سرفصل های مهم
فصل هفده
توضیح مختصر
بانو خواست بافرستادن چهار سرباز دارتانیان رو بکشه اما نتونست. دارتانیان فهمید مادام زنده و سالم هست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفده
نخستین تلاش های بانو برای انتقام
محاصره ی لاروشل یک رویداد تاریخی مهم بود.
پدر پادشاه هنری چهارم، به پروتستان ها اجازه داده بود که در لاروشل زندگی کنن؛ ولی از اون زمان، این منطقه تبدیل به مکانی شد که همه ی کسانی که با پادشاه یا کاردینال مخالف بودن، برای زندگی به اون جا می رفتن.
دشمنان کاردینال به خصوص دوکِ باکینگهام، از مردم لاروشل حمایت می کردن و ازشون برای جاسوسیِ پادشاه و کاردینال استفاده می کردن.
کاردینال تصمیم گرفت که لاروشل رو محاصره و مردمش رو بیرون کنه و شهر رو به امپراتوری کاتولیک برگردونه.
در ابتدا برادرِ پادشاه، که همه اون رو مسیو صدا می زدن، مسئول محاصره بود.
وقتی پادشاه بهبودی پیدا کرد، از پاریس به لاروشل رفت ولی در ویلروی بیمار شد و در اون جا توقف کرد.
تفنگ دار ها هم همون جا باهاش توقف کردن؛ برای همین دارتانیان و سه رفیقش برای مدت بیش تر از چیزی که پیش بینی کرده بودن، از هم جدا موندن.
یک روز عصر دارتانیان داشت توی یه کوره راهِ پَرت، نزدیک اردوگاه نگهبان ها می رفت که دو مرد که پشت پرچین قایم شده بودن، شروع به تیراندازی به سمتش کردن.
همین طور که گلوله ها دورِ گوشش سوت می زدن، به سمت اردوگاه دوید.
هیچ یک از گلوله ها بهش اصابت نکرد، اما یکی شون کلاهش رو سوراخ کرد.
وقتی به اردوگاه برگشت، به سوراخِ کلاهش نگاه کرد و دید که اون سوراخ به وسیله ی یه گلوله ی ارتشی ایجاد نشده.
پس کی بهش شلیک کرده بود؟
یعنی کارِ کاردینال بود؟
اینو بعید می دونست؛ چون کاردینال راه های مطمئن تری برای برخورد با دشمناش داشت.
فکر می کرد که این احتمال خیلی بیشتره که بانو داره سعی می کنه ازش انتقام بگیره.
چند روز بعد افسرِ فرماندهی اون رو به چادرش فراخوند و ازش خواست که برای یک کار دشوار و خطرناک، داوطلب بشه.
اون به گروه کوچیکی نیاز داشت که به ساختمونی برن که لاروشلی ها اون شب از ارتش گرفته بودن.
فرمانده می خواست بدونه که چند نفر توی این ساختمون هستن.
دارتانیان از چهار داوطلب خواست که همراهش برن.
دو نفر از نگهبون ها و دو سرباز از گروه دیگه داوطلب شدن.
دارتانیان اون ها رو پذیرفت و به سمت ساختمون حرکت کرد و در امتدادِ یک سنگر راه می رفت که در معرضِ دید نباشه.
نگهبون ها در کنارش حرکت می کردن و سربازها پشت سرشون می رفتن.
بعد از کمی دارتانیان برگشت و دید که سربازها غیبشون زده.
با این فکر که حتماً اون ها ترسیدن و فرار کردن، با اون دو نگهبان به راهش ادامه داد.
اون ها حالا حدود چهل گَز- حدود چهل و یک متر - از ساختمون فاصله داشتن و ایستادن.
ساختمون متروکه به نظر می رسید؛ اون ها می خواستن بیشتر به سمتش برن که حلقه های دود از یکی از پنجره هاش ظاهر شد و گلوله هایی دورِ سر این سه مرد، سوت کشیدن.
اون ها متوجه شده بودن که ساختمون هنوز اشغاله؛ بنابراین تصمیم گرفتن دور بزنن و به سمتِ اردوگاه برگردن.
وقتی به داخلِ سنگر پریدن، صدای شلیکِ یه تک گلوله شنیده شد و یکی از نگهبون ها که گلوله به سینه ش خورده بود، به زمین افتاد.
نگهبونِ دیگه به دویدن ادامه داد، ولی دارتانیان نگهبونی رو که بهش شلیک شده بود، بلند کرد و سعی کرد کمکش کنه تا به اردوگاه برگرده.
ولی صدای دو گلوله ی دیگه هم به گوش رسید و گلوله به سرِ نگهبون، اصابت کرد.
گلوله ی دیگه به دارتانیان نخورد.
دارتانیان به اطراف نگاه کرد؛ ناگهان فهمید که این گلوله ها نمی تونن از ساختمون دشمن بیان؛ چون اون ها در گوشه ی سنگر، پناه گرفته بودن.
