سرفصل های مهم
فصل دوازده
توضیح مختصر
دارتانیان به دنبال تفنگ دارها رفت و باز با هم همراه شدن. فهمیدن که باید برای جنگ تجهیزات فراهم کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازده
تفنگ داران دوباره یکپارچه می شوند
صبح روز بعد، دارتانیان عازم آمینِز شد.
آرامیس می خواست که همراهیش کنه ولی هنوز برای اسب سواری خیلی مریض بود.
هنوز سوار اسب جدیدش نشده بود که باز به زمین افتاد و از درد رنگ از رخش پرید.
گفت که در کِروکور میمونه و برای معشوقه ش، مادام دو شوروز شعر میگه.
دارتانیان قول داد که در راه بازگشت به پاریس، برگرده و با پلانشه راه بیفته.
دارتانیان خیلی نگران آتوس بود؛ چون اون اغلب ناراحت و افسرده بود؛ به ویژه وقت هایی که مشروب می خورد.
می دونست که آتوس جنگجوی خوبیه و احتمالاً مردانی رو که اونها رو به معامله با پولِ قلابی متهم کرده بودن، کتک زده؛ ولی فکر می کرد که خیلی عجیبه که آتوس نه خودش رو به اون رسونده نه پیش آرامیس یا پورتوس رفته.
آیا این بار، دیگه زخمی یا حتا کشته شده بود؟
دارتانیان دوست نداشت این جوری فکر کنه چون آتوس دوستِ صمیمیش شده بود.
وقتی به آمینِز رسید، فوراً به مهمون خونه ای رفت که اون ها اونجا ساکن شده بودن.
با صاحب مهمون خونه روبرو شد و اون هم دارتانیان رو شناخت و ازش خواست بگه که چه اتفاقی برای آتوس افتاده.
صاحب مهمون خونه به خاطر اینکه بهشون حمله کرده بودن، ازش عذر خواهی کرد.
بعضی مقامات به ما گفتن که باید مراقبِ آدم هایی که پول جعلی منتقل می کنن، باشیم.
اون ها توصیف هایی از این افراد به ما دادن و ما شما رو شناسایی کردیم و ناچار شدیم که دستگیرتون کنیم.
دارتانیان می تونست حدس بزنه که این مقامات چه کسانی هستن؛ ولی این جوابِ سوال مهمش رو نمی داد.
آتوس کیه؟
اون تکرار کرد.
صاحبِ مهمون خونه در مورد اون نزاع بهش گفت.
آتوس با تفنگ هاش به دو تا مرد شلیک کرد؛ بعد در حالی که با شمشیرش بقیه رو از خودش دور نگه می داشت، به سمتِ زیرزمین، عقب نشینی کرد.
در باز بود و اون سریع رفت تو و در رو پشتِ سرش بست و حتا با گذاشتنِ مانع، مسدودش کرد.
ما می دونستیم که نمی تونه از اون جا فرار کنه برای همین همون جا ولش کردیم.
من رفتم پیشِ فرماندار که بهش بگم که چه اتفاقی افتاده ولی اون هیچ چیزی از این قضیه نمی دونست.
اون بهم گفت که من یه آدمِ اشتباهی رو دستگیر کرده م.
من برگشتم پیش اون زندانی توی زیرزمین؛ ولی اون از اونجا بیرون نمی اومد مگر اینکه اول من به خدمتکارش اجازه بدم که بره داخل پیش اون.
ما به قدری خوشحال شدیم که اجازه ی این کار رو دادیم.
وقتی خدمتکار رفت داخل، اون دوباره در رو مسدود کرد و هنوز هم همون جاست!
شما این همه وقت اون رو توی اون زیرزمینِ قفل، نگه داشتید؟
دارتانیان این رو با فریاد گفت.
نه اونه که خودش رو توی زیرزمین حبس کرده.
امیدوارم شما بتونید وادارش کنید که بیاد بیرون!
همه شراب های خوبم و همین طور کلی غذای خوب اونجا دارم و اون نمی ذاره که بهشون دسترسی داشته باشم.
نمی تونم از مهمون هام پذیرایی کنم و دارم ضرر مالی می کنم.
لطفاً تا بیچاره نشدم، بیاریدش بیرون!
یک دفعه سر و صدای زیادی به گوششون رسید.
دو تا مهمون انگلیسی از راه رسیده بودن و مقداری شراب می خواستن.
وقتی بهشون گفتن که شراب توی زیرزمینه ولی نمیشه بیرونش آورد، تصمیم گرفتن که خودشون با شکستن در زیرزمین، به شراب برسن.
دارتانیان آماده ی مبارزه با اون ها شد ولی بعدش به شکلِ منطقی باهاشون صحبت کرد و راضی شون کرد که توی اتاق هاشون منتظر بمونن تا اون مقداری شراب براشون فراهم کنه.
