سرفصل های مهم
فصل پنجم
توضیح مختصر
آقای انتوایستل به دیدن جورج، رزاموند و سوزان میره و میپرسه روز بعد از مراسم خاکسپاری کجا بودن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
اون روز عصر تلفن زنگ زد و آقای انتوایستل صدای مائود آبرنتی رو شنید. “خدا رو شکر که اونجایی! خبر کورا، تیموتی رو وحشتناک ناراحت کرده- واقعاً قتل بوده؟”
آقای انتوایستل گفت: “بله.”
مائود گفت: “به نظر باورنکردنیه. خیلی نگران تیموتیم. همهی اینها خیلی براش بده. اصرار داره بیای اینجا به یورکشایر و اونو ببینی. میخواد بدونه کورا وصیتنامهای داره یا نه.”
“یه وصیتنامه هست. دستورالعملهایی برای تیموتی داره که مجری وصیتنامهاش باشه، ولی من ترتیب همه چی رو میدم. نقاشیهای خودش و یه تیکه جواهر رو به مصاحبش، دوشیزه گلچریست، و هر چیز دیگه رو به برادرزادهاش سوزان گذاشته.”
“سوزان؟ ولی چرا سوزان؟”
“شاید به خاطر اینکه فکر میکرده سوزان ازدواجی کرده که خانواده تصویب نمیکنه. وقتی تمام فیشها پرداخت شدن و اثاثیه فروخته شدن، شک دارم سوزان چیزی بیشتر از پونصد پوند بگیره. رسیدگی پنجشنبهی بعد خواهد بود. از اونجایی که تیموتی مأمور اجرای وصیتنامه هست، امضاش رو روی اسناد مشخصی لازم دارم، بنابراین فکر میکنم خوب میشه بیام و ببینمتون.”
“عالیه! فردا؟ و شب رو هم میمونی؟ بهترین قطار 11:20 از سنت پانکراس هست.”
“متأسفانه مجبورم با قطار بعد از ظهر بیام. صبح کارای دیگهای دارم.”
کارهای دیگهی آقای انتوایستل، دیدن جورج، رزاموند و سوزان بود.
آقای انتوایستل گفت: “سعی کردم روز بعد از خاکسپاری بهت زنگ بزنم، ولی تو دفتر نبودی.”
جورج کراسفیلد گفت: “اونا بهم نگفتن. فکر کردم بعد از خبر خوب باید یه روز مرخصی داشته باشم!”
“خبر خوب؟”
صورت جورج سرخ شد.
“آه، منظورم مرگ دایی ریچارد نیست. ولی دونستن اینکه پولی ارث بردی، قطعاً باعث میشه احساس خوشبختی کنی، بنابراین به مسابقهی اسبسواری در هارست پارک رفتم. و روی دو اسبی که بردن، شرطبندی کردم. فقط پنجاه پوند در آوردم ولی کمک میکنه قبضها رو پرداخت کنی.”
آقای انتوایستل گفت: “آه، بله. و حالا در نتیجهی مرگ خالت کورا، پول اضافی هم برات میاد.”
جورج گفت: “دختر پیر بیچاره. به نظر بدشانسی میرسه، مگه نه؟ انتظار دارم پلیس از تمام افراد غریبهی محل بازجویی کنه و ازشون بخواد اثبات کنن زمان قتل کجا بودن.”
آقای انتوایستل گفت: “اگه زمانی کوتاهی بگذره، زیاد آسون نخواهد بود. اون روز سه و نیم تو کتابفروشی بودم،
ولی اگه بعد از ده روز ازم سؤال میشد، به خاطر میاوردم؟ به خاطر میاوردی- بذار بگیم، بعد از یک ماه- کدوم روز به مسابقات اسبسواری رفتی؟”
“آه، به خاطر میاوردم، برای اینکه روز بعد از خاکسپاری بود.”
“درسته- درسته. و بعد روی دو تا اسب برنده شرط بستی. اینو فراموش نمیکنی. راستی، کدوم اسبها بودن؟”
“گایماریک و فروگ دو. بله، زود فراموششون نمیکنم.”
آقای انتوایستل لبخند کوتاهی زد و رفت.
