سرفصل های مهم
فصل ششم
توضیح مختصر
آقای انتوایستل به دیدن تیموتی رفت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
مائود آبرنتی وقتی آقای انتوایستل رو به یه ماشین خیلی قدیمی راهنمایی میکرد، گفت: “خیلی لطف کردی که اومدی. درباره این چیز قدیمی خیلی متأسفم. در حقیقت وقتی از مراسم خاکسپاری بر میگشتم، خراب شد. مجبور شدم چند مایلی تا نزدیکترین گاراژ پیاده برم و وقتی تعمیرش میکردن، تو یه هتل کوچیک بمونم و تیموتی رو ناراحت کرد. تا ممکنه سعی میکنم چیزها رو ازش مخفی کنم - ولی در مورد بعضی چیزها هیچ کاری نمیتونم بکنم به عنوان مثال قتل کورا. مجبور شدم از دکتر بارتون بخوام چیزی بهش بده که آرومش کنه. خیلی عجیب به نظر میرسه که کسی وسط بعد از ظهر به زور وارد خونه بشه و اونو به قتل برسونه. وقتی به زور وارد خونهی کسی میشی، حتماً شب این کارو میکنی و حتماً در طول روز وقتهایی بوده که هم کورا و هم مصاحبش بیرون بودن و خونه خالی بوده. به نظر ارتکاب قتل با عقل جور در نمیاد، مگر اینکه ضروری بوده باشه.”
قتل در حالت کلی با عقل جور در میاد؟ آقای انتوایستل فکر کرد؛ بستگی به ذهن قاتل داره.
به یه خونهی خیلی بزرگ رسیدن که شدیداً احتیاج به رنگ شدن داشت.
مائود وقتی داشت به داخل راهنمایی میکرد، کمی با عصبانیت گفت: “ما خدمتکاری نداریم. فقط دو تا زن که صبحها میان. اگه مجبور بشم بعد از ظهر برم بیرون، تیموتی کاملاً تنها میمونه.”
مائود راه رو به نشیمن راهنمایی کرد که از قبل وسایل چایی رو کنار شومینه گذاشته بود و وقتی آقای انتوایستل رو اونجا نشوند، غیب شد. در عرض چند دقیقه با یه قوری و کیک خونگی برگشت.
آقای انتوایستل درحالیکه به مائود در روشنایی آتش نگاه میکرد، یهو احساس ناراحتی کرد. مائود آبرنتی هیچ بچهای نداشت، ولی زنی بود که برای مادر بودن ساخته شده بود. شوهر مالیخولیاییش بچهاش شده بود تا ازش محافظت و مراقبت بشه.
آقای انتوایستل فکر کرد، مائود بیچاره.
“لطف کردی اومدی، انتوایستل. “ تیموتی وقتی دستش رو دراز کرد، خودش رو از رو صندلی بلند کرد. گفت: “نباید کار زیادی بکنم. دکترها منعم کردن. باید همهی کارها رو عوض من انجام بدی، انتوایستل. نمیتونم به رسیدگی برم یا با هر کاری که مربوط به دارایی کورا هست اذیت بشم. چه اتفاقی برای سهم کورا از پول ریچارد میفته؟ فکر کنم به من میرسه؟” مائود که چیزی دربارهی آماده کردن شام گفت، از اتاق خارج شد.
آقای انتوایستل گفت: “مقداری که برای کورا سرمایهگذاری شده بود، به طور مساوی به تو، جورج، رزاموند و سوزان میرسه.”
“ولی من تنها برادر زندهی اون هستم! وقتی مائود اومد خونه و دربارهی وصیتنامهی ریچارد گفت، نتونستم باور کنم. فکر میکردم اشتباه کرده. مائود بهترین زن دنیاست- ولی زنها سر از پول در نمیارن. حتی باور دارم متوجه نبود اگه ریچارد موقعی که مرد، نمیمرد، مجبور بودیم خونمون رو ترک کنیم. این یه حقیقته!”
“مطمئناً اگه از ریچارد میخواستی…”
تیموتی خندهی کوتاهی کرد. “یه بار به ریچارد گفتم نگهداری و اداره این مکان داره کمی گرون در میاد و اون گفت خیلی بهتر میشه اگه در کل به یه جای کوچیکتر بریم. گفت، برای مائود آسونتر میشه! آه، نه، از ریچارد کمک نمیخواستم. ولی انتوایستل، میتونم بهت بگم، که این نگرانی بدجور سلامتی من رو تحت تأثیر قرار داد. بعد ریچارد مرد و من دربارهی آینده خیلی احساس آسودگی کردم. ولی چیزی که اذیتم کرد این بود که ریچارد چطور پولش رو تقسیم کرده. گمان میکردم همه چی رو به من بده. زیاد از مرگ مورتیمر نمیگذشت که اومد اینجا، برای اینکه میخواست دربارهی خانواده حرف بزنه. دربارهی جورج جوون، رزاموند، سوزان و شوهرهاشون صحبت کردیم. اگه از من بپرسی، هر دو تا دختر ازدواجهای بدی کرده بودن. خب، فکر میکردم ریچارد توصیهی من رو میخواد، برای اینکه بعد از مرگ اون، من رئیس خانواده میشدم و بنابراین فکر میکردم کنترل پول مال من میشه.”
تیموتی از هیجان پتویی که پاهاش رو پوشونده بود رو با پاش کنار زد و صاف رو صندلیش نشست. آقای انتوایستل فکر کرد شبیه یه مرد کاملاً سالمه.
