سرفصل های مهم
فصل چهار
توضیح مختصر
دارتانیان با پادشاه دیدار کرد. به بوناسیو برای یافتن همسرش کمک کرد. مرد مونگی دزدِ همسر بوناسیو بود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهار
همسرِ صاحبخانه
مسیو دو تروویل و چهار رفیقش، با عجله به قصر رسیدن، ناامید شدن.
پادشاه تصمیم داشت که برای شکار به جنگل بره!
مسیو دو تروویل، عصر رو با دوک دو لاتِرموییل گذروند و اطمینان حاصل کرد که اون، دلیلِ نزاع رو خوب متوجه شده.
سرِشب، پادشاه از شکارش که ناموفق هم بود، برگشت و مسیو دو تروویل به دیدارش رفت.
پادشاه رو قانع کرد که دوک دو لاترموییل رو ببینه و عقیده ش رو در مورد اون نزاع بشنوه؛ پادشاه هم صبح روز بعد همین کار رو کرد.
وقتی مسیو دو تروویل به قصر برگشت، سه تفنگدار و دارتانیان رو با خودش برد.
پادشاه از دارتانیان خواست که موضوع رو از نقطه نظرِ خودش شرح بده و طولی نکشید که متقاعد شد که تفنگ دارها تقصیری نداشته ن.
چهل پیستول بهشون پاداش داد که بین خودشون تقسیم کنن.
با این حال در مورد تعداد نگهبون هایی که از کار برکنار می شدن، بهشون هشدار داد.
گفت: فکر می کنم که یک یا دو نفر گهگاهی حذف بشن کافیه؛ ولی هفت نفر در دو روز، خیلی زیاده!
سه یارِ دارتانیان، بهش کمک کردن که تصمیم بگیره که چطوری پولش رو خرج کنه.
اول یه غذای عالی خوردن.
بعد دارتانیان یک خدمتکار گرفت که اسمش پِلانشه بود.
هر یک از این تفنگ دار ها خدمتکاری داشتن که نمایان گر شخصیت خودِ اون ها بود.
آتوس مردِ ساکتی بود که به ندرت صحبت می کرد.
هیچوقت هرگز با خدمتکارش، گریمود صحبت نکرده بود و اجازه هم نداده بود که گریمود باهاش صحبت کنه.
با علائم و نشانه ها باهاش ارتباط برقرار می کرد و اگه اون درست متوجه منظورش نمی شد، کتکش می زد.
و توی اون مواقع، چند کلمه ای باهاش صحبت می کرد.
از طرفِ دیگه، پورتوس عاشق صحبت کردن و خودنمایی بود و خدمتکارش موسکُتون هم همین طور بود.
پورتوس توی یک عمارت بزرگ و بسیار با ابهتی زندگی می کرد؛ ولی هرگز اجازه نمی داد کسی وارد اتاق هاش بشه و وقتی کسی سرزده به دیدنش می اومد، هیچوقت خونه نبود.
آرامیس، سومین تفنگ دار، اهل علم و دانش بود و می خواست که یک روزی کشیش بشه و بازین، خدمتکارش هم همیشه در حال مطالعه ی کتاب بود.
اون خدمتکار بسیار آرام و وفاداری بود.
دارتانیان متوجه شد که آتوس، پورتوس و آرامیس اسم واقعی دوستانش نیستن ولی نتونست بفهمه که اسم های حقیقی شون چیه.
از تک تکشون در مورد خودشون و همین طور در مورد بقیه شون، سوال هایی پرسید ولی بهش هیچ چیز نگفتن.
سه تفنگ دار بهش یاد دادن که چطور در شهر زندگی کنه و اون چهار نفر، جدایی ناپذیر شدن.
دارتانیان یه تفنگ دار نبود ولی در انجام وظایف نگهبانی کمک می کرد و به زودی میون بقیه ی تفنگ دار ها معروف شد.
مسیو دو تروویل در این میان بیکار ننشسته بود.
یک روز پادشاه به فرمانده ی نگهبون ها ، مسیو دو اِسارت دستور داد که دارتانیان رو در جمعِ خودشون بپذیره.
دارتانیان ترجیح می داد که فوراً یک تفنگ دار بشه؛ ولی مسیو دو تروویل بهش گفته بود که اول باید دو سال، در یک مجموعه ی دیگه خدمت کنه.
اون گفت: البته اگه کار ویژه ای انجام بدی که شایستگیت رو ثابت کنی، این دوره ممکنه کوتاه تر بشه.
مدتی بعد، تمام پولی که پادشاه به دارتانیان داده بود، تموم شد.
سه تفنگدار به نوبت برای دارتانیان مقداری پول فراهم می کردن و دوستانشون رو به شام دعوت می کردن.
