دکتر ژوزف استرینگل

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: ملکه ی مرگ / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دکتر ژوزف استرینگل

توضیح مختصر

صلاح‌الدین و بازرس موسی میرن صحرا.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

دکتر ژوزف استرینگل

وقتی دفرایز به آرامی از سربالایی صحرا بالا می‌رفت، صلاح‌الدین داشت به جنوب به سمت اقصر پرواز می‌کرد. کنار خلبان در هواپیمای پلیس نشسته بود. میتونست رودخانه‌ی نیل رو پایین ببینه.

خلبان گفت: “حالا داریم به اقصر نزدیک میشیم. می‌پیچم به شرق،

بعد می‌پیچم به جنوب و بر فراز صحرا به طرف فرودگاه اقصر پرواز می‌کنم.”

چند دقیقه بعد بر فراز صحرا پرواز می‌کردن. صلاح‌الدین با دوربین نگاه کرد. میتونست تخته سنگ‌ها، دره‌ها، و کوه‌های پایینش رو ببینه.

به خلبان گفت: “مثل آیینه است درخشش آفتاب از روی ماسه و سنگ‌ها منعکس میشه.”

خلبان بهش گفت: “وقتی بریم کمی پایین‌تر، با وضوح بیشتری می‌بینی.”

صلاح‌الدین چند لحظه نقشه‌ی جلوش رو مطالعه کرد. بعد دوباره با دوربین به زمین پایین نگاه کرد.

گفت: “تقریباً رسیدیم. فکر می‌کنم مزار جایی اون پایینه.”

هواپیما پرواز کرد پایین‌تر. صلاح‌الدین یک‌مرتبه دوربین رو داد به خلبان.

“اون پایین چی میتونی ببینی؟” پرسید:

خلبان دوربین رو گرفت و پایین به صحرا نگاه کرد.

به صلاح‌الدین گفت: “یک کامیون هست. داره روی تپه‌ی بلند حرکت میکنه.”

صلاح‌الدین در حالی که دوربین رو پس می‌گرفت و پایین به کامیون نگاه می‌کرد، گفت: “باید اونها باشن.”

“دور بزنم و برم پایین‌تر؟” خلبان پرسید:

“نه، نمیخوایم مشکوک بشن. همچنان به سمت فرودگاه اقصر پرواز کن.”

هواپیما به پرواز ادامه داد و صلاح‌الدین زمین پایینشون رو با دوربین بررسی کرد.

بعد از چند لحظه گفت: “ببین،

یک کامیون دیگه اون پایین هست

و بزرگ‌تر از کامیون اوله.”

“با کامیون اول سفر میکنه؟” خلبان پرسید:

صلاح‌الدین به آرامی جواب داد: “نمی‌دونم. حدوداً ۱۰۰ کیلومتر جنوب اولین کامیون هست، ولی در همون جهت حرکت میکنه.”

خلبان گفت: “جالبه. اگه آدم‌ها در صحرا با هم باشن، کنار هم میمونن.”

ولی کی میتونه در کامیون دیگه باشه؟ صلاح‌الدین با خودش گفت:

صلاح‌الدین با دقت جایگاه هر دو کامیون رو روی نقش علامت زد. خلبان آماده شد در فرودگاه اقصر فرود بیاد.

بازرس پلیس موسی آنگلی در فرودگاه اقصر منتظر صلاح‌الدین بود. بازرس چندین بار صلاح‌الدین رو دیده بود. صلاح‌الدین اغلب برای دیدن مومیایی‌های باستانی اطراف اقصر میومد. دو مرد دست دادن.

بازرس موسی گفت: “همین الان یک تلکس از سربازرس احمد از قاهره برات رسیده. بهتره تلکس رو در دفتر من در ساختمان فرودگاه بخونی. ایستادن این بیرون زیر آفتاب خیلی گرمه.”

سر راهشون به ساختمان فرودگاه، صلاح‌الدین درباره‌ی دو تا کامیونی که در صحرا دیده بود به موسی گفت.

بازرس موسی گفت: “شاید این تلکس توضیح بده چرا دو تا کامیون در صحراست.”

یک پنکه‌ی کوچیک روی میز در دفتر بازرس بود. پنکه هوا رو حرکت می‌داد، ولی دفتر رو خنک‌تر نکرده بود. صلاح‌الدین نشست و تلکسی که از طرف احمد اومده بود رو خوند.

