سرفصل های مهم
نقطه پایانی
توضیح مختصر
چند نفر در متل لون استار میمیرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
نقطه پایان
قتلهای آستین
آستین، تگزاس
روز گذشته در حادثهای در متلی در آستین سه نفر به ضرب گلوله کشته و چند نفر دیگه زخمی شدند. پلیس آستین تا کنون اسامی قربانیان یا مظنون را منتشر نکرده.
وقتی پائول بویل در شیکاگو سوار هواپیما میشد به خاطر آورد چطور از دوران نوجوانی میخواست بره آستین. در واقع این موسیقی بود که جذبش کرده بود. و حالا فرصتش رو داشت. تور ۲ هفتهای یونایتد به ایالات متحده برای جلب علاقهی بیشتر آمریکاییها به فوتبال - یا به قول خودشون ساکر - به پایان رسید. زمان کافی فقط برای پرواز به اونجا قبل از شروع فصل جدید در انگلیس وجود داشت. دو روز در آستین سپری میکرد و اطراف رو میگشت. موندن در متل به جای یک هتل پنج ستاره و دیدن چند تا گروه خوب جالب میشد. فقط برای سرگرمی.
“چرا تو و بچهها با من نمیاید؟”
پائول به زنش کارن گفته بود:
اما زنش نگران مستقر شدن دوباره بچهها در منچستر بود. اولین سال تحصیلی دارِن کوچولو بود و میخواست بهترین شروع ممکن رو داشته باشه. و بچهی دومشون کرتنی هنوز ۱۱ ماهه بود. مسافرت با دو تا بچهی کوچیک سخت میشد.
زنش گفته بود: “نه، عزیزم. تو چند روز تنها برو و از اوقاتت لذت ببر من برمیگردم خونه.” حقیقت این بود که زنش زیاد مشتاق ایالات متحده نبود. دو هفته ازش کافی بود. زنش منتظر این بود که دوباره به زندگی عادیش برگرده.
وقتی پائول بویل در صندلی بیزینس کلاسش نشست، به این فکر کرد که داشتن کمی زمان برای خودش چقدر خوبه. زندگی پر مشغلهی یک فوتبالیست ستاره بود. در کل، خیلی نادر بود که این روزها تنها باشه. باشگاهش یونایتد و بعد تیم ملی هم بود. معنیش هر هفته تمرین زیاد بود و بعد تبلیغکنندگان هم بودن که پول زیادی برای استفاده از اسمش میدادن. همهی اینها کار خیلی سختی بود.
نه اینکه شکایت کنه. همیشه وقتی مصاحبه میکرد، میگفت: “من خوششانسترین مرد دنیا هستم. به هر حال، پول زیادی برای کاری که دوست دارم میگیرم.” نه تنها با استعدادترین فوتبالیست نسلش بود - به توصیف یک روزنامهنگار برجستهی ورزشی - بلکه خوشقیافهترین و باهوشترین هم بود
و خانوادهی فوقالعادهای داشت. همه چیز رو یک جا داشت.
و حالا صحبت این بود که کاپیتان تیم ملی انگلیس برای آمادگی جام اروپا بشه. اون هنوز در این مورد حتی با کارن هم صحبت نکرده بود. به هر حال، رسمی نشده بود، و پائول انقدر این رو میخواست که از اشاره بهش هم میترسید. نمیخواست اگه این اتفاق نیفتاد، زنش سرخورده بشه.
گرچه وقتی بهش فکر کرد با خودش لبخند زد. چیزی بود که همیشه آرزوش رو داشت! وقتی بچه بود مینشست و بازیکنانی مثل برایان رابسون و گری لینکر رو که انگلیس رو کاپیتانی میکردن، تماشا میکرد. شبها در اتاق خواب کوچیکش با تصاویر بازیکنان بزرگ انگلیس مثل بابی مور یا جف هارست روی دیوارهاش میخوابید. براش مثل خدا بودن. حالا خودش یکی از اونها شده بود. گاهی مجبور میشد خودش رو نیشگون بگیره تا مطمئن بشه خواب نیست! پوشیدن سه شیر روی پیراهنش افتخاری باورنکردنی بود، ولی کاپیتان انگلیس بودن! این اوج زندگی حرفهایش بود. هیچ بازیکنی نمیتونست بیشتر از این رو آرزو کنه.
وقتی مهماندار هواپیما آب پرتقال تازهاش رو آورد، در حالی که لبخند گشادی میزد، گفت: “تشکر.”
دیروز صبح حدود ساعت ده، گریس کنت ۴۴ ساله از خونهاش در گالوستون تگزاس خارج شد و رفت کنار اقیانوس قدم بزنه. این کار یکشنبه صبحهاش بود معمولاً تا ظهر ساعت ۱۲ برمیگشت خونه،
ولی دیروز تا ساعت یک ظهر هنوز برنگشته بود. حدوداً ساعت یک و سی، شوهرش، باب کنت، چهل و شش ساله، به گارد ساحلی زنگ زد و جستجو آغاز شد. گارد ساحلی لباسهاش رو ساعت هفت شب در ساحل پیدا کرد.
حالا این ترس وجود داره که در طوفانی که دیروز بعد از ظهر به ساحل خلیج زده غرق شده باشه. جیم لین، رئیس ایستگاه گارد ساحلی گالوستون، دیروز در بیانیهای گفت: “اگه خانم کنت هنگامی که طوفان به ساحل خلیج مکزیک رسید در آب بوده، احتمال زنده بودنش خیلی کمه.”
گریس کنت در کافیشاپ نشسته بود و سخت به صفحهی تلویزیون خیره شده بود. تصاویر رو تماشا میکرد و طوری که انگار در مورد شخص دیگهای باشه، به مجری گوش میداد. تیتر پایین صفحه نوشته بود: “ممکنه زن گالوستون غرق شده باشه.” گریس فکر کرد؛ پس تونسته ناپدید بشه. و حالا به نظر میرسید اون هم غرق شده!
به عکس خودش روی صفحه نگاه کرد. یکی از عکسهاش رو که حدود ۸ سال قبل در تعطیلات پالم اسپرینگ گرفته بود، انتخاب کرده بودن عکسی که همیشه روی شومینهی اتاق نشیمن بود. اونجا تقریباً خوشحال و آرام به نظر میرسید. موهای بلوند بلند داشت که باز گذاشته بود. زنی که حالا روی نیمکت نشسته بود، خیلی متفاوت به نظر میرسید. موهاش مشکی بود و از پشت بسته شده بودن، عینک زشت و ضخیم زده بود، از اون عینکهایی که کتابدارها در فیلمها میزنن فکر کرد؛ بله، خوب تغییر قیافه داده. هیچکس نمیدونست زنی که کت خاکستری پوشیده و عینک زده، گریس کنته.