بعد آتوس رو راضی کرد که در رو باز کنه.
توی زیرزمین یه بَلبَشویی بود!
روی زمین آبگیرهایی از شراب و روغنِ پخت و پز به وجود اومده بود.
تیکه های استخون و چربی توی این آبگیرها شناور بودن.
اونا باقیمونده های ژامبون و سوسیسی بودن که آتوس و خدمتکارش گریمود، خورده بودن.
همه جا بطری های خالی و شکسته ی شراب وجود داشت.
یه بشکه ی شراب وسط زیرزمین، عَلَم شده بود که از شیر بازش، شراب به روی زمین می ریخت.
صاحب مهمون خونه با ناامیدی فریاد زد و می خواست که باهاشون درگیر بشه؛ ولی آتوس بازم شراب، می خواست.
اون و گریمود، خیلی مست بودن.
اون شب، دارتانیان در مورد عشقش به کنستانس بوناسیو به آتوس گفت و همین طور در مورد ترسی که برای امنیتِ اون داشت.
آتوس هنوز خیلی مست بود و داستان وحشتناکی رو برای دارتانیان تعریف کرد.
دوستم آدمِ مهمی در روستای کوچیکی بود.
کشیش جدیدی با خواهر جوون و زیباش به روستا اومدن.
اون مرد مهم، عاشق دخترِ شد و با اینکه اون دختر، فقیر بود، باهاش ازدواج کرد.
کمی بعد از ازدواجشون، مردِ فهمید که روی شونه ی دخترِ علامت خورده شده.
دخترِ یه دزد بود و دوستم زود فهمید که اون کشیش برادرش نبوده بلکه معشوقش بوده.
اونا مردِ رو گول زده بودن و اون هم انقدر عصبانی بود که دختر رو به دار آویخت؛ ولی کشیشِ فرار کرد.
وقتی عاشق یه زن میشی همین جوری میشه!
همین طور که آتوس صحبتش رو در این مورد ادامه می داد، دارتانیان فهمید که اون در مورد یه دوست صحبت نمی کنه، در مورد خودش داره صحبت می کنه!
دارتانیان وحشت کرده بود.
صبح روز بعد، آتوس بیدارش کرد و می خواست بدونه که اون داستانش رو به خاطر داره یا نه.
گفت: من وقتی مست میشم، داستان های خیلی عجیبی سر هم بندی می کنم.
دیگه هیچوقت مست نمی کنم.
گرچه از طرز نگاهش به دارتانیان، معلوم بود که فهمیده که زیاده گویی کرده و دارتانیان رازش رو فهمیده.
موضوعِ صحبت رو عوض کرد.
گفت: برای اسبِ فوق العاده ای که برام آوردی ممنونم.
از بختِ بد، امروز صبح زود اون انگلیسی ها رو دیدم و باهاشون قمار کردم و متاسفم که اسب رو باختم.
دارتانیان خیلی ناراحت شد ولی آتوس هنوز صحبتش رو تموم نکرده بود.
سعی کردم اسبم رو با نگه داشتن اسب تو با یک چوب، برگردونم؛ ولی اون رو هم از دست دادم!
حالا دیگه دارتانیان خیلی عصبانی شده بود.
نمی تونست باور کنه که کسی بتونه اینقدر احمق باشه و مطمئن بود که آتوس داره شوخی میکنه.
آتوس ادامه داد.
سعی کردم با شرط بندی روی حلقه ی تو، که انگلیسی ها متوجهش شده بودن و براشون ارزشمند بود، اون دو تا اسب رو پس بگیرم.
رنگ از رخِ دارتانیان پرید.
آتوس گفت: اون رو هم باختم و بعدش بر سرِ گریمود، شرط بندی کردم.
انگلیسی ها فکر می کردن که گریمود خدمتکار خوبیه و می خواستن که داشته باشنش.
خوشبختانه بختم گفت و حلقه رو برگردوندم.
دارتانیان شروع به خندیدن کرد؛ ولی آتوس هنوز داستانش رو تموم نکرده بود.
فکر کردم بختم عوض شده و خوش شانس شدم؛ برای همین، دوباره روی حلقه شرط بندی کردم و تونستم افسار و یراق اسب ها و بعدش هر دو تا اسب رو ببَرم ولی بعد باز، همه شون به جز حلقه رو باختم؛ و آخرش موفق شدم افسار و یراق ها رو پس بگیرم ولی اسب ها رو نه.
افسارِ اسب، بدون اسب، چه فایده ای داره؟
دارتانیان داد زد.
من یه نقشه براش دارم.
به نظرم تو باید به خاطر اسب هات، بر سر افسارها شرط بندی کنی.
