درخواست کمک

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: ملکه ی مرگ / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

درخواست کمک

توضیح مختصر

فارو پیغامی برای صلاح‌الدین فرستاده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

درخواست کمک

چهل دقیقه بعد لیلا و احمد برگشته بودن دفتر صلاح‌الدین نزدیک میدان تحریر.

صلاح‌الدین چند دقیقه قبل از اونها رسیده بود و با تلفن صحبت میکرد. داشت ترتیب یک هواپیمای پلیس رو می‌داد تا اون رو ببره اقصر. یک نقشه‌ی بزرگ روی میز جلوش بود. نقشه‌ای از اقصر و صحرای دور اقصر به سمت شمال و شرق بود. صلاح‌الدین یک ایکس بزرگ روی نقشه، حدود ۳۰ کیلومتری شمال شرق کارناک گذاشته بود.

صلاح‌الدین داشت پشت تلفن میگفت: “خب ساعت یک در فرودگاه قاهره. بله، اونجا خواهم بود. به خلبان بگید آماده باشه ساعت یک از زمین بلند شه.”

صلاح‌الدین تلفن رو قطع کرد و لیلا کتاب فارو رو گذاشت روی نقشه، جلوی صلاح‌الدین.

لیلا گفت: “یک پیغام از فارو دریافت کردیم. در صفحه‌ی ده هست.”

صلاح‌الدین کتاب رو باز کرد و صفحات رو ورق زد. پیغام فارو در صفحه‌ی دهم سریع نوشته شده بود.

کمک!

اسم من فارو هست.

من زندانی یک باند قاچاقی هستم. میخوان اونها رو ببرم مزار ملکه‌ آکستارت. مردی به اسم گریر همسرم رو در قاهره نگه داشته. باند از پلیسی به اسم صلاح‌الدین میترسه.

این پیغام رو به پلیس صلاح‌الدین برسونید.

مزار ملکه ۳۰ کیلومتری شمال شرق کارناک بین سر مارها و مرد نشسته هست.

مزار و باز نکنید.

خطر بزرگ!

“پس حقیقت داشت. گزارش خبر در ساندی تایمز یک پیغام بود. و حلقه‌ی آمستردام هست. جان گریر مجرم شناخته شده‌ای هست. پلیس اینترپل به دلیل قاچاق و قتل دنبالشه.”

صلاح‌الدین بلند شد

و به طرف دیواری رفت که با نقشه‌ی بزرگی از قاهره پوشونده شده بود.

صلاح‌الدین گفت: “ساعت یک پرواز می‌کنم اقصر. لیلا، تو و احمد باید همسر فارو رو پیدا کنید.”

لیلا گفت: “قاهره شهر بزرگیه. پیدا کردنش آسون نخواهد بود.”

صلاح‌الدین به نقشه‌ی قاهره اشاره کرد.

صلاح‌الدین توضیح داد:‌ “حلقه‌ی آمستردام کریستین فارو رو نگه داشتن همه‌شون اروپایی هستن و کریستین فارو انگلیسی هست. خارجی‌هایی در مصر هستن. اگر زنی رو در منطقه‌ی عرب‌نشین نگه دارن، کسی متوجه میشد. باید در منطقه‌ی اروپایی قاهره باشن، جایی که خارجی‌های زیادی زندگی می‌کنن.”

صلاح‌الدین انگشتش رو گذاشت روی بخش بزرگی از قاهره به اسم هلیوپولیس.

گفت: “اروپایی‌های زیادی اینجا زندگی می‌کنن. میتونن در خونه یا آپارتمانی در هلیوپولیس باشن.”

صلاح‌الدین دستش رو به طرف مرکز قاهره برد. به زامالک جایی که پروفسور گوموچین زندگی می‌کرد، اشاره کرد. “یا میتونن جایی این اطراف باشن.”

احمد گفت: “مردهایی که صاحب مغازه‌های کوچیک خیابان‌ها هستن، اگه غریبه‌ای دیده باشن به خاطر میارن. پلیس‌هام رو می‌فرستم مناطق اروپایی‌نشین قاهره،

از مغازه‌دارها می‌پرسن متوجه غریبه‌هایی در هفته‌ی گذشته شدن یا نه.”

لیلا گفت: “و من هم میرم بازارهای کوچیک هلیوپولیس

با خدمتکارانی که میرن اونجا خرید صحبت می‌کنم. ممکنه یکی از اونها متوجه چیز غیرعادی شده باشه.”

