سرفصل های مهم
فصل هفتم
توضیح مختصر
بائولوف و افرادش برمیگردن خونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
روز بعد بائولوف و گتهای اون آمادهی ترک دانمارک شدن. بیتاب بودن که به کشور خودشون برگردن.
بائولوف هرانتینگ رو به آنفرس برگردوند، و ازش برای استفاده از اون تشکر کرد. گفت به دردش خورد، و آنفرس رو به خاطر ناکامی شمشیر در جنگ مقصر ندونست.
گیتها برای سلام و احترام به هروتگار به اتاق سلطنت رفتن. بائولوف صحبت کرد:
‘حالا میخوایم برگردیم خونهمون. ما در اینجا مورد استقبال قرار گرفتیم، و شما با ما رفتار خوبی داشتید. اگر بتونم برای شما کار بیشتری انجام بدم، سرورم، آمادهی انجامش هستم. اگر دشمنان به قلمرو پادشاهی شما بیان، من یک بار دیگه از دریا عبور میکنم تا در برابر اونها به شما کمک کنم. میدونم که پادشاه هایگلاک هم در صورت نیاز به ما، مایل به کمک به شما خواهد بود. اگر پسرت، هتریک میخواد سفر کنه و به دیدار گتها بیاد، دوستان زیادی اونجا پیدا میکنه.’ هروتگار به حرفهای بائولوف گوش داد، و بعد جواب داد: ‘دوست من، خدا این حرفها رو برات فرستاده. تو هم از نظر جسمی و هم از نظر ذهنی قوی هستی. اگر اتفاق ناگواری برای هایگلاک بیفته، اگر دشمن اون رو بکشه یا بیماری اون رو از بین ببره، تو یک پادشاه عالی برای گتها خواهی بود. من تو رو دوست دارم، بائولوف. تو با وجود نفرت گذشته، بین گتها و دانمارکی دوستی ایجاد کردی. تا وقتی زندهام دوست گتها خواهم بود.’
بعد هروتگار گنجینه بیشتری به بائولوف داد و گفت راهی سفرش بشه. پادشاه قهرمان رو در آغوش گرفت و اشک در چشمان پیرمرد جمع شد. میترسید دیگه هرگز قهرمان رو نبینه و این فکر ناراحتش کرد.
بائولوف و گتها به سمت دریا حرکت کردن. از كنار دیدهبان كه سوار بر اسب اومد تا از اونها خداحافظی كنه، گذشتن. بعد کشتیشون رو با هدایای هروتگار بار کردن و با کشتی حرکت کردن.
سفر دریایی سفر سریعی بود و خیلی زود به خونه رسیدن. دیدهبان گتها به استقبال اونها در خانه دوید و کشتی اونها رو برای اونها لنگر انداخت. بعد گنج به ساحل منتقل شد و بائولوف و افرادش به سنگر پادشاه هیگلاک رفتن.
هیگلاک به گرمی از قهرمان و افرادش استقبال کرد. ملکه هیگد با مهربانی جام رو به هر یک از اونها داد. بعد پادشاه شروع به پرسیدن سؤال از بائولوف در مورد شاهکارش کرد. میخواست هر اتفاقی که افتاده رو بدونه. پاشاه سؤالاتش رو مطرح كرد: ‘در سفرت چه اتفاقی افتاد؟ به هروتگار کمک کردی؟
ماجراجوییت نگرانم کرد، میترسیدم. خدا رو شکر میکنم که به سلامت برگشتی.’
حالا بائولوف به سؤالات مضطرب پادشاه پاسخ داد:
‘همه کارها به خوبی انجام شد. هروتگار از ما استقبال کرد و از ما خواست با پسرانش در سالن بشینیم. اون با ما خوب رفتار کرد.
بعد بائولوف در مورد خصومت بین دانمارکیها و هیتوباردها صحبت کرد:
دختر هروتگار، فروارو، قصد داره با اینگلد هیتوبارد ازدواج کنه. اونها امیدوارن که این ازدواج باعث ایجاد صلح بین دانمارکیها و هیتوباردها بشه، اما من در این مورد مطمئن نیستم. هیثوباردها وقتی دانمارکیها به عروسی میان چه احساسی خواهند داشت؟ دانمارکیها زرههایی رو که هنگام شکست دادن جنگجویان هیتوبارد از اونها گرفتن، رو میپوشن. یک هیتوبارد پیر که اون روزها رو به یاد میاره به دانمارکیها نگاه میکنه. اون یک تکه زره رو که قبلاً متعلق به یکی از دوستان قدیمیش بود که در قتل عام مرده، تشخیص میده. بعد از یادآوری خاطراتش تلخ میشه. به پسر مرده میگه: “این شمشیر پدرته، جوان - شمشیری که روزی که برای جنگ با دانمارکیها رفته بود، داشت.” بعد اون مرد جوان بلند میشه و انتقام مرگ پدرش رو میگیره. دانمارکیها و هیتوباردها با عصبانیت بلند میشن سر پا. اینگلد به همسر جوانش، فیروارو نگاه میکنه و به دلیل گذشته خشونتآمیز ازش نفرت پیدا میکنه.’
