فصل هجدهم

مجموعه: کارآگاه هرکول پوآرو / کتاب: بعد از مراسم / فصل 18

فصل هجدهم

توضیح مختصر

پوآرو فهمیده قاتل کی هست و هلن چیز عجیبی در مورد کسی رو به خاطر آورد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هجدهم

لحظه‌ای تنش زیادی به وجود اومد. پوآرو با تعظیمی خفیف گفت: “شما بصیرت زیادی دارید،

مادام.”

رزاموند گفت: “نه،

یک بار شما رو در رستوران دیدم.

یه دوست بهم گفت شما کی هستید.”

“ولی تا الان بهش اشاره نکردید؟”

رزاموند گفت: “فکر کردم اگه نگم بیشتر خوش میگذره.”

مایکل گفت: “زن عزیز من.”

پوآرو بهش نگاه کرد. مایکل عصبانی بود. عصبانی و یه چیز دیگه- نگران؟

چشم‌های پوآرو به آرومی روی تمام چهره‌ها گشت. قیافه‌ی سوزان عصبانی و مراقب بود قیافه‌ی گرگ بسته بو دوشیزه گلچریست نادان بود، دهنش کاملاً باز بود صورت جورج مشکوک بود هلن ناراحت و نگران بود.

آرزو می‌کرد می‌تونست ۱ ثانیه قبل‌تر صورتشون رو ببینه. وقتی کلمه‌ی کارآگاه از لب‌های رزاموند افتاد گفت: “بله. من کارآگاه هستم. از من خواسته شده مرگ ریچارد آبرنتی رو تحقیق کنم. خوب میشد اگه می‌تونستید مطمئن بشید که ریچارد آبرنتی به مرگ طبیعی مرده، مگه نه؟”

“البته که به مرگ طبیعی مرده. کی چیز دیگه‌ای میگه؟”

سوزان پرسید:

پوآرو گفت: “کورا لنسکوئنت گفته بود. و خود کورا لنسکوئنت هم مرده.”

سوزان گفت: “توی این اتاق گفت. ولی من واقعاً فکر نمی‌کردم…”

“فکر نمی‌کردی، سوزان؟

جورج کراسفیلد گفت:

چرا بیشتر از این تظاهر می‌کنی؟ نمی‌تونی مسیو پونتارلیر رو گول بزنی!”

رزاموند گفت: “ما همه واقعاً فکر می‌کردیم. و اسمش هرکولس یه چیزی هست.”

پوآرو تنظیم کرد. گفت: “هرکول پوآرو درخدمتتونه ولی به نظر اسمش هیچ معنایی براشون نداشت.

میتونم بپرسم نتیجه‌ای که بهش رسید، چی هست؟”

جورج گفت: “

رزاموند گفت: “بهت نمیگه عزیزم. یا اگه بگه هم، چیزی که میگه حقیقت نخواهد داشت.”

اون تنها شخص در اتاق بود که به نظر سرگرم شده بود و تفریح می‌کرد. هرکول پوآرو متفکرانه بهش نگاه کرد.

هرکول پوآرو اون شب خوب نخوابید. دلواپس بود و واقعاً مطمئن نبود چرا دلواپسه. در ذهنش کمی از مکالمه شنید، نگاه‌های مختلفی دید، حرکات عجیب…

هلن گل‌های مومی رو میندازه وقتی گفت- چی گفته بود؟ نمی‌تونست به خاطر بیاره.

بعد خوابید و وقتی خوابید، خواب میز مرمر سبز رو دید. روش گل‌های مومی با رویه‌ی شیشه‌ای بود فقط تمام شیء با رنگ روغنی ضخیم قرمز رنگ شده بود. به رنگ خون رنگ شده بود و تیموتی داشت می‌گفت: “دارم می‌میرم- میمیرم. این آخرشه.”

پایان- یک بستر مرگ با شمع‌هایی اطرافش و یک راهبه که دعا می‌کنه. اگه فقط می‌تونست صورت راهبه رو ببینه، می‌فهمید.

هرکول پوآرو بلند شد- و می‌دونست!

بله، آخرش بود.

هرچند هنوز راه زیادی پیش رو بود.

هلن آبرنتی که جلوی میز آرایشش نشسته بود، در آینه به خودش خیره شد. جورج چی گفته بود؟ درباره دیدن خودت؟ روز بعد از مراسم ختم. چطور همه به کورا نگاه کرده بودن؟ خود هلن چطور نگاه کرده بود؟

ابروی راستش- نه چپش، طاقی کمی بلندتر از ابروی راستش داشت. شکل دهنش در هر دو طرف یکسان بود. اگه خودش رو میدید، مطمئناً چیز زیاد متفاوتی از تصویر آینه نمی‌دید. نه مثل کورا.

