سرفصل های مهم
فصل نهم
توضیح مختصر
بائولوف با کمک ویگلاف اژدها رو شکست میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
بائولوف در ورودی بارو یک قوس سنگی دید. نهری از آب گرم از ورودی خارج میشد. اونجا نبرد با اژدها براش دشوار میشد. به سمت ورودی رفت و با فریاد جانور رو به چالش کشید. صداش بلند در بارو پیچید.
اژدها صدای انسان رو شنید و عصبانی شد. از بارو بیرون اومد و وقتی میاومد آتش تنفس میکرد. آمادهی نبرد بود.
بائولوف با شمشیر و سپرش آمادهی جانور شد. اژدها به دورش چرخید، اما قهرمان جنگجو شانه خالی نکرد. به زودی شعلههای آتش اژدها محلی که بائولوف ایستاده بود رو در بر گرفت. سپر از اون در برابر گرما و دود محافظت نکرد. شمشیرش رو بلند کرد و ضربهی محکمی به جانور خشمگین وارد کرد، اما شمشیرش اژدها رو متوقف نکرد.
اژدها به بیرون دادن شعلههای آتش ادامه داد. شمشیر بائولوف اون رو ناکام گذاشت و مجبور شد عقب بکشه. عقبنشینی از دشمن براش آسان نبود. سرنوشت بائولوف بود که اون روز این زندگی رو ترک کنه.
حالا اژدها دوباره حمله کرد. بائولوف در خطر بود و هیچ کمکی از دوستانش نیومد. همه میخواستن برای نجات جانشون فرار کنن. فقط ویگلاف نزد پادشاه موند. از همراهانش دعوت کرد بمونن و کنار اون با اژدها بجنگن: “ما همه قول دادیم به پادشاهمون وفادار باشیم، و اون هدایا و سلاحهای ارزشمند به ما داده. حالا به کمک ما نیاز داره. بیاید بریم پیشش و اون رو از شعله و آتش اژدها سالم بیرون بیاریم.”
هیچ فایدهای نداشت. همراهان ویگلاف از ترس فرار کردن. ویگلاف شمشیرش رو کشید و رفت کنار بائولوف. مرد جوانی بود و این اولین نبردش بود. با حرفهاش بائولوف رو تشویق کرد: ‘ادامه بده، سرورم. هر آنچه قول داده بودی رو انجام بده. شجاعتت تو رو مرد معروفی کرده. از خودت دفاع کن، من کنارت خواهم ایستاد.’
اژدها بار دیگر جلو اومد و سپر ویگلاف از اون در برابر گرما محافظت نکرد. بائولوف با سپر خودش اون رو پوشوند. بعد قهرمان جنگجو قدرتش رو جمع کرد و با شمشیرش ضربه محکمی وارد کرد. این بار شمشیر بالای سر اژدها شکست.
اژدها حالا مشتاق خون بود. روی بائولوف آتش فرستاد و سریع دوید به طرفش. بعد عمیق به گردن جنگجو زد. خون از زخم جاری شد. بائولوف در حال مرگ بود.
ویگلاف دید که جان پادشاه در خطره. جلو رفت و شمشیرش رو به شکم حیوان فرو برد. حالا اژدها خونریزی کرد و شعلههاش ضعیف شد.
بائولوف آخرین تلاشش رو کرد. چاقویی از کمربندش بیرون آورد. به پهلوی اژدها ضربه زد و دشمنش رو کشت. ویگلاف و بائولوف اژدها رو نابود کرده بودن.
زخم بائولوف شروع به درد كرد و فهميد كه اژدها مسمومش كرده. احساس بیماری و ضعف کرد و رفت بشینه. ویگلاف زخمهاش رو شست، و هر کاری از دستش برمیاومد برای راحتی بائولوف انجام داد. بائولوف میدونست میمیره، و با ویگلاف صحبت کرد: ‘من پنجاه سال حکومت کردم. هیچ دشمنی نتونست من رو بترسونه. من همیشه بهترین کاری که میتونستم رو انجام دادم و با مردمم مهربان بودم. این دانش حالا که دارم میمیرم باعث آرامشم میشه. کاری نکردم که خدا از دستم عصبانی باشه.’
بعد بائولوف به ویگلاف دستوراتی داد:
‘برو و گنج رو از بارو بیرون بیار. میخوام قبل از مرگ ببینمش.’
