سرفصل های مهم
فصل نوزدهم
توضیح مختصر
یک نفر از سر هلن زده و پوآرو میگه هلن هیچ وقت نمیشه هوشیاریش رو به دست بیاره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نوزدهم
تقریباً یک ساعت بعدتر بود که آقای انتوایستل بالاخره داشت با هرکول پوآرو صحبت میکرد. آقای انتوایستل گفت: “خدا رو شکر! مشکل زیادی با تماس با اندربی داشتم.”
پوآرو گفت: “تعجبآور نیست. گوشی رو تلفن نبود، دوست من. خدمتکار تقریباً ۲۰ دقیقه قبل هلن آبرنتی رو در اتاق مطالعه پیدا کرده که کنار تلفن دراز کشیده بود. بیهوش بود.”
“منظورت اینه که از سرش زده شده؟”
“اینطور فکر میکنم.”
“اون موقع داشت با تلفن با من حرف میزد. وقتی مکالمهمون ناگهانی تموم شد، گیج شده بودم.”
“چی گفت؟”
“مدتی قبل بهم گفته بود وقتی کورا لنسکوئنت اشاره کرد که برادرش به قتل رسیده، اون خودش این احساس رو داشت که مشکلی وجود داره. متأسفانه نمیتونست به خاطر بیاره چرا این احساس رو داشته.”
“و یهو به خاطر آورده و بهت زنگ زد که بگه؟”
“بله. گفت به خاطر آورده، ولی با عقل جور در نمیاد. ازش پرسیدم چیزی در مورد یکی از آدمهایی بود که اون روز اونجا بودن، و اون گفت بله. وقتی داشته به آینه نگاه میکرده، به خاطر آورده بود. و همش همین. باید تا وقتی هوشیاریش بهبود پیدا میکنه، منتظر بمونیم تا بفهمیم.”
پوآرو جدی گفت: “هیچ وقت این اتفاق نمیفته.”
“ولی- این وحشتناکه پوآرو!”
“بله. و نشون میده مجبوریم با یک نفر که یا کاملاً بیرحم هست یا به قدری ترسیده که به
همین نقطه رسیده، سر و کار داشته باشیم. داره به آسایشگاه برده میشه، جایی که هیچ کس اجازه نداره اونو ببینه. ولی حالا، کاری هست که ازت میخوام انجام بدی. یک لحظه.” مکثی بود، بعد صدای پوآرو دوباره صحبت کرد. “باید مطمئن میشدم که کسی گوش نمیده. حالا به فورسدیک هاوس میری، یک آسایشگاه در بوری سنت ادموند. دکتر پنریس رو پیدا کن و ازش درباره گرگوری بنکس بپرس. بفهم به خاطر چه نوع بیماری روانی تحت درمان قرار گرفته بود. و حالا- خداحافظ.”
پوآرو صدای گذاشتن گوشی رو در انتهای دیگه شنید، و بعد یک کلیک خفیف دیگه شنید و به خودش لبخند زد. یک نفر اینجا داشت گوش میداد و گوشی رو در راهرو روی تلفن گذاشت.
رفت بیرون. هیچکس اون دور و بر نبود. به آرومی به قفسهی پشت پلهها رفت و داخلش رو نگاه کرد. همون لحظه لانسکامب از در سرویس بیرون اومد و یک سینی دستش بود. از دیدن پوآرو متعجب به نظر رسید. گفت: “صبحانه در اتاق غذاخوری آماده است، آقا.” رنگ خدمتکار پیر سفید بود و نگران به نظر میرسید.
پوآرو گفت: “شجاعت. همه چیز به زودی درست میشه. زحمت زیادی میشه اگه برام یه فنجان قهوه به اتاق خوابم بیاری؟”
“قطعاً، آقا. جنت رو باهاش میفرستم بالا، آقا.”
لانسکامب وقتی پوآرو از پلهها بالا میرفت با عدم تصویب به پشت پوآرو نگاه کرد. کارآگاه یه لباس خواب ابریشمی رنگ روشن پوشیده بود.
