سرفصل های مهم
فصل اول
توضیح مختصر
بعد از مرگ ریچارد آبرنتی، همهی خانواده برای مراسم دفنش به خونه برگشتن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
لانسکامب پیر، خدمتکار اندربی هال، سرش رو تکون داد. به زودی از مراسم خاکسپاری اربابش بر میگشتن. آقای ریچارد آربرنتی کارفرمای خوبی بود. خیلی ناگهانی در ۶۸ سالگی مرده بود. هر چند بیمار بود، ولی دکتر خانواده فکر میکرد دو سال دیگه هم زندگی کنه. آه، ولی ارباب هیچ وقت از مرگ پسرش، ۶ ماه قبل، بهبود پیدا نکرد. مرگ مورتیمر آبرنتی شوک بزرگی بود برای اینکه یک مرد جوون قوی و سالم بود.
آقای ریچارد وقتی پدرش کورنلیوس مُرد، ۲۴ ساله بود و صاف وارد حرفهی خانوادگی شد. همزمان با اینکه در این خونهی بزرگ ویکتوریایی خونهای خیلی شاد نگه داشته بود، کارش رو هم با موفقیت اداره کرد. برای برادرها و خواهرهای کوچکترش مثل یک پدر بود. حالا لئو، لائورا، گرالدین، و گوردون مرده بودن، فقط تیموتی و کورا مونده بودن. ۲۵ سال میشد که لانسکامب کورا رو ندیده بود و وقتی قبل از مراسم خاکسپاری رسید، اونو نشناخت. خیلی چاق شده بود و یه لباس گشاد مشکی پوشیده بود با گردنبندهای زیاد مشکی! خوب، دوشیزه کورا همیشه خب- کمی عجیب بود.
اونو خیلی خوب به خاطر آورد. گفته بود: “چرا، این لانسکامبه!” و از دیدنش خیلی خوشحال به نظر رسیده بود. آه، همه در ایام قدیم خیلی بهش علاقه داشتن.
حالا ماشینها میرسیدن و خانواده رو میآوردن خونه، و لانسکامب همهی اونها رو به اتاق نشیمن سبز راهنمایی کرد.
چند دقیقه بعد آقای انتوایستل، وکیل خانواده، که جلوی شومینه ایستاده بود، اطراف رو نگاه کرد. تمام آدمهایی که اونجا بودن رو خیلی خوب نمیشناخت- بعضیها رو فقط قبل از مراسم خاکسپاری دیده بود و نیاز داشت قبل از اینکه وصیتنامه رو بخونه، اونها رو در ذهنش مرتب کنه. وقتی دید لانسکامب پیر نوشیدنیها رو دور میچرخونه، آقای انتوایستل فکر کرد: “مرد پیر بیچاره- تقریباً ۹۰ سالشه و نیمه کوره. خب، ارث کوچیک خوبی از ریچارد خواهد داشت.”
بیوهی لئو آبرنتی،
هلن رو خوب میشناخت. اون یه زن خیلی جذاب ۵۱ ساله بود. فکر کرد؛ عجیب بود که هیچ وقت بعد از مرگ لئو دوباره ازدواج نکرد.
آقای انتوایستل توجهش رو به جورج کراسفیلد، پسر لائورا آبرنتی معطوف کرد. لائورا وقتی پنج سال قبل مرد، پول خیلی کمی به جا گذاشت. جورج وکیل و مرد جوون خوش قیافهای بود ولی احساس دغلبازی در موردش وجود داشت.
حالا دو تا زن جوون کی بودن؟ آه، بله اون رزاموند بود، دختر جرالدین و به گلهای مومی روی میز مرمر سبز نگاه میکرد. اون دختر زیبا ولی احمقی بود. بازیگر بود، ولی نه یه بازیگر خیلی خوب، و با یک بازیگر، مایکل شین، مو بور و خوشقیافه ازدواج کرده بود. آقای انتوایستل فکر کرد؛ و اون میدونه خوش قیافه است.
سوزان، دختر گوردون آبرنتی مرحوم، روی صحنه خیلی بهتر از رزاموند میشد آقای انتوایستل فکر کرد، اون شخصیت خیلی بیشتری داشت. همچنین موها و چشمهای مشکی داشت که تقریباً طلایی رنگ بودن. کنارش، گرگوری بنکس بود- مردی که باهاش تازه ازدواج کرده بود. اون دستیار داروساز بود! در دنیای آقای انتوایستل دخترها با مردهایی که در مغازه کار میکردن، ازدواج نمیکردن. مرد جوون که صورت رنگ پریدهای داشت، معذب به نظر میرسید.
چشمهاش به خانم مائود آبرنتی رفتن. یه زن درشت و معقول که برای تیموتی که سالهای زیادی ناتوان بود، زن خوبی بود. آقای انتوایستل مشکوک بود که تیموتی فقط خیال میکنه بیماره، و در حقیقت مالیخولیاییه.
