سرفصل های مهم
فصل بیستم
توضیح مختصر
گرگوری بنکس به پوآرو میگه ریچارد آبرنتی رو اون کشته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیستم
ساعت ۱۱ هرکول پوآرو جلسهای در کتابخونه برگزار کرد. “لطفاً به چیزی که باید بگم با دقت گوش بدید. سالهای زیادی دوست آقای انتوایستل بودم، و اون از حرفهایی که روز مراسم ختم ریچارد آبرنتی توسط خانم لنسکوئنت زده شده بود، خیلی ناراحت بود، و از من خواست که تحقیق کنم.”
هیچ کس حرف نزد.
پوآرو سرش رو عقب برد. “خوب، همه شما خوشحال میشید که بشنوید به عنوان نتیجه تحقیقاتم، اعتقاد دارم که آقای آبرنتی به مرگ طبیعی مرده. خبر خوبیه، مگه نه؟”
همه بهش خیره شدن و در چشمهای همه به جز یک شخص به نظر میرسید هنوز هم شک و ظن وجود داره.
استثنا تیموتی آبرنتی بود. با عصبانیت گفت “البته که ریچارد به قتل نرسیده بود. خب، آقای هر چی که اسمت هست، خوشحالم شعور این رو داشتی که به نتیجهی درستی برسی هرچند اگه از من بپرسی، انتوایستل به عنوان وکیل ریچارد خیلی از حدود وظایفش عبور کرده بود و شما رو آورده بود فضولی کنید. اگه خانواده راضیه…”
رزاموند گفت: “ولی خانواده راضی نیست، دایی تیموتی. و زندایی هلن چی، امروز صبح؟”
مائود گفت: “مزخرف. هلن احساس بیماری میکرد و اومد پایین به دکتر زنگ بزنه، و بعد…”
رزاموند گفت: “ولی به دکتر زنگ نزده بود. ازش پرسیدم…”
سوزان به تندی گفت: “به کی زنگ زده بود؟”
رزاموند گفت: “نمیدونم. ولی مطمئنم که میتونم بفهمم.”
هرکول پوآرو در خونهی تابستونی نشسته بود. به همه گفته بود با قطار ساعت ۱۲ میره. هنوز نیم ساعت تا اون موقع وقت داشت. نیم ساعت برای کسی که بیاد پیشتش. شاید بیش از یک نفر.
اون منتظر بود- مثل گربهای که منتظر موشی هست که از جایی که مخفی شده بیرون بیاد.
دوشیزه گلچریست بود که اول اومد. گفت: “آه، آقای پونتارلیر- نمیتونم اون یکی اسمتون رو به خاطر بیارم. مجبور شدم بیام باهاتون صحبت کنم، هرچند دوست نداشتم این کار رو بکنم. روزی که آقای ریچارد آبرنتی اومد خواهرش رو ببینه، من پشت در گوش میدادم، و اون چیزی شبیه این گفت: «حرف زدن با تیموتی فایدهای نداره. اون به سادگی گوش نمیده. ولی فکر کردم دوست دارم بهت بگم، کورا. و گرچه تو همیشه دوست داشتی مثل یه آدم ساده رفتار کنی، ولی عقل سلیم زیادی داری. پس اگه جای من بودی، در این باره چیکار میکردی؟”
“نتونستم بشنوم خانم لنسکوئنت دقیقاً چی گفت ولی کلمه پلیس رو شنیدم و بعد آقای آبرنتی با صدای بلند گفت: «نمیتونم اینکارو بکنم. نه وقتی مسئلهی برادرزادهی خودم مطرحه.» و بعد من مجبور شدم بدوم توی آشپزخونه، برای اینکه چیزی داشت میسوخت و وقتی برگشتم آقای آبرنتی داشت میگفت: «و حتی اگه به مرگ غیرطبیعی هم بمیرم، نمیخوام به پلیس گفته بشه. متوجهی، مگه نه، دختر عزیز من؟ ولی حالا که میدونم، همهی اقدامات احتیاطی ممکن رو انجام میدم.» و بعد گفت درباره ازدواج کورا اشتباه کرده، برای اینکه اون با شوهرش خوشبخت بوده.”
دوشیز گلچریست حرفش رو قطع کرد.
پوآرو گفت: “میفهمم- میفهمم. ممنونم دوشیزه گلچریست که اومدید منو ببینید.”
مدت زیادی نبود دوشیزه گلچریست رفته بود که گرگوری بنکس اومد.
