فصل هجده

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: سه تفنگ دار / فصل 18

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل هجده

توضیح مختصر

شراب سمی بانو بریزمونت رو کشت. کاردینال به بانو ماموریتی داد وگفت درکشتن مادام و دارتانیان کمک میکنه

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هجده

بانو و کاردینال

دارتانیان خودش رو از حمله ی بانو نجات داده بود.

یکی از دشمنانش مرده بود و دیگری دوست فداکارش برای تمام عمر و خدمتکارِ پلانشه شده بود.

با این حال قضیه ی بانو هنوز تموم نشده بود.

محاصره ادامه پیدا کرد و پادشاه به همراه تفنگ دارها در ویلروی – ناحیه ای در شمال فرانسه- موندن.

در یکی از روزهای ماه نوامبر، دارتانیان نامه ای از ویلروی دریافت کرد.

در نامه نوشته بود که دوستان شما آتوس، پورتوس و آرامیس یک شب رو در هتل من گذروندن و شراب نوشیدن و خوش بودن.

اونا به یادتون بودن و به من دستور دادن که دوازده بطری شراب آنجو –در غرب فرانسه- براتون بفرستم تا به سلامتی شون، اونها رو بنوشید.

گودو، صاحب مهمون خونه، اون نامه رو برای تفنگدارها امضا کرده بود.

دارتانیان از اینکه رفقاش به یادش بودن، بسیار خرسند بود و تصمیم گرفت که از تعدادی از نگهبون ها دعوت کنه که باهاش شراب بنوشن.

یک مهمونی برای دو روز بعد، ترتیب داد.

پلانشه و خدمتکار جدیدش، بریزمونت، به عنوان خدمتکار، منصوب شدن.

در روزِ مهمونی، پلانشه شراب رو از انباری که شراب ها در اون جا، انبار شده بودن، گرفت و بریزمونت شروع به باز کردن بطری ها کرد.

چرا یه لیوان شراب نمی خوری بریزمونت؟

دارتانیان از بریزمونت پرسید.

کمک می کنه زخمات خوب بشن.

اون شراب خیلی کدر به نظر می رسید ولی اونا فکر می کردن به این دلیله که از ویلروی سفر کرده و اومده.

اعضای مهمونی سوپشون رو نوشیدن و می خواستن کمی از اون شراب بنوشن که صدای تیراندازی شنیدن.

اونها با تصور این که این یه حمله س، آماده ی مبارزه شدن.

کمی بعد فهمیدن که دلیل اصلی تیراندازی این بوده که پادشاه از راه رسیده و همه در حال جشن گرفتن هستن.

مردان برای استقبال از پادشاه صف کشیدن و بعد سه تفنگ دار رو دیدن.

دارتانیان از دیدنشون بسیار خوشحال شد و صداشون زد و دعوتشون کرد که بیان و از شرابی که خودشون از ویلروی فرستاده بودن، لذت ببرن.

بطری های شرابی که ما فرستادیم؟

آتوس پرسید.

ما اصلاً هیچ شرابی براتون نفرستادیم!

دارتانیان توضیح داد: اون دوازده بطری شرابِ آنجو.

دارتانیان نامه ی گودو رو بهشون نشون داد.

آتوس گفت که این نامه، نوشته ی اون نیست.

شراب رو ننوشید!

اون ها دوان دوان به سمتِ اتاق غذاخوری که جشن در اون جا برگزار می شد، برگشتن.

اولین چیزی که دیدن، بریزمونت بود که روی زمین دراز کشیده بود و از درد به خودش می پیچید.

بریزمونت گفت: دارتانیان خوب بازیم دادی و گولم زدی.

جونم رو نجات میدی و وانمود می کنی که دوستم هستی و بعد با شراب آنجو مسمومم می‌کنی!

دارتانیان سعی کرد که توضیح بده ولی اون که در حال مرگ بود، گوش نمی داد.

حرفتو باور نمی کنم!

با صدای خس خس مانندی این حرف رو زد.

مقداری خون سرفه کرد و رعشه ای در بدنش پیچید.

اون مرده بود.

