سرفصل های مهم
فصل ششم
توضیح مختصر
پادشاه به بائولوف میگه مغرور نشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
هروتگار و افرادش هنوز کنار دریاچه بودن و دنبال هر نشانهای از بائولوف. ناگهان موج عظیمی دیدن و آب از خون قرمز شد. مشاوران هروتگار سرشون رو با ناراحتی تکون دادن. فکر میکردن مطمئناً قهرمان در اعماق مرگش رو دیده. انتظار نداشتن ببینن بائولوف برگشته نزد اونها.
پادشاه و افرادش مدتی بیشتر منتظر موندن و بعد برگشتن هاروت هال. با این حال مردان بائولوف جایی که بودن موندن. امیدی به زنده موندن بائولوف نداشتن، اما در هر حال موندن.
ته دریاچه، بائولوف دید شمشیری كه برای كشتن مادر گرندل ازش استفاده كرده بود، شروع به ذوب شدن كرد. به همان شکلی حل میشد که یخ زیر آفتاب حل میشه. بائولوف به دربار هیولا نگاه کرد و گنجینهای غنی اونجا دید. با این حال هنگام رفتن چیزی با خود نبرد، به جز سر هیولا و دستهی شمشیر.
در آب به سمت بالا شنا کرد. حالا که هیولا مرده بود مارها رفته بودن و آب دیگه نمیسوزوند. بائولوف با قدرت به طرف زمین شنا کرد و بار سنگینش رو پشت سرش میکشید.
گتها وقتی دیدن قهرمانشون به خشکی رسید، لبریز از شادی شدن. بهش کمک کردن زرهش رو دربیاره و سر هیولا رو حمل کنه. سر رو گذاشتن روی نیزه و به سمت هاروت هال حرکت کردن.
بائولوف وقتی به سالن رسید سر رو نشون پادشاه داد. پیروزیش رو بدست آورده بود و با پادشاه صحبت کرد:
‘خوشحالیم که این نشانه پیروزی رو برای شما به ارمغان میاریم. نبرد در زیر آب نبرد سختی بود و کم مونده بود من اون پایین بمیرم. بدون یاری خدا نمیتونستم این کار رو انجام بدم. هرانتینگ شمشیر خوبیه، اما در جنگ من رو ناکام گذاشت. خوشبختانه شمشیر دیگری پیدا کردم، یک شمشیر قدیمی، و با این شمشیر بود که هیولا رو کشتم. حالا میتونید با خیال راحت بخوابید، من به شما قول میدم. اون هیولای وحشتناک دیگه مزاحم شما نخواهد شد.”
بائولوف دستهی شمشیر رو به عنوان هدیه به پادشاه داد. هاروتگار با دقت بررسیش کرد و بعد صحبت کرد:
‘پادشاهی مثل من، که قول داده از حقیقت محافظت کنه و از سنت دفاع کنه، حق داره بگه جنگجوئی مثل بائولوف در زندگیش به چیزهای بزرگی دست خواهد یافت. تو حالا مشهور هستی، بائولوف، همه میدونن کی هستی. و چون من عاقل هستم، میخوام خردم رو با تو در میان بگذارم.’
سپس هروتگار این توصیه رو به بائولوف داد:
‘شگفتآوره که چطور خداوند به یک مرد اجازه میده به چیزهای زیادی دست پیدا کنه و در سرزمین خودش قدرتمند بشه. اما بعد اون مرد فراموش میکنه که باید روزی بمیره. برای لذت زندگی میکنه و به پیری و بیماری فکر نمیکنه. نگران دشمنانش نیست. میبینه که کل دنیا ازش اطاعت میکنن، و مغرور میشه. دیگه اطرافش رو نمیبینه. بعد، یک روز، قاتلی میاد سراغش، کسی که کمان داره. قاتل بهش حمله میکنه و به قلب مرد مغرور ضربه میزنه. حالا دیو میاد سراغش، و همه چیز رو تلخ میکنه. حالا دیگه هیچ چیز براش معنی نداره و آداب و رسوم قدیمی رو نادیده میگیره، بدنش میمیره و اشیای مرد به شخص دیگهای داده میشه که از اونها مراقبت نمیکنه.’