رزاموند گفت: “دیدنت چقدر خوبه ولی صبح خیلی زوده.”
“ساعت یازدهه!”
آقای انتوایستل گفت:
مایکل شین خمیازهکشان ظاهر شد.
وکیل، سبک زندگی شینهای جوون رو تأیید نکرد. از بطریها و لیوانهایی که همه جای اتاق نشیمن پخش بودن و نامرتبی همه جا خوشش نیومد.
ولی رزاموند و مایکل قطعاً زوج خیلی خوشقیافهای بودن و به نظر خیلی به هم علاقه داشتن.
آقای انتوایستل گفت: “تازه از لیتچیت سنت ماری برگشتم.”
“پس این خاله کورا بود که به قتل رسیده؟
رزاموند گفت:
تو روزنامه دیدیم. و گفتم باید باشه. دو تا قتل، یکی بعد از دیگری!”
مایکل گفت: “احمق نباش، رزاموند. داییت ریچارد به قتل نرسیده.”
“خب، کورا فکر میکرد رسیده.”
آقای انتوایستل حرفشون رو قطع کرد. “بعد از مراسم خاکسپاری به لندن برگشتید، مگه نه؟ میپرسم، برای اینکه روز بعد بهتون زنگ زدم- در حقیقت چندین بار- و نتونستم جوابی بگیرم.”
“آه عزیزم. تا حدود دوازده اینجا بودیم، و بعد مایکل رفت با یه نفر نهار بخوره. من خرید بعد از ظهر خوبی داشتم و بعد در رستوران اسپانیایی شام خوردیم. فکر کنم اون شب حدود ده برگشتیم اینجا.”
مایکل داشت متفکرانه به آقای انتوایستل نگاه میکرد. “چی میخواستی ازمون بپرسی، آقا؟”
“آه! فقط چیزایی در مورد دارایی ریچارد آبرنتی.” رزاموند پرسید: “پول رو حالا میگیریم یا تا مدت زیادی نمیگیریم؟”
آقای انتوایستل گفت: “متأسفانه قانون پر از تأخیرهاست.”
“ولی میتونیم کمی پول از پیش بگیریم، نمیتونیم؟” رزاموند نگران به نظر رسید. “خیلی مهمه. به خاطر نمایش.”
مایکا با دلپذیری گفت: “آه، عجلهی واقعی در کار نیست. فقط سؤال اینه که آیا تصمیم بگیریم نمایش رو تأمین مالی بکنیم یا نه.”
آقای انتوایستل گفت: “خیلی آسونه که کمی پول بهتون پیش پرداخت کنیم.”
“پس خوبه.” رزاموند آهی از سر آسودگی کشید. “خاله کورا پولی هم گذاشته؟”
“کمی. برای دختر داییت سوزان گذاشته.”
“چرا سوزان؟ زیاده؟”
“چند صد پوند و کمی اثاث.”
“اثاث خوب؟”
آقای انتوایستل گفت: “نه.”
رزاموند علاقهاش رو از دست داد. “همش خیلی عجیبه، مگه نه؟
گفت:
کورا بود که بعد از مراسم خاکسپاری یهو گفت: «اون به قتل رسیده!» و بعد، روز بعد، اون به قتل رسیده؟ منظورم اینه که عجیبه، مگه نه؟”
آقای انتوایستل به آرومی گفت: “بله، خیلی عجیبه.”
آقای انتوایستل وقتی صحبت میکرد، سوزان رو بررسی میکرد. از بسیاری جهات عموش ریچارد آبرنتی رو بهش یادآوری میکرد. همون انرژی اون رو داشت. و با این حال، ریچارد براش چیزی بیشتر از بقیه نذاشته بود. حتماً دلیلش این بود که از شوهرش خوشش نمیومد.
آقای انتوایستل به گرگوری بنکس، مرد جوون لاغر و رنگ پریده با موهای مایل به قرمز نگاه کرد. کاملاً خوشایند بود ولی با این حال چیزی در موردش بود که آقای انتوایستل رو پریشان خیال میکرد. چی باعث شده بود سوزان بهش جذب بشه؟ آشکار بود که دنیاش دور شوهرش میچرخه.