ناگهان یادِ اون دو سربازی افتاد که فکر می کرد فرار کردن و بعد یادِ اون دو نفری افتاد که چند روزِ پیش، سعی کرده بودن بهش شلیک کنن.
یه فکری به ذهنش رسید.
روی جسد نگهبان افتاد و وانمود کرد که مرده.
لحظه ای بعد دید که دو تا سر، در لبه ی سنگر پیدا شد.
درست فکر کرده بود.
اون ها همون دو سربازی بودن که فرار کرده بودن.
فهمید که اون ها فقط برای اینکه بتونن بهش تیراندازی کنن، برای این کار داوطلب شده بودن و به نظر می رسید که این دشمنش بوده که می خواسته بکشدش.
خوشبختانه حقه ی دارتانیان جواب داد.
سربازها فکر کردن که اون مرده و بدون اینکه زحمتِ پرکردنِ دو باره ی تفنگ ها شون رو بکشن، بهش نزدیک شدن.
وقتی به دارتانیان نزدیک شدن، اون یک دفعه جست زد و با شمشیرش بهشون حمله کرد.
یکیشون به سمت دشمن دوید و از ناحیه ی شونه تیر خورد و اون یکی با دارتانیان جنگید.
طولی نکشید که دارتانیان خلعِ سلاحش کرد و شمشیرش رو روی گلوش گذاشت.
اون سرباز اعتراف کرد که زنی به نامِ بانو بهش پول داده و این که اون سربازِ دیگه، یه نامه از بانو توی جیبش داره.
دارتانیان بهش گفت که برو و نامه رو بیار، ولی اون سرباز خیلی ترسیده بود.
لطفاً من رو مجبور نکن که به اون جا برم.
این کار، یه راهِ دیگه برای کشتنِ منه.
ولی، دارتانیان نظرش رو عوض نکرد و بالاخره سرباز به سمتِ دوست کشته شده ی خودش حرکت کرد.
همون طور که داشت می رفت، انقدر ترسیده و بدبخت به نظر می رسید که دارتانیان دلش براش سوخت.
وایسا.
تو اینجا بمون، من میرم.
فرقِ بینِ یه مرد شجاع و یه ترسو رو بهت نشون می دم.
دارتانیان به سربازِ مجروح رسید و تصمیم گرفت قبل از اینکه دنبالِ نامه بگرده، سرباز رو به داخل سنگر ببره.
درست وقتی که دشمن شروع به تیراندازی بهشون کرد، اون رو بلند کرد.
احساس کرد که به بدن سرباز اصابت کرد و قبل از اینکه خودش بپره توی سنگر، سرباز رو انداخت اون جا.
سرباز مرده بود ولی دارتانیان زود کیف پولش و نامه ای که می خواست رو پیدا کرد.
در نامه این طور نوشته بود: شما به اون زن اجازه دادید که فرار کنه و حالا اون در صومعه سالم و در امنیت هست.
در مقابلِ اون مرد شکست نخورید؛ وگرنه مجازات می شید.
دارتانیان این نامه ی بانو رو در جیبش گذاشت و بعد شروع به بازجویی از سربازِ دوم کرد.
به این دو سرباز پول داده بودن که زنی رو که در روزِ معینی از دروازه ی لاویلِت در حال خروج از پاریس بود، بدزدن, ولی اون ها برای نوشیدن آب توقف کرده بودن و خیلی دیر شده بود و نتونسته بودن به کالسکه برسن.
می خواستید با اون زن چکار کنید؟
می خواستیم ببریمش به یه خونه ای در منطقه ی سلطنتی.
دارتانیان فهمید که بانو می خواسته که مادام بوناسیو رو در خونه ی خودش نگه داره.
این موضوع باعث شد که دارتانیان متوجه بشه که بانو چه دشمن قدرتمندیه ولی همچنین متوجه شد که ملکه، مادام بوناسیو رو پیدا کرده و اون رو سالم به یک صومعه منتقل کرده.
دارتانیان اونقدر خوشحال بود که به سمتِ سرباز برگشت و بهش کمک کرد که به اردوگاه برگرده.
اولین نگهبان قبلاً به افسر فرمانده گفته بود که اون چهار مرد دیگه کشته شده ن، برای همین وقتی دارتانیان با اون سرباز از راه رسید، مثلِ یک قهرمان، ازش استقبال شد.
اون سرباز هم قسم خورد که تا پایان عمر، بهش خدمت کنه.
متن انگلیسی فصل
Chapter seventeen
Milady’s First Attempts at Revenge
The siege of La Rochelle was an important historical event.
The King’s father, Henry IV, had allowed the Protestants to live at La Rochelle, but since then, it had become a place where everybody who disagreed with the King or the Cardinal went to live.
