سرفصل های مهم
مردی دیگر
توضیح مختصر
مردی جای مرد دیگر را میگیرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
مرد دیگر
من نویسنده بودم. کتاب مینوشتم. حالا هم مینویسم، اما کسی نمیداند. کسی نمیتواند حالا مرا ببیند. اتفاق عجیبی برای من افتاده. من در این مورد به شما خواهم گفت.
در ژانویه، من میخواستم یک کتاب بسیار طولانی بنویسم. بنابراین خانهام را ترک کردم و یک اتاق کوچک پیدا کردم.
فکر کردم: ‘اینجا اتاق خوبی برای یک نویسنده هست،
کتابم را اینجا مینویسم.”
اتاق کوچکی بود، اما من دوستش داشتم. خیلی ساکت بود. من شروع به کار روی کتابم کردم و خوشحال بودم.
سپس اتفاقاتی شروع به افتادن کرد - اتفاقات عجیب و غریب.
یک روز قلم به دست پشت میزم نشسته بودم. یکمرتبه، فکر کردم: ‘من قهوه میخواهم و هیچ قهوهای ندارم. باید به مغازه بروم.’ قلمم را روی میز گذاشتم و بیرون رفتم.
وقتی برگشتم دنبال قلم گشتم. روی میز نبود. زمین، روی صندلیام و دوباره روی میز را نگاه کردم. آنجا نبود!
فکر کردم “نمیفهمم.”
آن شب اتفاق عجیب دیگری افتاد. من در رختخواب بودم و اتاق بسیار ساکت بود. یکباره چشمانم را باز کردم.
“چه بود؟” فکر کردم.
سپس صدایی شنیدم - صدای مرد.
“چه کسی آنجاست؟” فریاد زدم.
جوابی نیامد و هیچ کس در اتاق نبود! قادر به درک نبودم و ترسیدم.
“چه میتوانم بکنم؟” فکر کردم. “چه بود؟’
بعد از آن هر روز اتفاقات عجیبی رخ میداد. اما من باید کتابم را تمام میکردم، بنابراین آنجا ماندم.
اتاق خیلی کوچک بود. چیزهای زیادی در آن وجود نداشت، فقط یک تخت، میز و صندلی. و آینهای روی دیوار بود. یک آینه بسیار قدیمی بود و من دوستش داشتم. و بعد، یک روز، به آینه نگاه کردم و - او را دیدم! مرد دیگر! من نبودم. این مرد ریش داشت، اما من نه!
چشمانم را بستم و دوباره نگاه کردم. این بار، صورتم را در آینه دیدم.
فکر کردم: “چنین اتفاقی نیفتاده. من اشتباه کردم. مرد دیگری در کار نبود،’
آن روز به پیادهروی رفتم، و روی کتابم کار نکردم. نمیخواستم در اتاق باشم. نمیخواستم چیزهای عجیبی ببینم یا بشنوم.
شب، دوباره به خانه رفتم. اتاق خیلی ساکت بود. به آینه نگاه کردم و صورتم را دیدم. اما خوشحال نبودم. به رختخواب رفتم، اما خوابم نبرد.
فکر کردم: “فردا از اینجا میروم.” و بعد از آن، خوابیدم.
اما بعد اتفاق عجیب دیگری رخ داد. مرد دیگر کنار تخت من ایستاد و با من صحبت کرد.
گفت: “تو هرگز اینجا را ترک نخواهی کرد. با من خواهی ماند.”
و بعد چشمانم را باز کردم. من خیلی سرد و ترسیده بودم. “من حالا میروم؛” فکر کردم. “یک دقیقه بیشتر نمیتوانم اینجا بمانم.” سریع وسایلم را در یک کیف قرار دادم. میخواستم بروم - حالا. نمیتوانستم آن مرد را فراموش کنم، بنابراین ترسیدم. اما از چه چیزی میترسیدم؟ نمیدانستم.
وقتی لباسهایم در کیف بود، فکر کردم: “الان اتاق را ترک میکنم.”
به دور اتاق نگاه کردم و همچنین دوباره به آینه نگاه کردم. و بعد ناگهان احساس سرما و ترس بیشتری کردم. من نمیتوانستم مرد دیگر را در آینه ببینم. چرا؟ چون او آنجا نبود. اما نمیتوانستم صورتم را در آینه ببینم! چهرهای نبود. چرا نبود؟
سعی کردم فریاد بزنم، اما صدایی در نیامد. صدا نداشتم.
و سپس او را دیدم. مرد دیگر را دیدم - مردی که ریش دارد. اما او در آینه نبود. او پشت میز بود، و قلم من در دستش بود. او کتاب من را با قلم من مینوشت! عصبانی بودم و سعی کردم صحبت کنم. اما نتوانستم، چون صدایی نداشتم.
مرد دیگر صحبت نکرد. لبخند زد و نوشت.