کورا، روز مراسم ختم، درحالیکه سرش به یک طرف خمه، سؤالش رو می‌پرسه- به هلن نگاه میکنه….

یهو هلن دست‌هاش رو به صورتش بلند کرد. به خودش گفت: “با عقل جور در نمیاد…”

هلن پشت تلفن گفت: “واقعاً متأسفم که اینطور از تخت بیرون کشیدمت ولی یه بار گفتی اگه به خاطر آوردم، وقتی کورا گفت ریچارد به قتل رسیده، چی اذیتم می‌کرد، بلافاصله بهت زنگ بزنم

اه

و به خاطر آوردی؟”

آقای انتوایستل که دیگه از بیدار شدن ساعت ۷ صبح متعجب نبود، گفت:

“بله ولی با عقل جور در نمیاد

چیزی هست که درباره یکی از آدم‌ها متوجه شدی؟”

“بله. وقتی داشتم تو آینه به خودم نگاه می‌کردم به ذهنم اومد. آه…”

نیمه فریاد کوتاه هلن با صدایی که آقای انتوایستل به هیچ عنوان نتونست به جا بیاره، دنبال شد. فوری گفت: “الو- الو- اونجایی؟ هلن اونجایی؟”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHTEEN

There was a moment of great tension. Poirot said, with a little bow, ‘You have great insight. Madame.’

‘No,’ said Rosamund. ‘I saw you once in a restaurant. A friend told me who you were.’

‘But you have not mentioned it - until now?’

‘I thought it would be more fun not to,’ said Rosamund.

Michael said, ‘My - dear girl.’

Poirot looked at him. Michael was angry. Angry and something else - worried?

Poirot’s eyes went slowly round all the faces. Susan’s, angry and watchful; Gregory’s, closed; Miss Gilchrist’s, foolish, her mouth wide open; George’s, suspicious; Helen’s, upset and nervous.

He wished he could have seen their faces a second earlier, when the words ‘a detective’ fell from Rosamund’s lips. ‘Yes,’ he said. ‘I am a detective. I was asked to investigate Richard Abernethie’s death. It would be good, would it not, if you could be certain that Richard Abernethie died a natural death?’

‘Of course he died a natural death. Who says anything else?’ Susan asked.

‘Cora Lansquenet said so. And Cora Lansquenet is dead herself,’ said Poirot.

‘She said it in this room,’ said Susan. ‘But I didn’t really think.’

‘Didn’t you, Susan?’ George Crossfield said. ‘Why pretend any more? You won’t fool Monsieur Pontarlier!’

‘We all thought so really,’ said Rosamund. ‘And his name is Hercules something.’

Poirot bowed. ‘Hercule Poirot - at your service,’ he said, but his name seemed to mean nothing at all to them.

‘May I ask what conclusions you have come to?’ asked George.

‘He won’t tell you, darling,’ said Rosamund. ‘Or if he does tell you, what he says won’t be true.’

She was the only person in the room who appeared to be amused. Hercule Poirot looked at her thoughtfully.

Hercule Poirot did not sleep well that night. He was anxious, and he was not really sure why he was anxious. In his mind he heard bits of conversation, saw various glances, strange movements. Helen dropping the wax flowers when he had said - what was it he had said? He couldn’t remember.

He slept then, and as he slept he dreamed of the green marble table. On it were the glass-covered wax flowers - only the whole thing had been painted over with thick, red oil paint. Paint the colour of blood and Timothy was saying, ‘I’m dying - dying. this is the end.’

The end - a deathbed, with candles round it and a nun praying. If he could just see the nun’s face, he would know.

Hercule Poirot woke up - and he did know!

Yes, it was the end.

Though there was still a long way to go.

Sitting in front of her dressing table, Helen Abernethie stared at herself in the mirror. What was it George had said? About seeing yourself? That day after the funeral. How had they all looked to Cora? How had Helen herself looked?

Her right - no, her left eyebrow was arched a little higher than the right. The shape of the mouth was the same on both sides. If she met herself, she would surely not see much difference from this mirror image. Not like Cora.

Cora, on the day of the funeral, her head tilted sideways - asking her question - looking at Helen.

Suddenly Helen raised her hands to her face. She said to herself, ‘It doesn’t make sense.’

‘I’m terribly sorry to get you out of bed like this,’ Helen said into the phone, ‘but you did tell me once to ring you up immediately if I remembered what it was that made me uneasy when Cora said that Richard had been murdered.’

‘Ah! And you have remembered?’ Mr Entwhistle said, no longer surprised at being woken at seven in the morning.

‘Yes, but it doesn’t make sense.’

‘Was it something you noticed about one of the people?’

‘Yes. It came to me when I was looking at myself in the mirror. Oh.’

Helen’s little half cry was followed by a sound that Mr Entwhistle couldn’t place at all. He said urgently, ‘Hello - hello - are you there? Helen, are you there?’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.