سرفصل های مهم
تعطیلات در لندن
توضیح مختصر
صلاحالدین برای تعطیلات میره لندن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
تعطیلات در لندن
ماه آگوست قاهره گرم هست- خیلی گرم. آدمهایی که در قاهره زندگی میکن، اگه بتونن، در ماه آگوست میرن. بعضی میرن اسکندریه، جایی که خیلی خنکتر هست و بعضیهایی که خوششانستر هستن، میرن خارج از کشور- به اروپا یا آمریکا.
صلاحالدین النور، سر بازرس پلیس مصر، یکی از آدمهای خوششانس بود. تونست بره تعطیلات، چون هیچ باستانشناسی در آگوست که هوا خیلی گرمه نمیومد مصر. باستانشناسان ترجیح میدن در ماههای خنکتر زمستان بیان مصر.
در ماه آگوست قاهره گرمه، ولی جنوب مصر خیلی گرمتر هست! در صحرای دورِ اقصر آفتاب میتونه بدن یک مرد رو مثل یک تکه آهن داغ سرخ بسوزونه. و اونجا جایی هست که بیشتر باستانشناسان میخوان کار کنن. بیشتر معابد باستان و شهرهای مصر داخل و یا اطراف شهر مدرن اقصر هستن.
پنجشنبه، چهارم آگوست، آخرین روز کاری صلاحالدین بود. تا ۳ هفته میرفت تعطیلات. دستیارش، بازرس لیلا عثمان، در غیاب صلاحالدین مسئولیت رو بر عهده داشت. ساعت یازده و نیم صلاحالدین اوراقش رو مرتب کرد و کشوهای میزش رو قفل کرد. بعد ایستاد و رفت جایی که لیلا نشسته بود. کلیدها رو داد به اون.
لیلا مثل صلاحالدین فارغالتحصیل دانشگاه قاهره بود. هر دو تاریخ باستان خونده بودن. لیلا ۲۷ ساله بود- شش سال جوانتر از صلاحالدین. پنج سال قبل به این بخش اومده بود و حالا یکی از جوانترین بازرسان پلیس مصر بود.
صلاحالدین به لیلا گفت: “شنبه میرم لندن. سه هفته میمونم اونجا و دوباره شنبه، بیست و هفتم برمیگردم.”
“و من هم اینجا در دفتر تعطیلات خواهم داشت!” لیلا جواب داد:
“کاری نیست انجام بدم. روزنامه میخونم و روزها رو میشمارم تا برگردی. فراموش نکن از پیکادلی برام کارت پستال بفرستی.”
“چرا پیکادلی؟” صلاحالدین پرسید:
“مردم میگن پیکادلی مرکز دنیای جناییه جواب لیلا بود.
صلاحالدین خندید و با عجله از دفتر خارج شد. میخواست قبل از ناهار که ساعت شلوغ قاهر شروع میشه، یک تاکسی بگیره.
شنبه صبح زود، صلاحالدین به فرودگاه بینالمللی قاهره رسید. هوا گرم بود و همه آمادهی یک روز گرم و سوزان دیگه میشدن. ولی مسافران منتظر رفتن به اروپا بودن، جایی که خیلی خنکتر بود.
ادارهی گمرک و مهاجرت صلاحالدین رو میشناخت و اون سریع وارد قسمت خروج شد. کمی بعد در هواپیما در راه لندن بود.
در لندن همه چیز متفاوت بود. هوا سرد و مرطوب بود. صلاحالدین درست بعد از ساعت ۳ بعد از ظهر رسید هتلش در خیابان گاور. یک هتل کوچک بود، ولی درست نبش خیابان موزهی بریتانیا بود. صلاحالدین میخواست بخشی از تعطیلاتش رو با کار در موزه با یکی از دوستانش، دکتر پیتر ارل، سپری کنه. موزه بریتانیا یکی از بزرگترین مجموعههای آثار باستانی مصر رو در جهان داره.
عصر شنبه هنوز کمی بارون میبارید، ولی گرمتر بود. صلاحالدین رفت در خیابانهای مرکز لندن قدم بزنه. از خیابان تاتنهام کورت رفت پایین به میدان لایسستر و بعد در امتداد پیکادلی قدم زد. وقتی در پیکادلی بود، کارت پستال لیلا رو به خاطر آورد.
صلاحالدین فکر کرد: “حالا که یادم هست میخرمش.” وارد یک مغازهی توریستی شد که کارت پستال و کتاب میفروخت. صلاحالدین از جلوی قفسههای کتاب رد شد تا یک کارت پستال پیدا کنه. یکی پیدا کرد که عکسی از “پیکادلی در شب” بود. برگشت پیشخوان تا پولش رو پرداخت کنه. وقتی برمیگشت، نگاهی اجمالی به کتابهای روی قفسه انداخت. متوجه کتابی شد که توجهش رو جلب کرد. عنوان کتاب “معمای ملکه آکستارت” بود و اسم نویسنده دکتر جان فارو.
