سرفصل های مهم
فصل پنج
توضیح مختصر
همسر بوناسیو موفق به فرار شد؛ دارتانیان از پلیسها نجاتش داد و عاشقش شد. دوک باکینگهام رو ملاقات کرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنج
دوکِ باکینگهام
چرا وقتی دارتانیان به پلیس اجازه داد که بوناسیو رو دستگیر کنه و ببره، آتوس اون رو نابغه دونست؟
ساده بود چون اون و دارتانیان حدس زدن که پلیس از بوناسیو به عنوان طعمه برای یک دام استفاده می کنه؛ مثل کاری که معمولاً در اون زمان انجام می دادن.
اونا قربانی رو مخفیانه می بردن و بعدش همه ی کسانی رو که به خونه می اومدن، دستگیر می کردن.
این دقیقاً همون چیزی بود که در این مورد، اتفاق افتاد.
سه تفنگدار بیرون رفتن تا به دنبال مادام بوناسیو بگردن.
آتوس از مسیو دو تروویل سوالاتی پرسید و اون هم فقط تونست بهش بگه که شب پیش، پادشاه و ملکه و کاردینال رو دیده بوده.
پادشاه راحت نبود، کاردینال هم نگران به نظر می رسید و چشم های ملکه هم قرمز بود یا به خاطر گریه کردن، یا شب بیدار بودن.
مسیو دو تروویل به آتوس تاکید کرد که به پادشاه و ملکه وفادار باشه.
در حینی که سه تفنگ دار بیرون در حال جستجو بودن، دارتانیان در اتاقش که دقیقاً بالای اتاق بوناسیو بود، مشغول بود.
از پنجره می تونست هر کسی رو که به خونه میاد ببینه و با گذاشتن گوشش روی کفِ اتاق، می تونست بیشتر چیزهایی رو که پلیس و مهمون های بوناسیو در اتاق پایینی می گفتن، بشنوه.
از هر کدوم از بازدیدکننده ها پرسیدن که آیا مسیو بوناسیو هیچوقت تا به حال چیزی بهشون داده بوده که به مادام بوناسیو منتقل کنن یا اینکه آیا مادام بووناسیو چیزی بهشون داده بوده که به مسیو بوناسیو برسونن.
بعد ازشون پرسیدن که آیا مسیو یا مادام بوناسیو تا به حال رازی رو بهشون گفته ن؟
دارتانیان به این سوال ها فکر کرد و به این نتیجه رسید که پلیس داره سعی میکنه بفهمه که آیا دوکِ باکینگهام در پاریس و در شرفِ دیدار با ملکه هست.
غروبِ روز دوم، یک مهمونِ دیگه به خونه اومد و طولی نکشید که دارتانیان از اتاقِ پایینی، صدای جیغ و داد و ناله شنید.
اینها رو شنید: من مادام بوناسیو هستم و برای ملکه کار می کنم!
بعد صدای دعوا و کشمکش شنید و صدای بلندی اومد که انگار چیزی به زمین خورد.
دارتانیان نگران بود که اونها مادام بوناسیو رو ببرن؛ برای همین به پلانشه گفت که سریع بره و تفنگ دار ها رو بیاره.
دارتانیان هم خودش سریع به طبقه ی پایین رفت و با چند تا پلیسِ غیر مسلّح رو به رو شد.
اون ها سریع از خونه فرار کردن و دارتانیان رو با مادام بوناسیو تنها گذاشتن.
دارتانیان بهش نگاه کرد و فوراً عاشقش شد.
مادام بوناسیو حدود بیست و پنج ساله بود و موهای تیره، چشمان آبی و دندون های سفیدی داشت.
دارتانیان رو که دید از هوش رفت.
یک دستمال سفید زیبا، روی زمین، کنار پاهاش افتاده بود.
دارتانیان اون رو برداشت و دید که همون حروف اول نام خانوادگی اشرافی روی اون بود که اون روی دستمالِ آرامیس دیده بود و اونقدر براش دردِسر درست کرده بود.
دستمال رو داخل جیب لباس مادام بوناسیو گذاشت.
وقتی که مادام بوناسیو بهتر شد، به دارتانیان لبخند زد و به خاطر اینکه نجاتش داده بود، ازش تشکر کرد.
دارتانیان باز هم عاشقش شد.
اون مردا کی بودن؟
مادام پرسید.