“اصلاً فکری دارن که قاتل کی میتونه باشه؟”
سوزان پرسید:
آقای انتوایستل گفت: “اگه داشتن به من نمیگفتن- و قتل همین پریروز اتفاق افتاده.”
“قطعاً باید یه آدم از نوع مشخصی باشه “ سوزان تو فکر بود. “یه آدم خشن، شاید دیوانه منظورم اینه که از تیشهای به اون شکل استفاده کرده. ولی وقتی به انگیزههای محتمل فکر میکنی- کورا چیزی برای مصاحبش گذاشته؟”
“یه تیکه جواهر کوچیک که ارزش زیادی نداره و چند تا نقاشی آبرنگ از دهکدههای ماهیگیری که فقط ارزش معنوی و احساسی دارن.”
“خب، اونجا هیچ انگیزهای نیست مگر اینکه کسی دیوانه باشه.”
آقای انتوایستل خندهی کوتاهی کرد. “تا اونجایی که من میدونم، تنها شخصی که انگیزه داشته، تو هستی، سوزان عزیزم.”
“برای چی؟” نوری زشت تو چشمهای گرِگ نمایان شد. “سو چه ربطی به این قضیه داره؟ منظورتون از گفتن چیزی مثل این چیه؟”
آقای انتوایستل عذرخواهانه گفت: “فقط یه شوخی کوچیک کردم. کورا داراییش رو برای تو گذاشته، سوزان. ولی هیچکس نمیتونه اظهار کنه دارایی که حداکثر چند صد پوند میارزه، انگیزهی قتل برای خانم جوونی هست که تازه چند هزار پوند از عموش به ارث برده.”
“اون داراییش رو برای من گذاشته؟” سوزان متعجب به نظر میرسید. “چقدر عجیب. اون حتی منو نمیشناحت!”
“فکر کنم شایعاتی شنیده که سختیهایی- اممم- در رابطه با ازدواجت بوده. مشکلات مشخصی در مورد ازدواج خودش هم بوده و فکر میکنم احساس کرده تو شبیهشی.”
“اون با یه هنرمند ازدواج کرده بود، مگه نه؟ هنرمند خوبی بود؟”
آقای انتوایستل سرش رو تکون داد.
“نقاشیهای از اون در کلبه هست؟”
“بله.”
سوزان گفت: “پس خودم قضاوت میکنم. حالا کسی در کلبه هست؟”
آقای انتوایستل گفت: “ترتیبی دادم دوشیزه گیلچرست اونجا بمونه. عمهات، عموت تیموتی رو مأمور اجرا کرده بود، بنابراین بهش میگم تصمیم گرفتی به کلبه بری. و برنامههات برای آینده چیه؟”
“شب در ساختمونی در خیابان کاردیگان هستم که میخوام سالن زیباییم رو اونجا باز کنم. فکر کنم بتونید کمی پیش پرداخت بهم بدید؟ ممکنه مجبور بشم بیعانه بدم.”
آقای انتوایستل گفت: “میتونم ترتیبش رو بدم. روز بعد از مراسم خاکسپاری چندین بار بهت زنگ زدم ولی جوابی نگرفتم. فکر کردم شاید پیش پرداخت بخوای. به این فکر میکردم که از شهر خارج شدی یا نه.”
سوزان سریع گفت: “آه، نه. تمام روز اینجا بودیم.”
گرِگ با ملایمت گفت: “میدونی سوزان، فکر میکنم تلفنمون اون روز کار نمیکرد. نتونستم به کسی که بعد از ظهر بهش زنگ زدم، وصل بشم. منظورم اینه که گزارش بدم ولی روز بعد درست شده بود.”
آقای انتوایستل گفت: “تلفنها بعضی وقتها خیلی غیر قابل اطمینان میشن.”
سوزان یهو گفت: “عمه کورا ازدواج ما رو از کجا میدونست؟”
“حتماً ریچارد بهش گفته. تقریباً سه هفته قبل وصیتنامهاش رو عوض کرده درست موقعی که ریچارد به دیدنش رفته بوده.”
