سرفصل های مهم
مرسدس مشکی
توضیح مختصر
یک مرسدس ماشین صلاحالدین و دوستانش رو تعقیب میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
مرسدس مشکی
وقتی هواپیمای صلاحالدین در فرودگاه بینالمللی قاهره به زمین نشست، بازرس احمد و لیلا منتظرش بودن. یک ماشین پلیس و راننده منتظرشون بود. راننده بلافاصله راهی وزارت داخله در مرکز قاهره شد.
“خبری از دکتر فارو و همسرش دارید؟” اولین سؤال صلاحالدین این بود:
بازرس احمد جواب داد: “همهی هتلهای قاهره رو کنترل کردیم. نمیتونیم پیداشون کنیم.”
“اقصر چی؟
صلاحالدین پرسید:
سعی کردید در اقصر پیداشون کنید؟”
“چرا اقصر؟”احمد پرسید:
صلاحالدین به احمد و لیلا گفت در لندن چی فهمیده. و دربارهی کتاب دکتر فارو - معمای ملکه آکسترات به اونها گفت.
صلاحالدین توضیح داد: “فارو در این کتاب ادعا میکنه مقبرهی ملکه آکسترات نزدیک اقصر هست در کرانهی شرقی رود نیل.”
لیلا حرفش رو قطع کرد: “ولی تمام مزارهای فراعنه و ملکههای مصر در کرانهی غربی رود نیل هستن.”
صلاحالدین جواب داد: “فارو در کتابش توضیح میده
که ملکه آکستارت میدونست مقبرهها در کرانهی غربی هستن. زن خیلی باهوشی بود و به همین دلیل هم مزارش در کرانهی شرقی رود نیل درست شده.”
“و تو فکر میکنی فارو اومده اینجا به مصر تا دنبال این مقبره بگرده؟” بازرس احمد از صلاحالدین پرسید:
صلاحالدین جواب داد: “مطمئنم همین کار رو میکنه و تنها نیست.”
لیلا موافقت کرد: “بله، همسرش باهاشه.”
صلاحالدین گفت: “منظورم همسرش نیست. فکر میکنم باند قاچاقچیها همراهش هست.”
ماشین در یک میدان بزرگ در هلیوپولیس - حومهی مدرنی از قاهره - توقف کرد. یک مرسدس بزرگ مشکی اومد کنار اونها.
“چرا فکر میکنی یک باند همراهش هست؟”احمد پرسید:
صلاحالدین جواب داد: “چند لحظه بعد به این سؤال جواب میدم. اول میخوام سیگار بخرم.”
“سیگار رو برای چی میخوای؟لیلا پرسید:
تو که سیگار نمیکشی.”
صلاحالدین به سؤال لیلا جواب نداد. به جاش با راننده صحبت کرد “اون کیوسک سیگاری که ۲۰۰ متر جلوتر در سمت راست هست رو میشناسی؟”
راننده با سرش تأیید کرد تا نشون بده متوجه شده.
صلاحالدین به راننده گفت: “جلوی اون کیوسک توقف کن.”
سرعت ماشین کم شد، کشید سمت راست و کنار پیادهرو توقف کرد. صلاحالدین از ماشین پیاده شد و به آرامی به طرف کیوسک حرکت کرد. یک پاکت سیگار خرید و برگشت به سمت ماشین.
صلاحالدین به راننده گفت: “هنوز حرکت نکن.” برگشت تا با احمد و لیلا صحبت کنه. “اون مرسدس مشکی که حدوداً ۲۰ متر جلوتر از ما کنار پیادهرو توقف کرده رو میبینید؟”
هر دو با دقت بهش نگاه کردن.
بازرس احمد گفت: “پلاک خارجی داره.”
صلاحالدین گفت: “همینه. حالا ببینید چه اتفاقی میفته.”
ماشین پلیس از کنار خیابون فاصله گرفت. وقتی از جلوی مرسدس رد میشدن، مرسدس از پیادهرو فاصله گرفت و اونها رو تعقیب کرد.
صلاحالدین به بقیه گفت: “قبلاً متوجهش شدم. فکر کردم ماشین ما رو تعقیب میکنه. حالا مطمئن هستم.”