چی می خواستن؟
شوهرم کجاست؟
دارتانیان توضیح داد که اون مردا پلیس هایی هستن که برای کاردینال کار می کنن و شوهرش هم دستگیر شده.
شوهرم دستگیر شده؟
ولی اون مثل روز پاک و بی گناهه!
مادام گفت.
دارتانیان متوجه لبخند ریزی شد که در صورتش برق می زد.
بهش گفت که چه اتفاقی افتاده.
اون تایید کرد و گفت بله، من رو دزدیدن ولی نمی دونم چه کسی و چرا.
شما می دونید؟
دارتانیان از اون مردِ مونگی براش گفت.
خودشه!
مادام گفت.
ولی اون کیه؟
دارتانیان با اینکه از صمیمِ قلب، آرزو داشت بهش بگه ولی نتونست به این سوالش جواب بده.
شما چطوری فرار کردین؟
دارتانیان پرسید.
اونا بی دقتی کردن.
من رو تنها گذاشتن و من هم از پنجره بیرون اومدم.
مستقیم اومدم این جا که شوهرم رو پیدا کنم.
اون ازتون پشتیبانی می کنه؟
نه، اون مردِ خوبیه؛ ولی نمی تونه مبارزه کنه.
می خواستم یه پیغامی رو بهش برسونم.
پیامم یه رازه.
یک هو دارتانیان به ذهنش رسید که اون پلیس ها می تونن برگردن و نیروهای بیشتری با خودشون بیارن.
سریع با مادام بوناسیو از خونه بیرون اومدن و به خیابون رفتن.
مادام بوناسیو گفت: باید بفهمم که آیا برگشتن به قصر برام امنه.
شوهرم می تونه بفهمه که امنه یا نه؛ ولی اون که الان اینجا نیست.
دارتانیان قبول کرد که کمکش کنه؛ برای همین مادام بهش گفت که کجا بره.
یه رمز عبور رو بهش گفت و گفت که بهتره که دنبال مسیو دو لاپورت بگرده و بهش بگه که بیاد پیشِ مادام.
در همین حال دارتانیان به اتاقِ آتوس بردش و اون هم قول داد که تا دارتانیان به قصر می ره، همون جا منتظر بمونه.
مسیو دو لاپورت بهش گفت که ممکنه برای شب به یه بهونه نیازداشته باشه، برای همین دارتانیان به دیدن مسیو دو تروویل رفت.
در حینی که منتظر رسیدن فرمانده بود، ساعت رو عقب کشید.
وفتی فرمانده رسید، دارتانیان اطمینان حاصل کرد که اون متوجهِ زمان شده و بعدش یه مقدار از چیزای بی اهمیت صحبت کرد.
وقتی فرمانده رفت، دارتانیان باز ساعت رو به وقتِ درستش برگردوند.
حالا اون یه بهونه داشت.
به خیابون برگشت و بی هدف، شروع به پرسه زدن کرد و به مادام بوناسیوی زیبا فکر می کرد.
عاشق بود دیگه.
هوا که تاریک شد، خودش رو نزدیک خونه ی آرامیس دید، برای همین تصمیم گرفت به دیدنش بره و چیزایی رو که اتفاق افتاده بود، براش بگه.
ولی وقتی نزدیک خونه رسید، متوجه زن جوونی در جلوش شد.
اون زن رو دید که به خونه ی آرامیس رفت و به پنجره کوبید.
در باز شد و اون زن جوون، با زنی دیگه در داخل خونه صحبت کرد و دو زن دستمال هاشون رو با هم عوض کردن.
تا این موقع، دارتانیان چهره ی هیچ کدوم از این دو زن رو ندیده بود؛ ولی وقتی که اون زنِ جوون از خونه دور شد، دید که همون مادام بوناسیو هست.
شروع کرد به تعقیبش، ولی اون متوجهش شد و شروع به دویدن کرد.
وقتی گرفتش، مادام ترسیده بود؛ ولی وقتی فهمید که این همون دارتانیان هست، دوباره آروم شد.
با اینکه به پنجره ی آرامیس زده بود ولی مدعی شد که کسی به اسم آرامیس رو نمی شناسه؛اسم اون زنی رو هم که اون از پنجره دیده بودش، بهش نگفت.