گریس پول قهوهاش رو داد و رفت بیرون. هوا گرم بود و میتونست باد تهدیدآمیزی که از خلیج مکزیک میاد رو حس کنه. بدون شک طوفان دیگهای در راه بود. شاید حتی گردباد. از جلوی مغازههای کنار پیادهرو رد شد از جلوی بانک ایالتی تگزاس، جایی که ۹ سال کار کرده بود، رد شد. بعد با عجله رفت اون طرف خیابون و وارد ایستگاه اتوبوس گریهاند در خیابان بیست و پنجم شد.
به مردی که در دفتر بلیطفروشی بود، گفت: “یک بلیط آستین.”
گریس یک ساک دستی مشکی کوچیک از اتاق چمدان ایستگاه اتوبوس برداشت و سوار اتوبوس آستین شد. یک صندلی کنار پنجره نزدیک پشت اتوبوس رو انتخاب کرد و کیف رو گذاشت بالای سرش. کتش رو درآورد و نشست. در عرض چند دقیقه اتوبوس به آرومی از ایستگاه خارج میشد. حدود ۲۰۰ مایل تا آستین راه بود و سفر بیش از ۵ ساعت طول میکشید. تکیه داد و خوشحال بود که اتوبوس پر نیست و میتونه تنها بشینه.
وقتی اتوبوس از گالوستون خارج شد و وارد اتوبان شد، گریس آگاه بود که احساس سبکی میکنه. تا جایی که به خاطر می آورد سفر رو دوست داشت اینکه در حال حرکت باشه. نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره. حالا نه تنها حرکت میکرد، بلکه مُرده هم بود. در این آزادی بود. آه، بالاخره به همه میگفت هنوز زنده است. باب و بچهها. ولی فعلاً از لحظات آزادی مطلق و کاملش لذت میبرد.
سرهنگ تیم پارکر از ارتش بریتانیا در آینهی قدی که در راهروی خونهاش بود، به خودش نگاه کرد. از چیزی که دید خوشش اومد. کت و شلوارش مرتب بود و خوب اتو شده بود. کفشهاش برق میزدن. موهاش رو صاف کرد و داد عقب و کلاهش رو گذاشت و در زاویهای که بیشتر از همه دوست داشت تنظیمش کرد. بله، در ۵۵ سالگی هنوز هم مثال خوبی از یک مرد قد بلند و ورزشکاری بود. آمادهی یکی از آخرین سفرهای انجام وظیفه در آمریکای مرکزی بود. تقریباً آخرین سفر حرفهاش بعد از سه هفته میرفت انگلیس و در عرض چند ماه از ارتش بازنشسته میشد.
در این اثناء، سرهنگ به آستین تگزاس دعوت شده بود تا نمایندهی ارتش انگلیس در یک کنفرانس بینالمللی امنیت باشه. امروز از فرودگاه شهر گواتمالا به دالاس پرواز میکرد و بعد به آستین میرفت.
به زنش گفت: “خداحافظ، عزیزم.”
ویکتوریا پارکر از آشپزخونه بیرون اومد و شوهرش رو بوسید و خداحافظی کرد. یک زن لاغر و زیبا بود، در اوایل دههی پنجاه سالگی. گرچه حالا موهاش داشت سفید میشد، ولی درک اینکه چرا سی سال قبل در رقص ارتش چشم میجر پارکر جوون رو گرفته بود، سخت نبود.
گفت: “خداحافظ، عزیزم. یکشنبه میبینمت. و فراموش نکن برای دیدن خفاشها وقت بذاری!”
سرهنگ لبخند زد. دیوونهی خفاشها بود. همیشه از این حیوانات کوچیک موش مانند با گوشهای بزرگ که فقط شبها پرواز میکردن، شگفتزده میشد. در واقع خفاشها سرگرمی اصلیش بودن. یکی از جذابیتهای سفر به آستین این بود که این شهر بزرگترین جمعیت خفاشها در دنیا رو داره. بهار از مکزیک میان تا بچه به دنیا بیارن. و بهترین زمان برای دیدنشون همین حالا در آگوست بود که بچهها در پروازهای شبانه از زیر پل خیابان کنگره به پدر و مادرشون ملحق میشدن. ظاهراً خفاشها انقدر زیاد بودن که چفل و پنج دقیقه زمان میبرد از پل خارج بشن. برخی تخمینها میگفتن که یک و نیم میلیون خفاش وجود داره. سرهنگ واقعاً چشم انتظار دیدن این منظره بود. احساس میکرد یک پسر مدرسهای هیجانزده است.
سرهنگ در چوبی قدیمی و خوب خونه رو باز کرد و قدم گذاشت بیرون. رانندهاش لندرور رو از گاراژ به ماشینروی عریض آورده بود. سرهنگ همونطور که قبلاٌ بارها این کار رو کرده بود، سوار ماشین شد و بیسیمش رو گذاشت روی رف کوچکی که جلوش بود.
دروازههای اتوماتیک خونه باز شدن و اونها با ماشین خارج شدن و از سومین گزینه از پنج مسیر به فرودگاه رفتن.
جو استفانو زیاد کار کردن در هتل رو دوست نداشت، ولی به این نتیجه رسیده بود که این هم یک شغله. و در سن آنتونیو، تگزاس پیدا کردن کار سخته. این کار رو به خاطر زنش ریتا، در واقع به خاطر جک پدر ریتا به دست آورده بود. جو نمیتونست جک وازکوز پیر رو تحمل کنه یک مرد پیر و فضول بود که فکر میکرد دختر عزیزش ریتا برای جو زیادی خوبه. جو از اینکه مجبور بود ازش ممنون باشه، حتی ازش سپاسگزار باشه، متنفر بود، ولی حق انتخاب زیادی نداشت.
به هر حال، جک دوستی به اسم هنریکوز داشت که صاحب هتلی در مرکز شهر سن آنتونیو بود و شغلی در آشپزخانه هتل برای جو به درخواست جک پیدا کرده بود.
هنریکوز پیر گفت: “باید از پایین شروع کنی مثل هرکس دیگه. نمیخوام مردم من رو متهم کنن که به اقوام دوستانم ارتقا میدم!”
