سرفصل های مهم
فصل یازدهم
توضیح مختصر
دوشیزه گلچریست از کیک عروسی که براش فرستاده بودن مسموم میشه، ولی چون ازش کم خورده، نمیمیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
سوزان در حالی که ذهنش به سرعت میچرخید، روی تخت دراز کشید. گفته بود براش مهم نیست توی تختی که عمه کورا… بخوابه.
نه، نه، نباید بهش فکر کنه. باید به آینده فکر کنه- آیندهاش با گرِگ. ساختمون در خیابان کاردیگان- درست همون چیزی بود که میخواستن. میتونستن یک سالن زیبایی در طبقه همکف داشته باشن و در یک آپارتمان دوستداشتنی در طبقه بالا زندگی کنن. و یک اتاق بیرون، پشت برای آزمایشگاه گرگ بود. و گرِگ دوباره میتونست آروم و خوب باشه. دیگه اون عصبانیتهای بزرگ در کار نخواهد بود؛ از اون اوقاتی که بدون اینکه اونو بشناسه بهش نگاه کنه. یکی دوبار واقعاً ترسیده بود. و اگه عمو ریچارد درست موقعی که مُرد نمیمرد، میتونست دوباره اتفاق بیفته.
عمو ریچارد چیزی نداشت که به خاطرش زندگی کنه، بنابراین مرگش در حقیقت چیز خوبی بود. اگه فقط میتونست بخوابه. همیشه در شهر در حالی که با آدمها احاطه شده احساس امنیت میکرد و هیچ وقت تنها نبود. درحالیکه اینجا… چرا احساس میکرد یه نفر تو اتاقه، یه نفر درست کنارش؟
مطمئناً صدای نالهای میاومد؟ یه نفر درد میکشید- یه نفر داشت میمرد! سوزان به خودش زمزمه کرد؛ نباید چیزها رو تصور کنم، نباید، نباید. دوباره اومد… یه نفر داشت از درد زیاد ناله میکرد. این واقعی بود! نالهها از اتاق بغل میاومدن.
سوزان از تخت بیرون پرید و به اتاق دوشیزه گلچریست رفت. روی تخت نشسته بود، صورتش از در پیچیده بود. سعی کرد از تخت بیرون بیاد، ولی خیلی بیمار بود و بعد به پشت روی بالشها افتاد.
“لطفاً به دکتر زنگ بزن. حتماً چیزی خوردم…”
همین که دکتر دوشیزه گلچریست رو معاینه کرد، دنبال آمبولانس فرستاد.
سوزان پرسید: “پس واقعاً حالش بده؟”
“بله، بهش مورفین زدم که دردش رو تسکین بده. ولی به نظر میرسه…” مکث کرد. “چی خورده؟”
“ما برای شام ماکارونی و پنیر و پودینگ شیر خوردیم و بعد قهوه خوردیم.”
“شما هم همون چیزها رو خوردید؟”
“بله.”
“و اون چیز دیگهای نخورد؟ ماهی تُن یا سوسیس؟”
“نه.”
آمبولانس اومد و دوشیزه گلچریست رو برد. دکتر باهاش رفت. وقتی رفت، سوزان به طبقه بالا به رختخواب رفت. این بار همین که سرش به بالش خورد به خواب رفت.
آدمهای زیادی به مراسم ختم کورا لنسکوئنت اومده بودن. بیشتر روستاییها اونجا بودن و تاجهای گل توسط اعضای خانواده فرستاده شده بود. آقای انتوایستل پرسید دوشیزه گلچریست کجاست و سوزان توضیح داد. آقای انتوایستل متعجب شد. “عجیب نبود؟”
“آه، امروز صبح حالش بهتره. از بیمارستان زنگ زدن. آدمها از این معده دردها میگیرن.”
آقای انتوایستل چیز دیگهای نگفت. بلافاصله بعد از مراسم ختم داشت برمیگشت لندن.
سوزان به کلبه برگشت و برای خودش املت درست کرد. بعد رفت به اتاق کورا و شروع به مرتب کردن وسایل زن مرده کرد.
با رسیدن دکتر که نگران به نظر میرسید، کارش نیمه موند.
“خانم بنکس، ممکنه دوباره به من بگید دوشیز گلچریست دیروز دقیقاً چی خورده و نوشیده بود؟ همه چیز. حتماً باید چیزی بوده باشه که اون خورده و شما نخوردید.” “فکر نمیکنم… کیک چای، مربا، چای، و بعد شام. نه، چیزی به خاطر نمیارم. مسمومیت غذایی بوده؟”
گفت: “آرسنیک بود.”
