فصل چهارده

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: سه تفنگ دار / فصل 14

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل چهارده

توضیح مختصر

کنت وینتر دارتانیان رو نزد بانو برد؛ پورتوس به خانه کوکوناردها رفت.دارتانیان وانمود کردکه واردس هست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارده

یک مبارزه یک ضیافت و یک خدمتکارِ مهربان

لرد دو وینتر و سه دوست انگلیسی اش از راه رسیدن و اسم هاشون رو اعلام کردن.

دو تا از اون ها همون انگلیسی هایی بودن که آتوس در آمینِز، باهاشون قمار کرده بود.

تفنگ دار ها اسم هاشون رو آتوس، پورتوس و آرامیس اعلام کردن.

لرد دو وینتر گفت که اونا نمی تونن با کسانی مبارزه کنن که اسم های واقعی ندارن.

گفت: اون اسم ها، اسم چوپان های اسطوره ای هستن و ما آقایونی هستیم که فقط می تونیم با آقایون دیگه مبارزه کنیم.

تفنگ دار ها اعتراف کردن که این اسم ها، اسم واقعی شون نیست.

انگلیسی ها اصرار کردن که تفنگ دارها اسم های واقعی شون رو افشا کنن؛ برای همین هر کدومشون یکی از اون انگلیسی ها رو کنار کشیدن و اسمشون رو آهسته بهشون گفتن.

انگلیسی ها راضی شدن؛ ولی آتوس به حریفش گفت که اون نباید اسمش رو می پرسید.

گفت: حالا مجبورم بکشمت.

قراره من بمیرم و دلایل خوبی دارم که نذارم کسی بفهمه که من زنده م.

اون هشت مرد شروع به مبارزه کردن و خیلی طول نکشید که آتوس، حریفش رو کشت.

پورتوس حریفش رو از ناحیه ی ران، مجروح کرد و حریفِ آرامیس هم تسلیم شد.

دارتانیان لرد دو وینتر رو خلع سلاح کرد و اون روی زمین افتاد.

دارتانیان شمشیرش رو روی گلوی لردِ انگلیسی گذاشت.

فریاد زد: حالا می تونم بکشمت؛ ولی به خاطرِ خواهرت ازت میگذرم؛ چون دوستش دارم!

اون مردِ مرده، کیف سنگینی به کمربندش بسته بود؛ پورتوس اون رو به لرد دو وینتر داد که به خونواده ی اون مرد بده.

لرد گفت: اون ها این رو نمی خوان چون خیلی ثروتمندن.

چرا نمیدیش به خدمتکارهات؟

ولی آتوس نظر دیگه ای داشت و در عوض، اون رو به خدمتکاران انگلیسی ها داد.

همه، البته به جز خدمتکارهای تفنگ دارها فکر می کردن که آتوس، عجب کار سخاوتمندانه ای کرده.

لرد دو دینتر قول داد که دارتانیان رو در اون شب، به خواهرش معرفی کنه.

دارتانیان از تصورِ ملاقات با بانو بسیار هیجان زده بود و در موردش با آتوس صحبت کرد.

به این سرعت، مادام بوناسیو رو فراموش کردی؟

آتوس پرسید.

دارتانیان جواب داد: مادام بوناسیو رو با قلبم و بانو رو با عقلم دوست دارم.

آتوس بهش هشدار داد که بانو مامورِ کاردیناله و اون نباید بهش اعتماد کنه.

با این حال لرد دو وینتر از راه رسید و دارتانیان رو به دیدار خواهرش برد و اون هم با مهربانی پذیرفتش.

وقتی لرد دو وینتر داستان مبارزه شون رو برای بانو تعریف کرد، اون خوشحال به نظر می رسید ولی دارتانیان متوجه شد که با پاش به زمین میزنه که نشون می داد که واقعاً خشمگینه.

بانو به دارتانیان گفت که لرد دو وینتر در واقع برادر شوهرش هست تا برادرش.

بانو با برادر کوچکترش که فوت کرده بود ازدواج کرده بود و بعد، این برادر بانو رو با یک بچه ترک کرده و اون بیوه شده بود.

اگر لرد دو وینتر ازدواج نمی کرد، این بچه ثروت خانواده رو به ارث می برد.

دارتانیان از نحوه ی فرانسوی صحبت کردنش، مطمئن بود که اون انگلیسی نیست.

اون فرانسوی بود.

بالاخره وقت رفتن دارتانیان رسید.

بالای پله ها، همون خدمتکار زیبایی رو دید که قبلاً توی کالسکه همراهِ بانو بود.

خدمتکار دستش به دست دارتانیان خورد و عذرخواهی کرد.