عالیه! هدف از داشتن دوست چی بود اگه نمیتونستن یک شغل خوب و آسون برات پیدا کنن؟ جو سعی کرد به کارش بچسبه. روزش رو با شستن ظرفهای کثیف، پوست کندن سیبزمینی و تمیز کردن زمین سپری میکرد.
جو یک مرد مضطرب و نگران حدوداً ۳۵ ساله بود با موهای فرفری مشکی و چشمهای آبی عمیق. به اندازهی کافی خوشقیافه بود و جذبهای داشت که زنان گاهی عاشقش بشن. ریتا قطعاً عاشقش شده بود.
ریتا همش میگفت: “از اینکه از پایین شروع کنی نگران نباش، عزیزم. فقط مسئلهی زمانه. کم کم، میبینن که تو مرد خوب و سختکوشی هستی و میارنت بالا.”
جو به این فکر میکرد که این حرف حقیقت داره یا نه. در بدترین لحظات تصور میکرد یک پیرمرد بشه که لباسهای کهنه میپوشه و بشقابهای کثیف میشوره
و حقیقت این بود که اخلاق وحشتناکی داشت به این معنی که دوست نداشت از هیچکس دستور بگیره
بیشتر روزها مجبور میشد سخت تلاش کنه تا مدیر آشپزخانه، یک مرد زشت و لاغر رو نزنه. دیر یا زود مشکلی پیش میومد همیشه اینطور بود.
سه ماه طول کشید.
روزی که به پایان رسید یک جمعهی عادی در هتل بود. گروه بزرگی از تجار برای یک ناهار شیک اومده بودن بنابراین رستوران شلوغ بود. ولی رستوران همیشه شلوغ بود. یکی از آشپزها از جو خواست براش یک تابهی بزرگ آب بیاره. جو آب رو ریخت روی زمین. مدیر آشپزخانه دوید و سرش داد کشید و بهش گفته احمق بیشعور و بهش گفت بلافاصله اونجا رو تمیز کنه. خون جلوی چشمهای جو رو گرفت. مشتش رو بالا آورد. میخواست مدیر رو بزنه، ولی به جاش دق و دلیش رو از آشپزخونه درآورد. دیوانه شد. همهی تابهها رو انداخت روی زمین و در عرض چند ثانیه آشپزخونه غرق در آب جوش و بروکولی بود. همهی غذا رو خراب كرد و یكی از آشپزها رو چنان سوزوند كه مجبور شدن ببرنش بیمارستان.
جو بلافاصله اخراج شد.
برو بیرون! مدیر آشپزخانه داد زد: “
و هرگز نذار دوباره در آشپزخونهام ببینمت!”
جو فکر میکرد چطور میخواد این رو به ریتا بگه.
“فوتبالیستی، آره؟
مرد تگزاسی درشت که کنار پائول بویل در پروازش از دالاس به آستین نشسته بود، گفت:
حتماً پول زیادی در میاری؟”
بویل لبخند زد و با سرش تأیید کرد. این جور مکالمات براش مهم نبود در واقع یکی از چیزهایی بود که در مورد ایالات متحده دوست داشت. ولی دقیقاً همون چیزی بود که کارن رو دیوونه میکرد. غریبهها باهات شروع به صحبت میکردن و شخصیترین سؤالات رو ازت میپرسیدن.
پائول با لبخند جواب داد: “خب، بله گمون کنم.”
پائول اغلب فکر میکرد اگه فوتبالیست نمیشد، موسیقیدان میشد
همیشه گیتار میزد، حتی وقتی بچه بود و هنوز هم گاهی با دوستانش در منچستر گیتار میزد
وقتی زمان داشت
علاقهاش به سبک بلوز بود، به همین دلیل هم آستین براش جذاب بود. عاشق لمون جفرسون کور و ویلی جانسون کور و همهی اون مردها بود. فکر میکرد چرا همیشه کورن. برنامهاش این بود وقتی در آستین بود بره کلوپ آنتونس بلوز و به موسیقی زنده واقعاً خوب گوش بده.
وقتی هواپیما شروع به نزدیک شدن به فرودگاه برگستروم آستین کرد، فکر کرد در واقع ممکنه حتی امشب وقت داشته باشه بره. تازه ساعت پنج و نیم بود و اگه یک تاکسی از هواپیما به متل میگرفت، دوش میگرفت و سرحال میشد، هنوز هم زمان کافی بود که در مرکز شهر شام بخوره و به کلوپ مشهور بره.
همین که رسید ترمینال، کیفهاش رو جمع کرد و رفت بیرون تو هوای گرم و سنگین آستین. دستش رو برد تو جیب داخلی کتش و کارت متل رو درآورد. مردی که در شیکاگو باهاش آشنا شده بود، این متل رو براش پیشنهاد داده بود. مرد گفته بود: “مکان فوقالعادهای هست، و اتمسفری بهت میده که فکر میکنی دنبالشی.”
به راننده تاکسی گفت: “متل لون استار لطفاً.”
گریس کنت فکر کرد مسئله این نبود که بخواد خانوادش رو اذیت کنه. فقط مسئله این بود که خب، احساس کرده بود خیلی وقته دیده نمیشه. زمانش بود زندگیش رو اصلاح کنه.
وقتی به منظرهی عظیم تگزاس بیرون پنجرهاش نگاه میکرد، فکر کرد؛ پس فردا. عادی بود.
باب گفته بود: “عسلم، من فکر کردم مامان رو برای کریسمس میبریم.” قیافهی پسر کوچولویی رو گرفته بود که گاهی وقتی “برنامهای” داشت به خودش میگرفت.
گریس گفت: “آه.”
حتماً چیزی در نحوهی گفتن گریس وجود داشت که باعث شد باب بخواد توضیح بده، چون گفت: “حالا که پدر رفته، مادر تنها میشه و فکر میکنم بهتره خونه نباشه. و شاید لوسی و چیپ هم بخوان بیان. به هر حال، نمیدونیم اون چه مدت خواهد بود … “
گریس فکر میکرد چرا این مادرِ بابه که به نوعی مهمتر از پدر و مادر اون هست که هر دو هنوز زندهان.
باب حالا که متوجه شده بود باید در موردش بحث کنن، گفت: “فقط بهش اشاره کردم، چون فکر میکنم باید از قبل برنامهریزی کنیم… “
صداش خاموش شد.