هرکول پوآرو تا وقتی جنت قهوهاش رو براش بیاره، لباس پوشیده بود. همین که از اتاق خارج شد، پوآرو کتش رو پوشید و کلاهش رو گذاشت و سریع از پلهها رفت پایین و از در بغل از خونه خارج شد. به زودی داشت از دفتر پست با آقای انتوایستل حرف میزد.
“به چیزی که ازت خواستم انجام بدی، توجهی نکن. یه نفر داشت گوش میداد. حالا، چیزی که واقعاً ازت میخوام انجام بدی این هست که به خونهی آقای تیموتی آبرنتی بری. کسی به غیر از زنی به اسم جونز اونجا نیست. به خانم جونز میگی آقا و خانم آبرنتی ازت خواستن اشیای مشخصی رو برداری و به لندن ببری.”
“و این اشیایی که باید بردارم چی هستن؟”
پوآرو بهش گفت.
“ولی واقعاً پوآرو فکر نمیکنم…”
“نیازی نیست تو بفهمی. من میفهمم. تو میبریش لندن، به آدرس الم پارک گاردنز.”
آقای انتوایستل آه کشید. “اگه فقط میتونستیم حدس بزنیم هلن چی میخواست بهم بگه.”
“نیازی به حدس زدن نیست. من میدونم. میدونم هلن آبرنتی وقتی به آینهاش نگاه کرده چی دیده.”
صبحانه یک وعدهی معذب بود. نه رزاموند نه تیموتی نیومدن، ولی بقیه اونجا بودن.
سوزان گفت: “چیزی که نمیتونم بفهمم این هست که هلن انقدر زود با تلفن چیکار داشت و داشت با کی حرف میزد.”
مائود گفت: “احتمالاً در حالی که احساس بیماری کرده، بیدار شده، و اومده پایین که به دکتر زنگ بزنه. بعد قش کرده و افتاده.”
در باز شد و رزاموند با اخم اومد داخل. گفت: “نمیتونم اون گلهای مومی رو پیدا کنم. اونهایی که روز مراسم ختم عمو ریچارد روی میز مرمر بودن. لانسکامب میدونی کجان؟”
“خانم هلن اتفاقی باهاشون داشت، خانوم. اون میخواست یه رویهی شیشهای جدید پیدا کنه. در قفسهی پشت راه پلهها هستن، خانوم.”
“با من بیا، مایکل عزیزم. اونجا تاریکه و من بعد از اتفاقی که برای زندایی هلن افتاد، تنهایی به هیچ گوشهی تاریکی نمیرم.”
مائود پرسید: “منظورت چیه، رزاموند؟ اون قش کرده و افتاده.”
رزاموند خندید. “احمق نباش! از سرش زده شده. میبینید یکی یکی کشته میشیم و کسی که باقی میمونه، قاتله. ولی من نخواهم بود- منظورم اونیه که کشته میشه.”
جورج پرسید: “و چرا باید کسی بخواد تو رو بکشه، رزاموند زیبا؟”
رزاموند چشمهاش رو کاملاً باز کرد. “البته برای اینکه زیادی میدونم.”
مائود آبرنتی و جورج بنکس با هم حرف زدن. “چی میدونی؟”
رزاموند لبخند معصومانه زد. “همه شما نمیخواید بدونید؟ بیا مایکل.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINETEEN
It was not until nearly an hour later that Mr Entwhistle found himself at last speaking to Hercule Poirot. ‘Thank goodness!’ said Mr Entwhistle. ‘I had the greatest difficulty in getting through to Enderby.’
‘That is not surprising,’ said Poirot. ‘The receiver was off the telephone. Mon ami, Helen Abernethie was found by the housemaid about twenty minutes ago, lying by the telephone in the study. She was unconscious.’
‘Do you mean she was hit on the head?’
‘I think so.’
‘She was telephoning me at the time. I was puzzled when our conversation ended so suddenly.’
‘What did she say?’
‘She said to me some time ago that when Cora Lansquenet suggested her brother had been murdered, she herself had a feeling that something was wrong. Unfortunately she could not remember why she had that feeling.’
