دره‌ی مرگ

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: ملکه ی مرگ / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دره‌ی مرگ

توضیح مختصر

فارو جای مزار رو به قاچاقچی‌ها نشون میده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

دره‌ی مرگ

درست بعد از ساعت پنج بود که فارو به دفرایز گفت کامیون رو نگه داره. در ورودی یک دره‌ی باریک بودن. فارو گفت: “حالا رسیدیم. مزار ملکه توی این دره هست.”

“از کجا میدونی؟” کیسینگ پرسید:

فارو به قله‌ی کوهی در شرق اشاره کرد.

“شبیه یک ماره، درسته؟” پرسید:

کیسینگ و دفرایز بالا رو نگاه کردن. قله‌ی کوه حدوداً ۳۰۰ متر طول داشت. با یک تخته سنگ بزرگ که رو به آسمان بود پایان می‌گرفت. قله شبیه یک مار بود که سرش رو بلند کرده.

فارو که به قله‌ی کوهی در سمت غرب اشاره می‌کرد، ادامه داد: “و اون یک مرد نشسته هست.”

کیسینگ و دفرایز به طرف آفتاب در حال غروب نگاه کردن

وسط قله یک تخته سنگ بزرگ بود. شبیه سر یک مرد. از زیر تخته سنگ یک آبشار از کوهپایه به طرف ته دره ادامه داشت. کوه شکل یک مرد نشسته بود.

فارو گفت: “یک مار با سرِ بالا و یک مرد نشسته از مزار ملکه اکستارت نگهبانی می‌کنن. این کلمه‌ها روی ستون مزار کارناک نوشته شدن.”

و مزار کجاست؟” کیسینگ رو کرد به فارو و گفت: “

فارو به آبشاری که از کوهپایه جاری بود اشاره کرد.

به کیسینگ گفت: “جایی بین پاهای مرد نشسته. این تمام چیزی هست که من میدونم. باید خودتون برید و دنبالش بگردید.”

دوباره سوار کامیون شدن بعد دفرایز به طرف پایین دره و آبشار رانندگی کرد.

فارو گفت: “میدونید که رفتن به داخل مزار میتونه زمان زیادی ببره.”

“چرا؟” کیسینگ پرسید:

فارو جواب داد: “مصریان باستان همیشه ورودی‌های مخفی برای مزارها درست می‌کردن. و ورودی رو با تخته سنگ‌های بزرگی مهر و موم میکردن. می‌خواستن مزار رو از دست دزدان در امان نگه دارن. وارد شدن به مزار شاید سال‌ها طول بکشه.”

کیسینگ به فارو گفت: “ما یک جعبه دینامیت پشت کامیون داریم. وقتی ورودی رو پیدا کنیم، منفجر کردن راه به داخل زیاد طول نمیکشه.”

نفرین ملکه چی؟ از اون نمی‌ترسی؟” فارو پرسید: “

کیسینگ جواب داد: “این خیلی وقت پیش نوشته شده. ملکه می‌خواست دزدان مزار رو بترسونه. امروزه هیچ معنایی نداره.”

فارو گفت: “این رو میدونی که شاید اشتباه می‌کنی. من تا جایی که بتونم از شما فاصله می‌گیرم.”

“نمی‌خوای مطمئن بشی من به گریر بی‌سیم می‌زنم یا نه؟”کیسینگ پرسید:

فارو نمیدونست چیکار کنه. اگر کیسینگ بیسیم نمی‌زد، گریر کریستین رو میکشت. بنابراین فارو مجبور بود در اون نزدیکی بمونه.

فارو به آبشار نگاه کرد. یک تخته سنگ بزرگ در پای چپ مرد نشسته بود.

فارو به کیسینگ گفت: “من میرم اون بالا. میتونی اگه من رو میخوای به طرفم فریاد بزنی.”

فارو به طرف پای مرد نشسته رفت و روی سنگ بزرگ نشست. دفرایز از آبشار بالا رفت و شروع به گشتن ورودی مزار کرد. کیسینگ چراغ‌قوه و بیل از کامیون برداشت و منتظر موند. بعد از مدتی دفرایز به طرف کیسینگ فریاد زد “چند تا پله پیدا کردم که از تخت سنگ کوهستان برش خوردن!”

کیسینگ رفت بالا و یک چراغ‌قوه و یک بیل با خودش برد. به پله‌ها نگاه کرد. یک تخته سنگ خیلی بزرگ از کوه بالا افتاده بود روی پله‌ها.