ویگلاف با عجله به اطاعت از پادشاه پرداخت. به بارو رفت و اونجا گنجینهی باشکوه اژدها رو دید. به سرعت گنج رو برداشت و با سرعت به طرف بائولوف برگشت. امیدوار بود وقتی برمیگرده پیش پادشاه، زنده پیداش کنه. بائولوف چشمانش رو باز کرد و به گنج نگاه کرد. بعد صحبت کرد: “خدا رو شکر میکنم که این گنج رو دیدم. حالا وقتی میمیرم میتونم این رو به مردمم بسپارم. تو، ویگلاف، وقتی من مردم باید مراقبشون باشی. به سربازانم دستور بده بارویی در صخرههای نزدیک ساحل بسازن. میخوام بالای صخرهها باشه، تا دریانوردان هنگام عبور از دریا ببیننش. اسمش رو باروی بائولوف میذارن.”
بعد پادشاه یقهی طلایی که پوشیده بود رو، درآورد. با این جمله به مرد جوان دادش:
“تو آخرین نفر ما هستی.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
Beowulf saw a stone arch at the entrance to the barrow. A stream of hot water flowed out of the entrance. It would be difficult for him to fight the dragon inside there. He went towards the entrance and shouted a challenge to the beast. His voice echoed loudly in the barrow.
The dragon heard the human voice and was enraged. He emerged from the barrow, breathing fire as he came. He was ready for battle.
Beowulf stood ready for the beast with his sword and shield. The dragon turned around him, but the warrior hero did not flinch. Soon the dragon’s flames covered the place where he stood. His shield did not protect him from the heat and smoke. He raised his sword and gave a mighty blow at the furious beast, but his sword did not stop the dragon.
The dragon continued to send out flames. Beowulf’s sword had failed him, and he had to step backwards. It was not easy for him to retreat from an enemy. It was Beowulf’s destiny that day to leave this life.
Now the dragon attacked again. Beowulf was in danger, and there was no help from his friends. All of them wanted to run away to save their lives. Only Wiglaf remained with the king. He called to his companions to stay and fight the dragon with him: ‘We all promised to be loyal to our king, and he presented us with valuable gifts and weapons. Now he needs our help. Let’s go to him and bring him safe out of the dragon’s flame and fire.’
It was no use. Wiglaf’s companions fled in fear. He drew his sword and moved forwards to Beowulf’s side. He was a young man, and this was his first battle. He encouraged Beowulf with his words to him: ‘Go on, my lord. Do everything you promised that you would. Your courage has made you a famous man. Defend yourself, and I will stand beside you.’
The dragon came forward once again, and Wiglaf’s shield did not protect him from the heat. Beowulf covered him with his own shield. Then the warrior hero gathered his strength together and delivered a great blow with his sword. This time the sword broke over the dragon’s head.
The dragon was eager for blood now. He breathed fire over Beowulf and ran in quickly. Then he bit deeply into the warrior’s neck. Blood flowed from the wound. Beowulf was dying.
Wiglaf saw that the king’s life was in danger. He stepped forward and plunged his sword into the beast’s belly. Now the dragon bled, and his flames grew weaker.
Beowulf made a final effort. He drew out a knife from his belt. He stabbed the dragon in the side, killing his enemy. Wiglaf and Beowulf had destroyed the dragon.
Beowulf’s wound began to hurt, and he realized that the dragon had poisoned him. He felt sick and weak, and he went to sit down. Wiglaf washed his wounds, and did everything he could to make Beowulf comfortable. Beowulf knew that he was dying, and he spoke to Wiglaf: ‘I have ruled for fifty years. No enemy could frighten me. I always did the best I could, and was kind to my people. This knowledge comforts me now that I am dying. I have done nothing to make God angry with me.’
Then Beowulf gave Wiglaf his orders:
‘Go and take out the treasure from the barrow. I want to see it before I die.’
Wiglaf hurried to obey the king. He went into the barrow, and there he saw the dragon’s magnificent treasure. He picked up the treasure quickly and rushed back to Beowulf. He hoped that he would find the king alive when he returned to him. Beowulf opened his eyes and looked at the treasure. Then he spoke: ‘I thank God that I have seen this treasure. Now I can leave it to my people when I die. You, Wiglaf, must look after them when I am gone. Order my soldiers to build a barrow on the cliffs near the coast. I want it high up on the cliffs, so that sailors will see it as they cross the sea. They will call it Beowulf’s barrow.’
Then the king took off the golden collar that he wore. He gave it to the young man with these words:
‘You are the last of us.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.