توجه: بازرس صلاح‌الدین النور فرودگاه اقصر

گزارش دریافت شده از مرسدس مشکی. هیچ اثر انگشتی از حلقه‌ی آمستردام در ماشین نیست تکرار می‌کنم- هیچ اثر انگشتی نیست. ولی یک مجموعه از اثر انگشت‌های دکتر جوزف استرینگل هست تکرار می‌کنم- دکتر جوزف استرینگل. هنوز هیچ خبری از کریستین فارو نیست.

احمد عباس

صلاح‌الدین گفت: “پس دکتر جوزف استرینگل برگشته مصر. یک مرسدس مشکی ما رو در قاهره تعقیب می‌کرد.” صلاح‌الدین شروع کرد: “احمد فهمیده مالکش کیه. مرسدس متعلق به دکتر استرینگل هست.”

صلاح‌الدین ادامه داد: “چیزهای زیادی درباره دکتر استرینگل میدونیم. پدرش آلمانی بود و مادرش لبنانی. آثار باستانی قاچاق میکنه. ولی با قاچاقچی‌های دیگه فرق داره. آدم‌هایی مثل حلقه‌ی آمستردام آثار باستانی رو قاچاق می‌کنن و می‌فروشن تا پول دربیارن. استرینگل خودش پول زیادی داره. یکی از بزرگترین مجموعه‌های شخصی آثار باستانی مصر در دنیا رو داره. علاقه‌ای به پول درآوردن نداره آثار باستانی رو برای مجموعه‌ی خودش میخواد.”

بازرس موسی اضافه کرد: “و گنجینه‌ی ملکه آکستارت رو برای کلکسیون خودش میخواد.”

صلاح‌الدین جواب داد: “درسته. و مطمئنم تو یکی از اون کامیون‌ها توی صحراست. فکر می‌کنم حلقه‌ی آمستردام در کامیون اول با فارو هست. فارو اونها رو میبره مزار و استرینگل تعقیبشون میکنه.”

صلاح‌الدین در مورد این وضعیت با بازرس موسی بحث کرد. حالا دو تا باند قاچاقچی در صحرا بودن. صلاح‌الدین و موسی نمی‌تونستن خودشون با اونها مبارزه کنن. باید کمک دریافت می‌کردن.

موسی پیشنهاد داد: “ما رنجروور جدیدی اینجا داریم. بهترین وسیله برای حرکت روی زمین سنگی صحراست. راننده‌ی خوبی دارم که مسیرهای صحرایی رو خوب میشناسه. میتونیم سه تا پلیس با خودمون ببریم.”

صلاح‌الدین با پیشنهاد موسی موافقت کرد کمی بعد رنجروور آماده‌ی حرکت بود. سه تا پلیس تفنگ رایفل همراهشون داشتن. صلاح‌الدین و موسی هفت‌تیر داشتن و یک جعبه دینامیت پشت ماشین بود. صلاح‌الدین از مغازه‌ای در فرودگاه خریدش.

دینامیت برای چیه؟” موسی پرسید: “

صلاح‌الدین جواب داد: “ممکنه بهش نیاز داشته باشیم. بعداً دلیلش رو توضیح میدم.”

صلاح‌الدین نقشه رو نشون راننده داد. به مکانی که علامت گذاشته بود اشاره کرد.

“چقدر طول میکشه برسیم اونجا؟” از راننده پرسید:

راننده جواب داد: “زمین اونجا خیلی سنگیه. اگر شانس بیاریم، ممکنه سه چهار ساعته برسیم.”

صلاح‌الدین گفت: “تا حد ممکن سریع رانندگی کن.” راننده موتور رو روشن کرد و رنجروور راهی صحرا شد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

Dr Jusef Strengel

While De Fries was driving slowly up the slope in the desert, Salahadin was flying south towards Luxor. He was sitting beside the pilot in a police plane. He could see the River Nile below him.

‘We’re getting near Luxor now,’ said the pilot. ‘I’ll turn east. Then I’ll turn south and fly over the desert towards Luxor airport.’

A few minutes later they were flying over the desert. Salahadin looked through the binoculars. He could see the rocks, valleys, and mountains below them.

‘It’s like a mirror,’ he said to the pilot, ‘the sun is shining back from the sand and rocks.’

‘You’ll see more clearly when we get down lower,’ the pilot told him.

Salahadin studied the map in front of him for a few moments. Then he looked again through the binoculars at the ground below them.

‘We’re nearly there,’ he said. ‘I think the tomb is somewhere down there.’