“آرسنیک؟ منظورتون اینه که یه نفر بهش آرسنیک داده؟”
“اینطور به نظر میرسه.”
“ممکنه آرسنیک اتفاقی قاطی غذا یا نوشیدنیش شده باشه؟”
” خیلی بعید به نظر میرسه. هرچند این جور چیزها آشنان. ولی اگه اون و شما چیزهای مشترکی خورده باشید…”
سوزان فریادی ناگهانی از روی تعجب کشید. “چرا، البته، کیک عروسی! من اصلاً ازش نخوردم، هر چند بهم تعارف کرد.” سوزان درباره کیکی که رسیده بود توضیح داد.
“عجیبه. و میگی مطمئن نبود کی فرستاده؟ چیزی از کیک مونده؟ یا جعبهای که توش فرستاده شده بود هنوز این دور و براست؟”
“نمیدونم.”
اونها قوطی سفید رو با تیکه خیلی کوچیکی از کیک توش تو آشپزخونه پیدا کردن.
دکتر گفت: “اینو میبرم. میدونید کاغذ کادویی که باهاش اومده بود کجا ممکنه باشه؟” دنبالش گشتن ولی نتونستن پیداش کنن.
“هنوز نمیرید که، خانم بنکس؟” صداش صمیمی بود، ولی باعث شد سوزان کمی احساس ناراحتی بکنه. “نه، چند روزی اینجا خواهم بود.”
“خوبه. درک میکنید که پلیس احتمالاً بخواد چند تا سؤال ازتون بپرسه. کسی رو که، خب- ممکنه بخواد به دوشیزه گیلچریست آسیب بزنه میشناسید؟”
سوزان سرش رو تکون داد. “در حقیقت زیاد در موردش نمیدونم. چند سالی پیش عمهام بود- این تمام چیزی هست که میدونم.”
“درسته. خب، حالا باید برم.”
کلبه گرم و ناراحت شد و وقتی رفت، سوزان در جلو رو کاملاً باز گذاشت و به آرومی رفت طبقه بالا تا به سر و سامان دادن به متعلقات عمهاش کورا ادامه بده.
یک جعبه پر از عکسهای قدیمی و دفترهای نقاشی بود. سوزان اونها رو یک طرف گذاشت و تمام کاغذهایی که پیدا کرده بود رو مرتب کرد و شروع به نگاه کردن بهشون کرد. تقریباً یک ربع که بهشون نگاه کرد، به یک نامه رسید. دو بار خوند و هنوز هم بهش خیره شده بود که صدایی از پشت سرش باعث شد فریادی از ترس بکشه.
“و اونجا چی نگه داشتی، سوزان؟ سلام، مشکل چیه؟”
“جورج؟ چقدر منو ترسوندی!”
پسر عمهاش بهش لبخند زد. “اینطور به نظر میرسه.”
“چطور اومدی اینجا؟”
“خب، در جلو باز بود و من هم اومدم تو. هیچ کس در طبقه همکف نبود، بنابراین اومدم این بالا. اگه منظورت اینه که چطور به این نقطه از جهان اومدم، امروز صبح تصمیم گرفتم برای مراسم خاکسپاری بیام، ولی ماشین خراب شد، بعد انگار دوباره شروع به کار کرد. تا اون موقع خیلی برای مراسم خاکسپاری دیر کرده بودم. ولی فکر کردم بهتره به سفرم ادامه بدم. برای اینکه به آپارتمانت زنگ زدم و گرِگ بهم گفت اومدی که وسایل رو مرتب کنی.
فکر کردم ممکنه بهت کمک کنم.”
سوزان گفت: “هر موقع دلت بخواد میتونی مرخصی بگیری؟”
“یک مراسم ختم همیشه عذر موجهی برای یک روز مرخصی هست. در هر صورت، در آینده به دفتر نمیرم- نه حالا که دیگه پولدارم. کارهای بهتری برای انجام خواهم داشت.” مکث کرد و لبخند زد. “مثل گرِگ.”
