کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

افسون

توضیح مختصر

زمانی کمرو بودم و می‌ترسیدم، بعد یاد گرفتم شجاع باشم.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

افسون

مردم در مورد من می‌گویند: “او مرد شجاعی است. او هرگز نمی‌ترسد.”

آنها اشتباه می‌کنند. من همیشه یک مرد شجاع نبودم، و گاهی اوقات ترسیده‌ام - خیلی ترسیده‌ام.

من حالا مرد مهمی هستم. شغل مهمی دارم. مردم من را می‌شناسند و دوست دارند. آنها نمی‌دانند که من همیشه شجاع نبودم. من داستان را برای شما تعریف می‌کنم.

من یک جوان بسیار خجالتی بودم. دوست نداشتم با مردان جوان دیگر صحبت کنم؛ می‌ترسیدم. فکر می‌کردم: “آنها به من خواهند خندید.”

زنان بدتر بودند. من هرگز با آنها صحبت نمی‌کردم؛ من همیشه از آنها می‌ترسیدم.

اکنون سعی می‌کنم به افراد کمرو و خجالتی کمک کنم. من هرگز به آنها نمی‌خندم، زیرا آن دوران را به یاد می‌آورم. آن زمان بسیار غمگین بودم.

سپس جنگی بین کشور من و کشور دیگری درگرفت - من باید سرباز میشدم. من! من همیشه می‌ترسیدم، اما باید سرباز می‌شدم! و این بسیار خطرناک بود.

من ترسیده بودم. سربازان دیگر در این مورد صحبت نمی‌کردند، اما می‌دانستند. فکر می‌کردم: “آنها به من می‌خندند. آنها نمی‌ترسند.” من اشتباه می‌کردم، اما من این را نمی‌دانستم. احساس خیلی بدی داشتم.

یک روز، در شهر بودم. دو روز تعطیل داشتم و از سربازان دیگر دور بودم. من با دوستان نبودم؛ من هیچ دوستی نداشتم. خیلی ناراحت بودم. به آرامی از کنار چند مغازه رد شدم.

پیرمردی کنار خیابان ایستاده بود. ماشین‌های زیادی در خیابان نبود.

“چرا به آن طرف خیابان نمی‌رود؟” فکر کردم. “آیا ترسیده؟”

رفتم نزدیکش و بعد چشم‌هایش را دیدم. فکر کردم “آه. حالا فهمیدم. او نمی‌تواند ببیند! او می‌خواهد به آن طرف برود، اما بدون کمک نمی‌تواند.’ افراد دیگر به سرعت از کنار او عبور می‌کردند. آنها مجبور بودند به محل کار خود، یا به خانه‌های خود بروند. آنها به او كمک نكردند؛ وقت نداشتند. اما من زمان داشتم - زمان زیاد. فکر کردم: “من کاری ندارم. چرا نمی‌توانم به او کمک کنم؟ من از او نمیترسم.’ بازوی پیرمرد را گرفتم، و به او کمک کردم از خیابان عبور کند. “متشکرم!” گفت. با دست کت مرا لمس کرد. گفت: “این کت یک سرباز است. آیا شما یک سرباز هستید؟”

“بله.’

شاید این را با صدای غمگین گفتم. پیرمرد دستش را در ژاکتش فرو برد. چیزی بیرون آورد و به من داد.

گفت: “این را بگیر. این کمکت خواهد کرد. این را بپوش، بعد حالت خوب خواهد شد. هیچ اتفاق بدی برایت رخ نخواهد داد،’ او دور شد و من به چیزی که در دست داشتم نگاه کردم. افسون کوچکی بود - زیبا، اما عجیب.

فکر کردم: “این یک چیز دخترانه است” و آن را در کت خود قرار دادم.

روز بعد به جنگ رفتیم. من ترسیده بودم - خیلی ترسیده بودم - اما

به یاد افسون داخل کتم افتادم. فکر کردم: “شاید افسون به من کمک کند،” بنابراین آن را با خودم بردم. یکباره دیگر نمی‌ترسیدم. چرا؟ نمی‌دانستم. دلیلش افسون بود؟

آن روز بد بود. مردها در اطراف من مردند. فکر کردم: “شاید بعد من بمیرم.” اما نمی‌ترسیدم!

