سرفصل های مهم
عشق گمشده
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
عشق گمشده
این اتفاق تقریبا ده سال پیش افتاد.
من در یک شهر زندگی میکردم، اما شهر در تابستان بسیار گرم میشد. من میخواستم کشور را بگردم. من میخواستم در جنگل ها قدم بزنم و درختان سبز را تماشا کنم.
من یک ماشین قرمز کوچک داشتم و همچنین یک نقشه. همه شب را به سمت شهر رانندگی کردم. من در ماشینم شاد بودم. ما آن سال یک تابستان بسیار عالی داشتیم. منطقه در صبح زود بسیار زیبا بود. خورشید داغ بود، و آسمان آبی. من صدای پرندگان روی درخت را میشنیدم.
اما ناگهان ماشینم متوقف شد.
با خودم فکر کردم: مشکلش چیه؟ اوه عزیزم، من هیچ بنزینی ندارم. حالا باید پیاده برم. باید یک جایی پیدا کنم و مقداری بنزین بخرم. اما من کجام؟ به نقشه نگاه کردم. من نزدیک هیچ جایی نبودم. من توی منطقه گم شده بودم.
اما سپس یک دختر دیدم. اون پیاده از جاده رد میشد، با چند گل در دستش. اون یه لباس بلند پوشیده بود، و موهایش نیز بلند بود. بلند و مشکی و در نور خورشید میدرخشید. اون خیلی زیاد بود من میخواستم باهاش حرف بزنم، برای همین از ماشین پیاده شدم.
من گفتم: سلام. من گم شد. من کجام؟
ترسیده نگاه کرد، پس من آروم حرف زدم.
گفتم: من هیچ بنزینی ندارم. کجا میتونم پیدا کنم؟
چشم های آبی اش به من نگاه کرد و لبخند زد.
با خودم فکر کردم: اون یه دختر زیباست.
دختر گفت: من نمیدونم. بیا با من به روستا. شاید ما بتونیم کمکت کنیم. با خوشحالی همراهش رفتم، و ما راه زیادی رو طی کردیم.
فکر کردم: روستایی داخل نقشه وجود نداره. شاید این روستای خیلی کوچکی است. یک روستا وجود داشت، و اون قدیمی و زیبا بود. خانه ها سیاه و سفید و خیلی کوچک بودند و حیوانات زیادی آنجا وجود داشت.
دختر رو به روی یک خانه ایستادو به من لبخند زد.
گفت: بیا داخل، لطفا.
داخل رفتم. خانه خیلی مرتب بود، اما عجیب نیز بود.
آتشی روشن بود و مقداری غذا رویش بود. من احساس گرسنگی کردم. با خودم فکر کردم: عجیبه. اونا غذاشون رو روی هیزم و آتیش میپزند! شاید پولی ندارند. پدر و مادرش را ملاقات کردم، و به آنها علاقه مند شدم. آدم های خوبی بودند، اما لباس های عجیبی داشتند.
مرد پیر گفت: بنشین. آیا بعد از پیاده روی خسته شدی؟ به من نوشیدنی داد و من گفتم: ممنون. اما نوشیدنی هم عجیب بود. رنگش قهوه ایه تیره و خیلی قوی بود
من چیزی رو نم فهمیدم. اما خوشحال بودم.
من راجب بنزین پرسیدم، اما مرد پیر منظورم را نفهمید
او پرسید: بنزین؟ چی هست؟
باخودم فکر کردم: عجیبه. سپس پرسیدم : آیا پیاده به همه جا میروید؟
مرد پیر خندید. گفت: اوه، نه ما از اسب استفاده میکنیم
با خودم فکر کردم: اسب؟ اسب ها خیلی کند هستند. چرا از ماشین استفاده نمی کنند؟ اما به پیر مرد چیزی نگفتم
انجا احساس شادی میکردم. کل روز را انجا ماندم، و غروب با آنها شام خوردم. سپس من و دختر به حیاط رفتیم. اسم دختر مری بود.
او گفت: قشنگه. ما دوست داریم مهمان داشته باشیم. ما اینجا آدمای زیادی رو نمیبینیم. با خوشحالی به صحبت ادامه دادیم. اون خیلی زیبا بود. اما بعد از مدتی، شروع کرد به ارام صحبت کردن، و صورتش غمگین بود.
