سرفصل های مهم
ما آماده اومدیم
توضیح مختصر
صلاحالدین و افرادش فارو و بقیه رو پیدا میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
ما آماده اومدیم
فارو اسم دکتر استرینگل رو شنیده بود. میدونست استرینگل مرد ثروتمندی هست و صاحب کلکسیون بزرگی از آثار باستانی مصر هست.
استرینگل به جسد دفرایز اشاره کرد.
“اینجا چه اتفاقی افتاده؟”پرسید:
فارو جواب داد: “کیسینگ و دفرایز راه داخل مزار ملکه رو منفجر و باز کردن.”
“بله ما صدای انفجار رو شنیدیم. بهمون کمک کرد سریعتر بیایم اینجا. کیسینگ کجاست؟”
فارو گفت: “هنوز توی مزاره. احتمالاً مرده.”
دکتر استرینگل به فارو گفت: “کتابت خیلی سودمند بود. من مثل کیسینگ احمق نیستم. ما آماده اومدیم. هیچ میکروبی نمیتونه وارد این لباسها بشه. حالا میتونیم مومیایی و گنجینه رو قبل از اینکه بازرس صلاحالدین برسه ببریم.”
یکمرتبه صدای دیگهای حرفشون رو قطع کرد. کیسینگ بود. وقتی داشتن صحبت میکردن، از مزار اومده بود بالا. حالا پشت یک تخته سنگ بود. یک هفتتیر به طرف استرانگل نشانه گرفته بود.
کیسینگ گفت: “مومیایی یا گنجینه رو از این مزار جایی نمیبری، استرینگل. من جلوت رو میگیرم.”
استرینگل گفت: “احمق نباش، کیسینگ. تو رفتی داخل اون مزار. میکروبها توی بدنت هستن. به زودی مثل دوستت، دفرایز، میمیری.”
کیسینگ جواب داد: “این دفرایز بود که احمق بود من به مومیایی دست نزدم. این دفرایز بود که جعبه رو باز کرد. من بهش دست نزدم.”
استرینگل گفت: “تو در مزار بودی همین کافیه. تو نیاز به کمک داری. من در کامیونم دارو دارم و خودم پزشک هستم. بیا پایین و من کمکت میکنم.”
صدای انفجار بلندی اومد. یک گلوله از هفتتیر کیسینگ به تخت سنگ نزدیک استرینگل خورد.
کیسینگ با خنده داد زد: “اگه اون لباس سوراخ باشه ازت حفاظت نمیکنه.”
یکمرتبه یک شلیک دیگه از پشت سر کیسینگ اومد. هفتتیر از دست کیسینگ افتاد. کیسینگ به آرومی از پشت تخته سنگ افتاد به پایین آبشار
و به طرف فار و بقیه غلت خورد. رانندهی کامیون استرینگل از سنگهای پشت سر کیسینگ بالا رفته بود. راننده لباس حفاظتی نپوشیده بود.
“از اینجا دور بمون!
استرینگل به طرف راننده داد زد:
برو و لباست رو بپوش. اینجا خطرناکه.”
فارو به خاطر آورد اون هم در خطر هست. از اجسادی که روی سنگها افتاده بودن فاصله گرفت. استرینگل به کیسینگ نگاه کرد. کیسینگ نمرده بود، ولی صورتش داشت کبود میشد. درد زیادی داشت.
به استرینگل گفت: “شلیک کن- بهم شلیک کن. حق داشتی. میکروبها در بدنم هستن. همین حالا بهم شلیک کن. بذار سریع بمیرم.”
“تو میدونستی داری میمیری
و میخواستی من هم به همون شکل بمیرم.” دور شد و گذاشت کیسینگ از درد زیاد به خودش بپیچه.
استرینگل رو کرد به دو تا مردی که همراهش بودن “حالا میتونیم وارد مزار بشیم و مومیایی رو برداریم. ولی باید سریع باشیم.”
“پیغام بیسیم چی؟” فارو رو کرد به دکتر استرینگل و گفت:
“کدوم پیغام بیسیم؟”
فارو توضیح داد: “اونها همسرم رو در قاهره زندانی نگه داشتن. اگر گریر قبل از ساعت ۷ از طرف کیسینگ پیغامی دریافت نکنه، همسرم رو میکشه. و حالا هم ساعت تقریباً ۷ شده.”
استرینگل ظالمانه جواب داد: “من زمانی برای این ندارم.” برگشت به سمت کامیونش تا ابزارش رو آماده کنه. چراغهای قدرتمند داشتن، بیل، طناب و میلههای فلزی. استرانگل و سه تا افرادش از آبشار بالا رفتن. همه لباس حفاظتی پوشیده بودن.