داشتن به تقاطع خیابان شلوغی در مرکز هلیوپلیس نزدیک میشدن. چراغ راهنمایی جلوشون بود و یک تراموا از سمت راست به طرف تقاطع میاومد. چراغ راهنمایی جلوشون داشت از سبز به قرمز تغییر میکرد.
صلاحالدین به راننده گفت: “تا میتونی با سرعت حرکت کن. قبل از اینکه تراموا بیاد، رد شو.”
راننده پاش رو گذاشت روی گاز و از خطوط تراموا رد شد. مرسدس سعی کرد اونها رو دنبال کنه. رانندهی تراموا زنگ هشدار رو با صدای بلند به صدا درآورد. وقتی سعی در توقف داشت، ترمز تراموا صدا داد. ولی خیلی دیر شده بود. تراموا خورد به پشت مرسدس و ماشین رفت توی چمنها. تراموا وسط تقاطع توقف کرد.
صلاحالدین داد زد: “سریع توقف کن.”
رانندهی پلیس با سرعت هر چه تمام توقف کرد. صلاحالدین، احمد و لیلا از ماشین بیرون پریدن و دویدن. ولی خیلی دیر کرده بودن. دو تا مردی که توی ماشین بودن، پریده بودن بیرون. توی جمعیت آدمهایی که به طرف حادثه میدویدن گم شده بودن.
احمد گفت: “خیلی دیر کردیم. فرار کردن.”
صلاحالدین گفت: “بیایید نگاهی به داخل مرسدس بندازیم.”
بازرس احمد رفت به سمت پلیس راهنمایی رانندگی و کارت هویتش رو نشونش داد.
بازرس احمد به پلیس راهنمایی رانندگی گفت: “برو و به پلیس وزارت داخله زنگ بزن. این هم شماره تلفن. بهشون بگو سربازرس احمد عباس اینجاست.”
وقتی صلاحالدین ماشین رو میگشت، احمد و لیلا جمعیت رو از مرسدس دور نگه داشتن.
صلاحالدین در صندلی رانندهی مرسدس نشست و اطراف رو نگاه کرد. یک بسته سیگار برداشت و یک کتاب که در صندلی عقب ماشین بود. بعد صندوق عقب رو نگاه کرد که در تصادف با تراموا باز شده بود. چیز دیگهای پیدا نکرد.
دو تا پلیس رسیدن. احمد بهشون گفت جمعیت رو از مرسدس دور نگه دارن و منتظر پلیس وزارت داخله بمونن.
به پلیسها توضیح داد: “ماشین رو با خودشون یدک میکشن و میبرن.”
دوباره برگشتن به سمت ماشین خودشون.
“چی پیدا کردی؟” لیلا و احمد با هم پرسیدن:
صلاحالدین جواب داد: “یک پاکت سیگار. سیگار هلندی.”
لیلا خاطرنشان کرد: “پس حلقهی آمستردامه.”
صلاحالدین جواب داد: “شاید. ولی هر کسی که هستن با فارو ارتباط دارن. ببینید!”
صلاحالدین کتابی که در مرسدس پیدا کرده بود رو بالا گرفت. معمای ملکه آکستارت، نوشتهی دکتر جان فارو.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
The Black Mercedes
Inspector Ahmed and Leila were waiting for Salahadin when his plane landed at Cairo International Airport. They had a police car and a driver with them. The driver set out immediately for the Ministry of the Interior in the centre of Cairo.
‘Have you any news of Dr Farrow and his wife?’ was Salahadin’s first question.
‘We have checked every hotel in Cairo,’ replied Inspector Ahmed. ‘We cannot find them at all.’
‘What about Luxor?’ asked Salahadin. ‘Have you tried to find them in Luxor?’
‘Why Luxor?’ asked Ahmed.
Salahadin told Ahmed and Leila what he had learnt in London. And he told them about Dr Farrow’s book, The Mystery of Queen Axtarte.
‘In his book,’ Salahadin explained, ‘Farrow claims that the tomb of Queen Axtarte is near Luxor on the east bank of the Nile.’
‘But all the tombs of the Pharoahs and the Queens of Egypt are on the west bank of the Nile,’ interrupted Leila.