دارتانیان مهمونی رو به تعویق انداخت و به پلانشه گفت که بریزمونت رو دفن کنه.

بعد با تفنگ دارها به یه مهمون خونه رفتند و در اون جا، آتوس به پروتِوس و آرامیس داستان بانو رو گفت.

همگی سعی کردن به راه هایی که می تونستن در مقابل حملات بانو از خودشون دفاع کنن، فکر کنن.

بعد دارتانیان پرسید که در مورد کنستانس بوناسیو که در یه صومعه است چکار باید بکنن.

پورتوس گفت بعد از جنگ می تونیم نجاتش بدیم، ولی باید بدونیم توی کدوم صومعه است.

شاید آرامیس بتونه با نوشتن نامه به دوستش، بفهمه که مادام کجاست.

آرامیس کمی از این حرف، خجالت زده شد اما قبول کرد که نامه ای بنویسه و ببینه که می تونه متوجه قضیه بشه.

پادشاه مشتاق بود که جنگ با باکینگهام و مردم لاروشل رو شروع کنه.

با حمله به جزیره ای نزدیک بندر و شکست دادن نیروهای انگلیسی در اون جا شروع کرد.

انگلیسی ها سوار کشتی هاشون شدن و از اون جا دور شدن و بیشتر از دو هزار سربازِ کشته و زخمی بر جای گذاشتن.

اون ها همچنین اسنادی از خودشون به جای گذاشتن که که نشون می داد یه توطئه ی مخفی بین گروهی از کشورها شامل امپراتوری آلمان، اسپانیا و انگلیس علیه فرانسه وجود داشته.

مادام دو شوروز و ملکه بخشی از این نقشه بودن برای همین کاردینال خیلی محتاط بود و مدام جاسوس ها و پیام رسان های مخفی رو زیر نظر داشت.

یک شب سه تفنگ دار، از مهمون خونه ای به نام کبوترخانه ی سرخ، به اردوگاه برمی گشتن که شنیدن اسب هایی به سمتشون میان.

کی اون جاست؟

اونا پرسیدن.

شما کی هستین؟

جواب این بود.

اونا زود فهمیدن که اون سوارها کاردینال و تعدادی از نگهبون هاش هستن.

کاردینال بهشون گفت که باهاش بیان چون نمی خواست کسی در اردوگاه، متوجه غیبتش بشه.

آتوس بهش گفت که اون ها در کبوتر خانه ی سرخ بر سرِ زنی که به اون جا اومده بود دعوا کرده بودن؛ با این که قبلاً اون رو ندیده بودن.

کاردینال بهشون گفت که حق دارن که از اون زن دفاع کنن و همگی با هم به کبوترخانه ی سرخ برگشتن.

کاردینال اونا رو در اتاق بزرگی منتظر نگه داشت و خودش به اتاق دیگه ای در طبقه ی بالا رفت.

تفنگ دار ها فهمیدن که مانع شده بودن که فردی یه بانوی مهم رو بدزده؛ ولی نمی دونستن که اون بانو کیه.

همون طور که آتوس توی اتاق قدم می زد، از کنار یک لوله دودکش رد شد و صداهایی شنید.

ایستاد تا گوش کنه.

کاردینال بود که با کسی جز بانو صحبت نمی کرد!

آتوس از شنیدن صدای بانو رنگ از رخش پرید.

سه تفنگ دار دور لوله دودکش جمع شده بودن و به حرف های کاردینال گوش می دادن که به بانو می گفت که چه کاری ازش می خواد که انجام بده.

باید دوباره به لندن برید و به دوک باکینگهام بگید که اگه به مردم لاروشل کمک کنه، من در باره ی ملاقات مخفیانه ای که با ملکه داشته، به همه می گم.

بهش بگید که یکی از مامورهاش به نام مونتاگ در زندان منه و همچنین من نامه از مادام دو شوروز دارم که اثبات می کنه که ملکه در حال توطئه علیه پادشاه فرانسه است.

مطمئنم که دوک از برنامه هاش دست بر می داره؛ چون عاشق ملکه س.