وقتی دارتانیان از دستمال صحبت کرد، اون خیلی نگران شد و ازش قول گرفت که دیگه هیچوقت اسم دستمال رو نیاره.
دارتانیان به مادام بوناسیو گفت که چقدر دوستش داره و اون هم بهش اجازه داد که در مقصدش همراهی و محافظتش کنه به شرطی که اونجا نمونه و منتظر بیرون اومدنش هم نشه.
دارتانیان اکراه داشت که در این مورد قولی بده؛ ولی بالاخره قبول کرد.
وقتی به خونه برگشت، پلانشه بهش گفت که آتوس دستگیر شده.
پلیس اون رو توی اتاق دارتانیان پیدا کرده و اون رو با دارتانیان اشتباه گرفته.
آتوس هم بهشون نگفته که دارن اشتباه می کنن.
به پلانشه گفت: اگه پلیس فکر کنه که دارتانیان رو دستگیر کرده، دیگه دنبالش نمی گرده و اون هم می تونه آزادانه تر عمل کنه.
پلانشه نتونسته بود پورتوس یا آرامیس رو پیدا کنه برای همین دارتانیان به این نتیجه رسید که بهتره به خونه ی مسیو دو تروویل بره و اتفاق هایی رو که افتاده بود، بهش بگه.
توی راه، پشت سر یه زن جوونِ دیگه راه میرفت که با مردی بود که اونیفرمِ تفنگدارها رو پوشیده بود.
دارتانیان فکر کرد که اون آرامیسه.
رفت جلوشون و راهشون رو بست.
بعد فهمید که اون مرد آرامیس نیست و اون خانم جوون هم، باز مادام بوناسیو هست!
ناچار بود توضیح بده که قولش رو به مادام بوناسیو، زیر پا نگذاشته و فقط تصادفی بهشون برخورده.
اون مرد بیتاب شد و سعی کرد دارتانیان رو از سر راه، دور کنه.
دارتانیان فوری شمشیر کشید و آماده ی نزاع شد.
دعوا نکنید عالیجناب!
مادام بوناسیو فریاد زد.
و دارتانیان در چنین شرایطی، دوکِ باکینگهام رو ملاقات کرد.
از دوک عذرخواهی کرد و دوک بهش اجازه داد که به عنوان یه جور نگهبان، اون و مادام بوناسیو رو دنبال کنه.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The Duke of Buckingham
Why did Athos think that D’Artagnan was a genius when he allowed the policemen to arrest Bonacieux and take him away?
It was simply because he and D’Artagnan guessed that the police would use Bonacieux as bait for a trap, as they often did in those days.
They would take the victim away in secret, and then arrest everyone who came to the house.
That is exactly what happened on this occasion.
The three musketeers went out to search for Madame Bonacieux.
Athos questioned Monsieur de Treville, who could tell him only that he had seen the King, the Queen, and the Cardinal the previous evening.
The King was not comfortable, the Cardinal looked worried, and the Queen had red eyes from either crying or not sleeping.
Monsieur de Treville urged Athos to be loyal to the King and Queen.
While the musketeers were out searching, D’Artagnan was busy in his room, which was directly above Bonacieux’s room.
Through his window, he could see everybody who came to the house, and by putting his ear on the floor, he could hear most of what the police and Bonacieux’s visitors were saying in the room below.
Each visitor was asked whether Monsieur Bonacieux had ever given them anything to pass on to Madame Bonacieux, or whether Madame Bonacieux had ever given them anything to pass on to Monsieur Bonacieux.
Then they were asked whether either Monsieur or Madame Bonacieux had ever told them a secret.
D’Artagnan thought about these questions and decided that the police were trying to find out whether the Duke of Buckingham was in Paris and about to meet with the Queen.
On the evening of the second day, another visitor arrived at the house, and D’Artagnan soon heard screams and moans coming from the room below.
I am Madame Bonacieux, he heard, and I work for the Queen!
Then he heard a struggle, and there was a loud crash as something fell to the floor.
D’Artagnan was worried that they would take her away, so he told Planchet to run and get the musketeers.
D’Artagnan himself rushed downstairs with sword drawn and confronted the unarmed policemen.
They soon ran from the house, leaving D’Artagnan alone with Madame Bonacieux.
He looked at her and immediately fell in love with her.
She was about twenty-five years old and had dark hair, blue eyes, and beautiful, white teeth.