‘Farrow explains that in his book,’ replied Salahadin. ‘Queen Axtarte knew that all the tombs were on the west bank. She was a very clever woman and that’s why she had her tomb made on the east bank of the Nile.’
‘And you think that Farrow has come here to Egypt to look for this tomb?’ Inspector Ahmed asked Salahadin.
‘I’m sure that’s what he is doing,’ replied Salahadin; ‘And he’s not alone.’
‘Yes, his wife is with him,’ agreed Leila.
‘I don’t mean his wife,’ said Salahadin. ‘I think there is a gang of smugglers with him.’
The car stopped at a big roundabout in Heliopolis - a modern suburb of Cairo. A large black Mercedes drew up beside them.
‘Why do you think there’s a gang with him?’ asked Ahmed.
‘I’ll answer that question in a few moments,’ replied Salahadin. ‘First, I want to buy some cigarettes.’
‘What do you want cigarettes for?’ asked Leila. ‘You don’t smoke.’
Salahadin did not answer Leila’s question. Instead, he spoke to the driver, ‘Do you know that cigarette kiosk about two hundred metres on the right?’
The driver nodded his head to show that he understood.
‘Stop in front of the kiosk,’ Salahadin told the driver.
The car slowed down, moved over to the right and stopped by the pavement. Salahadin got out of the car and walked slowly over to the kiosk. He bought a packet of cigarettes and walked back to the car.
‘Don’t start yet,’ Salahadin told the driver. He turned and spoke to Ahmed and Leila. ‘Do you see that black Mercedes parked beside the pavement about twenty metres in front of us?’
They both looked at it carefully.
‘It’s got a foreign number plate,’ said Inspector Ahmed.
‘That’s the one,’ said Salahadin. ‘Now watch what happens.’
The police car drove away from the side of the road. When they had driven past the Mercedes, the Mercedes moved away from the pavement and followed them.
‘I noticed it earlier,’ Salahadin told the others. ‘I thought that car was following us. Now I am sure.’
They were approaching a busy road junction in the centre of Heliopolis. There were traffic lights ahead of them and a tram was coming up to the junction from the right. The lights in front of them were changing from green to red.
‘Drive as fast as you can,’ Salahadin told the driver. ‘Get across before that tram comes.’
The driver put his foot on the accelerator18 and drove across the tramlines. The Mercedes tried to follow behind them. The tram driver rang his warning bell loudly. The tram brakes squealed as the tram tried to stop. But it was too late. The tram hit the back of the Mercedes and the car ran onto the grass. It stopped in the middle of the junction.
‘Stop - quick,’ shouted Salahadin.
The police driver stopped as quickly as he could. Salahadin, Ahmed and Leila jumped out of the car and ran back. But they were too late. Two men who had been in the car had jumped out. They had disappeared through the crowd of people who were running towards the accident.
‘Too late,’ said Ahmed. ‘They’ve escaped.’
‘Let’s have a look inside the Mercedes,’ said Salahadin.
Inspector Ahmed went up to a traffic policeman and showed him his identity card.
‘Go and phone the police at the Ministry of the Interior,’ Inspector Ahmed told the traffic policeman. ‘Here’s the telephone number. Tell them that Chief Inspector Ahmed Abbas is here.’
Ahmed and Leila kept the crowd away from the Mercedes while Salahadin searched through it.
Salahadin sat in the driver’s seat of the Mercedes and looked around inside. He picked up a packet of cigars and a book which was lying on the back seat of the car. Then he looked in the boot which had sprung open in the crash with the tram. He found nothing else.
Two policemen arrived. Ahmed told them to keep the crowd away from the Mercedes and to wait for the police from the Ministry of the Interior.
‘They’ll tow the car away with them,’ he explained to the policemen.
They walked back again to their own car.
‘What did you find?’ Leila and Ahmed asked together.
‘A packet of cigars,’ replied Salahadin. ‘Dutch cigars.’
‘So it is the Amsterdam Ring,’ remarked Leila.
‘Perhaps,’ replied Salahadin. ‘But whoever they are, they’re involved with Farrow. Look!’
Salahadin held up the hook he had found in the Mercedes. It was The Mystery of Queen Axtarte by Dr John Farrow.