“نوشیدنی میخوری، انتوایستل؟”
“انقدر زود نه. مائود تازه برام یه چای خوب درست کرد.”
تیموتی بهش نگاه کرد. “اون زن تواناییه. مائود. اون حتی ماشین کهنهمون رو هم تعمیر کرد میدونی، برای خودش مکانیک خوبیه.”
“بله، شنیدم که در راه برگشت از مراسم خاکسپاری ماشین خراب شده. تیموتی، نمیدونم مائود چقدر دربارهی مراسم و اقوام بهت گفته. کورا گفت ریچارد به قتل رسیده. شاید مائود بهت گفته باشه.”
تیموتی خندید. “از اون چیزاییه که کورا میتونه بگه!”
مائود اومد داخل اتاق و قاطعانه گفت: “تیموتی، عزیزم، فکر میکنم آقای انتوایستل به اندازهی کافی با تو بوده. واقعاً باید استراحت کنی. اگه ترتیب همه چی رو دادی…”
“آه، ترتیب همه چی رو دادیم. همه چی رو به تو میسپارم، انتوایستل. به مراسم خاکسپاری کورا میری، مگه نه؟ ما نمیتونیم بیایم، ولی یه تاج گل گرونقیمت از طرف من بفرست.”
آقای انتوایستل صبح روز بعد با قطارِ صبحانه به لندن حرکت کرد.
وقتی رسید خونه، به یه دوستش زنگ زد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
‘It’s very good of you to come,’ said Maude Abernethie, as she led Mr Entwhistle to a very old car. ‘I’m sorry about this old thing. In fact, it broke down when I was coming back after the funeral.
I had to walk a couple of miles to the nearest garage and stay at a small hotel while they fixed it and that upset Timothy. I try to keep things from him as much as possible - but some things I can’t do anything about - Cora’s murder, for instance. I had to ask Dr Barton to give him something to calm him down.
It seems so strange for someone to break in and murder her in the middle of the afternoon. If you broke into a house, surely you’d do it at night - and there must have been times during the day when both Cora and her companion were out and the house was empty.
It doesn’t make sense to commit a murder unless it’s absolutely necessary.’
Does murder ever make sense? It depended, Mr Entwhistle thought, on the mind of the murderer.
They arrived at a very large house which badly needed painting.
‘We have no servants,’ said Maude slightly angrily as she led the way in. ‘Just a couple of women who come in every morning. If I have to go out in the afternoon, Timothy is completely alone.’
Maude led the way into the sitting room where she had already put tea things by the fireplace, and seating Mr Entwhistle there, disappeared. She returned in a few minutes’ with a teapot and homemade cake.
Looking at Maude in the light of the fire, Mr Entwhistle suddenly felt sad. Maude Abernethie had not had any children but she was a woman built for motherhood. Her hypochondriac husband had become her child, to be guarded and watched over.
Poor Maude, thought Mr Entwhistle.
‘It is good of you to come, Entwhistle.’ Timothy raised himself up in his chair as he held out a hand. ‘I mustn’t do too much,’ he said. ‘The doctor’s forbidden it. You’ll have to do everything for me, Entwhistle.
I can’t go to the inquest or be bothered by business of any kind connected with Cora’s estate. What happens to Cora’s share of Richard’s money? It comes to me, I suppose?’ Saying something about preparing dinner, Maude left the room.
‘The sum left invested for Cora,’ said Mr Entwhistle, ‘goes equally to you and George, Rosamund and Susan.’
‘But I’m her only surviving brother! I couldn’t believe it when Maude came home and told me about Richard’s will. I thought she’d made a mistake.
She is the best woman in the world, Maude - but women don’t understand money. I don’t believe she even realises that if Richard hadn’t died when he did, we might have had to leave our home here. That is a fact!’
‘Surely if you had asked Richard.’
Timothy gave a short laugh. ‘I did say once to Richard that this place was getting a bit expensive to run and he said that we would be much better off in a smaller place altogether.
It would be easier for Maude, he said! Oh no, I wouldn’t have asked Richard for help. But I can tell you, Entwhistle, that the worry affected my health badly. Then Richard died and I felt so relieved about the future. But what hurt me was how Richard left his money.
I assumed that he would leave everything to me. He came here - not long after Mortimer’s death - because he wanted to talk about the family.
We discussed young George - and Rosamund and Susan and their husbands. Both of those girls have made bad marriages, if you ask me.
Well, I thought Richard was asking for my advice because I would be head of the family after he died, and so I thought the control of the money would be mine.’
In his excitement Timothy had kicked aside the blanket that covered his legs and sat up straight in his chair. He looked, Mr Entwhistle thought, a perfectly healthy man.
‘Will you have a drink, Entwhistle?’
‘Not quite so soon. Maude has just given me an excellent tea.’
Timothy looked at him. ‘She’s a capable woman. Maude. She even fixes that old car of ours - she’s a good mechanic in her way, you know.’
‘Yes, I hear the car broke down coming back from the funeral. Timothy, I don’t know how much Maude told you about the funeral and the relatives.
Cora said that Richard had been murdered. Perhaps Maude told you.’
Timothy laughed. ‘That’s just the sort of thing Cora would say!’
Maude came into the room and said firmly, ‘I think, Timothy dear, that Mr Entwhistle has been with you long enough. You really must rest. If you have arranged everything.’
‘Oh, we’ve arranged things. I’ll leave it all to you, Entwhistle. You’ll see to Cora’s funeral - won’t you? We shan’t be able to come, but send an expensive wreath from us.’
Mr Entwhistle left for London by the breakfast train the following morning.
When he got home, he telephoned a friend of his.