اگه به حرفامون گوش نکنه چی میشه؟

بانو پرسید.

پیوریتن ها – پروتستان های بنیادگرای مذهبی – در انگلیس از اون متنفرن و پیدا کردن کسی که قبول کنه بکشدش، کار سختی نیست.

وقتی با دوک باکینگهام صحبت کردید، باید به فرانسه برگردید و به صومعه ی بِتون –شهری در شمال فرانسه- برید.

اون جا منتظرِ دستوراتِ بعدی باشید.

بانو قبول کرد که همون طور که کاردینال دستور داده بود عمل کنه ولی بعدش در برابر دشمنانش ازش کمک خواست.

مادام بوناسیو رو به دستور شاه از زندان بیرون آوردن و به یه صومعه بردنش؛ ولی نمی دونم کدوم صومعه.

می تونید بفهمید که اون کجاست؟

اون باید بمیره چون به دشمنام کمک کرده.

کاردینال قبول کرد که این موضوع رو کشف کنه و بهش بگه.

من یه دشمن دیگه هم دارم که از مادام بوناسیو هم خطرناک تره و اون دارتانیانه.

اون دشمن شما هم هست؛ چون در ماجرای الماس ها، به دوک باکینگهام و ملکه کمک کرد.

کاردینال جواب داد: اون مرد شجاعیه ولی من با کمال میل، بهتون اجازه می دم که هر کاری که دوست دارید باهاش بکنید.

یه دستور براتون می نویسم که بهتون اجازه میده.

بیرون دو تا نگهبان با یه اسب منتظرتون هستن که شما رو به سلامت تا کشتی به مقصدِ انگلستان، همراهی می کنن.

باید هر چه زودتر برید.

بعداً می تونید با دارتانیان برخورد کنید.

آتوس، پورتوس و آرامیس همین طور که کنار دودکش نشسته بودن این صحبت ها رو شنیدن.

آتوس به بقیه گفت که باید به سرعت، مهمون خونه رو ترک کنه.

وقتی کاردینال بفهمه تو رفتی، چی بهش بگیم؟

اونا پرسیدن.

بهش بگید که من جلوتر رفتم تا جاده رو بررسی کنم؛ چون صاحب مهمون خونه یه چیزی گفت که من فکر کردم خطرناکه.

آتوس از مهمون خونه رفت و به سمت اردوگاه حرکت کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter eighteen

Milady and the Cardinal

D’Artagnan had saved himself from Milady’s attack.

One of his enemies was dead, and the other was his devoted friend for life and had become Planchet’s servant. However, Milady was not finished yet.

The siege went on, and the King stayed in Villeroy with the musketeers.

One day in November, D’Artagnan received a message from Villeroy.

This is what it said: Your friends Athos, Porthos, and Aramis spent an evening at my hotel and enjoyed the wine.

They thought of you and ordered me to send you twelve bottles of Anjou wine so that you can drink their health.

It was signed by Godeau, innkeeper to the musketeers.

D’Artagnan was very pleased that his comrades were thinking of him and decided to invite some of the guards to drink the wine with him.

He organized a party for two days later. Planchet and his new servant, Brisemont, were appointed waiters.

On the day of the party, Planchet got the wine from the storeroom where it had been stored, and Brisemont started opening the bottles.

Why don’t you have a glass of wine, Brisemont?

said D’Artagnan.

It will help you recover from your wounds.

The wine looked very cloudy, but they thought that this was just because it had travelled from Villeroy.

The members of the party drank their soup and were just about to drink some of the wine when they heard gunfire.

Thinking it was an attack, they rushed out ready to fight.

They soon discovered that the real reason for the gunfire was that the King had arrived, and everybody was celebrating.

The men lined up to welcome the King, and then they saw the three musketeers.

D’Artagnan was very pleased to see them and called out to them, inviting them to come and enjoy some of the wine they had sent from Villeroy.

Bottles of wine that we sent?

asked Athos.

We never sent you any wine!

The twelve bottles of Anjou wine, explained D’Artagnan.

D’Artagnan showed them the letter from Godeau.

That’s not his writing, said Athos.