بالاخره!
گفت: “
فکر کردم اون زن احمق اصلاً نمیره. شما درباره همه چی اشتباه میکنید. ریچارد آبرنتی کشته شده. من کشتمش.”
هرکول پوآرو هیچ تعجبی نشون داد. “چطور؟”
گرگوری بنکس لبخند زد. “برام سخت نبود. به این نتیجه رسیدم که نیازی نیست اون موقع نزدیک اندربی باشم.”
پوآرو گفت: “باهوش. چرا کشتیش؟ به خاطر پولی که به زنت میرسید؟”
“نه،
نه، البته که نه. من با سوزان به خاطر پولش ازدواج نکردم! آبرنتی فکر میکرد من آدم خوبی نیستم. تحقیر و مسخرهام میکرد! آدمها نمیتونن این کار رو با من بکنن و مجازات نشن!”
پوآرو گفت: “موفقیتآمیزترین قتل. ولی چرا خودت رو به من لو میدی؟”
“برای اینکه باید بهت نشون میدادم اونقدری که فکر میکنی باهوش نیستی- و علاوه بر این- علاوه بر این- اشتباه بود- شرورانه بود. باید مجازات بشم. باید برگردم اونجا- به مکان مجازات!”
پوآرو یکی دو لحظهای بررسیش کرد. “چقدر زیاد میخوای از زنت دور بشی؟”
صورت گرگوری عوض شد. “چرا ولم نمیکنه؟ داره میاد- از وسط چمن. بگو به پاسگاه پلیس رفتم. که اعتراف کنم.”
سوزان نفسزنان اومد داخل. “گرِگ کجاست؟ دیدمش.”
“بله،
اون اومد بهم بگه اون بود که ریچارد آبرنتی رو مسموم کرده بود.”
“چه مزخرف مطلقی! اون حتی وقتی عمو ریچارد مُرد، نزدیک این مکان هم نبود!”
“شاید نبود. وقتی کورا لنسکوئنت مُرد، کجا بود؟”
“لندن بود. ما هر دو لندن بودیم.”
هرکول پوآرو سرش رو تکون داد. “نه، نه. شما به لیتچت سنت ماری رفتید. استعلام من میگه که شما بعد از ظهر روزی که کورا لنسکوئنت مُرد، اونجا بودید. ماشینتون رو در همون معدنی که صبح روز رسیدگی گذاشته بودید، پارک کردید. ماشین دیده شده و به پلاکش دقت شده.”
سوزان بهش خیره شد. “خیلی خب. چیزی که کورا در مراسم خاکسپاری گفت، نگرانم کرد. تصمیم گرفتم برم و ببینمش و ازش بپرسم چی اون فکر رو تو سرش گذاشته بود. حدود ساعت ۳ رسیدم اونجا در رو با دستم زدم و زنگ زدم ولی جوابی نیومد. به پشت کلبه نرفتم. اگه میرفتم، ممکن بود پنجره شکسته رو ببینم. برگشتم لندن، بدون اینکه بدونم مشکلی وجود داره.”
پوآرو گفت: “من چیزی درباره گذشتهی شوهرتون میدونم. اون عقدهی مجازات داره.”
“شما متوجه نیستید، مسیو پوآرو. گرگ هیچ وقت تو زندگی شانس نداشته. به همین خاطر هم هست که پول عمو ریچارد رو انقدر زیاد میخواستم. میدونستم گرگ نیاز داره حس کنه کسی هست. حالا همه چیز عوض میشه. میتونه آزمایشگاه خودش رو داشته باشه. هیچ کس بهش نمیگه چیکار کنه.”
“بله، بله- شما همه چیز بهش میدید، ولی نمیتونید به آدمها چیزی که قادر به دریافتش نیستن رو بدید. و در پایان همهی اینها اون باز هم چیزی میشه که دلش نمیخواد.”
“و اون چی هست؟”
“شوهر سوزان. جایی که موضوع گرگوری بنکس هست، درست یا اشتباه هیچ معنایی برای شما نداره. شما پول عموتون رو برای شوهرتون میخواستید. چقدر زیاد میخواستینش؟”
سوزان با عصبانیت برگشت و دوید.
مایکل شین گفت: “فکر کردم بیام و خداحافظی کنم.”
پوآرو گفت: “زنت رزاموند، زن خیلی غیرمعمولی هست.”