‘And suddenly, she did remember and phoned you to tell you?’
‘Yes. She said she had remembered - but that it “didn’t make sense”. I asked her if it was something about one of the people who was there that day, and she said, yes, she had remembered what it was when she was looking in the mirror - and that was all. We shall have to wait until she recovers consciousness before we know.’
Poirot said seriously, ‘That may be never.’
‘But - that’s terrible, Poirot!’
‘Yes. And it shows that we have to deal with someone who is either completely ruthless or so frightened that it comes to the
same thing. She is being taken to a nursing home where no one will be allowed in to see her. But now, there is something that I want you to do. One moment.’ There was a pause, then Poirot’s voice spoke again. ‘I had to make sure that nobody was listening. Now, you will go to Forsdyke House, a nursing home in Bury St Edmunds. Find Dr Penrith and ask him about Gregory Banks. Find out what kind of mental illness he was being treated for. And now - goodbye.’
Poirot heard the sound of the receiver being replaced at the other end, then he heard a very faint second click - and smiled to himself. Somebody here had been listening and had replaced the receiver on the telephone in the hall.
He went out there. There was no one about. He went quietly to the cupboard behind the stairs and looked inside. At that moment Lanscombe came through the service door carrying a tray. He looked surprised to see Poirot. ‘Breakfast is ready in the dining room, Sir,’ he said. The old butler looked white and nervous.
‘Courage,’ said Poirot. All will soon be well. Would it be too much trouble to bring me a cup of coffee in my bedroom?’
‘Certainly, Sir. I will send Janet up with it, Sir.’
Lanscombe looked disapprovingly at Hercule Poirot’s back as Poirot climbed the stairs. The detective was wearing a brightly coloured silk dressing gown.
Hercule Poirot was dressed by the time Janet brought him his coffee. As soon as she had left the room, Poirot put on his coat and hat and went quickly down the back stairs and left the house by the side door. Soon he was speaking to Mr Entwhistle from the post office.
‘Pay no attention to what I asked you to do. Someone was listening. Now, to what I really want you to do… You must go to the house of Mr Timothy Abernethie. There is no one there but a woman by the name of Jones. You will say to Mrs Jones that you have been asked by Mr or Mrs Abernethie to fetch a particular object and take it to London.’
And what is this object I’ve got to get hold of?’
Poirot told him.
‘But really, Poirot, I don’t see
‘It is not necessary for you to see. I am doing the seeing. You will take it to London, to an address in Elm Park Gardens.’
Mr Entwhistle sighed, ‘If we could only guess what Helen was going to tell me.’
‘There is no need to guess, I know. I know what Helen Abernethie saw when she looked in her mirror.’
Breakfast had been an uncomfortable meal. Neither Rosamund nor Timothy had appeared, but the others were there.
‘What I can’t understand,’ said Susan, ‘is what Helen was doing telephoning at that early hour, and who she was telephoning.’
‘She probably woke up feeling ill,’ said Maude, ‘and came down to ring up the doctor. Then fainted and fell.’
The door opened and Rosamund came in, frowning. ‘I can’t find those wax flowers,’ she said. ‘The ones that were standing on the marble table on the day of Uncle Richard’s funeral. Lanscombe, do you know where they are?’
‘Mrs Helen had an accident with them, ma’am. She was going to find a new glass shade. They are in the cupboard behind the staircase, ma’am.’
‘Come with me, Michael darling. It’s dark there, and I’m not going into any dark corners by myself after what happened to Aunt Helen.’
‘What do you mean, Rosamund?’ Maude demanded. ‘She fainted and fell.’
Rosamund laughed. ‘Don’t be silly! She was hit on the head. You’ll see, one by one we will be killed and the one that’s left will be the murderer. But it’s not going to be me - who’s killed, I mean.’
‘And why should anyone want to kill you, beautiful Rosamund?’ asked George.
Rosamund opened her eyes very wide. ‘Because I know too much, of course.’
‘What do you know?’ Maude Abernethie and Gregory Banks spoke together.
Rosamund gave her an innocent smile. ‘Wouldn’t you all like to know? Come on, Michael.’