The plane flew lower. Suddenly Salahadin gave the binoculars to the pilot.

‘What can you see down there?’ he asked.

The pilot took the binoculars and looked down at the desert.

‘It’s a lorry,’ he said to Salahadin. ‘It’s moving over a high hill.’

‘It must be them,’ said Salahadin, taking back the binoculars and looking down at the lorry.

‘Shall I circle round and go lower?’ the pilot asked.

‘No - we don’t want to make them suspicious. Keep flying towards Luxor airport.’

The plane flew on and Salahadin studied the ground below them through the binoculars.

‘Look,’ he said after a few moments. ‘There’s another lorry down there. And its bigger than the first lorry.’

‘Is it travelling with the first lorry?’ asked the pilot.

‘I don’t know,’ replied Salahadin slowly. ‘It’s about three kilometres south of the first lorry, but it’s travelling in the same direction.’

‘That’s interesting,’ said the pilot. ‘If people are together in the desert, they keep close to one another.’

But who could be in this other lorry? said Salahadin to himself.

Salahadin carefully marked the positions of both lorries on the map. The pilot got ready to land at Luxor airport.

Police Inspector Musa Angheli was waiting for Salahadin at Luxor airport. The Inspector had met Salahadin many times. Salahadin had often come to visit the ancient monuments around Luxor. The two men shook hands.

‘A telex has just arrived for you from Chief Inspector Ahmed in Cairo,’ said Inspector Musa. ‘You’d better read the telex in my office in the airport building. It’s too hot to stand out here in the sun.’

On their way to the airport building, Salahadin told Musa about the two lorries he had seen in the desert.

‘Perhaps this telex will explain why there are two lorries in the desert,’ said Inspector Musa.

There was a small fan on the desk in Inspector Musa’s office. The fan moved the air around, but it did not make the office cooler. Salahadin sat down and read the telex from Ahmed.

ATTENTION: INSPECTOR SALAHADIN EL NUR LUXOR AIRPORT

RECEIVED REPORT ON THE BLACK MERCEDES. NO - REPEAT - NO - FINGERPRINTS OF THE AMSTERDAM RING IN THE CAR. BUT ONE SET OF PRINTS THOSE OF DR JUSEF STRENGEL - REPEAT DR JUSEF STRENGEL. NO NEWS YET OF CHRISTINE FARROW.

AHMED ABBAS

‘So, Dr Jusef Strengel is back in Egypt,’ said Salahadin. ‘A black Mercedes followed us in Cairo,’ Salahadin began. ‘Ahmed has found out who owns it. The Mercedes belongs to Dr Strengel.’

‘We know a lot about Dr Strengel,’ Salahadin went on. ‘His father was German and his mother was Lebanese. He smuggles antiquities. But he’s different from the other smugglers.

People like the Amsterdam Ring smuggle antiquities and sell them to make money. Strengel has lots of money of his own. He has one of the largest private collections of Egyptian antiquities in the world. He’s not interested in making money - he wants the antiquities for his own collection.’

‘And he wants the treasures of Queen Axtarte for his collection,’ added Inspector Musa.

‘That’s right,’ replied Salahadin. ‘And I’m sure that he’s out there in the desert in one of those lorries. I think that the Amsterdam Ring is in the first lorry with Farrow. Farrow is taking them to the tomb and Strengel is following them.’

Salahadin discussed the situation with Inspector Musa. There were now two gangs of smugglers out in the desert. Salahadin and Musa could not fight them by themselves. They would have to have help.

‘We have a new Range Rover here,’ suggested Musa. ‘It’s the best kind of vehicle for moving over rocky ground in the desert. And I’ve got a good driver who knows the desert tracks . We can take three policemen with us.’

Salahadin agreed to Musa’s suggestion and soon the Range Rover was ready to leave. The three policemen had rifles with them. Salahadin and Musa had revolvers and there was a box of dynamite in the back. Salahadin got it from a store at the airport.

‘What’s the dynamite for?’ asked Musa.

‘We may need it,’ replied Salahadin. ‘I’ll explain why later.’

Salahadin showed the driver the map. He pointed to the place he had marked.

‘How long will it take us to get there?’ he asked the driver.

‘It’s very rocky ground out there,’ replied the driver. ‘If we’re lucky, we may get there in three or four hours.’

‘Drive as quickly as you can,’ said Salahadin. The driver started the engine and the Range Rover set out into the desert.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.