فکر سپری کردن تعطیلات با مادر باب - کیت تند مزاج باعث شد قلب گریس بگیره. و بعد دختر خودش لوسی که حالا ۲۰ ساله بود و برای اولین دور از خونه زندگی میکرد و از آزادی جدیدش لذت میبرد رو اضافه کنید. اخمو و بد اخلاق میشد اگه وقتی میتونست با دوستان جدیدش باشه، با خانوادهاش بود. و همچنین پسرش چیپ، ۲۲ ساله که بدون شک آخرین دوستدخترش رو میآورد و در هر شرایطی اخمو و بداخلاق بود! فکر رفتن به جایی با همهی اونها، جایی که نتونه ازشون فرار کنه
فکر کرد تقصیر خودشه. حتماً اون اونها رو اینطور بار آورده.
گریس روی پنجرهی اتوبوس به خودش لبخند زد. باید تغییراتی ایجاد میشد. برمیگشت سر کارش، چیزی پیدا میکرد که توش جذب بشه، چیزی جدای از خانوادهاش. کافی بود. بچهها بزرگ شده بودن میتونستن مراقب خودشون باشن.
اتوبوس داشت به آستین نزدیک میشد. برای خودش یک متل پیدا میکنه، مستقر میشه، و به باب زنگ میزنه. انصاف نبود بذاره اون و بچهها فکر کنن مرده. همه چیز رو براش توضیح میداد. که به یکی دو هفته زمان نیاز داره تا فکر کنه. فقط به کمی زمان و فاصله نیاز داشت تا به این که چیکار میخواد بکنه فکر کنه به اینکه چطور میخواد اوضاع تغییر کنه.
بله، وقتش بود زندگیش رو اصلاح کنه.
وابستهی دفاعی آمریکای مرکزی بودن بهترین شغل برای یک سرهنگ در ارتش بریتانیا نبود. همکاران تیم پارکر با شنیدن خبر ارسالش لبخند زدن، انگار میگفتن: “خوب، پس اینطوری از دستش خلاص شدن.”
ولی وقتی سرهنگ در صندلی بیزینس کلاسش از شهر گواتمالا به آستین از طریق دالاس مینشست، فکر کرد همون جا اشتباه کردن. سرهنگ به انجام کار خوب تحت هر شرایطی اعتقاد راسخ داشت. فوراً فهمیده دو تا چیز هست که در اون منطقه باید روشون کار کنه. اولی پروژههایی بودن که اساساً غیر سیاسی بودن، مثل آموزش ارتش. دومی امنیت بود. همون اوایل تصمیم گرفت که در هر دو برای خودش اسم و رسمی به هم بزنه.
روشی داشت که در زمان درست در مکان درست باشه. از زمان حملهی تروریستی به نیویورک در سپتامبر ۲۰۰۱ امنیت در اولویت قرار گرفته بود، مخصوصاً برای آمریکاییها و تخصص سرهنگ یکمرتبه مورد تقاضای زیاد قرار گرفت. این امر ارتش انگلیس رو بر روی نقشهی منطقه و فراتر از اون قرار داد و مافوقانش در وزارت دفاع ازش راضی بودن. این یک پایان مناسب برای یک حرفهی خیلی خوب بود.
سرهنگ دستش رو برد توی كيفش و اوراقش رو در آورد تا مقدمات کنفرانس رو بخونه. در مکانی به اسم هتل دریسکیل برگزار میشد. به نظر یکی از بزرگترین هتلهای شهر بود و از روی نقشه انگار درست در مرکز شهر بود.
سرهنگ به هتلهای پنج ستاره اعتقاد نداشت. همیشه به زنش میگفت: “باعث میشن ملایم بشی. من هر جایی میتونم بخوابم.” ویکتوریا باهاش بحث نمیکرد، گرچه وقتی میرفتن تعطیلات ترجیح میداد در هتلهای درجه یک بمونن نه مهمونخونههایی که معمولاً کارشون به اونجا میکشید. سرهنگ قبل از سفر به آستین به زنش گفته بود: “به علاوه، برای تروریستی که میخواد دویست تا کارشناس امنیت رو بکشه چه فرصتی بهتر از این که همشون با هم در یک هتل باشن؟” خوب، زنش مجبور بود اعتراف کنه که به نکتهی خوبی اشاره کرده.
از برگزارکنندگان خواسته بود جایی نزدیک خیابان کنگره براش پیدا کنن. گفته بود: “یک هتل کوچیک خوب میشه یا یک متل. فقط به شرطی که تمیز باشه.”
دوباره به مقدمات نگاه کرد. متل لون استار محل اقامت چند شب آیندهاش بود. فکر کرد؛ خوب، به گوش خیلی تگزاسی میرسه و بهتر از همه از نقشه به نظر میرسه خیلی از خیابان کنگره و پلی که خفاشها قبل از پرواز شبانهشون ازش آویزون هستن، فاصله نداره.
کنفرانس تا قبل از فردا شروع نمیشد. فکر کرد امشب زود شام میخوره، شاید در مرکز شهر. بعد برمیگرده خیابان کنگره و به دیدن خفاشها میره. در همهی کتابهای راهنما نوشته بود که بهترین زمان دیدن خفاشها حدود ساعت هشت یا هشت و نیم عصر هست.
سرهنگ با خودش لبخند زد. هنوز یکی دو ساعت تا رسیدن به آستین مونده بود. کیفش رو باز کرد و کتابی در آورد. وقتی نشست تا راهنمای خفاشهای آمریکای شمالی و جنوبی رو بخونه لبخند زد.
در سن آنتونیو زن جو استفانو، ریتا نگران بود. جو همیشه دوشنبهها بعد از کار باهاش ملاقات میکرد. دوشنبه روزی بود که جو کارش رو در هتل زود تموم میکرد. حدود ۱۰ دقیقه به ۵ معمولاً کامیون دوجش رو بیرون مغازهی لباسفروشی جایی که ریتا در خیابان جفرسون کار میکرد، پارک میکرد و منتظرش میموند.
گاهی به دیدن یک فیلم یا تئاتر در مرکز شهر میرفتن. گاهی به باری میرفتن تا مارگاریتا بخورن و بعد برای شام به رستوران میرفتن. ریتا غذای ایتالیایی رو دوست داشت و سن آنتونیو مکانهای خوبی برای خوردن داشت. دوشنبه شب خوبی برای رفتن به مرکز شهر بود اکثر مردم خونه میموندن، بنابراین ترافیک زیاد بد نبود. گاهی ریتا و جو فقط میرفتن خونه. تا خونشون در خارج از شهر ۱۵ مایل راه بود.