سوزان این پسر عمهاش رو زیاد ندیده بود و همیشه احساس میکرد فهمش کمی سخته. “واقعاً برای چی اومدی اینجا، جورج؟”
“اومدم کمی کار کارآگاهی انجام بدم و سعی کنم بفهمم خاله کورا واقعاً میدونست یه نفر دایی ریچارد رو کشته یا نه. حالا، تو اون نامهای که وقتی اومدم اونقدر با دقت داشتی میخوندی، چی هست؟”
“نامهای هست که عمو ریچارد بعد از اینکه به دیدنش اومده بود، برای کورا نوشته.”
چشمهای جورج چقدر مشکی بودن، و چشمهای مشکی افکاری که پشتشون هست رو مخفی میکنن.
جورج به آرومی گفت: “چیز جالبی توش هست؟”
“نه، دقیقاً نه…”
“میتونم ببینم؟”
اون لحظهای مردد شد، بعد نامه رو گذاشت تو دستش. کمی از اون رو با صدای بلند خوند. “بعد از تمام این روزها از دیدن دوبارت خوشحالم… خیلی خوب به نظر میرسیدی… سفر خوبی به خونه داشتم و خیلی خسته نرسیدم…” یهو صداش عوض شد. “لطفاً درباره چیزی که بهت گفتم به هیچ کس چیزی نگو. ممکنه اشتباه باشه. برادر دوستدارِ تو، ریچارد.”
به سوزان نگاه کرد. “معنیش چیه؟”
“ممکنه هر معنی داشته باشه…”
“آه، بله، ولی به یه چیزی اشاره میکنه. کسی میدونه به کورا چی گفته؟”
سوزان گفت: “دوشیزه گلچریست شاید بدونه. فکر میکنم پشت در به حرفاشون گوش داده. ولی اون تو بیمارستانه؛ از آرسنیک مسموم شده.”
جورج از تعجب داد زد: “جدی نمیگی؟”
“میگم. یه نفر کمی کیک عروسی سمی براش فرستاده بود.” جورج سوت زد. گفت: “انگار دایی ریچارد وقتی درباره مسمومیت خودش حرف زده، اشتباه نمیکرده.”
صبح روز بعد بازرس مورتون به کلبه سر زد. “تو تیکهی کوچیک کیک عروسی که دکتر پروکتر از اینجا برده، آرسنیک پیدا شده. دوشیزه گلچریست همش میگه هیچ کس همچین کاری نمیکنه. ولی یه نفر این کارو کرده. شما چیزی که شاید بهمون کمک کنه نمیدونید، خانم بنکس؟”
سوزان سرش رو تکون داد.
“خب، اندروی جوون، رانندهی ون پست، به خاطر نمیاره بستهای که توش کیک عروسی بوده به اینجا تحویل داده باشه. گرچه نمیتونه مطمئن باشه، بنابراین شکی در موردش وجود داره.”
“ولی- جایگزینش چیه؟”
“جایگزینش خانم بنکس این هست که یک کاغذ قهوهای قدیمی که از قبل اسم و آدرس دوشیزه گلچریست و تمبر پست استفاده شده روش بوده، برای پیچیدن بسته استفاده شده. بعد بسته تو صندوق پست گذاشته شده یا با دست پشت در گذاشته شده تا اون فکر کنه با پست اومده. انتخاب کیک عروسی ایدهی هوشمندانهای بود. زنهای میانسالِ تنها، در مورد کیکهای عروسی احساساتی هستن، برای اینکه از اینکه زوجهای جوون به یادشون هستن خوشحال میشن.”
“سم کافی برای کشتن توش بود؟”
“به این بستگی داره که دوشیزه گلچریست همش رو خورده یا نه. اون فکر میکنه همش رو نخورده. بنابراین اگه براتون مشکلی نداشته باشه میخوام به طبقه بالا برم، خانم بنکس.”
“البته.” پشت سرش تا اتاق دوشیزه گلچریست رفت و گفت: “متأسفانه در وضعیت وحشتناکیه. قبل از مراسم ختم زمانی برای تمیز کردن نداشتم، و بعد از اینکه دکتر پروکتر اومد، فک کردم بهتره بذارم همون طور که هست بمونه.”
“کارتون خیلی هوشمندانه بود، خانم بنکس.” به طرف تخت خواب رفت و بالش رو بلند کرد. با لبخند گفت: “بفرما.”
یه تیکه از کیک عروسی روی ملافه بود.
سوزان گفت: “چقدر عجیب.”