ناگهان، در به صدا در آمد، و من صدای دوستی را شنیدم.
‘آنجایی؟’ دوستم صدا زد. “میخواهم تو را ببینم.’
خیلی خوشحال شدم. فکر کردم: “دوست من به من کمک خواهد کرد.” اما نمیتوانستم حرکت کنم. مرد دیگر به سمت در رفت و در را باز کرد.
به دوستم گفت: “بیا داخل. بیا و اتاق من را ببین. کتابم را مینویسم.” دوستم وارد اتاق شد، اما من را ندید. به مرد دیگر لبخند زد.
دوستم گفت: “اوه، حالا ریش داری!”
بارها و بارها، سعی کردم صحبت کنم اما نتوانستم. دوستم نمیتوانست مرا ببیند؛ او نمیتوانست صدای من را بشنود. او فقط مرد دیگر را میدید.
این داستان من است. مرد دیگر اتاق من را گرفته. او همچنین چهره و صدای من را هم گرفته. او کتاب من را نیز تمام خواهد کرد.
اما مرد دیگر یک چیز را نمیداند. میتوانم بنویسم - میتوانم داستانم را تعریف کنم. و داستانم را به شما میگویم!
متن انگلیسی فصل
The Other Man
I was a writer. I wrote books. I write now, but nobody knows. Nobody can see me now. Something strange has happened to me. I will tell you about it.
In January, I wanted to write a very long book. So I left my home and I found a little room.
“This is a good room for a writer,” I thought. “I’ll write my book here.”
It was a little room, but I liked it. It was very quiet. I began to work on my book and I was happy.
Then things began to happen — strange things.
One day, I was at my desk with my pen in my hand. Suddenly, I thought, “I want a coffee and I haven’t got any. I’ll have to go to the shop.” I put my pen on the table and went out.
When I came back, I looked for the pen. It wasn’t on the table. I looked on the floor, on my chair and then on the table again. It wasn’t there!
“I don’t understand it,” I thought.
That night another strange thing happened. I was in bed and the room was very quiet. Suddenly, I opened my eyes.
“What was that?” I wondered.
Then I heard a voice - a man’s voice.
“Who’s there?” I cried.
There was no answer and there was nobody in the room! I couldn’t understand it, and I was afraid.
“What can I do?” I thought. “What was that?”
After that, strange things happened every day. But I had to finish my book, so I stayed there.
The room was very small. There were not many things in it; only a bed, a table and a chair. And there was a mirror on the wall. It was a very old mirror and I liked it. And then, one day, I looked in the mirror and - I saw him! The other man! It wasn’t me. This man had a beard, but I didn’t!
I shut my eyes and looked again. This time, I saw my face in the mirror.
“That didn’t happen,” I thought. “I was wrong. There wasn’t another man”. I went for a walk that day, and I didn’t work on my book. I didn’t want to be in the room. I didn’t want to see or hear strange things.
At night, I went home again. The room was very quiet. I looked in the mirror and saw my face. But I wasn’t happy. I went to bed, but I couldn’t sleep.
“I’ll leave here tomorrow,” I thought. And after that, I slept.
But then another strange thing happened. The other man stood by my bed and spoke to me.
“You will never leave here,” he said.”You will stay with me.”
And then I opened my eyes. I was very cold and afraid.
“I’ll leave now,” I thought.”I can’t stay here for one more minute.” Quickly, I put my things in a case. I wanted to go — now. I couldn’t forget the man, so I was afraid. But afraid of what? I didn’t know.
When my clothes were in the case, I thought, “I’ll leave the room now.”
I looked round the room, and I also looked in the mirror again. And then I suddenly felt colder and more afraid. I couldn’t see the other man in the mirror. Why? Because he wasn’t there. But I couldn’t see my face in the mirror! There was no face. Why not?
I tried to shout, but no sound came. I had no voice.
And then I saw him. I saw the other man — the man with the beard. But he wasn’t in the mirror. He was at the table, with my pen in his hand. He wrote my book with my pen! I was angry and I tried to speak. But I couldn’t, because I had no voice.
The other man didn’t speak. He smiled and wrote.
Suddenly, there was a sound at the door, and I heard a friend’s voice.
“Are you there?” my friend called.”I want to see you.”
I was very happy then. “My friend will help me,” I thought. But I couldn’t move. The other man went to the door and opened it.
“Come in,” he said to my friend. “Come and see my room. I’m writing my book.” My friend came into the room, but he didn’t see me. He smiled at the other man.
My friend said, “Oh, you have a beard now!”
Again and again, I tried to speak but I couldn’t. My friend couldn’t see me; he couldn’t hear me. He only saw the other man.
That is my story. The other man has my room. And he also has my face and my voice. He will finish my book, too.
But the other man doesn’t know one thing. I can write - I can tell my story. And I’m telling it to you!