سوزان به نظر متعجب رسید. “عمو ریچارد به دیدنش رفته بود؟ نمیدونستم! پس وقتی بوده که…”
“کی بوده؟”
سوزان گفت: “هیچی.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
That evening, the phone rang and Mr Entwhistle heard Maude Abernethie’s voice. ‘Thank goodness you’re there! This news about Cora has upset Timothy dreadfully - was it really murder?’
‘Yes,’ said Mr Entwhistle.
‘It seems incredible,’ said Maude. ‘And I am very worried about Timothy. It’s so bad for him, all this. He insists that you come up here to Yorkshire and see him. He wants to know if Cora left a will.’
‘There is a will. She left instructions for Timothy to be her executor but I will arrange everything. She left her own paintings and a piece of jewellery to her companion, Miss Gilchrist, and everything else to her niece, Susan.’
‘To Susan? But why Susan?’
‘Perhaps because she thought Susan had made a marriage that the family disapproved of. When all the bills are paid and the furniture is sold, I doubt Susan will get more than five hundred pounds.
The inquest will be next Thursday. I will need Timothy’s signature on certain documents as he is the executor, so I think it might be a good thing if I did come and see you.’
‘That is wonderful! Tomorrow? And you’ll stay the night? The best train is the 11/20 from St Pancras.’
‘I will have to take an afternoon train, I’m afraid. I have other business in the morning.’
Mr Entwhistle’s ‘other business’ was visiting George, Rosamund and Susan.
Mr Entwhistle said, ‘I tried to phone you the day after the funeral, but you weren’t in the office.’
‘They never told me,’ said George Crossfield. ‘I thought I should have a day off after the good news!’
‘The good news?’
George’s face went red.
‘Oh, I didn’t mean Uncle Richard’s death. But knowing you’ve inherited money certainly makes you feel lucky, so I went to the horse-races at Hurst Park. And I placed bets on two horses that won. I only made fifty pounds, but it all helps pay the bills.’
‘Oh yes,’ said Mr Entwhistle. ‘And there will now be additional money coming to you as a result of your Aunt Cora’s death.’
‘Poor old girl,’ George said. ‘It does seem bad luck, doesn’t it? I expect the police will question all the strange characters in the neighbourhood and make them prove where they were when the murder happened.’
‘Not so easy if a little time has passed,’ said Mr Entwhistle. ‘I was in a bookshop at half past three on that day. But would I remember that if I was questioned in ten days’ time? Would you remember which day you went to the races in - say - a month’s time?’
‘Oh, I would remember because it was the day after the funeral.’
‘True - true. And then you bet on two winning horses. You wouldn’t forget that! Which were they, by the way?’
‘Gaymarck and Frogg II. Yes, I won’t forget them in a hurry.’
Mr Entwhistle gave a small laugh and left.
‘It’s lovely to see you,’ said Rosamund, ‘but it’s very early in the morning.’
‘It’s eleven o’clock!’ said Mr Entwhistle.
Michael Shane appeared, yawning.
The lawyer did not approve of the young Shanes’ way of living. He disliked the bottles and glasses that lay about the sitting room and the untidiness of it all.
But Rosamund and Michael were certainly a very handsome couple and they seemed very fond of each other.
Mr Entwhistle said, ‘I have just come back from Lytchett St Mary.’
‘Then it was Aunt Cora who was murdered?’ Rosamund said. ‘We saw it in the newspaper. And I said it must be. Two murders, one after another!’
‘Don’t be silly, Rosamund,’ said Michael. ‘Your Uncle Richard wasn’t murdered.’
‘Well, Cora thought he was.’
Mr Entwhistle interrupted. ‘You did come back to London after the funeral, didn’t you? I ask because I phoned you the following day - several times in fact, and couldn’t get an answer.’
‘Oh dear. We were here until about twelve, and then Michael went to lunch with someone. I had a lovely afternoon shopping - and then we had dinner at a Spanish restaurant. We got back here about ten o’clock that night, I suppose.’
Michael was looking thoughtfully at Mr Entwhistle. ‘What did you want to ask us, Sir?’
‘Oh! Just some things about Richard Abernethie’s estate.’ Rosamund asked, ‘Do we get the money now, or not for a long time?’
‘I’m afraid,’ said Mr Entwhistle, ‘that the law is full of delays.’