ازش پرسیدم: چرا ناراحتی؟
او گفت: من نمی تونم بهت بگم. تو اینجا فقط یک مهمانی. ما باید امشب خداحافظی کنیم. تو باید همین الان بری. من نمی فهمیدم. من عاشقش بودم. اینو میفهمیدم. و میخواستم بهش کمک کنم. چرا باید برم؟ اما مری دوباره با صدایی غمگین گفت: تو باید بری. اینجا خیلی خطرناکه. برای همین گفتم: من به جای دیگه میرم و کمی بنزین پیدا میکنم. بعدش برمیگردم. اون چیزی نگفت.
گفتم: من عاشقتم، مری. و من خواهم برگشت بخاطر تو. تو نمی تونی جلوی من رو بگیری. او مقابل در از من خداحافظی کرد. صورتش خیلی غمگین بود، و من هم ناراحت بودم. نمی خواستم برم.
نیمه شب بود. شب بسیار تاریک بود، اما من میرفتم و میرفتم. وقتی که نور روستایی را دیدم خیلی خسته بدم. مقداری بنزین پیدا کردم، و سپس نام روستا را پرسیدم. اما مرد داخل گاراج یک نگاه عجیب به من کرد. او پرسید: کدام روستا؟
به راجب روستا گفتم. به او درمورد خانه های قدیمی و مردمی با لباس های عجیب گفتم.
او دوباره یک نگاه عجیب تقدیمم کرد. فکر کرد، و سپس گفت: یک روستا آنجا وجود داشت، اما الان وجود نداره. داستانهایی درموردش هست، داستان های عجیب. من پرسیدم: مردم چه چیزی راجبش میگن؟
اون نمی خواست به من توضیح بده، اما کمی بعد گفت: یک آتش سوزی بزرگ توی روستا بود. همه مردم مردند. هیچ آدم یا خانه ای الان وجود نداره. من پرسیدم: چطور اتفاق افتاد؟ و چرا؟
او گفت: الیور کرامول اونها رو کشت. او از روستاییان خشمگین بود بخاطر اینکه اونها به پاشاه در جنگ کمک کرده بودند. قادر به حرف زدن نبودم.
با خودم فکر کردم: این درست نیست. جنگ سیصد و پنجاه سال پیش اتفاق افتاد.
سپس من لباس های عجیب، موهای بلند، غذای روی آتش و خانه های قدیمی را به یاد آوردم. و همچنین صحبت های راجب اسب را به یاد اوردم.
ضجه زدم: اما من نمی فهمم. من روستا و مردم رو دیدم. من اونجا با چند نفر حرف زدم. مرد سریع به من نگاه کرد و سپس گفت:
یک داستان عجیب در مورد روستا وجود داره. هر ده سال یک روز، اونا دوباره زنده میشن-اما فقط برای یک روز. سپس میرن برای ده ساله دیگر. در آن روز توی میتونی روستا رو پیدا کنی. اما تو باید اونجا رو قبل از صبح ترک کنی، و اگر این اتفاق نیوفته تو هیچ وقت نخواهی توانست اونجا رو ترک کنی. با خودم فکر کردم: میتونه درست باشه؟ شاید باشه. مری گفت: تو باید بری. اون عاشقم بود، اما اون گفت: ما باید باهم خداحافظی کنیم. اون میترسید بخاطر من. حالا میتونم بفهمم.
من به روستا برگشتم، اما روستا انجا نبود. من گشتم بارها و بارها، اما نتوانستم پیدایش کنم. من فقط گل ها و درخت ها را میدیدم. من فقط صدای باید و پرندگان را میشنیدم. خیلی نارحت بودم. روی زمین نشستم و گریه کردم.
من هیچوقت آن روز را فراموش نخواهم کرد. من مری را به یاد می اورم، و همیشه عاشقش میمانم.
حالا، من فقط باید دو منتظر بمانم. روستا دوباره برخواهد گشت. در همان روز، من برخواهم گشت. دوباره پیدایش خواهم کرد، عشم را با موهای بلند مشکی. این دفعه، من اونجا را قبل از صبح ترک نخواهم کرد. من با او خواهم ماند.
متن انگلیسی فصل
Lost Love
These things happened to me nearly ten years ago.
I lived in a city, but the city was hot in summer. I wanted to see the country. I wanted to walk in the woods and see green trees.
I had a little red car and I had a map, too. I drove all night out into the country.
I was happy in my car. We had a very good summer that year. The country was very pretty in the early morning. The sun was hot, and the sky was blue. I heard the birds in the trees.
And then my car stopped suddenly.
‘What’s wrong’ I thought. ‘Oh dear, I haven’t got any petrol. Now I’ll have to walk. I’ll have to find a town and buy some petrol. But where am I?’ I looked at the map. I wasn’t near a town. I was lost in the country.