این دوشنبه ریتا در ساعت معمول از مغازهی لباسفروشی بیرون اومد. یک زن جوان لاغر بود با موهای کوتاه مشکی مردم میگفتن شبیه آدری هپبورن جوان هست. در رویاهاش جو گرگوری پک بود. ریتا فکر میکرد اخلاق و خشونت جو چیزیه که عشق یک زن خوب میتونه اون رو از بین ببره.
اطراف خیابان شلوغ رو نگاه کرد، ولی دوج اونجا نبود. خوب، شاید چند دقیقه دیر کرده ترافیک این روزها همیشه در شهر بد بود. ریتا در پیادهرو منتظر موند. هوا هنوز گرم بود و کم کم احساس ناراحتی کرد. دوباره به ساعتش نگاه کرد. ۵:۱۰. جو کجا بود؟ به هتل زنگ زد. نه، اونجا نبود. به مدیر آشپزخونه وصلش کردن. “نه، کل روز اینجا نبود، خانم استفانو. در حقیقت برنمیگرده. جمعه اخراجش کردم. میخواید بگید نگفته … “
ریتا استفانو تلفن رو قطع کرد. اخراج! جو چیزی نگفته بود! چطور جرأت کرده بود! صورت ریتا از خشم قرمز شد. جو همین ۹ ماه قبل از زندان خارج شده بود بعد از اینکه دو سال به خاطر حمله به یک نفر
اونجا مونده بود ریتا فکر میکرد قاطی آدمهای اشتباه شده. میدونست خود جو مرد بدی نیست. خیلی از بد بودن فاصله داشت به هر حال، از زندان دراومده بود و ریتا بهش کمک کرده بود شغلی در یک هتل به دست بیاره. شانس آورده بودن. این شانس زوج بود که یک شروع جدید داشته باشن و گذشته رو فراموش کنن. ریتا فکر میکرد همه چیز خوب پیش میره ولی حالا شروع به فکر بهش کرد. جو آخر هفته خیلی عصبی بود. یک جورهایی مضطرب بود در واقع یک هفتهی گذشته به نظر عصبی میرسید.
“خدای من، کجاست؟” ریتا منتظر موند و منتظر موند. شاید تصادف شده. شاید در بیمارستانه . ریتا فکر کرد: “آه، خدای من، شاید مرده.”سعی کرد آروم بمونه.
یک ربع به ۶ دیگه نتونست صبر کنه. به پلیس زنگ زد. افسر پلیس گفت: “نه، خانم هیچ گزارشی از تصادف جو استفانو نداریم.” حالا از نگرانی از خود بی خود شده بود فقط نمیتونست درکش کنه. رفت خونه و منتظر موند. و منتظر موند.
اون روز دوشنبه صبح ساعت هشت و نیم جو استفانو کامیون داجش رو به پارکینگ مرکز شهر سن آنتونیو روند. شلوار آبی و زیر یک کت نازک تیشرت پوشیده بود.
جو از ماشینش پیاده شد و ۱۰ دقیقه تا ایستگاه اتوبوس راه رفت. هوا گرم بود ولی اون سریع راه میرفت. احساس میکرد داره منفجر میشه. در ایستگاه اتوبوس وارد دفتر بلیطفروشی شد.
جو استفانو دلیل خاصی برای رفتن به آستین نداشت. فقط باید از اونجا دور میشد از سن آنتونیو دور میشد، از همهی اینها دور میشد. اون رئیس احمق هتل که اخراجش کرده بود، پدر زنش، زندگی احمقانهاش. از ریتا قبل از اینکه بهش آسیب بزنه. از ناتوانی خودش دور بشه. فقط دور بشه.
به مردی که در دفتر بلیطفروشی بود گفت: “یک بلیط به آستین.”
هیچ شکی نیست که متل لون استار در آستین تگزاس متفاوته. به نظر مشتری بیشتری از یک متل معمول داشت. تابلوی بیرون که رو به بالاست چشمک میزنه: “نزدیک اما خیلی دور.” شبیه جاییه که الویس پرسلی در سالهای دههی ۱۹۵۰ مهمونی میگرفت. خوانندهی بلوز، جنیس جاپلین احتمالاً اونجا اقامت کرده. چیزی بیش از اشاره به لذت گناه در موردش وجود داشت. اتاقها صورتی و آبی هستن و تهویه هوا پر سر و صدا ولی کارآمده. استخر گیاههای کاکتوس دورش داره.
جایی هست که هر اتفاقی ممکنه بیفته.
ولی حتی برای مکانی به پُریِ بالقوه متل لون استار، مجموعه شرایط به خصوصی که این متل رو با پائول بویل، گریس کنت، سرهنگ تیم پارکر و جو استفانو کنار هم قرار داد، بداقبالی حداقل کلمهایه که میشه به کار برد.
وقتی جو استفانو اون عصر تابستانی وارد متل لون استار شد، برنامه نداشت از تفنگی که در جیبش داشت استفاده کنه. میتونست تفنگ رو روی سینهاش احساس کنه. فقط باعث میشد حس بهتری داشته باشه، چون میدونست اونجاست. ولی وقتی کارمند پذیرش گفت متل پره، چیزی درون جو شکست.
وقتی تفنگش رو بیرون آورد و دیوانه شد و همه رو در محوطهی پذیرش متل به ضرب گلوله کشت، نمیدونست قربانیانش کی هستن. نپرسید میدونن زندگی چیز ارزشمند، زیبا و بیرحمانه کوتاهی هست یا نه. نپرسید وقت خداحافظی از عزیزانشون رو داشتن و بهشون گفتن: “دوستت دارم.” یا نه داستانهایی که اونها رو به متل لون استار در اون شب گرم اواخر آگوست کشونده بود رو نمیدونست. نمیدونست اوضاع خوب، ناتمام و به نوعی نامرتب رها شده.
بهشون زمان نداد بفهمن متل لون استار مقصد نهاییشون، نقطهی پایانشون هست.
متن انگلیسی کتاب
End Point
Austin murders
AUSTIN, TEXAS
Three people were shot dead and several more injured in an incident in a motel in Austin yesterday. So far the Austin police have not released the names of victims, or the suspect.
As Paul Boyle got on the plane in Chicago, he remembered how he had wanted to go to Austin ever since he was a teenager. It was the music, really, that attracted him. And now he had his chance. United’s two-week tour to the States, to get the Americans more interested in football - or soccer, as they called it - was finished. There was just enough time to fly down there before the start of the new season back in England.