اولش دارتانیان قبول نکرد؛ ولی بالاخره آتوس قانعش کرد که سعیش رو بکنه.
اگه ببازی فقط افسار ها رو از دست میدی و همون طور که خودت گفتی، اونا بدونِ وجود اسبی که بهش بسته بشن، فایده ای ندارن.
اونا رفتن که انگلیسی ها رو پیدا کنن؛ اونا هم شرط بندی رو قبول کردن و قمار کردن.
دارتانیان قمار رو برد؛ ولی آتوس متقاعدش کرد که به جای اسب، صد پیستول برداره.
آتوس و دارتانیان سوار بر الاغ های خدمتکارهاشون، آمینِز رو ترک کردن؛ دو خدمتکارشون هم افسار اسب ها رو به دست گرفته بودن و پیاده می رفتن.
در کِروکور فهمیدن که آرامیس اسب ش رو فروخته که بدهی هاش رو پرداخت کنه.
ولی اون تا حدی که بتونه سفر کنه، حالش خوب بود و برای بردن پورتوس به شانتیلی رفتن.
پورتوس هم بهبود پیدا کرده بود و تازه پشت یک میز چهار نفره برای صرف شام نشسته بود.
با خوشحالی بهشون خوشامد گفت و توضیح داد که اون مهمون های دیگه ای رو هم دعوت کرده بوده ولی اونا پیغام فرستادن که بگن نمی تونن بیان.
غذای فوق العاده ای بود و همه شون داشتن ازش لذت می بردن که ناگهان آتوس گفت: آقایون می دونید که چی دارید می خورید؟
دارتانیان گفت: گوساله است؛ خیلی هم خوشمزه است!
پورتوس گفت: بره و عالیه!
آرامیس گفت: جوجه س و فوق العاده هم هست!
همگی لذت ببرید!
آتوس گفت: همه تون اشتباه کردید؛ چون دارید اسب می خورید.
البته اون گوشت، گوشتِ اسب نبود ولی پورتوس منظور آتوس رو درک کرد و اعتراف کرد که اون اسب جدیدِ فوق العاده ش رو فروخته.
الان هیچ کدومشون اسب نداشتن؛ اما همه شون افسارها و زین اسب هاشون رو نگه داشته بودن.
اونا پولِ هر کدومشون رو جمع کردن و دیدن که چهارصد و شصت و پنج لیور(لیره)، پول دارن.
وقتی به پاریس رسیدن، هر کدومشون نامه ای از مسیو دو تروویل دریافت کردن که بهشون می گفت که پادشاه یک عملیات نظامی یا لشکرکشی رو داره در اولِ ماه می، در لاروشل، شروع می کنه و همه شون باید تجهیزات شون رو در اسرعِ وقتی که می تونن، بخرن.
قیمت این تجهیزات، برای هر تفنگ دار، حدود دو هزار لیره تموم میشه.
متن انگلیسی فصل
Chapter twelve
The Musketeers Reunite
The next morning, D’Artagnan set out for Amiens.
Aramis wanted to accompany him but was still too ill to ride a horse.
He had no sooner mounted his new horse than he fell off it again, pale with pain.
He said he would stay in Crevecoeur and write poetry for his mistress, Madame de Chevreuse.
D’Artagnan promised to return on his way back to Paris and set off with Planchet.
D’Artagnan was quite worried about Athos because he was often sad and depressed, especially when he had been drinking.
He knew that Athos was a good fighter and had probably beaten the men who had accused them of passing false money, but he thought it was very strange that Athos had not caught up with him, nor returned to either Aramis or Porthos.
Had he been injured or even killed this time?
D’Artagnan did not like to think about it because Athos had become his best friend.
When he arrived at Amiens, he went immediately to the inn where they had stayed.
He confronted the innkeeper, who remembered him, and demanded to know what had happened to Athos.
The innkeeper apologized for attacking them.
Some officials told us we should look out for men who were passing false money.
They gave us descriptions of these men, and we recognized you, so we had to arrest you.
D’Artagnan could guess who these officials were, but this did not answer his important question.
Where is Athos?
he repeated.
The innkeeper told him about the fight.
Athos shot two men with his muskets and then kept the others at bay with his sword, while he retreated to the cellar.
The door was open, and he darted in and closed the door behind him, and then he even barricaded it.
We knew he could not escape from there, so we left him there.
I went to the Governor to tell him what had happened, but he didn’t know anything about it.
He told me I had captured the wrong man.
I went back to the prisoner in the cellar, but he would not come out unless I allowed his servant to come in with him first.
We were only too happy to allow this. When the servant went in, he barricaded the door again, and he is still there now!
You’ve kept him locked in the cellar all this time?!
roared D’Artagnan.