صلاحالدین میدونست ملکه آکستارت، ملکهی مصر باستان بود. و صلاحالدین کتابهای زیادی دربارهی مصر باستان خونده بود که توسط باستانشناسان معروف نوشته شده بودن. ولی هرگز اسم باستانشناسی به اسم دکتر فارو رو نشنیده بود.
صلاحالدین تصمیم گرفت کتاب رو بخره و بعداً بخونه. پول کارت پستال و کتاب رو داد و رفت بیرون به خیابانهای شلوغ پیکادلی. حالا بارون شدیدتر میبارید. صلاحالدین به طرف میدان لایسستر رفت. متوجه شد که فیلم جدیدی در یکی از سینماها داره پخش میشه. صلاحالدین به این نتیجه رسید که بهترین راه برای سپری کردن یک عصر نمناک در لندن این هست. در یک رستوران کوچیک غذا خورد و رفت سینما.
وقتی صلاحالدین برگشت هتل، خیلی دیر بود. رفت تو تخت و کمی بعد به خواب رفت. معمای ملکه آکستارت روی میز کنار تخت بود. هنوز توی ورق کتابفروشی پیچیده بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Holiday in London
It is hot in Cairo in August - very hot. The people who live in Cairo go away in August if they can. Some go to Alexandria, where it is much cooler, and some of the lucky ones go abroad to Europe or America.
Salahadin El Nur, Chief Inspector in the Egyptian Police, was one of the lucky ones. He was able to go on holiday because no archeologists come to Egypt in August when it is so hot. Archeologists prefer to come to Egypt in the cooler months of winter.
It is hot in Cairo in August, but it is much hotter in the south of Egypt! In the desert around Luxor, the sun can burn a man’s body like a bar of red-hot iron. And it is there that most of the archeologists want to work.
Many of the ancient temples and cities of Egypt are in and around the modern town of Luxor.
Thursday, 4th August, was Salahadin’s last day at work. He was going on holiday for three weeks. His assistant, Inspector Leila Osman, would be in charge while Salahadin was away. At half past eleven, Salahadin tidied up his papers and locked the drawers of his desk. Then he stood up and went over to where Leila was sitting. He gave her the keys.
Leila, like Salahadin, was a graduate of Cairo University. They had both studied Ancient History. Leila was twenty-seven, six years younger than Salahadin. She had joined his department five years ago and was now one of the youngest inspectors in the Egyptian police.
‘I’m off to London on Saturday,’ Salahadin told Leila. ‘I’m staying there for three weeks and I’ll be back again on Saturday 27th.’
‘And I’ll have a holiday here in the office!’ replied Leila.
‘There’ll be nothing for me to do. I’ll read the newspapers and count the days until you get back. Don’t forget to send me a postcard from Piccadilly.’
‘Why Piccadilly?’ asked Salahadin.
‘People say that Piccadilly is the centre of the criminal world,’ was Leila’s reply.
Salahadin laughed and hurried out of the office. He wanted to get a taxi before the lunchtime rush hour in Cairo began.
On Saturday, Salahadin arrived at Cairo International Airport early in the morning. It was already warm and everyone was getting ready for another day of burning heat. But the passengers were looking forward to going to Europe where it would be much cooler.
The customs and immigration officials knew Salahadin and he quickly passed through into the Departure Lounge. Soon he was in the plane and on his way to London.
In London, everything was very different. It was wet and cold. Salahadin arrived at his hotel in Gower Street just after three o’clock in the afternoon.
It was a small hotel, but it was just round the corner from the British Museum. Salahadin was going to spend part of his holiday working in the Museum with a friend, Dr Peter Earl. The British Museum has one of the largest collections of Egyptian antiquities in the world.
On Saturday evening, it was still raining a little, but it was warmer. Salahadin went for a walk through the streets of Central London. He walked down Tottenham Court Road to Leicester Square and then along to Piccadilly. When he was in Piccadilly, he remembered Leila’s postcard.
I’ll buy it now while I remember, thought Salahadin. He walked into a tourist shop selling postcards and books. Salahadin walked past the bookshelves to find a postcard. He found one which was a photograph of “Piccadilly By Night”. He walked back to the counter to pay for it.
On his way back, he had a quick look at the books on the shelves. He noticed a book which interested him. The title of the book was The Mystery of Queen Axtarte and the name of the author was Dr John Farrow.
Salahadin knew that Queen Axtarte was a queen in Ancient Egypt. And Salahadin had read many books on Ancient Egypt written by famous archeologists. But he had never heard of an archeologist called Dr Farrow.
Salahadin decided to buy the book and read it later. He paid for the postcard and the book and walked out into the busy streets of Piccadilly. It was now raining heavily. Salahadin walked towards Leicester Square.
He noticed that a new film was being shown in one of the cinemas. Salahadin decided that was the best way to spend a wet evening in London. He had a meal in a small restaurant and went into the cinema.
It was very late when Salahadin got back to his hotel. He went to bed and soon fell asleep. The Mystery of Queen Axtarte lay on the table beside his bed. It was still wrapped up in the paper from the bookshop.