سرفصل های مهم
فصل پنجم
توضیح مختصر
بائولوف مادر دیو رو میکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
بائولوف به حرفهای هروتگار پاسخ داد:
“غمگین نشید، سرورم. بهتره انتقام مرگ یک دوست رو بگیریم تا اینکه بر سرش گریه کنیم. بیا با هم بریم سراغ این هیولا. قول میدم فرار نمیکنه.’
سخنان بائولوف هروتگار رو تشویق کرد. اون بلافاصله اسبش رو فراخوند، و شاه همراه بائولوف و چند جنگجو سالن رو ترک کرد.
سوار بر اسب رفتن جنگل و اونجا ردپای هیولا رو دیدن. مسیر رو دنبال کردن تا اینکه به بخشی از جنگل رسیدن که مرداب بود. بعد دیدن سر آسچر در مقابل اونها روی زمینه.
جنگجوها اطرافشون رو نگاه كردن. دیدن هیولاهایی روی صخرههای بالای سر اونها نشستن. بعد به آب نگاه كردن، و ديدن كه پر از مار هست. بائولوف با تیر به سمت یکی از مارها شلیک کرد و دیدن حیوان وحشتناک در آب جان داد. چند نفر از جنگجویان بدن مار رو کشیدن روی خشکی.
بائولوف زرهش رو پوشید. این هنگام مبارزه با هیولا در امان نگهش میداشت. کلاه خودش رو گذاشت. بعد شمشیر شگفتانگیزی که توسط آنفرس بهش داده شده بود رو برداشت. نام شمشیر هرانتینگ بود. هیچ کس که از اون شمشیر استفاده کرده بود، هرگز شکست نخورده بود. هدیهی شمشیر آنفرس به بائولوف ثابت میکرد که اون خودش از تعقیب هیولا میترسه.
وقتی بائولوف آماده شد، دوباره با پادشاه صحبت کرد:
‘قولی که قبلاً به من دادی رو به یاد بیار، سرورم. اگر در این نبرد کشته شدم، مراقب افرادم باش. و هدایایی که به من دادی رو برای هایگلک بفرست. اگر بمیرم، میخوام آنفرس شمشیر من رو داشته باشه. بعد شمشیری که به من داده رو با خودم به جنگ میبرم.’
بعد بائولوف در آب کثیف فرو رفت. قبل از اینکه بتونه ته رو ببینه، نزدیک به یک روز به پایین شنا کرد.
هیولا بلافاصله متوجه شد که انسانی به سمتش میره. به بالا شنا كرد و بائولوف رو گرفت. بعد جنگجو رو کشید پایین. بائولوف رو برد دربار خودش و چنان محکم نگهش داشته بود که بائولوف نتونست از سلاحهاش علیه هیولا استفاده کنه.
وقتی به دربار رسیدن، بائولوف جمعیت زیادی از هیولاهای دریایی رو دید. به طرفش شنا کردن و بهش حمله کردن.
بائولوف از هیولا آزاد شد و شمشیرش رو بلند کرد. شمشیر رو به سر هیولا فرود آورد، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. شمشیر جادویی اون رو ناکام گذاشت. بائولوف با انزجار شمشیر رو دور انداخت.
جنگجو میدونست که باید با قدرت خودش با هیولا بجنگه. شانهی هیولا رو گرفت و انداختش زمین. مادر گرندل سریع بلند شد و دوباره بائولوف رو گرفت. بائولوف تعادلش رو از دست داد و افتاد. هیولا پرید روش و چاقویی بیرون آورد. سعی کرد بهش خنجر بزنه، اما زره بائولوف محکم بود - اون رو از آسیب نجات داد.
حالا خدا به بائولوف پیروزی داد. برخاست سر پا و شمشیری که در زره هیولا دیده بود رو برداشت. شمشیری بزرگی بود که هیچ کس دیگهای نمیتونست بلند کنه. بائولوف برش داشت و به سمت مادر گرندل چرخوند. شمشیر به گردنش خورد. افتاد زمین. بائولوف سرش رو برید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
Beowulf replied to Hrothgar’s words:
‘Do not be sad, sir. It is better to avenge a friend’s death than to cry over it. Let’s go after this monster together. She won’t escape, I promise you.’
Hrothgar was cheered by Beowulf’s words. He called for his horse immediately, and the king left the Hall Beowulf and some warriors.
They rode into the forest, where they could see the tracks of the monster. They followed the trail until they came to the part of the forest where the mere was. Then they saw Aeschere’s head lying on the ground in front of them.
The warriors looked around them. They saw monsters sitting on the cliffs above them. Then they looked down at the water, and saw that it was full of snakes. Beowulf shot an arrow at one of the snakes,’ and they watched the horrible animal die in the water. Some of the warriors pulled the snake’s body to the land.
Beowulf put on his armor. This would keep him safe from the monster when he fought it. He put on his helmet. Then he took a wonderful sword that had been given to him by Unferth. The sword was called Hrunting. No one who used that sword had ever been defeated. Unferth’s gift of the sword to Beowulf proved that he was afraid to pursue the monster himself.
When he was ready Beowulf spoke to the king again:
‘Remember what you promised me earlier, my lord. If I am killed in this battle, look after my men for me. And send the gifts you have given me to Hygelac. If I die, I want Unferth to have my own sword. The one he gave me I am taking with me to the battle.’
Then Beowulf dived into the foul water. He swam down for nearly a whole day before he could see the bottom.
The monster was immediately aware that a human being was coming towards her. She swam up and caught hold of Beowulf. Then she dragged the warrior down to the bottom. She took Beowulf to her court, holding on to him so tightly that he could not use his weapons against her.
When they arrived at the court Beowulf saw a great crowd of sea-monsters. They swam towards him and attacked him.
Beowulf sprang free from the monster and raised his sword. He brought the sword down on the monster’s head, but nothing happened. The magic sword failed him. Beowulf threw it away in disgust.
The warrior knew that he would have to fight the monster with his own strength. He seized her shoulder and threw her to the ground. Grendel’s mother got up quickly and caught hold of him again. Beowulf lost his balance and fell. The monster jumped on top of him and pulled out a knife. She tried to stab him, but Beowulf’s armor was strong - it saved him from harm.
Now God gave Beowulf the victory. He rose to his feet and grabbed a sword that he saw in the monster’s armory. It was a huge sword that no other man could lift. Beowulf picked it up and swung it at Grendel’s mother. The sword struck her on the neck. She fell to the floor. Beowulf cut off her head.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.