No, he has kept himself in the cellar.
I hope you can make him come out!
All my good wine is in there, and a lot of good food, too, and he won’t let me have it.
I cannot serve my guests, and I am losing money.
Please get him out before I am ruined!
Suddenly, they heard a lot of noise.
Two English guests had arrived and wanted some wine.
When they were told that the wine was in the cellar but could not be brought out, they decided to get it themselves by breaking down the cellar door.
D’Artagnan was ready to fight them but then spoke to them reasonably and convinced them to wait in their rooms while he obtained some wine for them.
Then he convinced Athos to open the door. The cellar was a mess!
There were pools of wine and cooking oil on the floor.
Pieces of bones and fat floated in the pools.
These were the remains of the hams and sausages Athos and Grimaud, his servant, had eaten.
There were empty and broken wine bottles everywhere.
A barrel of wine stood in the middle of the cellar, with wine flowing from its open tap onto the ground.
The innkeeper cried out in despair and wanted to fight, but Athos ordered some wine.
He and Grimaud were very drunk.
That night, D’Artagnan told Athos about his love for Constance Bonacieux and his fears for her safety.
Athos was still very drunk and told D’Artagnan a terrible story.
My friend was an important man in a small village.
A new priest came to the village with his young and beautiful sister.
The important man fell in love with the girl and married her, although she was poor.
Not long after the wedding, he discovered that she had been branded on the shoulder.
She was a thief, and my friend soon found out that the priest was not her brother but her lover.
They had tricked him, and he was so angry that he hanged the girl, but the priest escaped.
That is what happens when you fall in love with a woman!
As Athos continued to talk about it, D’Artagnan realized that he was not talking about a friend but about himself!
D’Artagnan was appalled.
The next morning, Athos woke him up and wanted to know if he could remember the story.
I tell some very strange stories when I am drunk, he said.
I will never get drunk again.
It was clear from the way he looked at D’Artagnan, however, that he realized he had said too much and that D’Artagnan knew his secret.
He changed the subject.
Thanks for the wonderful horse you brought for me, he said.
Unfortunately, I saw the Englishmen early this morning and gambled with them, and I am afraid I lost the horse.
D’Artagnan was very annoyed, but Athos had not finished his story yet.
I tried to get my horse back by holding yours with a stake, but I lost that too!
Now D’Artagnan was angry.
He couldn’t believe that anybody could be so stupid and was sure that Athos was joking.
Athos continued.
I tried to get both horses back by staking your ring, which the Englishmen had noticed and considered very valuable.
D’Artagnan turned white.
I lost that too, said Athos, and then I staked Grimaud.
The Englishmen thought he was a good servant and wanted to have him.
Fortunately, my luck changed, and I won back the ring.
D’Artagnan began to laugh, but Athos had still not come to the end of his story.
I thought my luck had changed, so I staked the ring again, and I won back the harnesses and then both the horses, but then I lost them all again, except the ring, and in the end I won back the harnesses but not the horses.
What’s the use of the harnesses without the horses?
cried D’Artagnan.
I have a plan for that.
I think you should stake the harnesses for your horse.
At first D’Artagnan refused, but Athos finally persuaded him to try.
If you lose, you only lose the harnesses, and as you said yourself, they’re of no use without the horses to put them on.
They went to find the Englishmen, who agreed to the bet, and they gambled. D’Artagnan won, but Athos persuaded him to take one hundred pistoles instead of the horse.
Athos and D’Artagnan left Amiens, riding their servants’ donkeys, while the two servants walked, carrying the harnesses.
At Crevecoeur, they found that Aramis had sold his horse to pay his debts.
However, Aramis was well enough to travel, and they went on to Chantilly to pick up Porthos.
Porthos had also recovered and was just sitting down to dinner at a table set for four.
He welcomed them cheerfully and explained that he had invited some guests who had just sent a message to say they were not able to come.
It was a wonderful meal, and they were all enjoying it when Athos suddenly said, “Do you all know what you are eating, gentlemen?
Veal, said D’Artagnan, and it is delicious!
Lamb, said Porthos, and it is excellent!
Chicken, said Aramis, and it is wonderful!
Enjoy it, everybody!
You are all wrong because you are all eating horse, said Athos.
Of course, the meat was not horse meat, but Porthos understood what Athos meant and confessed that he had sold his wonderful new horse.
Now none of them had a horse, although all of them had kept their harnesses and saddles.
They added up the money that each of them had and discovered that they had four hundred and sixty five livres with them.
When they arrived in Paris, each of them had a letter from Monsieur de Treville, telling them that the King was beginning a military operation, or a campaign, at La Rochelle on the first of May and that they all needed to buy their equipment as soon as they could.
This equipment would cost about two thousand livres for each musketeer.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.