بعد آقای انتوایستل به کورا لنسکوئنت نگاه کرد. مادرش موقع به دنیا آوردن اون مرده بود. کواری کوچولوی بیچاره! دختر بی دست و پایی بود، همیشه حرف اشتباه میزد. با پیِر لنسکوئنت که نیمه فرانسوی بود در مدرسهی هنر آشنا شده بود. اون موقع، برادر کورا، ریچارد آبرنتی، مشکوک بود که لنسکوئنت دنبال زن پولدار میگرده، ولی کورا که پولدار نبود، فرار کرد و در هر صورت باهاش ازدواج کرد. بیشتر زندگی مشترکشون رو در شهرهای ساحلی گذروندن که به نظر نقاشهای دیگه هم اونجا زندگی میکردن.
لنسکوئنت نقاش خیلی بدی بود، ولی ریچارد سخاوتمندانه به خواهر کوچیکش درآمدی داده بود. لنسکوئنت دوازده سال قبل مرده بود، و حالا بیوهاش به خونهی دوران کودکیش برگشته بود و هر وقت خاطرهای کودکانه به خاطر میاورد، با خوشحالی داد میزد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Old Lanscombe, the butler at Enderby Hall, shook his head. Soon they would be coming back from his Master’s funeral. Mr Richard Abernethie had been a good employer. He had died very suddenly, aged sixty-eight. Although he was ill, the family doctor thought that he would live for another two years. Ah, but the Master had never recovered from his son’s death, six months before. Mortimer Abernethie’s death was a huge shock because he was such a strong and healthy young man.
Mr Richard was twenty-four when his father, Cornelius, died, and he had gone straight into the family business. He ran it successfully while keeping a very happy home in this huge Victorian house. He was like a father to his younger brothers and sisters. Now Leo, Laura, Geraldine, and Gordon were dead, only Timothy and Cora were left. It had been twenty-five years since Lanscombe had seen Cora, and he hadn’t recognized her when she arrived before the funeral. She had grown so fat - and was dressed in a loose black dress with too many black necklaces! Well, Miss Cora had always been a bit - well, strange.
She had remembered him all right. ‘Why, it’s Lanscombe!’ she had said, and seemed so pleased to see him. Ah, they had all been fond of him in the old days.
Now cars were arriving, bringing the family home, and Lanscombe showed them all into the green sitting room.
A few minutes later, standing in front of the fireplace, Mr Entwhistle, the family lawyer, looked round. He did not know all the people there very well - some he had only met before the funeral and he needed to sort them out in his mind before he read the will. When he saw old Lanscombe handing round drinks, Mr Entwhistle thought, ‘Poor old man - he’s nearly ninety, and half blind. Well, he’ll have that nice little inheritance from Richard.’
Leo Abernethie’s widow. Helen, he knew well. She was a very charming woman of fifty-one. It was strange that she had never married again after Leo’s death, he thought.
Mr Entwhistle moved his attention on to George Crossfield, Laura Abernethie’s son. Laura had left very little money when she died five years ago. George was a lawyer and a handsome young man - but there was a dishonest feel about him.
Now which of the two young women was which? Ah yes, that was Rosamund, Geraldine’s daughter, looking at the wax flowers on the green marble table. She was a beautiful girl, but silly. She was an actress, not a very good one, and she had married an actor, Michael Shane, fair-haired and handsome. And he knows he is, thought Mr Entwhistle.
Susan, the late Gordon Abernethie’s daughter, would be much better on the stage than Rosamund, Mr Entwhistle thought - she had far more personality. She also had dark hair and eyes that were almost golden in colour. Beside her was Gregory Banks, the man she had just married. He was a pharmacist’s assistant! In Mr Entwhistle’s world, girls did not marry men who worked in a shop. The young man, who had a pale face, seemed uncomfortable.
His eyes went on to Mrs Maude Abernethie. A big, sensible woman, she had always been a good wife to Timothy, who had been an invalid for many years. Mr Entwhistle suspected that Timothy only imagined that he was ill, that he was a hypochondriac, in fact.
Then Mr Entwhistle looked next at Cora Lansquenet. Her mother had died giving birth to her. Poor little Cora! She was an awkward girl, always saying the wrong thing. She met Pierre Lansquenet, who was half French, at art school. At the time, Cora’s brother, Richard Abernethie, suspected that Lansquenet was looking for a rich wife, but Cora, who was not rich, ran away and married him anyway. They spent most of their married life in seaside towns that other painters seemed to live in, as well.
Lansquenet was a very bad painter, but Richard had generously given his young sister an income. Lansquenet had died twelve years ago, and now here was his widow, back in the home of her childhood, exclaiming with pleasure whenever she recalled some childish memory.