حالا بائولوف در مورد رویاروییش با گرندل به پادشاه هیگلاک گفت. توضیح داد چطور در هاروت هال با هیولا جنگید و چطور اونجا کشتش. بعد درگیری با مادر گرندل و نتیجهگیری موفقیتآمیز در این مورد رو شرح داد.
وقتی بائولوف صحبتش رو تموم کرد، خواستار هدایایی شد که از هروتگار دریافت کرده بود. اون این هدایا رو به هایگلاک داد.
نشان، کلاه خود و زره و اسبهای خوب رو به پادشاه داد. گشتاور باشکوهی که ملکه هرتگر بهش داده بود رو به ملکه هیگد داد. بائولوف چیزی برای خودش نگه نداشت. با افتخار کامل رفتار کرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The next day Beowulf and his Geats prepared to leave Denmark. They were impatient to go back to their own country.
Beowulf gave Hrunting back to Unferth, and thanked him for the use of it. He said it had been useful to him, and he did not blame Unferth for its failure in the battle.
The Geats came into the throne room to salute Hrothgar. Beowulf spoke:
‘We want to return now to our home. We have been welcomed here, and you have treated us well. If I can do anything more for you, my lord, I shall be ready to do it. If enemies come to your kingdom I will cross the sea once more to help you against them. I know King Hygelac will also be willing to help you if you need us. If your son Hrethric wants to travel and he comes to visit the Geats, he will find many friends there.’ Hrothgar listened to Beowulf’s words, and then he replied: ‘God sent you those words, my friend. You are strong in body, and you are strong in mind. If anything bad happens to Hygelac, if some enemy should kill him, or some sickness destroy him, you would be an excellent king for the Geats. I like you, Beowulf. You have brought friendship between the Geats and the Danes, despite the hatreds of the past. I will be the Geats’ friend as long as I live.’
Then Hrothgar gave Beowulf more treasures and told him to set out on his journey. The king embraced the hero, and tears were in the old man’s eyes. He feared he would never see the hero again, and this thought made him sad.
Beowulf and the Geats marched to the sea. They passed the watchman, who rode up to say goodbye to them. Then they loaded their ship with Hrothgar’s gifts and sailed away.
Their journey across the sea was a quick one, and they soon arrived home. The Geat watchman ran to welcome them home, and he moored their boat for them. Then the treasure was carried ashore, and Beowulf and his men went to King Hygelac’s stronghold.
Hygelac greeted the hero and his men warmly. Queen Hygd passed the cup to each of them in a kindly way. Then the king began to ask Beowulf about his exploits. He wanted to know everything that had happened. The king put his questions: ‘What happened on your journey? Did you help Hrothgar?
Your adventure worried me, I was afraid for you. I thank God you have returned here safely.’
Now Beowulf answered the king’s anxious questions:
‘Everything was done well. Hrothgar welcomed us and asked us to sit with his sons in the Hall. He treated us well.’
Then Beowulf spoke about the enmity between the Danes and the Heathobards:
‘Hrothgar’s daughter, Freawaru, is going to marry Ingeld the Heathobard. They hope the marriage will make peace between the Danes and the Heathobards, but I am not so sure about that. How will the Heathobards feel when the Danes come to the wedding? The Danes will be wearing some of the armor they took from the Heathobard warriors when they defeated them. Some old Heathobard who remembers those days will look at the Danes. He will recognize a piece of armor that used to belong to an old friend who died in the slaughter. Then he will become bitter with his memories. He will say to the dead man’s son, “That’s your father’s sword, young fellow - the one he wore the day he went to fight the Danes”. Then the young man will get up and avenge his father’s death. The Danes and the Heathobards will rise angrily to their feet. Ingeld will look at his young wife Freawaru and begin to hate her because of the violent past.’
Now Beowulf told King Hygelac about his encounter with Grendel. He described how he had fought the monster in Heorot Hall, and how he had killed him there. Then he described the fight with Grendel’s mother, and the successful conclusion to it.
When Beowulf stopped speaking, he called for the gifts that he had received from Hrothgar. He presented these to Hygelac.
He gave the king the standard, the helmet and the armor, and the fine horses. He gave Queen Hygd the magnificent torque that Hrothgar’s queen had given him. Beowulf kept nothing for himself. He behaved with full honor.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.