رهبر ما مردی شجاع بود. او مقابل ما بود و ما او را دنبال می‌کردیم. یک‌مرتبه پایین بود. او به زمین افتاد و حرکت نکرد. سربازان دیگر متوقف شدند. آنها ترسیده بودند.

فکر کردم: “شاید رهبر ما نمرده. میروم ببینم.’

رفتم پیشش. حالا جنگ بدتر شده بود، اما من نمی‌ترسیدم. فکر کردم: “افسون پیشم است. مشکلی برایم پیش نمی‌آید.’ من رهبرمان را به جای بهتری برگرداندم، و سپس به او نگاه کردم. او بسیار سفید و بیمار بود، اما نمرده بود. چشمانش باز شد و به من لبخند زد.

او صحبت کرد - نه به راحتی اما من شنیدم. گفت. “تو جلو برو! مردان تو را دنبال خواهند کرد.’ مردان مرا دنبال کردند و ما آن روز خوب جنگیدیم.

بعد از آن حالم خوب بود. بعداً، باز هم رهبر بودم. مردها خوشحال بودند و دنبالم می‌آمدند. مردم آن موقع به من نخندیدند.

“اما درست است؟” فکر کردم. من خیلی شجاع نیستم. این فقط افسون است.”

من چیزی از افسون به مردم نگفتم. من برای اولین بار دوستانی داشتم و خوشحال بودم.

یک روز مجبور شدیم پل مهمی را بگیریم. تعداد زیادی سرباز روی آن بود و اسلحه‌های بزرگی داشتند. ییلاقات باز بود، بدون هیچ درختی. بسیار خطرناک بود و مردان من ترسیدند.

گفتند: “می‌میریم.”

به آنها گفتم: “گوش کنید. من اول میروم، و ما خیلی سریع به سمت پل می‌دویم. نترسید. آنها نمی‌توانند همه ما را بکشند. دنبالم بیایید، و ما آن پل را خواهیم گرفت.” دستم را در کتم گذاشتم. اما افسون آنجا نبود!

“چه کار می‌خواهم بکنم؟” فکر کردم. “بدون افسون نمی‌توانم شجاع باشم.”

به چهره مردانم نگاه کردم. حالا نمی‌ترسیدند.

فکر کردم: “سخنان من به آنها کمک کرده. آنها حالا نمی‌ترسند. آنها منتظر من هستند. آنها همه جا مرا دنبال خواهند کرد. من رهبر آنها هستم و نمی‌توانم بترسم.’ فریاد زدم: ‘بیایید برویم!’

دویدیم. به پل رسیدیم. ما چند مرد از دست دادیم، اما به آنجا رسیدیم! و پل را گرفتیم!

من هرگز آن روز را فراموش نمیکنم. آن روز چیزی در مورد مردان شجاع یاد گرفتم. مردان شجاع نیز می‌ترسند. اما این مانع آنها نمیشود.

من همچنین آن پیرمرد را که افسون را داد به یاد می‌آورم. او گفت: “این کمکت خواهد کرد.”

حق با او بود. یاد گرفتم بدون آن شجاع باشم.

من آن زمان مرد جوانی بودم و اکنون پیر شده‌ام.

مردم فکر می‌کنند من مرد شجاعی هستم.

و بله. - حق با آنهاست. هستم.

متن انگلیسی فصل

The Charm

‘He’s a brave man,’ people say about me. ‘He’s never afraid.’

They are wrong. I wasn’t always a brave man, and at times I was afraid — very afraid.

I am an important man now. I have an important job. People know me and like me. They don’t know that I wasn’t always brave. I will tell you the story.

I was a very shy young man. I didn’t like talking to other young men; I was afraid. ‘They’ll laugh at me,’ I thought.

Women were worse. I never spoke to them; I was always afraid of them.

I try to help shy people now. I never laugh at them, because I remember that time. I was very unhappy then.