The Cardinal’s enemies, especially the Duke of Buckingham, supported the people of La Rochelle and used them to spy on the King and the Cardinal.
The Cardinal decided to besiege La Rochelle, drive the population out, and restore the city to the Catholic Empire.
The King’s brother, whom everybody called Monsieur, was in charge of the siege at first.
When the King had recovered, he travelled from Paris toward La Rochelle but became sick at Villeroy and stopped there.
The musketeers stopped there with him so that D’Artagnan and his three comrades were separated for longer than they had anticipated.
One evening, he was walking along a lonely path near the guards’ camp when two men hiding behind a hedge began to shoot at him.
He ran back toward the camp as the bullets whistled around his ears.
None of them hit him, although one did put a hole in his hat.
When he got back to the camp, he looked at the hole in his hat and saw that it had not been made by an army bullet.
So who had shot at him?
Was this the work of the Cardinal?
He thought this unlikely, as the Cardinal had much surer ways of dealing with his enemies.
He thought it was much more likely that Milady was trying to take revenge on him.
A few days later, D’Artagnan’s commanding officer called him to his tent and asked him to volunteer for a difficult and dangerous job.
He needed a small group of men to go to a building which the Rochellese had captured from the army that night.
The commander wanted to know how many men were in this building.
D’Artagnan asked for four volunteers to go with him.
Two men from the guards volunteered and so did two soldiers from another company.
D’Artagnan accepted them and set out toward the building, going along a trench to stay out of sight.
The guardsmen marched beside him, and the soldiers marched behind them.
After a while, he turned around and saw that the soldiers had disappeared.
Thinking that they must have become frightened and run away, he continued with the two guardsmen.
They were now about forty yards from the building and stopped.
The building seemed to be deserted, and they were just about to go further toward it when some puffs of smoke appeared from one of the windows and bullets whistled around the heads of the three men.
They had found out that the building was still occupied, so they decided to turn around and head back toward the camp.
As they leapt into the trench, a single shot rang out, and one of the guardsmen fell down with a bullet through his chest.
The other guardsman continued to run, but D’Artagnan picked up the guardsman who had been shot and tried to help him back to the camp.
However, two more shots rang out and the guardsman was hit in the head.
The other bullet just missed D’Artagnan.
He looked around, suddenly realizing that these bullets could not come from the enemy building because they were sheltered by the angle of the trench.
D’Artagnan suddenly remembered the two soldiers who he thought had run away and then thought of the two men who had tried to shoot him a few days earlier.
He had an idea.
He fell down over the body of the guardsman and pretended to be dead.
A moment later, he saw two heads appear over the edge of the trench.
He was right.
They were the two soldiers who had run away.
He realized that they had volunteered only so that they could shoot him, and his death would look as if it was caused by the enemy.
Luckily, D’Artagnan’s trick worked.
The soldiers thought he was dead and approached him without bothering to reload their guns.
When they were close to him, D’Artagnan suddenly sprang up and attacked them with his sword.
One of them ran toward the enemy and was shot in the shoulder, and the other fought against D’Artagnan.
It did not take D’Artagnan long to disarm him and put his sword against his throat.
The soldier confessed that he had been paid by a woman called Milady and that the other soldier had a letter from her in his pocket.
D’Artagnan told him to go and get the letter, but the soldier was very afraid.
Please don’t make me go there.
It’s just another way of killing me.
D’Artagnan, however, would not change his mind and eventually the soldier set out toward his fallen friend.
As he went, he looked so afraid and miserable that D’Artagnan took pity on him.
Stop.
You stay here, and I’ll go.
I’ll show you the difference between a brave man and a coward.
D’Artagnan reached the wounded soldier and decided to carry him back into the trench before looking for the letter.
He picked him up just as the enemy began to fire at them.
He felt the body of the soldier get hit and then threw him into the trench before jumping into it himself.
The soldier was dead, but D’Artagnan soon found his wallet and the letter that he wanted.
This is what it said: You let that woman escape, and now she is safely in a convent.
Do not fail with the man, or you will be punished.
D’Artagnan put this letter from Milady in his pocket, and then began to question the second soldier.
The two soldiers had been paid to kidnap a woman who was leaving Paris by the la Villette gate on a certain day, but they had stopped to have a drink and were too late for the carriage.
What were you going to do with the woman?
We were going to take her to a house in the Place Royale.
D’Artagnan understood that Milady had wanted to keep Madame Bonacieux in her own house.
This made D’Artagnan realize what a powerful enemy Milady was, but he also realized that the Queen had found Madame Bonacieux and removed her safely to a convent.
D’Artagnan was so happy that he turned to the soldier and helped him back to the camp.
The first guardsman had already told the commanding officer that the other four men had been killed, so when D’Artagnan arrived with the soldier, he was given a hero’s welcome.
The soldier swore to serve him for the rest of his life.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.