سرفصل های مهم
فصل نهم
توضیح مختصر
رسیدگی خانم لنسکوئنت انجام شد. دوست قدیمی خانم لنسکوئنت به دیدن سوزان و دوشیزه گلچریست اومد. یک تکه کیک با پست به خونه فرستاده شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
زنگ در جلوی خونه زده شد و بنا به دلیلی دوشیزه گیلچریست احساس نگرانی کرد. بی تمایل، در حالیکه به خودش میگفت احمق نباش، به طرف در رفت.
یک زن جوون با لباس مشکی که یه چمدون کوچیک دستش بود، رو پلهی بیرون ایستاده بود. متوجه نگاه نگران در چهرهی دوشیزه گلچیرست شد و سریع گفت: “دوشیزه گیلچریست؟ من برادرزادهی خانم لنسکوئنت- سوزان بنکس هستم.”
“آه عزیزم، بله، البته. بیاید داخل خانم بنکس. نمیدونستم برای رسیدگی میاید. چیزی آماده میکردم- قهوه یا چای.”
سوزان بنکس سریع گفت: “چیزی نمیخوام. خیلی متأسفم اگه ترسوندمتون.”
“خب، من معمولاً مضطرب نیستم، ولی- شاید به خاطر رسیدگیه کل صبح نگران بودم. نیم ساعت قبل زنگ زده شد و من انقدر ترسیده بودم که در رو باز نکردم- که واقعاً از حماقتم بود- از اونجایی که احتمالش خیلی کمه که قاتل برگرده و فقط یه راهبه بود که برای یتیم خونه جمع میکرد. با قطار اومدی؟”
“نه، با ماشین اومدم. فکر کردم راه خیلی باریکه که بخوام بیرون پارک کنم، بنابراین با ماشین کمی اون طرفتر از کلبه روندم و یه معدن قدیمی پیدا کردم و اونجا پارک کردم.”
سوزان بنکس با علاقه به اطراف اتاق نشیمن نگاه کرد. “عمه کورای بیچاره. میدونی، هر چی داشت رو برای من به جا گذاشته.”
“بله، میدونم. فکر کنم به اثاثیه نیاز داری. فهمیدم که تازه ازدواج کردی.”
سوزان گفت: “هیچ کدومشون رو نمیخوام. میفروشمشون. مگر اینکه چیزی باشه که شما بخواید. خیلی خوشحال میشم…” کمی خجالتزده حرفش رو قطع کرد. ولی دوشیزه گلچریست لبخند بزرگی زد. “خیلی لطف دارید- خانم بکنس. ولی وسایل خودم رو تو انباری گذاشتم، به احتمال اینکه روزی بهشون نیاز داشته باشم. میدونید، یه موقعهایی یه چایخونهی کوچیک داشتم بعد جنگ شد
ولی همه چی رو نفروختم برای اینکه امیدوار بودم دوباره یک روزی خونه کوچیک خودم رو داشته باشم بنابراین وسایل بهتر رو با عکسهای پدرم توی انباری گذاشتم. ولی خیلی خوشم میاد که اگه براتون اشکالی نداشته باشه اون میز جلو مبلی رنگ شده کوچیک رو بر دارم. چیز قشنگیه و ما همیشه روش چایی میخوردیم.”
سوزان با نگاه به چیزی که فکر میکرد یه میز زشت سبز با گلهای نقاشی شدهی بزرگ بنفش هست، گفت خوشحال میشه دوشیزه گیلچریست اونو برداره.
“خیلی ممنونم، خانم بنکس. فکر کنم دوست داشته باشید به وسایل نگاه کنید؟ شاید بعد از رسیدگی؟”
دوشیزه گیلچریست پرسید:
“فکر کردم چند روزی اینجا بمونم و همه چی رو تمیز کنم.”
“منظورتون اینه که اینجا بخوابید؟”
“بله. مشکلی وجود داره؟”
“نه ملافه تمیز روی تختم میذارم و خودم میتونم این پایین روی کاناپه بخوابم.”
“ولی اتاق عمه کورا هست، مگه نه؟ میتونم اونجا بخوابم.”