And then I saw the girl. She walked down the road, with flowers in her hand. She wore a long dress, and her hair was long, too. It was long and black, and it shone in the sun. She was very pretty I wanted to speak to her, so I got out of the car.
‘Hello,’ I said. ‘I’m lost. Where am I?’
She looked afraid, so I spoke quietly.
‘I haven’t got any petrol,’ I said. ‘Where can I find some?’
Her blue eyes looked at me, and she smiled.
‘She’s a very pretty girl’ I thought.
‘I do not know,’ she said. ‘Come with me to the village. Perhaps we can help you.’ I went with her happily, and we walked a long way.
‘There isn’t a village on the map,’ I thought. ‘Perhaps it’s a very small village.’ There was a village, and it was old and pretty. The houses were black and white and very small. There were a lot of animals.
The girl stopped at a house and smiled at me.
‘Come in, please,’ she said.
I went in. The house was very clean, but it was strange, too.
There was a fire and some food above it. I felt hungry then. ‘That’s strange,’ I thought. ‘They cook their food over a wood fire! Perhaps they have no money.’ I met her father and mother, and I liked them. They were nice people, but their clothes were strange.
‘Sit down,’ said the old man. ‘Are you thirsty after your walk?’ He gave me a drink, and I said, ‘Thank you.’ But the drink was strange, too. It was dark brown and very strong.
I didn’t understand. But I was happy there.
I asked about petrol, but the old man didn’t understand.
‘Petrol’ he asked. ‘What is that?’
‘This is strange,’ I thought. Then I asked, ‘do you walk everywhere?’
The old man smiled. ‘Oh, no, we use horses,’ he said.
‘Horses’ I thought. ‘Horses are very slow. Why don’t they have cars?’
But I didn’t say that to the old man.
I felt happy there. I stayed all day, and I ate dinner with them that evening. Then the girl and I went out into the garden. The girl’s name was Mary.
‘This is nice,’ she said. ‘We like having visitors. We do not see many people here.’ We spoke happily. She was very beautiful. But after a time, she began to talk quietly, and her face was sad.
‘Why are you sad’ I asked her.
‘I cannot tell you,’ she said. ‘You are only a visitor here. We have to say goodbye tonight. You have to go now.’ I didn’t understand. I loved her. I knew that. And I wanted to help her. Why did I have to go? But Mary said again in a sad voice, ‘You have to go. It is dangerous here.’ So I said, ‘I’ll go to the next town and find some petrol. Then I’ll come back.’ She didn’t speak.
‘I love you, Mary,’ I said. ‘And I’ll come back to you. You won’t stop me.’ She said goodbye to me at the door. Her face was very sad, and I was sad, too. I didn’t want to go.
It was midnight. The night was very dark, but I walked and walked. I was very tired when I saw the lights of a town. I found some petrol, and then I asked the name of the village. But the man at the garage gave me a strange look. ‘What village’ he asked.
I told him about the village. I told him about the old houses and the people with strange clothes.
Again he gave me a strange look. He thought, and then he said, ‘There was a village there, but it isn’t there now. There are stories about it — strange stories.’ ‘What do people say about it’ I asked.
He didn’t want to tell me, but then he said, ‘There was a big fire in the village. Everybody died. There aren’t any people or houses there now.’ ‘How did it happen’ I asked. ‘And why?’
‘Oliver Cromwell killed them,’ he said. ‘He was angry with the villagers because they helped the king in the war.’ I couldn’t speak.
‘This isn’t right,’ I thought. ‘That war happened 350 years ago!’
Then I remembered the strange clothes, the long hair, the food over the fire, and the old houses. And I remembered, too, about the horses.
‘But I don’t understand,’ I cried. ‘I saw the people and the village. I spoke to some people there!’ The man looked quickly at me, and then he spoke.
‘There’s an interesting story about the village. For one day every ten years, it lives again — but only for one day. Then it goes away again for another ten years. On that one day, you can find the village. But you have to leave before morning, or you will never leave.’ ‘Can this be right’ I thought. Perhaps it was. Mary said, ‘You have to go.’ She loved me, but she said, ‘We have to say goodbye.’ She was afraid for me. ‘Now I understand,’ I thought.
I went back to the village, but it wasn’t there. I looked again and again, but I couldn’t find it. I saw only flowers and trees. I heard only the sound of the birds and the wind. I was very sad. I sat down on the ground and cried.
I will never forget that day. I remember Mary, and I will always love her.
Now, I only have to wait two months. The village will come back again. On the right day, I will go back. I will find her again, my love with the long, black hair. And this time, I will not leave before morning. I will stay with her.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.