مایکل ابروهاش رو بلند کرد. “اون دوستداشتنیه، موافقم. ولی به خاطر هوشش شناخته نمیشه.”
پوآرو موافقت کرد “اون هیچ وقت باهوش نخواهد بود. ولی میدونه چی میخواد.” آه کشید. “آدمهای کمی میدونن.” پوآرو نوک انگشتاش رو روی هم گذاشت. “میدونی که استعلامهایی انجام شده. نه فقط توسط من.”
“منظورتون اینه که پلیس علاقهمنده؟ و درباره من استعلام کردن؟”
پوآرو به آرومی گفت: “اونها به حرکات اقوام خانم لنسکوئنت، روزی که کشته شد علاقهمندن.”
“خیلی خجالتآوره. من به رزاموند گفتم اون روز با اسکار لویز ناهار میخوردم. در حقیقت به دیدن زنی به اسم سورل دینتون رفتم و هرچند تا جایی که مربوط به پلیس هست، رضایتبخشه، ولی رزاموند خوشحال نمیشه.”
“متوجهم- متوجهم- و این دوشیزه دینتون عذر شما به هنگام وقوع جرم رو تصدیق میکنه؟”
“خوشش نمیاد، ولی این کار رو میکنه؟”
“حتی شاید اگه رابطه عاشقانه باهاش نداشتید هم این کار رو میکرد.”
“منظورتون چیه؟”
“اون خانوم عاشق شماست. وقتی زنها عاشق هستن، به چیزهایی که حقیقت دارن قسم میخورن- و همچنین به چیزهایی که حقیقت ندارن هم قسم میخورن.”
“منظورتون اینه که حرف من رو باور ندارید؟”
“مهم نیست که من باور کنم یا نه. این من نیستم که باید راضیش کنید.”
“پس کی هست؟”
پوآرو لبخند زد. “بازرس مورتون- که تازه از در بغل اومد بیرون.”
مایکل شین سریع برگشت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWENTY
At eleven o’clock, Hercule Poirot called a meeting in the library. ‘Please listen carefully to what I have to say. I have been a friend for many years of Mr Entwhistle’s and he was very upset by some words spoken on the day of Richard Abernethie’s funeral by Mrs Lansquenet and asked me to investigate.’
No one spoke.
Poirot threw back his head. ‘Eh hien, you will all be delighted to hear that as a result of my investigations - it is my belief that Mr Abernethie died a natural death. That is good news, is it not?’
They stared at him and in all but the eyes of one person there still seemed to be doubt and suspicion.
The exception was Timothy Abernethie. ‘Of course Richard wasn’t murdered,’ he said angrily. ‘Well, Mr whatever your name is, I’m pleased you’ve had the sense to come to the right conclusion, though if you ask me, Entwhistle went far beyond his duty as Richard’s lawyer to get you to come nosing about here. If the family’s satisfied.’
‘But the family wasn’t satisfied, Uncle Timothy,’ said Rosamund. ‘And what about Aunt Helen this morning?’
‘Nonsense,’ said Maude. ‘Helen felt ill, came down and phoned the doctor, and then.’
‘But she didn’t phone the doctor,’ said Rosamund. ‘I asked him.’
Susan said sharply, ‘Who did she phone?’
‘I don’t know,’ said Rosamund. ‘But I’m sure I can find out’
Hercule Poirot was sitting in the summerhouse. He had told everyone that he was leaving on the twelve o’clock train. There was still half an hour until then. Half an hour for someone to come to him. Perhaps more than one person.
He waited - like a cat waiting for a mouse to come out of hiding.
It was Miss Gilchrist who came first. ‘Oh, Mr Pontarlier - I can’t remember your other name,’ she said. ‘I had to come and speak to you, although I don’t like doing it. I did listen at the door that day Mr Richard Abernethie came to see his sister and he said something like, “There’s no point in talking to Timothy. He simply won’t listen. But I thought I’d like to tell you, Cora. And though you’ve always liked to behave as if you are simple, you’ve got a lot of common sense. So what would you do about it, if you were me?”
‘I couldn’t hear exactly what Mrs Lansquenet said, but I heard the word police - and then Mr Abernethie said loudly, “I can’t do that. Not when it’s a question of my own niece.” And then I had to run into the kitchen because something was burning, and when I got back Mr Abernethie was saying, “Even if I die an unnatural death, I don’t want the police called in. You understand that, don’t you, my dear girl? But now that I know, I shall take all possible precautions.” And then he said he’d made a mistake over her marriage because she had been happy with her husband.’