فارو چند لحظه ایستاد و فکر کرد. بعد به طرف کامیون رفت. سعی میکرد از بیسیم استفاده کنه و با گریر صحبت کنه. قبلاً هیچ وقت از بیسیم استفاده نکرده بود ولی وقتی کیسینگ ازش استفاده میکرد، تماشاش کرده بود.
صلاحالدین هم در رنجروور صدای انفجار رو شنید.
گفت: “خودشونن. نزدیکن.”
راننده گفت: “انفجار اون طرف اون کوه بود. رسیدن به اونجا آسان نخواهد بود.”
“کدوم کوه؟”موسی پرسید:
راننده به سمت قلهی کوه شرق اشاره کرد.
گفت: “اون کوهی هست که به شکل مرد نشسته است. باید این کوه رو دور بزنیم.”
صلاحالدین گفت: “پس بیایید تا میتونیم سریع بریم اونجا. آفتاب داره غروب میکنه و به زودی هوا تاریک میشه.”
راننده گفت: “اگه با سرعت زیاد رانندگی کنیم، خطرناک میشه.”
صلاحالدین تکرار کرد: “تا میتونی با سرعت رانندگی کن. اگه مومیایی رو از مزار بیرون بیارن، برای همه خیلی خطرناکتر میشه.”
راننده رنجرور رو روی سنگها و بالای تپههای ماسه میروند. مسافرها به این طرف و اون طرف پرت میشدن. نیم ساعت بعد به ورودی دره رسیدن. راننده توقف کرد.
به صلاحالدین گفت: “حالا باید خیلی نزدیک باشیم. قبلاً به این دره اومدم. یک آبشار در سمت غربی هست. پایین سنگ بزرگ قله هست. مزار باید در آبشار باشه.”
صلاحالدین گفت: “خوبه. میتونیم از اینجا پیاده بریم.”
همه از رنجروور پیاده شدن. راننده به چند تا رد تایر روی ماسه اشاره کرد.
صلاحالدین آروم گفت: “این ردها رو دنبال میکنیم.”
به آرومی از دره پایین رفتن. صلاحالدین و موسی جلو میرفتن و هفتتیرهاشون آماده بود. سه تا پلیس و راننده پشت سر اونها بودن. دیدن دو تا کامیون در دره توقف کرده.
صلاحالدین زمزمه کرد: “گوش کنید.”
ایستادن و گوش دادن. صدایی از پشت یکی از کامیونها میومد.
راننده گفت: “یک نفر داره بیسیم روشن میکنه. من قبلاً به عنوان اپراتور بیسیم کار کردم. هر جا باشه این صدا رو میشناسم.”
صلاحالدین رفت به طرف پشت کامیون و داخلش رو نگاه کرد. یک نفر جلوی یک بیسیم نشسته بود و پشتش به صلاحالدین بود.
صلاحالدین آروم گفت: “دستهات رو ببر بالا و برگرد.”
فارو ترسید و از جا پرید و برگشت. صلاحالدین آماده بود شلیک کنه، اگر مرد تفنگ داشت. ولی بلافاصله فارو رو شناخت. عکسش رو در فرم درخواست ویزا در لندن دیده بود.
صلاحالدین گفت: “تو فارو هستی - دکتر جان فارو. اینجا چه خبره؟ بقیه کجان؟”
“شما کی هستید؟” فارو پرسید:
“من صلاحالدین النور هستم - افسر پلیس.”
فارو گفت: “خدا رو شکر بالاخره اومدی.”
فارو سریع از مرگ دفرایز و کیسینگ و استرانگل و افرادش به صلاحالدین گفت.
“استرینگل حالا کجاست؟” صلاحالدین پرسید:
فارو شروع به توضیح دربارهی خطر مزار کرد. صلاحالدین جلوش رو گرفت.
“کتابت رو خوندم و همه چیز رو در این باره میدونم. از استرینگل و افرادش بهم بگو.”
فارو جواب داد: “در مزار هستن. ولی لباس حفاظتی پوشیدن و از میکروبها محافظت شدن دارن مومیایی رو میارن بیرون.”
صلاحالدین گفت: “اینجا رو ترک نمیکنن. ملکهی مرگ باید تا ابد در مزارش بمونه.”
“ولی چطور میخوای جلوشون رو بگیری؟”
“من افرادی همراهم دارم جواب صلاحالدین بود.
بعد فارو دربارهی تماس رادیویی با گریر به صلاحالدین گفت.