Then there was a war between my country and another country-I had to be a soldier. Me! I was always afraid, but I had to be a soldier! And it was very dangerous.

I was afraid. The other soldiers didn’t talk about it, but they knew. ‘They’re laughing at me,’ I thought. ‘They aren’t afraid.’ I was wrong, but I didn’t know that. I felt very bad.

One day, I was in the town. I had two days holiday, away from the other soldiers. I wasn’t with friends; I didn’t have any friends. I was very unhappy. I walked slowly past some shops.

An old man stood by the road. There weren’t many cars on it.

‘Why doesn’t he walk across the road?’ I thought. ‘Is he afraid?’

I went near him, and then I saw his eyes. ‘Oh,’ I thought. ‘Now I know. He can’t see! He wants to go across, but he can’t go without help.’ Other people walked quickly past him. They had to go to work, or to their homes. They didn’t help him; they didn’t have time.  But I had time — a lot of time. ‘I’m not doing anything,’ I thought. ‘Why can’t I help him? I won’t be afraid of him.’ I took the old man’s arm, and I helped him across the road. ‘Thank you!’ he said. His hand felt my coat. ‘This is a soldier’s coat,’ he said. ‘Are you a soldier?’

‘Yes.’

Perhaps I said it in a sad voice. The old man put a hand in his jacket. He took something out and gave it to me.

‘Take this,’ he said. ‘It will help you. Wear it, and you’ll be all right. Nothing bad will happen to you,’ He walked away, and I looked at the thing in my hand. It was a small charm - pretty, but strange.

‘It’s a girl’s thing,’ I thought, and I put it in my coat.

The next day we went to war. I was afraid — very afraid — but I

remembered the charm in my coat. ‘Perhaps the charm will help me,’ I thought, so I took it with me.  Suddenly I wasn’t afraid. Why? I didn’t know. Was it the charm?

It was bad that day. Men died all round me. ‘Perhaps I’ll die next,’ I thought. But I wasn’t afraid!

Our leader was a brave man. He was in front of us, and we followed him. Suddenly he was down. He fell to the ground and didn’t move. The other soldiers stopped. They were afraid.

I thought, ‘Perhaps our leader isn’t dead. I’ll go and see.’

I went to him. The fighting was worse now, but I wasn’t afraid. ‘I’ve got the charm with me,’ I thought. ‘I’ll be all right.’ I brought our leader back to a better place, and then I looked at him. He was very white and ill, but he wasn’t dead. His eyes opened, and he smiled at me.

He spoke - not easily but I heard him. ‘Go in front!’ he said. ‘The men will follow you.’ The men followed me, and we fought well that day.

After that, I was fine. Later, I was a leader, too. The men were happy and followed me. People didn’t laugh at me then.

‘But is it right?’ I thought. ‘I’m not very brave. It’s only the charm.’

I didn’t tell people about the charm. I had friends for the first time, and I was happy.

One day we had to take an important bridge. There were a lot of soldiers on it, and they had big guns. The country was open, without any trees. It was very dangerous, and my men were afraid.

‘We’re going to die,’ they said.

‘Listen,’ I told them. ‘I’ll go first, and we’ll run very quickly to the bridge. Don’t be afraid. They can’t kill us all. Follow me, and we’ll take that bridge.’ I put my hand in my coat. Blit the charm wasn’t there!

‘What am I going to do?’ I thought. ‘I can’t be brave without the charm.’

I looked at the faces of my men. They weren’t afraid now.

I thought, ‘My words have helped them. They aren’t afraid now. They’re waiting for me. They’ll follow me everywhere. I’m their leader, and I can’t be afraid.’ I shouted: ‘Let’s go!’

We ran. We got to the bridge. We lost some men, but we got there! And we took the bridge!

I will never forget that day. I learnt something then about brave men. Brave men are afraid, too. But that doesn’t stop them.

I will also remember that old man with the charm. ‘It will help you,’ he said.

He was right. I learnt to be brave without it.

I was a young man then, and now I am old.

I am a brave man, people think.

And, yes. — They are right. I am.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.