“شما- اشکالی براتون نداره؟”
“منظورتون اینه که چون اونجا به قتل رسیده؟ آه، نه. من خیلی واقعبینم، دوشیزه گلچریست. تمیز شده دیگه؟”
“آه، بله خانم بنکس. تمام پتوها فرستاده شدن خشکشویی و کل اتاق کاملاً تمیز شده
راه رو به طبقه بالا نشون داد. اتاقی که کورا لنسکوئنت مُرده بود، تمیز و تازه بود و هیچ جو بدشگونی نداشت. بالای شومینه یک نقاشی روغنی، یک زن جوون رو نشون میداد که در حال ورود به وانشه.
سوزان وقتی بهش نگاه کرد، کمی لرزید و دوشیزه گیلچرست گفت: “توسط شوهر خانم لنسکوئنت کشیده شد. نقاشیهای خیلی بیشتری ازش تو اتاق غذاخوری هست.”
“چقدر وحشتناک! نقاشیهای خود عمه کورا کجاست؟”
“تو اتاق من. میخوای ببینیشون؟”
دوشیزه گلچریست با افتخار نقاشیها رو نشونش داد.
سوزان اظهار کرد که به نظر عمه کورا خیلی به دهکدههای کنار دریا علاقه داره و شاید نقاشیهاش که خیلی با جزئیات و رنگ روشن هستن، از روی کارت پستالها نقاشی شده باشن.
ولی دوشیزه گلچریست رنجید. خانم لنسکوئنت همیشه از طبیعت نقاشی میکشید!
دوشیزه گلچریست به تندی گفت: “خانم لنسکوئنت یه هنرمند واقعی بود.” به ساعتش نگاه کرد و سوزان سریع گفت: “بله، باید به رسیدگی بریم. دوره؟ باید ماشین بیارم؟”
دوشیزه گلچریست گفت، فقط ۵ دقیقه پیاده راهه بنابراین پیاده با هم رفتن. آقای انتوایستل که با قطار اومده بود، اونها رو در تالار دهکده ملاقات کرد.
زن مرده در رسیدگی شناسایی شد. گفته شد بعیده که مرگش دیرتر از ۴:۳۰ اتفاق افتاده باشه. دوشیزه گیلچریست گواهی داد که جسد رو پیدا کرده. یک افسر پلیس و بازرس مورتون شهادتهاشون رو دادن و هیئت منصفه خیلی سریع به حکم رسید: قتل توسط شخص یا اشخاص ناشناس.
بعد از اون، وقتی دوباره اومدن بیرون زیر نور آفتاب، نیم دوجین دوربین روزنامه کلیک کردن. آقای انتوایستل اونها رو برای ناهار به میخونهی دستان پادشاه در یک اتاق خصوصی برد. به سوزان گفت: “نمیدونستم امروز میای، سوزان. میتونستیم با هم بیایم. شوهرت باهات اومده؟”
“گرِگ چند تا کار مهم برای انجام داشت. ما نقشههای بزرگی برای آینده داریم میخوایم یه سالن زیبایی باز کنیم که من ادارهاش میکنم و یه آزمایشگاه که گرگ بتونه کرم صورت درست کنه.”
ذهن آقای انتوایستل به چیزهای دیگه رفت. وقتی سوزان دوباره بدون اینکه جواب بده باهاش حرف زد، عذرخواهی کرد
منو ببخش، عزیزم داشتم به عموت تیموتی فکر میکردم. کمی نگرانم.”
“من نگران نمیشدم. عمو تیموتی اصلاً بیمار نیست- فقط مالیخولیاییه.”
“این سلامتیش نیست که من رو نگران میکنه. مائدوه. ظاهراً از پلهها افتاده و مچ پاش رو شکسته. باید توی تخت بمونه و عموت وحشتناک نگرانه.”
سوزان گفت: “برای اینکه مجبور میشه مراقبش باشه عوض برعکسش. براش خیلی خوب میشه.”
“بله- بله ولی از زنعموی بیچارت مراقبت خواهد شد؟”
نسبتاً محتاطانه از دستهای پادشاه بیرون اومدن، ولی خبرنگاران روزنامه و عکاسها رفته بودن.