صلاحالدین جواب داد: “من راننده رو میفرستم پیشت. اون از بیسیمها اطلاعات داره.”
صلاحالدین با عجله برگشت پیش بقیه و بهشون گفت چه خبره. به تخته سنگ بزرگی که افتاده بود روی ورودی مزار اشاره کرد.
گفت: “اونها راهی به داخل مزار از بالای اون تخته سنگ پیدا کردن. میخوان مومیایی رو بیارن پایین آبشار. لباسهای حفاظتی پوشیدن و قادر نخواهند بود به آسانی حرکت کنن. اینجا جایی هست که میتونیم جلوشون رو بگیریم.”
بعد صلاحالدین خطر نزدیک شدن به مومیایی رو بهشون خاطرنشان کرد.
گفت: “نرید نزدیک مومیایی. یادتون باشه اگه دست به مومیایی بزنید، به مرگ وحشتناکی میمیرید.”
صلاحالدین رو کرد به راننده.
گفت: “برگرد به کامیون و به فارو کمک کن پیغام رادیویی بفرسته. ولی این کار رو هوشمندانه انجام بده. اگر شخصی که در قاهره هست، مضمون بشه، کریستین فارو رو میکشه.”
صلاحالدین دو تا از پلیسهاش رو فرستاد به یک طرف آبشار. پلیس سوم رفت سمت دیگه.
پلیسها بی سر و صدا جاهاشون رو گرفتن و پشت تخته سنگها پنهان شدن. موسی رفت بالا به ورودی مزار و در سایهی یک تخته سنگ ایستاد. ماه روی صلاحالدین که تنها در آبشار ایستاده بود میدرخشید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
‘We’ve Come Prepared’
Farrow had heard about Dr Strengel. He knew that Strengel was a rich man and owned a large collection of Egyptian antiquities.
Strengel pointed down at the body of De Fries.
‘What’s been happening here?’ he asked.
‘Keesing and De Fries blew open a passage into the Queen’s tomb,’ replied Farrow.
‘Yes, we heard the explosion. It helped us to get here more quickly. Where’s Keesing?’
‘He’s still in the tomb,’ said Farrow. ‘He’s probably dead.’
‘I found your book very helpful,’ Dr Strengel told Farrow. ‘I’m not a fool like Keesing. We’ve come prepared. No germs can get through these suits. Now we can take the mummy and treasure away before Inspector Salahadin arrives.’
Suddenly another voice interrupted them. It was Keesing. He had come out of the tomb while they had been talking. Now he was behind a rock. He was pointing a revolver at Strengel.
‘You’re not going to take the mummy or the treasure out of this tomb, Strengel,’ said Keesing. ‘I’m going to stop you.’
‘Don’t be a fool, Keesing,’ said Strengel. ‘You’ve been inside that tomb. The germs are in your body. You’ll soon be dead like your friend, De Fries.’
‘It was De Fries who was the fool,’ replied Keesing, ‘I didn’t touch the mummy. It was De Fries who opened the case. I didn’t touch it.’
‘You’ve been in the tomb - that’s enough,’ said Strengel. ‘You need help. I’ve got medicines in my lorry and I’m a doctor. Come down and I’ll help you.’
There was a loud bang. A bullet from Keesing’s revolver hit a rock near Strengel.
‘That suit won’t protect you if it’s got a hole in it,’ shouted Keesing, with a laugh.
Suddenly there was another shot from behind Keesing. The revolver dropped from Keesing’s hand. Keesing fell slowly from behind the rock. He rolled down the gully towards them. The driver of Strengel’s lorry had crept up the rocks behind Keesing. The driver was not wearing a suit.
‘Keep away from here!’ Strengel shouted to the driver. ‘Go and get your suit on. It’s dangerous here.’
Farrow remembered that he was in danger too. He moved away from the bodies lying on the rocks. Strengel looked down at Keesing. Keesing was not dead, but his face was turning black. He was in great pain.
‘Shoot me - shoot me,’ he said to Strengel. ‘You were right. The germs are in my body. Shoot me now. Let me die quickly.’
‘You knew that you were dying. And you wanted me to die in the same way,’ was Strengel’s cruel reply. He walked away, leaving Keesing turning and twisting in great pain.
Strengel turned to the two men who were with him, ‘We can go into the tomb now and get the mummy. But we must he quick.’
‘What about the radio message?’ said Farrow, turning to Dr Strengel.
‘What radio message?’
‘They’re holding my wife prisoner in Cairo,’ Farrow explained. ‘If Greer doesn’t get a call from Keesing before seven o’clock, he’ll kill my wife. And it’s nearly seven o’clock now.’