روز بعد باز دارتانیان به بانو سر زد و این بار رفتار بانو خیلی دوستانه تر بود.

بانو ازش سوال های زیادی در مورد گذشته اش پرسید و اینکه آیا از کاردینال خوشش می یاد یا نه.

دارتانیان یادِ چیزی که آتوس بهش گفته بود افتاد و برای همین به بانو گفت که خیلی برای کاردینال احترام قائله و اگه به خاطر این نبود که مسیو دو تروویل رو می شناخت و تصمیم گرفته بود که به تفنگدارها ملحق بشه، در اسرع وقتی که می تونست، به خدمت کاردینال می رسید.

دارتانیان هر روز به دیدن بانو می رفت و هر روز هم اون خدمتکارِ زیبا رو می دید و دیگه داشت مطمئن می شد که اون خدمتکار، بهش لبخند می زنه یا اتفاقی لمسش می کنه.

در این بین، پورتوس خیلی از وضعیت خودش راضی بود.

مشتاقانه منتظر دیدار مادام کوکونارد، در خونه ی خودِ مادام بود.

فکر می کرد که پولِ لازم برای تخرید تجهیزات رو می گیره و به عنوان یه فامیل، تا زمان جنگ، هر شب برای شام به خونه ی اونا دعوت می شه.

مادام کوکونارد بهش گفته بود که شوهرش هفتاد و پنج ساله است؛ برای همین امیدوار بود که این پیرمرد به زودی بمیره و اون بتونه بعدش با مادام کوکونارد ازدواج کنه و دستش به پولای مادام برسه.

ولی قرار بود که نا امید بشه.

خونه شون توی یک خیابونِ تنگ و تاریک بود و در رو یه منشی باز کرد که قد بلند و رنگ پریده ای داشت و موهاش کثیف بود.

پشتِ سرش یه کارمندِ کوتاه قد و پشت سر اون هم یه کارمند بلند قدِ دیگه ایستاده بود.

یه پیغام رسان هم پشتِ سرِ هم شون ایستاده بود.

بعد مادام کوکونارد ازش استقبال کرد و اون رو از چندین اتاق به اتاق نشیمن برد و در اونجا با مسیو کوکونارد ملاقات کرد.

اون وکیلِ مسن، نتونست از روی صندلیش بلند شه و از دیدن این مهمونش خوشحال نشد.

پورتوس زود متوجه شد که هر روز توی این خونه شام نخواهد خورد.

وقتی شام سرو شد، غذای بسیار بد و فقیرانه ای بود.

کارکنان منتظر بودن تا بهشون غذا بدن و با گرسنگی به اون سوپ نگاه می کردن و لب هاشون رو می لیسیدن.

وکیل پیر هم به سوپ نگاه کرد و گفت که این چه سوپِ خوبیه.

پورتوس فکر کرد که این ضعیف ترین و رقیق ترین سوپیه که تا حالا دیده.

همین اتفاق در مورد جوجه ی آب پزی که بعدش اومد هم افتاد.

مسیو کوکونارد شاکی شده بود که خانمش در تدارکِ چنین جشنی برای پسر عموش، خیلی سخاوتمند بوده؛ ولی پورتوس فکر می کرد که این هم احتمالاً پیرترین مرغ پاریس هست.

چیزی بیش تر از پوست و استخون نبود.

کارکنان حتا گرسنه تر از اونی که به سوپ نگاه می کردن، به این مرغ نگاه کردن.

پورتوس حیرت کرده بود.

مادام کوکونارد به شوهرش پاهاش رو داد، برای خودش سر و گردن رو برداشت و به پورتوس هم یک بال داد.

اون سه منشی هیچ چیز گیرشون نیومد و چیزی هم نگفتن.

و خدمتکاری رو که باقیمانده ی جوجه رو به آشپزخونه برمی گردوند، تماشا کردن.

اون خدمتکار زود با یه بشقاب بزرگ لوبیا با مقداری استخون برگشت و هر یک از این کارکنان، سهم کوچیکی از این غذا رو گرفتن.

آخرِ غذا، مسیو کوکونارد به همسرش تبریک گفت.

غذای عالی ای بود.

سال هاست که غذای به این خوبی نخورده م!

پورتوس از احساس چِندش، به خودش لرزید.

بعد از شام، مادام کوکونارد با پورتوس در مورد اینکه قبل از اینکه به جنگ بره چه چیزهایی باید بخره، صحبت کرد.

بهش گفت که می تونه یک اسب برای خودش و یک اسب برای خدمتکارش تهیه کنه و نیز یک کیف مسافرتی قدیمی رو که همسرش دیگه بهش نیاز نداشت، داشته باشه.