She saw D’Artagnan and fainted. On the floor by her feet lay a beautiful white handkerchief.
D’Artagnan picked it up and saw the same initials and coat of arms as he had seen on the handkerchief that caused him so much trouble with Aramis.
He put it into Madame Bonacieux’s dress pocket.
When Madame Bonacieux recovered, she smiled at D’Artagnan and thanked him for rescuing her.
D’Artagnan fell in love again.
Who were those men?
she asked.
What did they want?
Where is my husband?
D’Artagnan explained that the men were policemen working for the Cardinal and that her husband had been arrested.
My husband, arrested?
But he is as innocent as the day!
she said.
D’Artagnan noticed a smile flicker across her face.
He told her what had happened.
Yes, she agreed, I was kidnapped, but I don’t know who did it or why.
Do you know?
D’Artagnan told her about the man from Meung.
That’s him!
she said.
But who is he?
D’Artagnan could not answer this question, although he wished with all his heart that he could.
How did you escape?
he asked.
They were careless.
They left me alone, and I climbed out of a window.
I came straight here to find my husband.
Will he protect you?
No, he is a nice man, but he is not capable of fighting.
I wanted to give him a message.
It is a secret.
Suddenly, D’Artagnan realized that the policemen could return and bring more police with them.
He and Madame Bonacieux rushed out of the house and down the street.
I need to find out if it is safe for me to return to the palace, said Madame Bonacieux.
My husband could find out, but now he is not here.
D’Artagnan volunteered to help, so she told him where to go.
She told him a password and said he should ask for Monsieur de Laporte and tell him to come to her.
In the meantime, D’Artagnan took her to Athos’s room, and she promised to wait there while he was at the palace.
Monsieur de Laporte warned him that he might need an alibi for the evening, so D’Artagnan went to visit Monsieur de Treville.
While he waited for the Captain to arrive, he turned back the clock.
When the Captain arrived, he made sure that he noticed the time, and then spoke with him about some unimportant matters for a while.
When the Captain left, D’Artagnan put the clock back to the correct time.
Now he had an alibi.
He went back onto the street and began to wander about aimlessly, thinking of the beautiful Madame Bonacieux.
He was in love.
It grew dark, and D’Artagnan realized that he was close to Aramis’s house, so he decided to visit him and explain what had happened.
As he approached the house, however, he noticed a young woman ahead of him.
He watched as she went to Aramis’s house and knocked on the window.
It opened, and the young woman spoke to a woman inside, and the two women exchanged handkerchiefs.
Until now, D’Artagnan had not seen the faces of either of the women, but as the young woman walked away from the house, he saw that it was Madame Bonacieux.
He began to follow her, but she noticed him and began to run.
When he caught her, she was afraid, but when she realized that it was D’Artagnan, she was calm again.
She claimed that she did not know anybody called Aramis, although she had knocked on his window, and she would not tell D’Artagnan the name of the woman he had seen through the window.
She was very alarmed when D’Artagnan mentioned the handkerchief and made him promise never to mention it again.
D’Artagnan told Madame Bonacieux that he loved her, and she allowed him to escort her to her destination on condition that he did not stay there and wait for her to come out.
D’Artagnan was reluctant to promise this, but at last, he agreed.
When he returned home, Planchet told him that Athos had been arrested.
The police had found him in D’Artagnan’s room and mistaken him for D’Artagnan.
Athos did not point out their mistake.
If the police think they have captured D’Artagnan, he told Planchet, they will stop looking for him, and he can operate more freely.
Planchet had not been able to find Porthos or Aramis, so D’Artagnan decided he should go to Monsieur de Treville’s house and report what had happened.
On the way, he was walking behind another young woman, who was with a man in musketeer uniform.
D’Artagnan thought it was Aramis.
He got in front of them and barred their way.
Then he realized that it was not Aramis and that the young lady was Madame Bonacieux again!
He had to explain that he was not breaking his promise to Madame Bonacieux but had come across them merely by accident.
The man grew impatient and tried to push D’Artagnan out of the way.
D’Artagnan immediately drew his sword and was ready to fight.
Don’t fight, Your Grace!
cried Madame Bonacieux.
That’s how D’Artagnan met the Duke of Buckingham.
He apologized to him, and the Duke allowed him to follow him and Madame Bonacieux to the palace as a kind of guard.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.