He would spend a couple of days in Austin and have a look around. It would be fun to stay in a motel, instead of a five-star hotel, and see some good bands. Just have fun.
‘Why don’t you and the kids come with me?’ Paul had said to his wife Karen. But she had been concerned to get the children settled down back home in Manchester again.
It was little Darren’s first year at school, and she wanted him to have the best possible start. And their second child Courtney was still only eleven months old. It was hard travelling with two small children.
‘No, darling,’ she had said. ‘You go off for a few days on your own, enjoy yourself, and I’ll get back home.’ The truth was that she wasn’t too keen on the States. Two weeks of it was quite enough. She was looking forward to getting back into her routine again.
As Paul Boyle sat down in his business class seat, he thought how nice it was to get a little time to himself. It was a busy life being a star footballer. All in all, it was rare that he was on his own these days.
There was his club, United, and then the national team too. That meant a lot of training every week, and then there were the advertisers who paid so much to use his name. It was all very hard work.
Not that he was complaining. ‘I’m the luckiest guy in the world,’ he always said when he was interviewed. ‘After all, I get paid a lot of money for doing what I love.’
Not only was he ‘the most talented footballer of his generation’, as a leading sports journalist had described him, but he was also handsome and intelligent. And he had a wonderful family. He had everything going for him.
And now there was talk that he would be made captain of the England team for the preparations for the European Cup. He hadn’t even talked to Karen about that yet. After all, it wasn’t official, and he wanted it so much that he was scared of mentioning it. He didn’t want her to be disappointed if it didn’t happen.
He smiled to himself when he thought about it, though. It was what he had always dreamed of! As a kid he had sat and watched players like Bryan Robson and Gary Lineker lead England.
At night he had slept in his little bedroom with pictures of great England players, like Bobby Moore and Geoff Hurst, on his walls.
They were like gods to him. Now he was one of them. Sometimes he had to pinch himself to make sure he wasn’t dreaming! To wear the three lions on your shirt at all was an incredible honour, but to be captain of England! It would be the peak of his career. No footballer could wish for more.
‘Thanks,’ he said, smiling widely, as the flight attendant gave him his fresh orange juice.
‘Yesterday morning, at about ten o’clock, forty-four-year-old Grace Kent left her home in Galveston, Texas and went for a walk by the ocean. This was her usual routine on Sunday mornings, generally returning home by twelve noon. But yesterday she still hadn’t returned home by one o’clock.
At about one thirty, her husband, Bob Kent, forty-six, rang the Coast Guard and a search began. The Coast Guard found her clothes on the beach at seven o’clock in the evening. It is now feared that she drowned in the storm that hit the Gulf coast yesterday afternoon.
Jim Lean, chief of the Galveston Coast Guard Station, said in a statement yesterday “If Mrs Kent was in the water when the storm came on shore in the Gulf of Mexico, it’s very unlikely that she could have survived.”’
Grace Kent sat in a coffee shop and stared hard at the television screen. She watched the pictures and listened to the presenter almost as if it were about someone else. ‘Galveston woman may have drowned’ said the headline at the bottom of the screen. So, thought Grace, she had managed to disappear. And now, it seemed, she had drowned as well!
She looked at the photo of herself on the screen. They’d chosen the one of her on vacation in Palm Springs about eight years ago, the one that had always stood over the fireplace in the living room. She looked almost happy and relaxed there. She had long blonde hair that she wore loose. The woman now sitting on the bench looked very different.
Her hair was jet black and tied back, and she wore thick unattractive glasses, like the ones worn by librarians in films. Yes, she thought, she had disguised herself well. Nobody could have known that the woman in the grey jacket and the glasses was Grace Kent.
Grace paid for her coffee and went outside. The air was warm and she could feel a threatening wind from the Gulf of Mexico. Another storm on the way, no doubt. Perhaps even a hurricane.
She went past the shops lining the sidewalk, past the Texas State Bank where she’d worked for nine years. Then she walked hurriedly across the road and into the Greyhound bus station on 25th Street.
‘A ticket to Austin,’ she said to the man in the ticket office.
Grace picked up a small black overnight bag from the baggage room at the bus station and got on the bus to Austin. She chose a window seat near the back of the bus and placed the bag above her head. She took off her jacket and sat down. Within minutes the bus was crawling slowly out of the station.
It was about two hundred miles to Austin and the journey would take well over five hours. Grace sat back, thankful that the bus was not full and she could sit alone.
As the bus left Galveston and joined the freeway, Grace was aware that she felt lighter. As long as she could remember, she had loved travelling - being on the move. Grace couldn’t help smiling to herself. Now she was not only on the move but dead as well. There was freedom in that. Oh, eventually she would tell everyone that she was still alive. Bob and the kids. But for now she would enjoy her moment of complete and absolute freedom.
Colonel Tim Parker of the British Army looked at himself in the full-length mirror that stood in the hallway of his house. He liked what he saw. His suit was neat and well pressed. His shoes shone. He smoothed back his hair and put on his hat, adjusting it to exactly the angle he liked best.
Yes, at fifty-five he was still a fine figure of a man, tall and athletic. He was ready for one of the final journeys of his tour of duty in Central America, almost the final journey of his career. In three weeks he would be leaving for England and in just a few months he would be retiring from the army.
In the meantime, the colonel had been invited to Austin, Texas, to represent the British Army at an international conference on security. Today he would fly from Guatemala City airport to Dallas, then through to Austin.
'’Bye, dear,’ he called to his wife.
Victoria Parker came out of the kitchen and kissed her husband goodbye. She was a slim pretty woman in her early fifties. Though she was greying now, it was not hard to see why she had caught the eye of the young Major Parker at an army dance thirty years earlier.
'’Bye darling,’ she said. ‘See you on Sunday. And don’t forget to take some time off to see the bats!’
The colonel smiled. He was crazy about bats. He’d always been amazed at these small mouse-like animals with big ears which only flew at night. In fact, bats were his main hobby. One of the attractions of going to Austin was that it was the city with the largest population of bats in the world.
They moved up from Mexico in spring to give birth. And the best time to see them was right now in August, when the young joined their parents in nightly flights from under the Congress Avenue Bridge. Apparently, there were so many bats that it could take forty-five minutes for them all to leave the bridge.
Some estimates said that there were one and a half million bats. The colonel was really looking forward to seeing the sight. He felt like an excited schoolboy.