وقتی که یکی شون به مهمونی دعوت می شد، سه نفر دیگه هم میومدن؛ خدمتکارانشون هم همین طور.
اونا حقوق کمی از مسیو دو توویل دریافت می کردن و این دستمزد، فقط برای مدت کوتاهی جوابگو بود و زود دوباره فقیر می شدن.
دارتانیان به این فکر افتاد که چرا باید این چهار جوون شجاع و زیرک که اینطور می تونستن با همکاری هم، هر کاری رو انجام بدن، اینقدر فقیر باشن.
یک روز همین طور که داشت به این موضوع فکر می کرد، به دیدن صاحب خونه ش رفت.
اون دارتانیان رو نشناخت، چون سه ماه می شد که اون هیچ اجاره ای پرداخت نکرده بود.
صاحب خونه پارچه فروشی ترسو ولی ثروتمند به نام بوناسیو بود و می خواست که دارتانیان کمکش کنه.
بهش گفت که اجاره ی پرداخت نشده رو نادیده می گیره.
در واقع قول داد که دیگه هرگز ازش اجاره نمی گیره و علاوه بر این پنجاه پیستول هم بهش داد.
البته این خیلی برای دارتانیان جالبِ توجه بود.
بوناسیو گفت: همسرم یکی از کنیزهای ملکه س.
دیروز صبح دزدیدنش.
اون چهار روز پیش بهم گفت که مکله می ترسه، چون کاردینال بهش آزار می رسونه.
البته شما که از حادثه ی سرابند اطلاع دارید درسته؟
دارتانیان جواب داد: البته.
می دونست که پادشاه و ملکه همدیگه رو دوست ندارن و اینکه کاردینال هم از ملکه خوشش نمی یاد؛ ولی از حادثه ی سرابند هیچ اطلاعی نداشت.
اما نمی خواست که صاحب خونه ش بفهمه که اون از اون حادثه، هیچی نمی دونه.
بوناسیو ادامه داد: از اون موقع به بعد، کاردینال بدتر شد.
حالا اون می خواد انتقام بگیره.
ملکه فکر می کنه که اون ها به اسم خودش(ملکه) به دوک باکینگهام نامه نوشته ن و فریبش دادن که به پاریس بیاد.
می دونید که دوک، با ملکه دوست هستن.
مطمئنم که اونا یه جور تله براش درست می کنن.
فکر می کنم اونها همسرم رو مجبور می کنن که به عنوان یه جور جاسوس، براشون کار کنه.
شما هیچ حدسی نمی زنید که کی همسرتون رو دزدیده؟
دارتانیان این سوال رو پرسید.
فکر کنم بشناسمش.
اون جاسوس شخصیِ کاردیناله.
اسمش رو نمی دونم ولی قبلاً دیدمش.
حدود چهل و پنج سالشه، موهای تیره و سبیل سیاهِ مرتبی داره.
یه جای زخمِ کوچیک هم، روی گونه ش داره.
یه جای زخم روی گونه ش؟
من می شناسمش!
می دونی کجا زندگی می کنه؟
نه نمی دونم.
این نامه به دستم رسیده.
و نامه ای رو به دارتانیان داد.
دارتانیان نامه رو به سمت پنجره برد، تا بخوندش.
سعی نکن همسرت رو پیدا کنی.
وقتی کارمون باهاش تموم بشه، بر می گردونیمش پیشت.
صاحبخونه هم به سمت پنجره اومد و ناگهان فریاد زد.
نگاه کن!
اونجا رو!
اون مردِ، تو ورودیِ اون سمتِ خیابون!
دارتانیان از پنجره بیرون رو نگاه کرد و چیزی رو که صاحب خونه می گفت، دید.
خودش بود!
همون مردِ اهلِ مونگ!
دزد نامه و همسرِ صاحبخونه!
دارتانیان شمشیرش رو کشید و از اتاق بیرون دوید.
توی پله ها، پورتوس و آتوس رو که تازه داشتن برای دیدنش می اومدن، دید.
اون مردِ مونگیه!
با فریاد این رو گفت.
اون ها هم گذاشتن که بره.
اونا داستانش رو شنیده بودن و می دونستن که دارتانیان می خواد با اون مرد، مبارزه کنه.
به همدیگه گفتن: زود بر می گرده.
از پله ها بالا رفتن و به اتاقش رفتن.
کسی اون جا نبود چون صاحب خونه به این نتیجه رسیده بود که اگه بره، براش امن تره.
دارتانیان با شمشیر کشیده، بالا و پایینِ خیابون رو با عجله گشت ولی نتونست اون مردِ مونگی رو پیدا کنه.