“آه نه، نیست. شاید نسل شما این کار رو انجام نده. ولی این یه رسم قدیمیه. میگن اگه یک تیکه از کیک عروسی رو زیر بالشت بذاری، خواب شوهر آیندهات رو میبینی. فکر کنم دوشیزه گلچریست نمیخواست دربارش بهمون بگه، برای اینکه احساس میکرد همچین کاری در سن اون احمقانه است. ولی فکر کردم احتمالاً همینه.” صورتش جدی شد. “و اگه به خاطر حماقت خدمتکار پیر نبود، دوشیزه گلچریست احتمالاً امروز زنده نبود.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
Susan lay in bed, her mind racing. She had said she did not mind sleeping in this bed where Aunt Cora…
No, no she must not think about that. Think ahead - her future and Greg’s. The building in Cardigan Street - it was just what they wanted. They could have the beauty salon on the ground floor and live in the lovely flat upstairs. And there was a room out at the back for a laboratory for Greg. And Greg would get calm and well again. There would be no more of those huge angers; of those times when he looked at her without seeming to know who she was. Once or twice she’d been really frightened. And it would have happened again if Uncle Richard hadn’t died just when he did.
Uncle Richard had nothing to live for, so his death was a good thing, really. If only she could sleep. She always felt so safe in town - surrounded by people - never alone. Whereas here… Why did she feel that there was someone in this room, someone close beside her?
Surely that was a groan? Someone in pain - someone dying! I mustn’t imagine things, I mustn’t, I mustn’t, Susan whispered to herself. There it was again… someone groaning in great pain. This was real! The groans came from the room next door.
Susan jumped out of bed and went into Miss Gilchrist’s room. She was sitting up in bed, her face twisted with pain. She tried to get out of bed but was very sick and then collapsed back on the pillows.
‘Please - ring the doctor. I - I must have eaten something…’
As soon as the doctor examined Miss Gilchrist, he sent for an ambulance.
‘She’s really bad then?’ asked Susan.
‘Yes. I’ve given her morphia to ease the pain. But it looks…’ He paused. ‘What has she eaten?’
‘We had macaroni and cheese for dinner and a milk pudding and then coffee afterwards.’
‘Did you have the same things?’
‘Yes.’
‘And she’s eaten nothing else? No tinned fish? Or sausages?’
‘No.’
The ambulance came and took Miss Gilchrist away. The doctor went with her. When he had left, Susan went upstairs to bed. This time she fell asleep as soon as her head touched the pillow.
A large number of people came to Cora Lansquenet’s funeral. Most of the villagers were there and wreaths had been sent by the other members of the family. Mr Entwhistle asked where Miss Gilchrist was, and Susan explained. Mr Entwhistle was surprised. ‘Wasn’t that strange?’
‘Oh, she’s better this morning. They called from the hospital. People do get these stomach upsets.’
Mr Entwhistle said no more. He was returning to London immediately after the funeral.
Susan went back to the cottage and made herself an omelette. Then she went up to Cora’s room and started to sort through the dead woman’s things.
She was interrupted by the arrival of the doctor, who was looking worried.
‘Mrs Banks, will you tell me again exactly what Miss Gilchrist had to eat and drink yesterday. Everything. There must have been something she had and you didn’t? ‘ ‘I don’t think so… scones, jam, tea - and then supper. No, I can’t remember anything. Was it food poisoning?’
‘It was arsenic.’ he said.
‘Arsenic? You mean somebody gave her arsenic?’
‘That’s what it looks like.’
‘Could the arsenic have got into her food or drink by accident?’
‘It seems very unlikely, although such things have been known. But if you and she ate the same things…’
Susan gave a sudden exclamation. ‘Why, of course, the wedding cake! I didn’t have any of that, though she offered me some.’ Susan explained about the cake that had arrived.
‘Strange. And you say she wasn’t sure who sent it? Is there any of it left? Or is the box it came in still here somewhere?’
‘I don’t know.’
They found the white box in the kitchen with a few very small pieces of cake still in it.
‘I’ll take this,’ the doctor said. ‘Do you have any idea where the wrapping paper it came in might be?’ They looked but they did not find it.
‘You won’t be leaving here just yet, Mrs Banks?’ His voice was friendly, but it made Susan feel a little uncomfortable. ‘No, I will be here for a few days.’
‘Good. You understand the police will probably want to ask some questions. You don’t know of anyone who - well, might have wanted to hurt Miss Gilchrist?’
Susan shook her head. ‘I don’t really know much about her. She was with my aunt for some years - that’s all I know.’
‘Right. Well, I must go now.’
The cottage felt hot and uncomfortable and when he had gone Susan left the front door wide open and she went slowly upstairs to continue going through Aunt Cora’s belongings.