The colonel opened the fine old wooden door of the house and stepped out. His driver had brought the Land Rover from the garage round to the wide driveway. The colonel got into the car as he had done so many times before and put his two-way radio on the little shelf in front of him.
The automatic gates of the house opened and they drove out, taking the third of the five alternative routes to the airport.
Joe Stefano didn’t much like working at the hotel, but he figured it was a job. And in San Antonio, Texas, jobs were hard to come by. He’d got the job because of his wife Rita, in fact because of Rita’s father Jack.
Joe couldn’t stand old Jack Vazquez; he was an interfering old guy who thought his darling daughter Rita was far too good for Joe. Joe hated having to be obliged to him, even grateful to him, but he didn’t have much choice.
Anyway, Jack had a friend called Henriquez who owned a hotel in downtown San Antonio, and he found a job in the hotel kitchen for Joe at Jack’s request.
‘You’ll have to start at the bottom,’ said old Henriquez, ‘just like everybody else. I don’t want people accusing me of promoting the relatives of my friends!’
Great! What was the point of having ‘friends’ if they couldn’t find you a nice easy job? Joe tried to stick at it. He spent his days washing dirty dishes, peeling potatoes and cleaning floors.
Joe was an anxious, nervous man of about thirty-five, with curly black hair and deep blue eyes. He was handsome enough, and he had that charm that women sometimes fall for. Rita had certainly fallen for it.
‘Don’t worry about starting at the bottom, darling,’ Rita kept saying. ‘It’s only a matter of time. Little by little, they’ll see that you’re a good hard-working man and they’ll move you up.’
Joe wondered whether that was true. In his worst moments, he imagined that he would end up a worn-out old man, washing dirty plates. And the truth was that he had a terrible temper, which meant that he didn’t like taking orders from anyone.
Most days he had to make a big effort not to hit the kitchen manager, a thin, ugly guy. Sooner or later, something had to go wrong; it always did.
It lasted three months.
The day it ended was a normal Friday at the hotel. There was a big group of businessmen in for a fancy lunch, so the restaurant was busy. But it was always busy. One of the cooks asked Joe to bring him a large pan of water. Joe dropped the water on the floor. The kitchen manager ran over and shouted at him, calling him a stupid idiot, and told him to clean it up immediately. Joe saw red.
He lifted up his fist. He felt like hitting the manager, but took it out on his kitchen instead. He went crazy. He threw all the pans onto the floor, and within seconds the kitchen was swimming in boiling water and broccoli. He ruined all the food and burned one of the cooks so badly that he had to be taken to hospital.
Joe was sacked immediately.
‘Get out!’ shouted the kitchen manager. ‘And never let me see you in my kitchen again!’
Joe wondered how he was going to tell Rita.
‘Footballer, eh?’ said the large Texan man sitting next to Paul Boyle on his flight from Dallas to Austin. ‘You must make a lot of money, then.’
Boyle smiled and nodded. He didn’t mind this kind of exchange; in fact it was one of the things he liked about the States. But it was exactly the kind of thing that drove Karen mad. Strangers would start conversations with you, and ask you the most personal questions.
‘Well, yes,’ he answered smiling, ‘I suppose so.’
Paul had often thought that if he hadn’t been a footballer, he would have been a musician. He’d always played the guitar, even as a kid, and he still played sometimes with his mates back home in Manchester. When he had time, that is. His passion was the blues, which was why Austin was so attractive. He loved Blind Lemon Jefferson and Blind Willie Johnson and all those guys.
Why were they always blind, he wondered. His plan was to go to Antone’s Blues Club while he was in Austin and listen to some really good live music.
In fact, he thought, as the plane started its approach into Austin-Bergstrom Airport, there might even be time to go tonight. It was only five thirty, and if he took a cab from the airport to the motel, had a shower and freshened up, there would still be plenty of time to have dinner downtown and go to the famous club.
Once in the terminal he collected his bags and walked outside into the warm heavy air of Austin. He reached into his inside jacket pocket and took out the card of the motel. A guy he’d met in Chicago had recommended it to him.
‘It’s a great place,’ the man had said, ‘and really gives you the atmosphere I think you’re looking for.’
‘The Lone Star Motel, please,’ he said to the taxi driver.
It was not that she wanted to hurt her family, Grace Kent thought. It was just that, well, she had felt invisible for so long. It was time to reclaim her life.
Take the other day, she thought, as she looked at the huge Texan landscape outside the window. It was typical.
‘Honey, I thought we’d take Mom away for Christmas,’ Bob had said. He had that little boy look he sometimes put on when he had a ‘plan.’
‘Oh,’ said Grace.
There must have been something in the way she said it that made him want to explain, because he said, ‘Now that Dad’s gone, it’ll be lonely for her, and I think it’s better to get away, you know, from the house. And maybe Lucy and Chip would like to come over too. After all, we don’t know how long she’s going to be around.’
Grace wondered why it was that Bob’s mother was somehow more important than her own parents, who were both still alive.
‘I’m just mentioning it,’ said Bob, realising now that they should discuss it, ‘because I think we’ll need to plan ahead.’ His voice died away.
The thought of spending a vacation with Bob’s mother, the quick-tempered Kate, made Grace’s heart sink. And then add her own daughter Lucy, now twenty and living away from home for the first time and enjoying her new found freedom. She would be moody and bad-tempered at having to be with family when she could be with her new friends.
And also her son Chip, twenty-two, who would no doubt bring his latest girlfriend, and who was always moody and bad-tempered whatever the situation! The thought of going somewhere with all of them, being somewhere she couldn’t get away from them.
It was her fault, she thought. She must have made them like this.
Grace smiled to herself through the bus window. There would have to be changes. She would go back to work, find herself something to get absorbed in, something apart from the family. Enough was enough. The kids had grown up; they could look after themselves.
The bus was approaching Austin. She would find herself a motel, settle in and phone Bob. It wasn’t fair of her to let him and the kids think she was dead. She would explain things to him.
That she needed a week or two just to think things through. She just needed a little time and distance to think about what she wanted to do, how she wanted things to, well, change.
Yes, it was time to reclaim her life.
Being defence attache for Central America was not exactly the best job for a colonel in the British Army. Tim Parker’s colleagues had smiled when they heard of the posting, as if to say, ‘Well, that’s got rid of him, then.’
But, thought the colonel, as he settled into his business class seat from Guatemala City to Austin via Dallas, that’s where they had been wrong. The colonel was a strong believer in doing a good job, whatever the situation. He had quickly worked out there were two things that he had to work on in the region.