آقای انتوایستل اونها رو به کلبه برگردوند و بعد به دستهای پادشاه برگشت که یک اتاق رزرو کرده بود. مراسم ختم روز بعد بود.
سوزان وقتی اون و دوشیزه گلچریست رفتن داخل، گفت: “ماشین من هنوز توی معدنه. میرم و میارمش و بعد میبرمش تو ده.”
دوشیزه گلچریست مضطربانه گفت: “تو روز روشن این کارو میکنی، مگه نه؟”
سوزان خندید. “فکر نمیکنی که قاتل هنوز این نزدیکیها باشه، فکر میکنی؟”
“نه- نه گمان نمیکنم.” دوشیزه گلچریست خجالتزده به نظر رسید.
سوزان فکر کرد؛ ولی دقیقاً اینطور فکر میکنه.
دوشیزه گلچریست به طرف آشپزخونه رفت. “مطمئنم چای دوست داری، خانم بنکس!”
سوزان رفت تو اتاق نشیمن. فقط چند دقیقه اونجا بود که زنگ در زده شد. سوزان به طرف در جلو رفت و بازش کرد. یک آقای محترم مسن با لبخند گفت: “اسم من آلکساندر گوتری هست. دوست خیلی قدیمی کورا لنسکوئت هستم. میتونم بپرسم شما کی هستید؟”
“من سوزان آبرنتی هستم خب، از وقتی ازدواج کردم، بنکس. کورا عمهی من بود. لطفاً بیاید داخل.”
“ممنونم.” آقای گوتری پشت سر سوزان رفت تو اتاق نشیمن. آقای گوتری گفت: “یک رویداد غمانگیزه. بله، یک رویداد خیلی غمانگیز. احساس کردم حداقل کاری که میتونم بکنم این هست که در رسیدگی و البته مراسم خاکسپاری حضور داشته باشم. معمولاً سالی یکبار به دیدن کورا میاومدم و اخیراً نقاشیهایی از حراجیهای محلی میخرید و از من میخواست به بعضیهاشون نگاه کنم. میدونید، من یک منتقد هنری هستم. البته بیشتر نقاشیهایی که کورا میخرید وحشتناک بودن سال گذشته از من خواست بیام و به رمبراندی که خریده بود نگاه کنم. یک رمبراند! حتی یک کپی خوب هم ازش نبود!”
سوزان در حالی که به دیوار پشت سرش اشاره میکرد، گفت: “فکر کنم مثل اونی که اونجاست.”
آقای گوتری بلند شد و به بررسی نقاشی رفت. گفت: “کورای عزیز بیچاره. خاک یه چیز عالیه، خانم بنکس. یک جور عشق به وحشتناکترین نقاشیها میبخشه.”
سوزان گفت: “نقاشیهای بیشتری تو اتاق غذاخوری هست ولی فکر میکنم همه کار شوهرش هستن.”
آقای گوتری دستش رو بلند کرد. “مجبورم نکنید دوباره به اونا نگاه کنم. همیشه سعی میکردم احساسات کورا رو جریحهدار نکنم. یه زن دوستداشتنی- یه زن خیلی دوستداشتنی. خب، خانم بنکس عزیز، نباید زیاد وقتتون رو بگیرم.”
“آه، بمونید و چایی بخورید. فکر میکنم تقریباً آماده است.”
“خیلی لطف دارید.” آقای گوتری دوباره نشست.
“میرم ببینم.”
دوشیزه گیلچریست داشت تو آشپزخونه یه سینی رو از روی اجاق بلند میکرد. سوزان گفت: “آقای گوتری اینجاست. ازش خواستم برای چای بمونه.”
“آقای گوتری؟ آه، بله دوست خیلی خوب خانم لنسکوئنت عزیز بود. چقدر خوششانس کیک چای درست کردم و کمی مربای توت فرنگی خونگی هم هست.”
سوزان سینی رو برد داخل و دوشیزه گلچریست که با قوری و کتری پشت سرش اومد، با آقای گوتری سلام و احوالپرسی کرد.
آقای گوتری گفت: “کیک چای داغ- چقدر دلپذیر.”