به خونه ی اون طرفِ خیابون برگشت و اونقدر در زد تا همسایه ها سرشون رو از پنجره ها بیرون آوردن و بهش گفتن که اون خونه، شش ماهه که خالیه.
به اتاق خودش برگشت و آرامیس هم در این بین، سر رسید.
به تفنگ دارها داستان صاحب خونه ش رو گفت.
بعد آرامیس داستان خودش رو بهشون گفت.
دیشب من دوستی رو دیدم که یک خواهرزاده داره.
من داشتم این خواهرزاده رو تا کالسکه ش همراهی می کردم که مردی که به خوبی می تونست همین مرد مونگیِ شما باشه، به ما نزدیک شد و بهمون گفت که سوار کالسکه ش بشیم.
اون پنج شیش نفر همراهش داشت، که بهش کمک کنن.
اون تو رو با دوکِ واکینگهام اشتباه گرفته!
و خواهرزاده ی دوستت رو هم با ملکه اشتباه گرفته!
دارتانیان گفت.
به نظرم ممکنه همین طور باشه.
اون من رو دوک و خواهرزاده ی دوستم رو مادام خطاب کرد و اون موقع هم، هوا خیلی تاریک بود.
همین طور که این چهار رفیق روی این موضوع دقیق شده بودن، صدای پای شتابانی رو از پشت در شنیدن و لحظه ای بعد بوناسیو وارد اتاق شد.
کمک!
بوناسیو فریاد زد.
چهار تا پلیس، می خوان دستگیرم کنن.
تفنگ دار ها شمشیر کشیدن که با پلیس ها بجنگن؛ ولی دارتانیان بهشون گفت که شمشیر ها رو کنار بگذارن.
پلیس ها ریختن توی اتاق و در کمالِ شگفتیِ صاحبخونه و تفنگ دارها، دارتانیان بهشون کمک کرد که صاحبخونه رو دستگیر کنن.
اون حتا مقداری از شرابی رو که صاحبخونه براش آورده بود، به پلیس ها تعارف کرد.
وقتی اونها رفتن، پورتوس و آرامیس رو به دارتانیان کردن و به خاطر کاری که کرده بود، بهش اعتراض کردن.
تو گذاشتی پلیس دوستت رو دستگیر کنه!
آتوس از درِ مخالفت با اون ها، در اومد.
دارتانیان تو یه نابغه ای!
بقیه شون جا خورده بودن ولی قبول کردن که به شعارشون پایبند بمونن: یکی برای همه و همه برای یکی.
دارتانیان رهبری اون ها رو به عهده گرفت و بهشون گفت که بهتره به خونه هاشون برگردن.
ما به خودِ کاردینال، اعلام جنگ کردیم.
دارتانیان این رو گفت.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
The Landlord’s Wife
Monsieur de Treville and the four comrades hurried to the palace to see the King but were disappointed when they arrived.
The King had decided to go hunting in the forest!
Monsieur de Treville spent the afternoon visiting Duc de la Tremouille and ensuring that he had a good understanding of the cause of the brawl. In the evening, the King returned from his hunt, which had been unsuccessful, and Monsieur de Treville went to see him.
He persuaded the King to see Duc de la Tremouille and hear his opinion about the brawl, which the King did the next morning.
When Monsieur de Treville returned to the palace, he brought the three musketeers and D’Artagnan with him.
The King asked D’Artagnan to tell his version of the story and was soon convinced that the musketeers were not at fault.
He rewarded them with forty pistoles, which they shared among them.
However, he did give them a warning about the number of guards they were putting out of action.
I think one or two occasionally is enough, he said, but seven in two days is too many!
D’Artagnan’s three new companions helped him decide how he should spend his money.
First, they had a wonderful meal.
Then, D’Artagnan hired a servant, whose name was Planchet.
Each of the musketeers had a servant that reflected their own personality.
Athos was a quiet man who rarely spoke.
He never spoke at all to his servant, Grimaud, and did not allow Grimaud to speak to him.
He communicated with signs and beat him if he misunderstood.
On those occasions, he sometimes spoke a few words.
Porthos, on the other hand, loved to talk and show off, and his servant, Mousqueton, did the same.
Porthos lived in a large, very impressive building but never allowed anyone into his rooms and was never home when anybody came to visit him unexpectedly.
The third musketeer, Aramis, was scholarly and wanted to be a priest one day, and his servant, Bazin, was always reading books.
He was a very quiet and loyal servant.
D’Artagnan discovered that Athos, Porthos, and Aramis were not the real names of his friends, but he could not find out what their real names were.
He asked each of them questions about themselves and about each other, but they would tell him nothing.
The three musketeers taught D’Artagnan how to live in the city, and the four of them became inseparable.