‘But we can get some money in advance, can’t we?’ Rosamund looked worried. ‘It’s very important. Because of the play.’
Michael said pleasantly, ‘Oh, there’s no real hurry. It’s just a question of deciding whether to finance the play or not.’
‘It will be very easy to advance you some money,’ said Mr Entwhistle.
‘Then that’s all right.’ Rosamund gave a sigh of relief. ‘Did Aunt Cora leave any money?’
‘A little. She left it to your cousin Susan.’
‘Why Susan? Is it much?’
‘A few hundred pounds and some furniture.’
‘Nice furniture?’
‘No,’ said Mr Entwhistle.
Rosamund lost interest. ‘It’s all very strange, isn’t it?’ she said. ‘There was Cora, after the funeral, suddenly saying, “He was murdered!” and then, the very next day, she is murdered? I mean, it is strange, isn’t it?’
Mr Entwhistle said quietly, ‘Yes, it is very strange.’
Mr Entwhistle studied Susan Banks as she talked. In many ways she reminded him of her uncle, Richard Abernethie. She had the same energy he had. And yet Richard Abernethie had left her no more than the others. The reason must be because he didn’t like her husband.
Mr Entwhistle looked at Gregory Banks, a thin, pale young man with reddish hair. He was quite pleasant, and yet there was something about him that made Mr Entwhistle uneasy. What had attracted Susan to him?
It was obvious that her world revolved around her husband.
‘Have they any idea at all who the murderer might be?’ Susan asked.
‘They wouldn’t tell me if they did - and the murder took place only the day before yesterday,’ said Mr Entwhistle.
‘It’s definitely got to be a certain kind of person,’ Susan was thoughtful. ‘Someone violent, perhaps insane - I mean, to use a hatchet like that. But thinking of possible motives - did Cora leave her companion anything?’
‘A small piece of jewellery of no great value and some watercolours of fishing villages of sentimental value only.’
‘Well, no motive there - unless one is insane.’
Mr Entwhistle gave a little laugh. ‘As far as I can see, the only person who had a motive is you, my dear Susan.’
‘What’s that?’ An ugly light showed in Greg’s eyes. ‘How is Sue involved? What do you mean - saying things like that?’
‘Just my little joke,’ said Mr Entwhistle apologetically. ‘Cora left her estate to you, Susan. But nobody can suggest than an estate of a few hundred pounds at the most is a motive for murder, for a young lady who has just inherited several hundred thousand pounds from her uncle.’
‘She left her estate to me?’ Susan sounded surprised. ‘How extraordinary. She didn’t even know me!’
‘I think she had heard rumours that there had been a little difficulty - er - over your marriage. There had been a certain amount of trouble over her own marriage - and I think she felt you were alike.’
‘She married an artist, didn’t she? Was he a good artist?’
Mr Entwhistle shook his head.
Are there any of his paintings in the cottage?’
‘Yes.’
‘Then I shall judge for myself,’ said Susan. ‘Is there anybody at the cottage now?’
‘I have arranged for Miss Gilchrist to stay there,’ Mr Entwhistle said. ‘Your aunt made your Uncle Timothy her executor, so I will tell him of your decision to go down to the cottage. And what are your plans for the future?’
‘I’ve got my eve on a building in Cardigan Street where I want to open a beauty salon. I suppose you can advance me some money? I may have to pay a deposit.’
‘I can arrange that,’ said Mr Entwhistle. ‘I telephoned you the day after the funeral several times - but could get no answer. I thought perhaps you might like an advance. I wondered whether you might have gone out of town.’
‘Oh no,’ said Susan quickly. ‘We were in all day.’
Greg said gently, ‘You know Susan, I think our telephone wasn’t working that day. I couldn’t get through to someone I telephoned in the afternoon. I meant to report it, but it was all right the next morning.’
‘Telephones,’ said Mr Entwhistle, ‘can be very unreliable sometimes.’
Susan said suddenly, ‘How did Aunt Cora know about our marriage?’
‘Richard may have told her. She changed her will about three weeks ago - just about the time he had been to see her.’
Susan looked surprised. ‘Did Uncle Richard go to see her? I’d no idea! So that was when.’
‘When what?’
‘Nothing,’ said Susan.