دوشیزه گلچریست خوشحال بود. کیک چایی عالی بود. انگار خاطرهای از چایخونهی درخت بید تو اتاق با اونها بود. دوشیزه گلچریست به طور واضح کاری که به خاطرش به دنیا اومده بود رو انجام میداده.
آقای گوتری گفت: “کمی احساس گناه میکنم که اینجا از چای لذت میبرم- جایی که کورای بیچاره به شکل وحشتناکی به قتل رسیده.”
دوشیزه گلچریست سرش رو تکون داد. “نه، نه،
خانم لنسکوئنت میخواست که شما چای خوبی داشته باشید.”
“شاید حق با شماست. حقیقت اینه که برای من سخته قبول کنم کسی که میشناختم- واقعاً میشناختم- به قتل رسیده باشه! و قطعاً نه توسط دزدی که اتفاقی به زور وارد خونه شده و بهش حمله کرده. میدونید، میتونم دلایل اینکه چرا کورا به قتل رسیده رو تصور کنم…”
سوزان سریع گفت: “میتونید؟ چه دلایلی؟”
“خب، اگه اون رازی رو میدونست، همیشه میخواست دربارهاش حرف بزنه-
حتی اگه قسم خورده بود که نزنه. باز هم حرف میزد. نمیتونست جلوی خودش رو بگیره بنابراین کمی سم تو یه فنجون چای- متعجبم نمیکرد. و فکر میکردم چیز خیلی کمی داره که برای دزد ازش داشته باشه. آه،
خوب، از زمان جنگ جنایتهای زیادی وجود داره. زمان عوض شده.” درحالیکه بابت چای ازشون تشکر کرد، خداحافظی کرد. دوشیزه گلچریست اونو به طرف در برد و با یه بستهی کوچیک تو دستش برگشت تو اتاق. “حتماً وقتی در رسیدگی بودیم، پستچی اومده. حتماً از توی صندوق پست هلش داده داخل و افتاده گوشه پشت در.”
خانم گلچریست با خوشحالی کاغذ رو پاره کرد. داخلش یه قوطی کوچیک بود که با یه روبان نقرهای بسته شده بود. “کیک عروسیه!” روبان رو کشید. داخلش یه تکه کیک میوهای پر مواد با خامه سفید بود. “چقدر خوب! حالا کی…” کارتی که روش چسبونده شده بود رو خوند. “جان و ماری. کی میتونن باشن؟ چقدر احمق بودن که فامیلی ننوشتن. ممکنه دختر دوست قدیمی من دوروتی باشه ولی خبر نامزدی یا ازدواجی نشنیدم. بعد اون دختر انفیلد هست نه اسم اون مارگارت بود. آدرسی چیزی توش نیست. آه، خب، فکر کنم به زودی به خاطر میارم…”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
The front-door bell rang and for some reason Miss Gilchrist felt nervous. She went unwillingly to the door, telling herself not to be so silly.
A young woman dressed in black and carrying a small suitcase was standing on the step outside. She noticed the nervous look on Miss Gilchrist’s face and said quickly, ‘Miss Gilchrist? I am Mrs Lansquenet’s niece - Susan Banks.’
‘Oh dear, yes, of course. Do come in, Mrs Banks. I didn’t know you were coming down for the inquest. I would have had something ready - coffee or tea.’
Susan Banks said quickly, ‘I don’t want anything. I’m so sorry if I frightened you.’
‘Well, I’m not usually nervous, but - perhaps it’s just the inquest - I have been nervous all this morning. Half an hour ago the bell rang and I was almost too afraid to open the door - which was really very stupid as it is so unlikely that a murderer would come back - and it was only a nun, collecting for an orphanage. Did you come here by train?’
‘No, I came by car. I thought the road was too narrow to park outside so I drove the car on a little way past the cottage and found an old quarry and parked there.’
Susan Banks looked round the sitting room with interest. ‘Poor Aunt Cora. She left what she had to me, you know.’
‘Yes, I know. I expect you’ll need the furniture. You’re newly married, I understand.’
‘I don’t want any of it,’ Susan said. ‘I will sell it. Unless - is there any of it you would like? I’d be very happy.’ She stopped, a little embarrassed.
But Miss Gilchrist gave a big smile. ‘Now that’s very kind of you, Mrs Banks - but I put my own things in store in case - some day - I would need them. I had a small tearoom at one time, you know - then the war came .