There was a box full of old photographs and drawing books. Susan put them to one side, sorted all the papers she had found, and began to go through them. About a quarter way through she came to a letter. She read it twice and was still staring at it, when a voice behind her made her give a cry of fear.
‘And what have you got hold of there, Susan? Hello, what’s the matter?’
‘George? How you frightened me!’
Her cousin smiled at her. ‘So it seems.’
‘How did you get here?’
‘Well, the front door was open, so I walked in. There was nobody about on the ground floor, so I came up here. If you mean how did I get to this part of the world, I decided this morning to come to the funeral, but the car broke down, then seemed to start working again. I was too late for the funeral by then, but I thought I might as well continue the journey because I rang your flat and Greg told me you’d come to sort things out.
I thought I might help you.’
Susan said, ‘Can you take days off whenever you like?’
‘A funeral has always been an acceptable excuse for taking a day off. Anyway, I won’t be going to the office in future - not now that I’m rich. I will have better things to do.’ He paused and smiled, ‘Same as Greg.’
Susan had never seen much of this cousin of hers and had always found him rather difficult to understand. ‘Why did you really come down here, George?’
‘I came to do a little detective work to try and find out whether Aunt Cora really did know that someone had killed Uncle Richard. Now, what’s in that letter that you were reading so carefully when I came in?’
‘It’s a letter that Uncle Richard wrote to Cora after he’d been here to see her.’
How very black George’s eyes were; and black eyes hid the thoughts that lay behind them.
George said slowly, ‘Anything interesting in it?’
‘No, not exactly.,.’
‘Can I see?’
She hesitated for a moment, then put the letter into his hand. He read some of it aloud. ‘Pleased to have seen you again after all these years… looking very well… had a good journey home and arrived back not too tired…’ His voice changed suddenly, ‘Please don’t say anything to anyone about what I told you. It may be a mistake. Your loving brother, Richard.’
He looked up at Susan. ‘What does that mean?’
‘It might mean anything…’
‘Oh yes, but it does suggest something. Does anyone know what he told Cora?’
‘Miss Gilchrist might know,’ said Susan. ‘I think she listened at the door to them. But she’s in hospital; she’s got arsenic poisoning.’
‘You don’t mean it?’ George exclaimed.
‘I do. Someone sent her some poisoned wedding cake.’ George whistled. ‘It looks,’ he said, ‘as though Uncle Richard was not mistaken when he talked about being poisoned himself.’
The following morning Inspector Morton called at the cottage. ‘Arsenic was found in the small pieces of wedding cake that Dr Proctor took from here. Miss Gilchrist keeps saying that nobody would do such a thing. But somebody did. You don’t know anything that might help us, Mrs Banks?’
Susan shook her head.
‘Well, young Andrews, the driver of the post van, doesn’t remember delivering the parcel with the wedding cake in it. He can’t be sure, though, so there’s a doubt about it.’
‘But - what’s the alternative?’
‘The alternative, Mrs Banks, is that an old piece of brown paper was used to wrap the parcel that already had Miss Gilchrist’s name and address on it and a used postage stamp. That package was then pushed through the letter box or put inside the door by hand to make her think that it had come by post. It’s a clever idea to choose wedding cake. Lonely middle-aged women are sentimental about wedding cake because they are so pleased to have been remembered by the young couple.’
‘Was there enough poison in it to - kill?’
‘That depends on whether Miss Gilchrist ate all of it. She thinks that she didn’t, so I’d like to go upstairs if you don’t mind, Mrs Banks.’
‘Of course.’ She followed him up to Miss Gilchrist’s room and said, ‘I’m afraid it’s in a terrible state. I didn’t have time to clean up before the funeral and then after Dr Proctor came I thought perhaps I ought to leave it as it was.’
‘That was very intelligent of you, Mrs Banks.’ He went to the bed and lifted the pillow. ‘There you are,’ he said, smiling.
A piece of wedding cake lay on the sheet.
‘How extraordinary,’ said Susan.
‘Oh no, it’s not. Perhaps your generation doesn’t do it. But it’s an old custom. They say that if you put a piece of wedding cake under your pillow, you’ll dream of your future husband. Miss Gilchrist didn’t want to tell us about it, I suspect, because she felt silly doing such a thing at her age. But I thought that’s what it might be.’ His face became serious. ‘And if it hadn’t been for an old maid’s foolishness, Miss Gilchrist might not be alive today.’