Miss Gilchrist stopped.
Poirot said, ‘I see - I see. Thank you, Miss Gilchrist, for coming to see me.’
Miss Gilchrist had no sooner gone before Gregory Banks came.
‘At last!’ he said. ‘I thought that stupid woman would never go. You’re wrong about everything. Richard Abernethie was killed. I killed him.’
Hercule Poirot showed no surprise. ‘How?’
Gregory Banks smiled. ‘It wasn’t difficult for me. I worked out how I didn’t need to be anywhere near Enderby at the time.’
‘Clever,’ said Poirot. ‘Why did you kill him? For the money that would come to your wife?’
‘No. No, of course not. I didn’t marry Susan for her money! Abernethie thought I was no good! He sneered at me! People can’t do that to me and not be punished!’
‘A most successful murder,’ said Poirot. ‘But why give yourself away - to me?’
‘Because I had to show you that you’re not as clever as you think you are - and besides - besides - It was wrong, wicked. I must be punished. I must go back there - to the place of punishment.!’
Poirot studied him for a moment or two. ‘How badly do you want to get away from your wife?’
Gregory’s face changed. ‘Why couldn’t she let me alone? She’s coming now - across the lawn. Tell her I’ve gone to the police station. To confess.’
Susan came in breathlessly. ‘Where’s Greg? I saw him.’
‘Yes. He came to tell me that it was he who poisoned Richard Abernethie.’
‘What absolute nonsense! He wasn’t even near this place when Uncle Richard died!’
‘Perhaps not. Where was he when Cora Lansquenet died?’
‘In London. We both were.’
Hercule Poirot shook his head. ‘No, no. You went to Lytchett St Mary. My inquiries say that you were there on the afternoon Cora Lansquenet died. You parked your car in the same quarry where you left it the morning of the inquest. The car was seen and the number was noted.’
Susan stared at him. ‘All right. What Cora said at the funeral worried me. I decided to go and see her, and ask her what had put the idea into her head. I got there about three o’clock, knocked and rang, but there was no answer. I didn’t go round to the back of the cottage. If I had, I might have seen the broken window. I went back to London without any idea there was anything wrong.’
‘I know something of your husband’s history,’ said Poirot. ‘He has a punishment complex.’
‘You don’t understand, Monsieur Poirot. Greg has never had a chance in life. That’s why I wanted Uncle Richard’s money so badly. I knew Greg needed to feel he was someone. Everything will be different now. He will have his own laboratory. No one will tell him what to do.’
‘Yes, yes - you will give him everything - but you cannot give to people what they are not capable of receiving. At the end of it all, he will still be something that he does not want to be.’
‘What’s that?’
‘Susan’s husband. Where Gregory Banks is concerned you have no sense of right or wrong. You wanted your uncle’s money - for your husband. How badly did you want it?’
Angrily, Susan turned and ran away.
‘I thought,’ said Michael Shane, ‘that I’d just come and say goodbye.’
‘Your wife Rosamund,’ said Poirot, ‘is a very unusual woman.’
Michael raised his eyebrows. ‘She’s lovely, I agree. But she’s not known for her intelligence.’
‘She will never be clever,’ Poirot agreed. ‘But she knows what she wants.’ He sighed. ‘So few people do.’ Poirot placed the tips of his fingers together. ‘There have been inquiries made, you know. Not only by me.’
‘You mean - the police are interested? And they’ve been making inquiries about me?’
Poirot said quietly, ‘They are interested in the movements of Mrs Lansquenet’s relations on the day that she was killed.’
‘That’s extremely awkward. I told Rosamund that I was having lunch with Oscar Lewis on that day. Actually I went to see a woman called Sorrel Dainton - and though that’s satisfactory as far as the police are concerned, Rosamund won’t be pleased.’
‘I see - I see - and this Miss Dainton, she will confirm your alibi?’
‘She won’t like it - but she’ll do it.’
‘She would do it, perhaps, even if you were not having an affair with her.’
‘What do you mean?’
‘The lady is in love with you. When they are in love, women will swear to what is true - and also to what is untrue.’
‘Do you mean to say that you don’t believe me?’
‘It does not matter if I believe you or not. It is not me you have to satisfy.’
‘Who then?’
Poirot smiled. ‘Inspector Morton - who has just come out through the side door.’
Michael Shane turned round quickly.