Don’t drink the wine!

They ran back to the dining room where the party was to be held.

The first thing they saw was Brisemont lying on the ground, twisted with pain.

This is a nice trick you’ve played on me, D’Artagnan, he said.

You save my life and pretend to be my friend, and then you poison me with Anjou wine!

D’Artagnan tried to explain, but the dying man would not listen.

I don’t believe you!

he hissed.

He coughed some blood, and a spasm went through his body.

He was dead.

D’Artagnan postponed the party and told Planchet to bury Brisemont.

Then he and the musketeers went to an inn, where Athos told Porthos and Aramis the story of Milady.

They all tried to think of ways in which they could defend themselves against Milady’s attacks.

Then D’Artagnan asked what they should do about Constance Bonacieux, who was in a convent somewhere.

We can rescue her after the Campaign, said Porthos, but we will need to know which convent she is in.

Perhaps Aramis can find out for us by writing to his friend.

Aramis was slightly embarrassed by this but agreed to write a letter and see what he could find out.

The King was eager to start fighting against Buckingham and the people in La Rochelle.

He began by attacking an island near the port and defeating the Englishmen there.

The Englishmen got on their ships and sailed away, leaving more than two thousand dead and wounded soldiers.

They also left behind some papers that revealed a secret plot between a league of nations, which included the German Empire, Spain and England, against France.

Madame de Chevreuse and the Queen were part of this plot, so the Cardinal was on his guard and constantly watching for spies and secret messengers.

One night, the three musketeers were riding back to the camp from an inn called the Red Dovecote when they heard horses coming toward them.

Who goes there?

they called.

Who are you?

was the answer.

They soon discovered that the other riders were the Cardinal and some of his guards.

The Cardinal told them to come with him because he did not want anyone in the camp to know that he was absent.

Athos told him that they had been in a fight at the Red Dovecote about a woman who had arrived there, although they had not seen her.

The Cardinal told them they were right to defend the woman, and they all rode back to the Red Dovecote together.

The Cardinal made them wait in a large room and went upstairs to another room himself.

The musketeers realized that they had prevented somebody from kidnapping an important lady and wondered who it was.

As Athos walked up and down the room, he passed a chimney and heard voices.

He stopped to listen.

It was the Cardinal speaking to none other than Milady!

Athos turned white at the sound of her voice.

The three musketeers gathered around the chimney and listened as the Cardinal told Milady what he wanted her to do.

You are to go to London again and tell the Duke of Buckingham that if he assists the people of La Rochelle, I shall tell everybody about the secret meeting he had with the Queen.

Tell him that I have Montague, one of his agents, in prison and that I also have a letter from Madame de Chevreuse which proves that the Queen is plotting against the King of France.

I am sure that he will give up his plans because he is in love with the Queen.

What will happen if he refuses to listen?

asked Milady.

The Puritans in England hate him, and it should not be difficult to find one who can be persuaded to murder him.

When you have talked to the Duke of Buckingham, you should return to France and go to the convent at Bethune.

Wait there for further orders.

Milady agreed to do as the Cardinal commanded, but then she wanted some help against her own enemies.

Madame Bonacieux has been removed from prison by order of the King and taken to a convent, but I don’t know which one.

Can you find out where she is?

She must die because she helped my enemies.

The Cardinal agreed to find out and tell her.

I have another enemy, more dangerous than Madame Bonacieux, and that is D’Artagnan.

He is also your enemy because he helped the Duke of Buckingham and the Queen in the affair of the diamonds.

He is a brave man, replied the Cardinal, but I will gladly let you do what you like with him.

I will write you an order giving you permission.

There are two guards outside with a horse for you, and they will escort you safely to the ship for England.

You must leave as soon as you can.

You can deal with D’Artagnan later.

Athos, Porthos, and Aramis heard all of this as they sat near the chimney.

Athos told the others that he had to leave the inn immediately.

What will we tell the Cardinal when he finds that you have gone?

they asked.

Tell him that I have gone ahead to check the road because the innkeeper said something that made me think it was dangerous.

He left the inn and rode off in the direction of the camp.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.