احمد برگشت به طرف میز صلاح‌الدین و کتاب فارو رو برداشت.

“منظور فارو از خطر بزرگ چی هست؟” پرسید:

صلاح‌الدین از دیدارش با پروفسور گوموچین به اونها گفت.

جواب داد: “توضیحش اینجا در کتاب فارو هست

و پروفسور گوموچین موافقه که ممکنه فارو حق داشته باشه. ممکنه ملکه آکسترات میکروب‌هایی از یک بیماری وحشتناک رو در مزارش گذاشته باشه. هر کسی که وارد مزار بشه، میمیره.”

لیلا گفت: “پس اگر باند آمستردام چیزی از مزار بردارن، ممکنه بیماری رو همه جا پخش کنن.”

صلاح‌الدین جواب داد: “درسته. بخشی از نفرین ملکه هست. شخصی که وارد مزارم میشه، به مرگ وحشتناکی میمیره و آدم‌های زیادی هم همراه اون میمیرن.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

A Call for Help

Forty minutes later, Leila and Ahmed were back in Salahadin’s office near Tahrir Square.

Salahadin had arrived a few minutes before them and was speaking on the telephone. He was arranging for a police plane to take him up to Luxor.

He had a large map on the desk in front of him. It was a map of Luxor and the desert around Luxor to the north and to the east. Salahadin had marked a large X on the map about thirty kilometres north-east of Karnak.

‘OK, one o’clock at Cairo airport,’ said Salahadin on the telephone. ‘Yes, I’ll be there. Tell the pilot to be ready to take off at one o’clock.’

Salahadin put the telephone down and Leila placed Farrow’s book on top of the map in front of him.

‘We’ve found a message from Farrow,’ she said. ‘It’s on page ten.’

Salahadin opened the book and turned the pages. Farrow’s message on page ten had been written quickly.

HELP!

My name is Farrow.

I’m a prisoner of a gang of smugglers. They want me to take them to the tomb of Queen Axtarte. My wife held in Cairo by man called Greer. Gang afraid of policeman called Salahadin.

PASS THIS MESAGE TO POLICEMAN SALAHADIN.

Queen’s tomb 30 kilometres north-east of Karnak between snakes head and sitting man.

Don’t open tomb.

Great danger!

‘So I was right. The news report in The Sunday Times was a message. And it is the Amsterdam Ring. Jan Greer is a well-known criminal. He is wanted by Interpol for smuggling and murder.’

Salahadin stood up. He walked over to a wall which was covered with a large map of Cairo.

‘I’m flying up to Luxor at one o’clock,’ he said. ‘Leila, you and Ahmed will have to find Farrow’s wife.’

‘Cairo’s a big city,’ said Leila. ‘It won’t be easy to find her.’

Salahadin pointed at the map of Cairo.

‘Christine Farrow is being held by the Amsterdam Ring- they’re all Europeans - and she’s English,’ he explained. ‘They are foreigners here in Egypt. If they are holding the woman in an Arab part of the city, someone would notice them. They must be in a European part of Cairo - somewhere where lots of foreigners live.’

Salahadin placed his finger on the large part of Cairo, called Heliopolis.

‘Lots of Europeans live here,’ he said. ‘They could be in a house or a flat in Heliopolis.’

Salahadin moved his hand to the centre of Cairo. He pointed to Zamalek where Professor Gomouchian lived. ‘Or they could be somewhere here.’

‘The men who own the small shops in the streets - they will remember if they have seen any strangers,’ said Ahmed. ‘I’ll send my policemen to the European parts of Cairo. They’ll ask the shopkeepers if they have noticed any strangers in the last week.’

‘And I’ll go to the small markets in Heliopolis,’ said Leila. ‘I’ll speak to the servants who go shopping there. One of them may have noticed something unusual.’

Ahmed went back to Salahadin’s desk and picked up Farrow’s book.

‘What does Farrow mean by “great danger”?’ he asked.

Salahadin told them about his visit to Professor Gomouchian.

‘The explanation is here in Farrow’s book,’ he replied. ‘And Professor Gomouchian agrees that Farrow may be right. It is possible that Queen Axtarte had the germs of a terrible disease put into her tomb. Anyone who goes inside the tomb will die.’

‘So if the Amsterdam Gang take anything out of the tomb, they could spread the disease everywhere,’ said Leila.

‘That’s right,’ replied Salahadin. ‘It’s part of the Queen’s Curse. “The person who enters my tomb will die a terrible death - and many more shall die with him.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.