But I didn’t sell everything, because I did hope to have my own little home again one day, so I put the best things in store with my father’s pictures. But I would like very much, if you really wouldn’t mind, to have that little painted tea table. Such a pretty thing and we always had tea on it.’
Susan, looking at what she thought was an ugly green table painted with large purple flowers, said that she would be delighted for Miss Gilchrist to have it.
‘Thank you very much, Mrs Banks. I imagine you would like to look through her things? After the inquest, perhaps?’ Miss Gilchrist asked.
‘I thought I’d stay here a couple of days and clear everything up.’
‘Sleep here, you mean?’
‘Yes. Is there any difficulty?’
‘Oh no, I’ll put fresh sheets on my bed, and I can sleep down here on the couch.’
‘But there’s Aunt Cora’s room, isn’t there? I can sleep in that.’
‘You - you wouldn’t mind?’
‘You mean because she was murdered there? Oh no. I’m very practical, Miss Gilchrist. It’s been - I mean - it’s been cleaned?’
‘Oh yes, Mrs Banks. All the blankets were sent away to the laundry and the whole room was cleaned thoroughly.’
She led the way upstairs. The room where Cora Lansquenet had died was clean and fresh and had no sinister atmosphere. Over the fireplace an oil painting showed a young woman about to enter her bath.
Susan gave a slight shudder as she looked at it and Miss Gilchrist said, ‘That was painted by Mrs Lansquenet’s husband. There are a lot more of his pictures in the dining room.’
‘How terrible! Where are Aunt Cora’s own pictures?’
‘In my room. Would you like to see them?’
Miss Gilchrist proudly showed her the paintings.
Susan commented that it looked like Aunt Cora was very fond of villages by the sea and that perhaps her paintings, which were very detailed and very brightly coloured, might have been painted from picture postcards.
But Miss Gilchrist was indignant. Mrs Lansquenet always painted from nature!
‘Mrs Lansquenet was a real artist,’ said Miss Gilchrist sharply. She looked at her watch and Susan said quickly, ‘Yes, we ought to leave for the inquest. Is it far? Shall I get the car?’
It was only five minutes’ walk, Miss Gilchrist said, so they left together on foot. Mr Entwhistle, who had travelled by train, met them at the Village Hall.
At the inquest, the dead woman was identified. It was said that death was unlikely to have occurred later than four-thirty. Miss Gilchrist testified to finding the body.
A police constable and Inspector Morton gave their evidence and the jury was quick to reach the verdict: Murder by some person or persons unknown.
Afterwards, when they came out again into the sunlight, half a dozen newspaper cameras clicked. Mr Entwhistle took them into the King’s Arms pub for lunch in a private room. He said to Susan, ‘I had no idea you were coming down today, Susan. We could have come together. Did your husband come with you?’
‘Greg had some important things to do. We’ve got great plans for the future - we are going to open a beauty salon, which I will run, and a laboratory where Greg can make face creams.’
Mr Entwhistle’s mind went to other things. When Susan had spoken to him twice without his answering, he apologized.
‘Forgive me, my dear, I was thinking about your Uncle Timothy. I am a little worried.’
‘I wouldn’t worry. Uncle Timothy is not ill at all - he’s just a hypochondriac.’
‘It is not his health that is worrying me. It’s Maude’s. Apparently she has fallen downstairs and broken her ankle. She’s got to stay in bed and your uncle is terribly worried.’
‘Because he’ll have to look after her instead of the other way around? It will do him a lot of good,’ said Susan.
‘Yes - yes, but will your poor aunt get any looking after?’
They came out of the King’s Arms, rather warily but the newspaper reporters and photographers had gone.
Mr Entwhistle took them back to the cottage then returned to the King’s Arms where he had booked a room. The funeral was to be on the following day.
‘My car’s still in the quarry,’ said Susan when she and Miss Gilchrist had gone inside. ‘I’ll go and get it and drive it along to the village later.’
Miss Gilchrist said anxiously, ‘You will do that in daylight, won’t you?’
Susan laughed. ‘You don’t think the murderer is still nearby, do you?’