دفرایز به کیسینگ گفت: “فارو حق داره. ورودی مسدود شده. برداشتن اون تخته سنگ بزرگ از سر راه هفته‌ها طول میکشه.”

کیسینگ با دقت اطراف سنگ و بعد بالاش رو نگاه کرد.

کیسینگ گفت: “می‌خوام بدونم بالای سنگ چیه؟ نمیتونم بالاش رو ببینم. باید بریم بالا.”

فارو دو تا مرد رو که از آبشار بالاتر می‌رفتن تماشا کرد. تخته سنگ بزرگ رو دور زدن و پشتش ناپدید شدن.

“برای اینکه جلوشون رو بگیرم چیکار میتونم بکنم؟

فارو از خودش پرسید:

باید کاری از دستم بر بیاد.”

ولی بعد کریستین و بیسیم رو به خاطر آورد. نمیتونست تا کیسینگ با بی‌سیم با گریر صحبت نکرده، کاری انجام بده.

فکر کرد: مزار رو نشونشون دادم. شاید حالا بذارن بریم.

یک‌مرتبه دفرایز دوباره پیدا شد. از آبشار پایین اومد و با عجله به سمت کامیون رفت. بعد، یک بار دیگه از آبشار بالا رفت. این بار یک جعبه دینامیت دستش بود.

“چیزی پیدا کردید؟”فارو داد زد:

دفرایز جواب داد: “یک چاله در کوهستان بالای تخت سنگ هست. شبیه یک راه دیگه به داخل مزار هست.”

فارو نشست و منتظر موند. آفتاب رفته بود پشت کو‌هها در غرب. حدود ۱۵ دقیقه بعد، یک انفجار بلند رخ داد

و بعد سکوت.

یک‌مرتبه یک صدای جیغ بلند اومد. دفرایز اومد بالای تخته سنگ. ولی این بار نرفت پایین. از روی تخته سنگ افتاد و غلت خورد و غلت خورد توی دره‌ی پایین. روی زمین می‌چرخید و می‌پیچید. بعد یک جیغ بلند دیگه زد و بی‌حرکت دراز کشید. فارو میدونست مرده.

فارو روی سنگ نشست. دفرایز مرده بود و نمی‌تونست کاری براش انجام بده. ولی کیسینگ کجا بود؟ اگر کیسینگ مرده بود، هیچ پیغام بی‌سیمی فرستاده نمیشد و کریستین میمرد.

فارو اومد پایین و به طرف آبشار دوید. یک‌مرتبه ایستاد. صدای یک موتور شنیده بود. فارو به امتداد دره نگاه کرد و دید یک کامیون بزرگ به طرفش میاد. کامیون توقف کرد. فارو با تعجب تماشا کرد. سه نفر که لباس حفاظتی پوشیده بودن از کامیون پیاده شدن.

یکی از این شخص‌ها به طرف فارو اومد. وقتی جسد دفرایز رو دید، توقف کرد. مرد به فارو نگاه کرد و گفت: “کی هستی؟”

“فارو- دکتر جان فارو. اونها مجبورم کردن بیارمشون اینجا. مجبورم کردن مزار رو نشونشون بدم. شما کی هستید؟ پلیس؟”

“نه، ما پلیس نیستیم. شما رو تعقیب می‌کردیم. ممنون که کتاب چنین هوشمندانه‌ای نوشتی و ما رو آوردی اینجا. بذار خودم رو معرفی کنم. اسم من استرانگل هست دکتر جوزف استرانگل.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

The Valley of Death

It was just after five o’clock when Farrow told De Fries to stop the lorry. They were at the entrance to a narrow valley. ‘We’re here now,’ said Farrow. ‘The Queen’s tomb is in this valley.’

‘How do you know?’ Keesing asked.

Farrow pointed up at the mountain top to the east.

‘That looks like a snake, doesn’t it?’ he asked.

Keesing and De Fries looked up. The top of the mountain was about three hundred metres long. It ended with a great rock rising high in the sky. The mountain top looked like a snake with its head raised.

‘And that’s a sitting man,’ Farrow continued, pointing to the mountain top to the west.

Keesing and De Fries looked upwards towards the setting sun. In the middle of the mountain top there was a large rock. It looked like a man’s head. Below the rock, a gully ran down the mountain side to the bottom of the valley. The mountain had the shape of a sitting man.