D’Artagnan was not a musketeer, but he helped with guard duties and was soon well known by all the other musketeers.
Meanwhile, Monsieur de Treville had not been idle.
One day, the King ordered the Captain of the guards, Monsieur des Essarts, to accept D’Artagnan in his company.
D’Artagnan would have preferred to be a musketeer immediately, but Monsieur de Treville said that he should serve two years in another company first.
Of course, he said, this period might become shorter if you do something special to prove yourself to be worthy.
After a while, the money that the King had given D’Artagnan was all spent.
The musketeers took it in turns to provide some money and get invitations to dinner with their friends.
When one was invited to dinner, the other three came along and so did their servants.
They got a small advance on their wages from Monsieur de Treville, and this helped for a while, but they were soon poor again.
D’Artagnan began to wonder why four such brave and clever young men, who could accomplish anything they agreed to do together, were poor.
While he was thinking about this one day, he had a visit from his landlord.
He did not recognize him because he had not paid any rent for three months.
The landlord was a timid but wealthy draper called Bonacieux, and he wanted D’Artagnan to help him.
He said that he would overlook the unpaid rent.
In fact, he promised that he would never charge him rent again and that he would also give him fifty pistoles.
Of course, D’Artagnan was very interested.
My wife is one of the Queen’s maids, said Bonacieux.
Yesterday morning, she was kidnapped.
Four days ago, she told me that the Queen was afraid because the Cardinal was persecuting her.
You know about the Saraband incident, of course?
Yes, of course, replied D’Artagnan.
He knew that the King and Queen did not like each other and that the Cardinal did not like the Queen either, but he didn’t know anything about the Saraband incident.
However, he didn’t want the landlord to know that he didn’t know.
Since then, continued Bonacieux, the Cardinal has been worse.
Now, he wants revenge.
The Queen thinks that they have written to the Duke of Buckingham in her name and tricked him into coming to Paris.
You know that the Duke is a friend of the Queen.
I am sure they will set some sort of trap for him.
I think they will force my wife to act as a kind of spy for them.
Do you have any ideas about who kidnapped her?
asked D’Artagnan.
I think I know him.
He is the Cardinal’s private spy.
I don’t know his name, but I have seen him.
He is about forty-five years old, has dark hair and a well-trimmed, black moustache.
He also has a small scar on his cheek.
A scar on his cheek?! I know him!
Do you know where he lives?
No, I don’t. I got this letter.
He gave D’Artagnan a letter.
D’Artagnan took it to the window to read it.
Do not try to find your wife.
We will give her back to you when we are finished with her.
The landlord came to the window too and suddenly cried out.
Look!
There!
That man in the doorway across the street!
D’Artagnan looked out of the window and saw what the landlord saw.
It was him!
The man from Meung!
The letter stealer and wife kidnapper!
D’Artagnan drew his sword and rushed out of the room.
On the stairs, he met Porthos and Athos who were just coming to visit him.
It’s the man from Meung!
he shouted. They let him go.
They had heard the story and knew that D’Artagnan wanted to fight this man.
He’ll be back soon, they told each other.
They went upstairs to his room.
It was empty because the landlord had decided that it was safer to leave.
D’Artagnan rushed up and down the streets with his drawn sword but could not find the man from Meung.
He returned to the house across the street and knocked on the door until the neighbors put their heads out of their windows and told him that the house had been empty for six months.
He returned to his own room, where Aramis had meanwhile turned up as well.
He told the musketeers the landlord’s story.
Then Aramis told them his story.
Last night, I was visiting a friend who has a niece.
I was escorting the niece to her carriage, when a man, who could well be your man from Meung, approached us and told us to get into his carriage.
He had about five or six men to help him.
He mistook you for the Duke of Buckingham!
And your friend’s niece for the Queen!
said D’Artagnan.
I think that might be true.
He addressed me as ‘Duke’ and my friend’s niece as ‘Madame,’ and it was very dark.
As the four friends were considering this, they heard hurried footsteps outside the door, and in the next moment, Bonacieux burst into the room.
Help!
he shouted.
Four policemen are trying to arrest me!
The musketeers drew their swords, ready to fight the policemen, but D’Artagnan told them to put them away.
The policemen entered the room and, much to the amazement of the landlord and the musketeers, D’Artagnan helped them to arrest the landlord.
He even offered the policemen some of the wine he had obtained from the landlord.
When they had gone, Porthos and Aramis turned on D’Artagnan and complained about what he had done.
You let the police arrest your friend!
Athos disagreed with them.
D’Artagnan, you’re a genius!
The others were astonished but agreed to stick with their motto: One for all and all for one.
D’Artagnan was taking the lead and told them they should all go to their own homes.
We have declared war on the Cardinal himself!
he said.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.