the masked man all entered the small cottage.

What do you want?” screamed Milady.

We are going to try you for your crimes, said Athos, and you can defend yourself and try to prove that you are innocent.

Each of the men accused her of a crime.

D’Artagnan accused her of poisoning Constance Bonacieux, and Porthos and Aramis said they witnessed it.

Then Lord de Winter accused her of having murdered the Duke of Buckingham.

All the others were shocked to hear that the Duke of Buckingham had been murdered.

He said that she was also responsible for the death of Felton, who would be hanged for stabbing the Duke of Buckingham, and that she was probably responsible for the death of his brother, whom she had killed to get his inheritance.

However,” he added, “I cannot prove this.

Athos accused her of marrying him under false pretences, to get his money.

Then the masked man came forward, took off his mask, and told his story.

Even Athos was surprised.

He said that he was the executioner of Lille.

He had known this woman when she was a young girl living in a convent.

She had become friends with a young priest.

Together they had stolen some money from the convent and run away.

They had been caught, but she managed to become friendly with the jailer’s son and escaped.

Her friend was found guilty and was branded.

It was my job to brand him, said the man, and he was my own brother!

I chased this woman and found her.

I branded her with the same iron.

When I returned home, my brother had escaped, and the law kept me in prison until he returned.

He did not return for a long time.

When he heard that I was in prison because of him, he gave himself up, and I was released.

The next day, he killed himself.

D’Artagnan and Lord de Winter demanded death as the punishment for this evil woman.

Porthos and Aramis agreed, and Athos gave the judgment.

The executioner took hold of her and walked her out of the house.

They all walked toward the river, leaving the empty house with its broken window, its open door, and the light of the fire flickering on the walls.

At the river, the executioner tied Milady’s hands and feet.

Athos approached her.

I forgive you for wrecking my life.

Die in peace.

Lord de Winter approached her.

I forgive you for murdering my brother, for murdering the Duke of Buckingham, causing the death of Felton, and trying to kill me.

Die in peace.

D’Artagnan approached her.

Forgive me for making you hate me.

I wronged you when I pretended to be Count de Wardes.

I forgive you for murdering Constance Bonacieux.

Die in peace.

The executioner put her in a small boat and rowed across the river.

The others stayed and prayed on the river bank.

When the boat reached the other side of the river, Milady tried to escape, but the executioner caught her easily and killed her with a sword.

He put her body back into the boat and began to row back.

He stopped in the middle of the river and threw the body into the water.

The musketeers returned to Paris and reported to Monsieur de Treville.

Did you enjoy your leave?

he asked them.

Yes, said Athos, we did.

The King was about to return to La Rochelle, and the musketeers had to accompany him.

On the way, D’Artagnan was sitting in an inn when a man approached him with his sword drawn.

It was the man from Meung, Rochefort, who arrested D’Artagnan and took him to the Cardinal.

The Cardinal told D’Artagnan that he had committed crimes against France by trying to help the Duke of Buckingham.

D’Artagnan knew that this must be the result of a letter from Milady before she died.

These charges have been brought against me by a woman who is a branded thief, who married one man in France and another in England, who poisoned her second husband, and tried to poison me.

The woman I mean is Lady de Winter.

He told the Cardinal what had happened in the last few days, and the Cardinal was astonished.

He told D’Artagnan that he would have to stand trial for murdering Lady de Winter, but D’Artagnan took out the written permission that Athos had taken from Milady.

I have a pardon in my pocket, he said.

The Cardinal looked at the writing on the paper.

He looked very serious.

Then he looked up at D’Artagnan and saw his open, honest face and saw the tears on his cheeks.

He realized how much this young man had suffered in the last month and thought about the potential he had as a soldier.

He decided to offer D’Artagnan a lieutenant’s position in the guards.

D’Artagnan was so surprised that he fell to his knees in gratitude.

Then the Cardinal called in Count de Rochefort and made him shake hands with D’Artagnan.

D’Artagnan went back to his companions and told them what the Cardinal had done.

They were all very pleased.

A year after the Duke of Buckingham’s death, the town of La Rochelle surrendered.

D’Artagnan became a lieutenant in the Cardinal’s guards.

Porthos left the army and married Madame Coquenard, whose husband had died.

Aramis became a monk.

Athos stayed in the army a little longer, but then he took back his title of Count de Fere and went to live in the country.

D’Artagnan fought three duels with Count de Rochefort and wounded him three times.

Then they decided to become friends.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.