‘No - no, I suppose not.’ Miss Gilchrist looked embarrassed.
But it’s exactly what she does think, thought Susan.
Miss Gilchrist went towards the kitchen. ‘I’m sure you’d like tea, Mrs Banks!’
Susan went into the sitting room. She had only been there a few minutes when the doorbell rang. Susan went to the front door and opened it. An elderly gentleman said, smiling, ‘My name is Alexander Guthrie. I was a very old friend of Cora Lansquenet’s. May I ask who you are?’
‘I am Susan Abernethie - well, Banks now since I married. Cora was my aunt. Please come in.’
‘Thank you.’ Mr Guthrie followed Susan into the sitting room. ‘This is a sad occasion,’ said Mr Guthrie. ‘Yes, a very sad occasion. I felt the least I could do was to attend the inquest - and of course the funeral. I usually visited Cora once a year, and recently she had been buying pictures at local sales, and wanted me to look at some of them. I am an art critic, you know.
Of course most of the paintings Cora bought were terrible; last year she wanted me to come and look at a Rembrandt she had bought. A Rembrandt! It wasn’t even a good copy of one!’
‘Like that one over there, I expect,’ said Susan, pointing to the wall behind him.
Mr Guthrie got up and went over to study the picture. ‘Poor dear Cora. Dirt,’ he said, ‘is a wonderful thing, Mrs Banks! It gives a sort of romance to the most terrible paintings.’
‘There are some more pictures in the dining room,’ said Susan, ‘but I think they are all her husband’s work.’
Mr Guthrie held up a hand. ‘Do not make me look at those again. I always tried not to hurt Cora’s feelings. A loving wife - a very loving wife. Well, dear Mrs Banks, I must not take up more of your time.’
‘Oh, do stay and have some tea. I think it’s nearly ready.’
‘That is very kind of you.’ Mr Guthrie sat down again.
‘I’ll just go and see.’
In the kitchen, Miss Gilchrist was lifting a tray from the oven. ‘There’s a Mr Guthrie here,’ Susan said. ‘I’ve asked him to stay for tea.’
‘Mr Guthrie? Oh, yes, he was a great friend of dear Mrs Lansquenet’s. How lucky; I’ve made scones and there’s some homemade strawberry jam.’
Susan took in the tray and Miss Gilchrist, following with teapot and kettle, greeted Mr Guthrie.
‘Hot scones, how lovely,’ said Mr Guthrie.
Miss Gilchrist was delighted. The scones were excellent. The memory of the Willow Tree tearoom seemed to be in the room with them. Miss Gilchrist was clearly doing what she had been born to do.
‘I do feel rather guilty,’ said Mr Guthrie, ‘enjoying my tea here, where poor Cora was so horribly murdered.’
Miss Gilchrist shook her head. ‘No, no. Mrs Lansquenet would have wanted you to have a good tea.’
‘Perhaps you are right. The fact is that it’s difficult for me to accept that someone I knew - actually knew - has been murdered! And certainly not by some casual thief who broke in and attacked her. I can imagine, you know, reasons why Cora might have been murdered -‘
Susan said quickly, ‘Can you? What reasons?’
‘Well, if she knew a secret, she would always want to talk about it. Even if she promised not to, she would still do it. She couldn’t stop herself. So a little poison in a cup of tea - that would not have surprised me. And I would have thought she had very little to take that would be worth it for a burglar. Ah! Well, there’s a lot of crime about since the war.
Times have changed.’ Thanking them for the tea, he said goodbye. Miss Gilchrist took him to the door and came back into the room with a small parcel in her hand. ‘The postman must have been while we were at the inquest. He must have pushed this through the letterbox and it fell in the corner behind the door.’
Happily Miss Gilchrist tore off the paper. Inside was a small white box tied with silver ribbon. ‘It’s wedding cake!’ She pulled off the ribbon. Inside was a slice of rich fruitcake with white icing. ‘How nice! Now who -‘ She read the card attached. ‘John and Mary.
Now who can that be? How silly to put no surname. It might be my old friend Dorothy’s daughter - but I haven’t heard of an engagement or a marriage. Then there’s the Enfield girl - no, her name was Margaret. No address or anything. Oh well, I suppose I’ll remember soon.’