مادام کوکونارد قبول کرد که هشتصد لیره بهش قرض بده و ازش دعوت کرد که تا زمان جنگ، هفته ای سه بار به خونه شون بیاد و شام رو باهاشون صرف کنه.

پورتوس این پیشنهاد رو رد کرد و گرسنه و آزرده به خونه رفت.

دارتانیان داشت واقعاً عاشقِ بانو می شد و به این باور رسید که ممکنه روزی بیاد که بانو هم اون رو دوست داشته باشه.

یه روز که به خونه ی مادام رفت و کیتی ندیمه ی جوانِ زیباش اون رو دید؛ ازش خواست که با هم صحبت کنن.

دارتانیان رو به اتاقش برد که به اتاق بانو وصل بود و بهش گفت که بانو دوستش نداره.

دارتانیان بسیار حیرت کرده بود.

کیتی نامه ای رو بهش نشون داد که بانو به کنت دو واردس نوشته بود و اون نامه نشون می داد که بانو، کنت رو دوست داره و ازش خواسته که اون هم در عوض، بانو رو دوست داشته باشه.

احساسات دارتانیان جریحه دار شده بود ولی همچنین متوجه شد که کیتی دوستش داره.

شب رو با کیتی گذروند و بعد که بانو وارد شد، توی کمد قایم شد.

دارتانیان شیند که بانو به کیتی گفت که دارتانیان رو دوست نداره و ازش متنفر هم هست به خاطر دردسری که براش درست کرده بود و نیز چون لرد دو وینتر رو که می تونست بهش یه ارثیه ی کلان بده، نکشته بود.

بانو گفت: دوست دارم از دارتانیان انتقام بگیرم؛ ولی تا حالا تنها کاری که تونسته م انجام بدم این بوده که زنِ اون پارچه فروش احمقی رو که دوستش داشت، دزدیدم.

دارتانیان واقعاً عصبانی بود ولی وقتی از بانو شنید که اون کنت دو واردس رو دوست داره ناراحت تر هم شد.

تصمیم گرفت که از کیتی برای انتقام گرفتن از بانو استفاده کنه.

کیتی رو متقاعد کرد که دوستش داره و ازش خواست که هر نامه دیگه ای رو که بانو برای کنت دو واردس می فرسته به جای کنت، برای دارتانیان بیاره؛ کیتی هم به راحتی قبول کرد.

دارتانیان وانمود کرد که کنت واردس هست و به یکی از این نامه ها جواب داد و برای یک شب یه قرار ملاقات با بانو ترتیب داد.

دارتانیان فکر می کرد که با رفتن به اون جا و با رو در رو شدن با بانو می تونه شرمنده ش کنه و مجبورش کنه که بهش بگه که کنستانس بوناسیو رو کجا نگه داشته.

متن انگلیسی فصل

Chapter fourteen

A Fight, a Feast, and a Friendly Maid

Lord de Winter and his three English friends arrived and announced their names.

Two of them were the Englishmen with whom Athos had gambled in Amiens.

The musketeers announced their names as Athos, Porthos, and Aramis.

Lord de Winter said that they could not fight men who did not have real names.

These are just the names of mythical shepherds,” he said, “and we are gentlemen who can only fight other gentlemen.

The musketeers admitted that these were not their real names.

The Englishmen insisted that the musketeers reveal their true names, so each of them took one Englishman aside and whispered his name to him.

The Englishmen were satisfied, but Athos toldhis opponent that he should not have asked his name.

Now I will have to kill you, he said.

I am supposed to be dead, and I have good reasons for not letting anybody know that I am alive.

The eight men began to fight, and it wasn’t long before Athos had killed his man.

Porthos wounded his man in the thigh, and Aramis’s man surrendered.

D’Artagnan disarmed Lord de Winter, who then fell over.

D’Artagnan put his sword against the English Lord’s throat.

I could kill you now,” he cried, “but I will spare you for your sister’s sake because I love her!

The dead man had a heavy purse attached to his belt, and Porthos gave it to Lord de Winter to give to the man’s family.

They won’t want it,” he said, “because they are already very rich.

Why don’t you give it to your servants?

Athos, however, had a different idea and gave it to the Englishmen’s servants instead.

Everybody, except of course the musketeers’ servants, thought this was a very generous act.

Lord de Winter promised to introduce D’Artagnan to his sister that evening.

D’Artagnan was very excited at the prospect of meeting Milady and talked to Athos about it.

Have you forgotten Madame Bonacieux so quickly?

asked Athos.

I love Madame Bonacieux with my heart, and I love Milady with my head,” replied D’Artagnan.

Athos warned him that she was an agent of the Cardinal and that he should not trust her.

However, Lord de Winter arrived and took D’Artagnan to meet his sister, who received him graciously.