پادشاه لحظهای به بائولوف نگاه کرد و بعد ادامه داد:
در اون دام نیفتی، دوست من. به چیزهای ابدی اعتماد کن. به قدرتت، که برای همیشه دوام نخواهد داشت، افتخار نکن. به یاد داشته باش که میتونی توسط بیماری، توسط شمشیر، یا توسط پیری نابود بشی. مرگ روزی میاد سراغت.’
حالا همه به سخنان خردمندانه هروتگار گوش میدادن. ادامه داد:
‘میدونی، من هم اینطور بودم. من پنجاه سال حکومت کردم. با شمشیرم از مردمم دفاع کردم. فکر میکردم دیگه دشمنی ندارم. بعد گرندل ظاهر شد، و سرزمین رو ویران کرد. خدا رو شکر میکنم که بعد از همهی رنجهام سر این هیولا رو دیدم.’
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Hrothgar and his men were still by the side of the lake, watching for any sign of Beowulf. Suddenly they saw a huge wave, and the water turned red with blood. Hrothgar’s advisers shook their heads sadly. They thought the hero had surely met his death down there in the depths. They did not expect to see Beowulf come back to them.
The king and his men waited for some time longer, and then they went back to Heorot Hall. Beowulf’s men, however, remained where they were. They had no hope that Beowulf would survive, but they stayed all the same.
At the bottom of the lake Beowulf watched as the sword he had used to kill Grendel’s mother began to melt. It dissolved the same way that the frost dissolves when the sun is warm. Beowulf looked round the monster’s court, and he saw a lot of rich treasure there. He took nothing with him when he left, however, except the monster’s head and the sword hilt.
He swam upwards through the water. The snakes had gone now that the monster was dead, and the water no longer burned. Beowulf swam strongly for the land, pulling his heavy load behind him.
The Geats were full of joy when they saw their hero reach the land. They helped him to take off his armor, and to carry the monster’s head. They put the head on a spear, and they set off for Hrothgar’s Hall.
Beowulf showed the king the monster’s head when he arrived at the Hall. He had won his victory, and spoke to the king:
‘We are happy to bring you this sign of our victory. The battle under the water was a difficult one, and I nearly died down there. I could not have done it without God’s help. Hrunting is a good sword, but it failed me in the battle. Luckily, I found another sword, an old one, and it was with this that I killed the monster. Now you can sleep safely, I promise you. That terrible monster will not disturb you again.’
Beowulf gave the sword hilt to the king as a present. Hrothgar examined it carefully, and then he spoke:
‘A king like me, who has promised to protect truth and to defend tradition, has the right to say that a warrior like Beowulf will achieve great things in his life. You are famous now, Beowulf, everybody knows who you are. And because I am wise, I want to share my wisdom with you.’
Then Hrothgar gave Beowulf this advice:
‘It is wonderful how God allows a man to achieve many things and to become powerful in his own land. But then that man forgets that he has to die one day. He lives for pleasure, and thinks nothing of old age and sickness. He does not worry about his enemies. He sees the whole world obey him, and he becomes proud. He ceases to look around him. Then, one day, a killer comes after him, someone with a bow. The killer strikes at him and the proud man is hit in the heart. Now the demon comes to him, and makes everything bitter. Nothing has meaning for him anymore, and he ignores old customs. His body dies, and the man’s goods are given to someone else who does not take care of them.’
The king looked at Beowulf for a moment, and then he went on:
‘Do not fall into that trap, my friend. Put your trust in eternal things. Do not be proud of your strength, which does not last forever. Remember that you can be destroyed by sickness by the sword, or by old age. Death will come to you one day.’
Everyone was now listening to Hrothgar’s words of wisdom. He went on:
‘I was like that, you see. I ruled for fifty years. I defended my people with my sword. I thought that I had no more enemies. Then Grendel appeared, and he destroyed the land. I thank God I have seen this monster’s head after all my sufferings.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.