‘A snake with raised head and a sitting man guard the tomb of Queen Axtarte,’ said Farrow. ‘Those words are written on the pillar from the Temple of Karnak.’

‘And where’s the tomb?’ said Keesing turning to Farrow.

Farrow pointed to the gully that ran up the mountainside.

‘Somewhere between the legs of the sitting man,’ he told Keesing. ‘That’s all I know. You’ll have to go and look for it.’

They climbed back into the lorry and De Fries drove down the valley to the bottom of the gully.

‘You know that it can take a long time to get inside a tomb,’ said Farrow.

‘Why is that?’ asked Keesing.

‘The Ancient Egyptians always made secret entrances to the tombs,’ replied Farrow. ‘And they sealed the entrance with huge rocks. They wanted to keep out tomb robbers. It could take you years to get inside.’

‘We’ve got a box of dynamite in the back of the lorry,’ Keesing told Farrow. ‘When we find the entrance, it won’t take us long to blast our way in.’

‘What about the Queen’s Curse? Aren’t you afraid of that?’ asked Farrow.

‘That was written a long time ago,’ replied Keesing. ‘The Queen wanted to frighten tomb robbers. It doesn’t mean anything today.’

‘You could be wrong, you know,’ said Farrow. ‘I’m going to get as far away from you as I can.’

‘Don’t you want to make sure that I radio to Greer?’ asked Keesing.

Farrow did not know what to do. If Keesing did not radio, Greer would kill Cristine. So Farrow had to stay near.

Farrow looked up the gully. There was a large rock on the right leg of the sitting man.

‘I’m going up there,’ Farrow told Keesing. ‘You can shout to me if you want me.’

Farrow climbed up the leg of the sitting man and sat down on the large rock. De Fries climbed up the gully and started to search for the entrance to the tomb. Keesing took torches and spades out of the lorry and waited. After some time De Fries shouted down to Keesing, ‘I’ve found some steps cut into the rock of the mountain!’

Keesing climbed up, carrying a torch and a spade. He looked at the steps. An enormous rock had fallen down onto the steps from the mountain above.

‘Farrow’s right,’ De Fries said to Keesing. ‘The entrance is blocked. It will take weeks to get that enormous rock out of the way.’

Keesing looked around carefully on each side of the rock and then above it.

‘I wonder what’s above the rock,’ said Keesing. ‘I can’t see up there. We’ll have to climb up round it.’

Farrow watched the two men climb further up the gully. They climbed round the side of the enormous rock and disappeared.

What can I do to stop them? Farrow asked himself. There must be something I can do.

But then he remembered Christine and the radio call. He could do nothing until Keesing spoke to Greer on the radio.

I’ve shown them the tomb, he thought. Perhaps they’ll let us go now.

Suddenly De Fries appeared again. He climbed down the gully and hurried to the lorry. Then he climbed up the gully once more. This time he was carrying a box of dynamite.

‘Have you found something?’ Farrow shouted.

There’s a hole in the mountain above the rock,’ replied De Fries. ‘It looks like another way into the tomb.’

Farrow sat and waited. The sun had gone behind the mountain in the west. About fifteen minutes later, there was a loud explosion. Then silence.

Suddenly there was a loud scream. De Fries appeared at the top of the rock. But this time he did not climb down. He fell from the rock and rolled over and over into the valley below. He lay on the hard ground, his body turning and twisting.

Then he gave another loud scream and lay still. Farrow knew that he was dead.

Farrow sat on the rock. De Fries was dead and there was nothing he could do for him. But where was Keesing? If Keesing was dead, no radio message would be sent to Greer and Christine would die.

Farrow climbed down and ran towards the gully. Suddenly he stopped. He had heard the sound of an engine. Farrow looked along the valley and saw a huge lorry coming towards him. The lorry stopped. Farrow watched in amazement. Three figures dressed in protective suits climbed out of the lorry.

One of the figures moved towards Farrow. It stopped when it saw the body of De Fries. The man looked at Farrow and said, ‘Who are you?’

‘Farrow - Dr John Farrow. They made me take them here. They made me show them the tomb. Who are you? The police?’

‘No, we’re not the police. We’ve been following you. Thank you for writing such a clever book and for bringing us here. Let me introduce myself. My name is Strengel - Dr Jusef Strengel.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.