When Lord de Winter told her the story of the fight, she seemed delighted, but D’Artagnan noticed that she tapped the floor with her foot, which showed that she was actually very angry.

She told D’Artagnan that Lord de Winter was actually her brother-in-law rather than her brother.

She had married his younger brother, who had died and left her a widow with one child.

If Lord de Winter did not marry, this child would inherit the family fortune.

From the way that she spoke French, D’Artagnan was certain that she was not English.

She was French.

At last, it was time for him to leave.

At the head of the stairs, he saw the pretty maid who had been in the coach with Milady.

She accidentally brushed against his arm and apologized.

The next day, D’Artagnan called on Milady again, and she was much friendlier this time.

She asked him a lot of questions about his past and whether or not he liked the Cardinal.

D’Artagnan remembered what Athos had told him, so he told Milady that he thought very highly of the Cardinal and would have entered his service had it not been for the fact that he knew Monsieur de Treville and had therefore decided to join the musketeers as soon as he could.

He visited Milady every day, and every day, he saw the pretty maid who seemed to make sure that she smiled at him or touched him accidentally.

Porthos, meanwhile, was very pleased with himself.

He looked forward eagerly to visiting Madame Coquenard at her home.

He thought that he would get the money he needed for the equipment, and that as a relative, he would be invited to dinner every day until the campaign.

Madame Coquenard had told him that her husband was seventy-five years old, so he was also hoping that this old man might die soon and that he could then marry Madame Coquenard and get his hands on her money.

However, he was going to be disappointed.

The house was in a dark, narrow street, and the door was opened by a tall clerk with a pale face and dirty hair.

Behind him stood a short clerk and behind him, another tall clerk.

Behind them all stood a message boy.

Then he was welcomed by Madame Coquenard, who led him across several rooms to the sitting room, where he met Monsieur Coquenard.

The old lawyer was not able to get out of his chair and was not pleased to see his visitor.

Porthos soon realized that he would not be having dinner at this house every day.

When dinner was served, it was a very poor meal.

The clerks waited to be served and looked hungrily at the soup, licking their lips.

The old lawyer looked at the soup, too, and declared that it was a very good soup.

Porthos thought it the weakest and thinnest soup that he had ever seen.

The same thing happened with the boiled chicken that followed it.

Monsieur Coquenard complained that his wife was too generous in preparing such a feast for her cousin, but Porthos thought the chicken was probably the oldest chicken in Paris.

It was nothing more than skin and bones.

The clerks looked at this chicken even more hungrily than they had looked at the soup.

Porthos was astonished.

Madame Coquenard gave her husband the feet, herself the head and neck, and Porthos a wing.

The three clerks received nothing and said nothing.

They watched the servant carry the rest of the chicken back to the kitchen.

He soon returned with a large plate of beans with some bones, and each of the clerks received a small portion of this dish.

At the conclusion of the meal, Monsieur Coquenard congratulated his wife.

That was an excellent meal.

I haven’t eaten so well in years!

Porthos shuddered.

After dinner, Madame Coquenard spoke to him about what he needed to buy before he could go on the campaign.

She said she was able to provide a horse for him and another for his servant, as well as an old traveling bag that her husband no longer required.

She agreed to lend him eight hundred livres and invited him to come and have dinner with them three times a week until the campaign.

Porthos declined the offer and went home hungry and annoyed.

D’Artagnan was beginning to really fall in love with Milady and began to believe that one day she might love him, too.

One day, he arrived at her house and was met by Kitty, the pretty young maid, who requested to speak to him.

She led him to her room, which was connected to Milady’s room and told him that Milady didn’t love him.

D’Artagnan was very surprised.

Kitty showed him a letter which Milady had written to the Count de Wardes, which showed that she loved him and wanted him to love her in return.

D’Artagnan was hurt, but also realized that Kitty loved him.

He spent the evening with her and then hid in the cupboard when Milady came in.

He heard her tell Kitty that she did not love D’Artagnan but hated him for the trouble he had caused her and for not killing Lord de Winter, which would have given her a large inheritance.

I’d like to take revenge on him,” she said, “but so far, all I have been able to do is kidnap that stupid draper’s wife that he loved.

D’Artagnan was really angry, but he became even more upset when he heard her say that she loved the Count de Wardes.

He decided to use Kitty to get revenge on Milady.

He convinced her that he loved her and asked her to bring any other letters that Milady sent to the Count de Wardes to him instead, and she easily agreed.

He replied to one of these letters, pretending to be the Count de Wardes and arranging to meet with her one evening.

He thought that by going there and confronting her, he would be able to embarrass her and force her to tell him where Constance Bonacieux was being kept.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.