‘I haven’t got time for that,’ replied Strengel cruelly. He walked back to his lorry to get the equipment ready. They had powerful lights, spades, ropes, and steel bars. Strengel and his three men climbed up the gully. They were all wearing their protective suits.
Farrow stood thinking for a few moments. Then he walked down towards the lorry. He would try to use the radio to speak to Greer. He had never used a radio before, but he had watched Keesing using it.
In the Range Rover, Salahadin had also heard the explosion.
‘That’s them,’ he said. ‘They’re near.’
‘The explosion was on the other side of that mountain,’ said the driver. ‘It won’t be easy to get there.’
‘Which mountain?’ asked Musa.
The driver pointed up to a mountain top to the east.
‘That’s the mountain shaped like a sitting man,’ he said. ‘We’ll have to get round to the other side of that mountain.’
‘Let’s get there as quickly as we can then,’ said Salahadin. ‘The sun’s setting now and it will soon be dark.’
‘It’ll be dangerous if we drive too quickly,’ said the driver.
‘Drive as quickly as you can,’ Salahadin repeated. ‘If they take that mummy out of the tomb, it could be much more dangerous for everyone.’
The driver drove the Range Rover round rocks and up over hills of sand. The passengers were thrown from one side to the other. Half an hour later, they reached the entrance to the valley. The driver stopped.
‘We must be very near now,’ he said to Salahadin. ‘I’ve been in this valley before. There’s a gully on the west side. It’s below that great rock on top. The tomb must be in the gully.’
‘Good,’ said Salahadin. ‘We can walk from here.’
They all got out of the Range Rover. The driver pointed to some tyre marks in the sand.
‘We’ll follow these tracks,’ said Salahadin quietly.
They walked slowly down the valley. Salahadin and Musa went in front, with their revolvers ready. The three policemen and the driver followed them. They found the two lorries standing in the valley.
‘Listen,’ whispered Salahadin.
They stood and listened. A noise came from the back of one of the lorries.
‘It’s someone tuning a radio,’ said the driver. ‘I used to work as a radio operator. I’d know that noise anywhere.’
Salahadin walked up to the back of the lorry and looked inside. Someone was sitting in front of a radio with his back towards Salahadin.
‘Put your hands up and turn round,’ Salahadin said quietly.
Farrow was startled and jumped up and turned round. Salahadin was ready to shoot if the man had a gun. But he recognized Farrow immediately. He had seen his photograph on the visa application form in London.
‘You’re Farrow - Dr John Farrow,’ said Salahadin. ‘What’s going on here? Where are the others?’
‘Who are you?’ asked Farrow.
‘I’m Salahadin El Nur - a police officer.’
‘Thank goodness you’ve come at last,’ said Farrow.
Farrow quickly told Salahadin about the deaths of De Fries and Keesing, and about Strengel and his men.
‘Where’s Strengel now?’ Salahadin asked.
Farrow started to explain about the danger in the tomb. Salahadin stopped him.
‘I’ve read your book and I know all about that. Tell me about Strengel and his men.’
‘They’re in the tomb,’ replied Farrow. ‘But they’re wearing protective suits, and they’re protected from the germs. They’re taking the mummy out -‘
‘They’re not leaving here,’ said Salahadin. ‘The Queen of Death must stay in her tomb forever.’
‘But how are you going to stop them?’
‘I’ve got men with me,’ was Salahadin’s reply.
Farrow then told Salahadin about the radio call to Greer.
‘I’ll send the driver in to you,’ replied Salahadin. ‘He knows about radios.’
Salahadin hurried back to the others and told them what was happening. He pointed to the enormous rock that had fallen over the entrance to the tomb.
‘They’ve found a way into the tomb above that rock,’ he said. ‘They’re going to carry the mummy down the gully. They’re wearing protective suits and they won’t be able to move easily. That’s where we’ll be able to stop them.’
Salahadin then reminded them of the dangers of going too near the mummy.
‘Don’t go near the mummy,’ he said. ‘Remember - if you touch the mummy, you will die a horrible death.’
Salahadin turned to the driver.
‘Go back to the lorry and help Farrow send a radio message,’ he said. ‘But do it cleverly. If the person in Cairo gets suspicious, he may kill Christine Farrow.’
Salahadin sent two of the policemen up one side of the gully. The third policeman climbed up the other side.
The policemen quietly took up their places and hid behind rocks. Musa climbed above the entrance to the tomb and stood in the shadow of a rock. The moon shone on Salahadin who was standing alone in the gully.