The first was projects which were principally non-political, such as army education. The second was security. He had decided early on that he would make a name for himself in both.
He had a way of being in the right place at the right time. Security had become a priority since the terrorist attack on New York in September 2001, especially for the Americans, and the colonel’s expertise was suddenly very much in demand.
This had put the British Army on the map in the region and beyond, and his superiors at the Ministry of Defence were happy with him. It was a fitting end to a very good career.
The colonel reached into his briefcase and took out his papers to read through the arrangements for the conference. It was being held at a place called the Driskill Hotel. It seemed to be one of the biggest hotels in the city, and from the map it looked like it was right in the centre.
The colonel was not a believer in five-star hotels. ‘They make you soft,’ he always said to his wife. ‘I can sleep anywhere.’ Victoria didn’t argue with him, though when they went on holiday she would have preferred to stay in top-class hotels, rather than the guesthouses where they usually ended up.
‘Besides,’ he had said to her before his trip to Austin, ‘what better opportunity for a terrorist who wants to kill two hundred security experts than to have them all stay together in one hotel?’ Well, she had to admit he had a point.
He had asked the organisers to find him somewhere up near Congress Avenue. ‘A small hotel will do,’ he had said, ‘or a motel. As long as it’s clean.’
He looked again at the arrangements. The Lone Star Motel was where he would stay for the next few nights. Well, it sounded very Texan, he thought and, best of all, it looked from the map to be not too far from Congress Avenue and the bridge where the bats hung before their nightly flight.
The conference didn’t start until tomorrow. Tonight, he thought, he would have an early dinner, perhaps downtown. Then he would go back to Congress Avenue and go bat-spotting. It said in all the guidebooks that the best time to see them was around eight or eight thirty in the evening.
The colonel smiled to himself. There was still an hour or two before he arrived in Austin. He opened his briefcase and took out a book. He smiled as he settled down to read A Guide to the Bats of North and South America.
In San Antonio, Joe Stefano’s wife Rita was worried. Joe always met her on Monday after work. Monday was the day he finished early at the hotel. At about ten minutes to five he usually parked his Dodge truck outside the dress shop where she worked on Jefferson Street and waited for her.
Sometimes they went to see a movie at a theatre downtown. Sometimes they went to a bar for margaritas and then for dinner at a restaurant.
Rita loved Italian food and San Antonio had some good places to eat. Monday was a good night to go out downtown; most people stayed at home, so the traffic wasn’t too bad. Sometimes Rita and Joe just went home too. It was a fifteen-mile drive to their house outside the city.
This Monday, Rita came out of the dress shop at the usual time. She was a slim young woman with short black hair; people said she looked like the young Audrey Hepburn. In her dream life, Joe was Gregory Peck. She thought that his temper and his violence were things that the love of a good woman could make disappear.
She looked around the crowded street, but the Dodge wasn’t there. Oh well, maybe he was a few minutes late; the traffic was always bad in the city these days. She waited on the sidewalk. It was still hot and she started to feel uncomfortable. She looked at her watch again. Ten past five. Where was he?
She rang the hotel. No, he wasn’t there. They put him onto the kitchen manager. ‘No, he hasn’t been here the whole day, Mrs Stefano. Matter of fact, he won’t be coming back. I fired him on Friday. You mean to say he didn’t tell.’
Rita Stefano hung up. Fired! He hadn’t said anything! How dare he! Her face went red with anger. Joe had come out of prison only nine months ago, after serving two years for attacking someone. He had mixed with the wrong people, Rita thought; she just knew he wasn’t a bad man in himself.
Far from it. Anyway, he had come out of jail and she’d helped him get the job at the hotel. They had been lucky. It was the couple’s chance to make a new start, to forget about the past. Rita had thought everything was going well, but now she started thinking about it, he had been very tense at the weekend.
Kind of wound up. In fact, he’d seemed very tense for the past week or so.
‘My God, where is he?’ She waited and waited. Perhaps there’d been an accident. Perhaps he was at the hospital. ‘Oh my God, perhaps he’s dead,’ she thought. She tried to remain calm.
At a quarter to six she couldn’t wait any longer. She rang the police. ‘No, ma’am,’ said the police officer, ‘we don’t have any report of an accident to Joe Stefano.’ By now she was beside herself with worry; she just couldn’t understand it. She went home and waited. And waited.
At half past eight that Monday morning, Joe Stefano had driven his Dodge truck into a parking lot in downtown San Antonio. He wore blue trousers and a T-shirt under a thin jacket.
Joe got out of his car and walked the ten minutes to the bus station. It was hot but he walked quickly. He felt like he was going to explode. At the bus station he went into the ticket office.
Joe Stefano didn’t have any particular reason to go to Austin. He just had to get away, get away from San Antonio, get away from it all. That stupid boss at the hotel who’d sacked him, his father-in-law, his stupid life. Get away from Rita, before he hurt her. Get away from his own powerlessness. Just get away.
‘A ticket to Austin,’ he said to the man in the ticket office.
There is no doubt that the Lone Star Motel in Austin, Texas is different. It seems to have more going for it than a regular motel. The sign outside it, pointing upwards, flashes: ‘So close yet so far out.’ It looks like the kind of place where Elvis Presley had parties in the 1950s.
The blues singer Janis Joplin had probably stayed there. There is more than a hint of guilty pleasure about it. The rooms are pink and blue and the air conditioning is noisy but efficient. The swimming pool has cactus plants around it.
It is a place where anything might happen.
But even for a place as full of potential as the Lone Star Motel, the particular set of circumstances that threw it together with Paul Boyle, Grace Kent, Colonel Tim Parker and Joe Stefano were unfortunate to say the least.
When Joe Stefano walked into the Lone Star Motel early that summer evening, he didn’t plan to use the gun he had in his jacket.
He could feel it against his chest. It just made him feel better, knowing it was there. But when the clerk at reception said that the motel was full, something inside Joe broke.
When he took out his gun and went crazy, shooting everyone dead in the reception area of the motel, he didn’t know who his victims were. He didn’t ask whether they were aware that life is a precious thing, beautiful and pitilessly brief.
He didn’t ask whether they had had time to say goodbye to their loved ones, tell them, ‘I love you.’ He didn’t know the stories that had led them to the Lone Star Motel that warm evening in late August. He didn’t know that things were left well, unfinished, kind of untidy.
He didn’t give them time to realise that the Lone Star Motel was their final destination, their end point.