پرخوری

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: هفت / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

پرخوری

توضیح مختصر

هفت روز تا بازنشستگی سامرست مونده، ولی قتلی رخ میده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

پرخوری

سامرست به ساعت نگاه کرد. تقریباً ساعت ۲ صبح بود.بیش از یک ساعت بود که در تخت بود، ولی هنوز بیدار بود. چیزهای زیادی داشت که بهشون فکر می‌کرد. بعد از ۲۳ سال به عنوان کارآگاه قتل خوابیدن هرگز براش آسون نبود.

یک کارآگاه قتل انسانیت رو در بدترین شکلش میبینه. هر نوع قتل قابل تصوری رو می‌بینه. آدم‌ها با تفنگ، چاقو و سم کشته میشن. شوهرها زن‌هاشون رو می‌کشن و زن‌ها شوهرهاشون رو. بچه‌ها پدر و مادرشون رو میکشن، دوستان دوستان رو، و مردم غریبه‌ها رو. گاهی برای دزدی کردن ازشون، گاهی بدون هیچ دلیلی.

ولی حالا سامرست داشت میرفت. فقط ۷ روز دیگه تا بازنشستگیش زمان داشت. بعد میتونست شهر رو ترک کنه، جنایاتی که دیده بود رو فراموش کنه و آروم در ییلاقات زندگی کنه.

به اندازه‌ی کافی خشونت و جرم در شهر دیده بود. عکس‌ها‌ش، و کتاب‌هاش بسته‌بندی شده بودن و آماده‌ی انتقال به خونه‌ی جدیدش در ییلاقات بودن.

فقط ۷ روز دیگه. به این فکر کرد که چقدر طولانی در شهر زندگی کرده. دو بار ازدواج کرده بود. زمانی می‌خواست بچه‌دار بشه - ولی نه در شهر. می‌دونست زندگی در شهر با بچه‌ها چیکار میکنه. ولی در عمق قلبش احساس می‌کرد نداشتن بچه درست نیست. فکر کرد زیاد دیر نیست، ۴۵ سالگی برای بچه‌دار شدن زیاد پیر نیست. هنوز هم ممکن بود با کسی آشنا بشه. ممکن بود. وقتی از اینجا می‌رفت، هر چیزی ممکن بود.

یک‌مرتبه شکمش سفت شد. داشت اشتباه می‌کرد؟ کل عمرش در شهر زندگی کرده بود. اگر از ییلاقات متنفر میشد، چی؟ سعی کرد جلوی فکر کردن رو بگیر و بخوابه. به خودش گفت همه چیز روبراه میشه. فقط ۷ روز دیگه جرم، صدا و آشفتگی و خشونت شهر، و بعد زندگیش از نو شروع میشه.

اون روز بعد از ظهر خونه‌ای که در ییلاقات خریده بود رو دیده بود. خونه قدیمی بود و نیاز به تعمیرات داشت، ولی ازش خوشش اومده بود.

در راه برگشت چشم‌هاش رو بست و شروع به نفس کشیدن عمیق کرد—

صبح تلفن از خواب عمیق بیدارش کرد. یک قتل دیگه شده بود. وقتی از تخت بیرون میومد، آرزو کرد ای کاش اینقدر اهمیت نمی‌داد. این طوری هفت روز بعد آسون‌تر میشد.

وقتی سامرست به صحنه‌ی جرم رسید، کارکنان بخش پلیس عکس می‌گرفتن و دنبال اثر انگشت میگشتن. جسد روی زمین در یک کیسه بود و منتظر بود برده بشه. خون زیادی روی دیوار بود و یک تفنگ روی زمین کنار جسد.

یک پلیس گفت: “همسایه‌ها صدای داد و فریادشون سر همدیگه رو شنیدن. مردی که پشت زندگی می‌کنه گفت حدود ۲ ساعت ادامه داشت که در مورد این دو تا غیر عادی نبود.”

یک مرد جوان با موی کوتاه و کت چرم مشکی وارد اتاق شد.

“کارآگاه سامرست؟” پرسید. “من دیوید میلز هستم. امروز اولین روزم در دایره‌ی قتله.”

سامرست سرش رو تکون داد، ولی چیزی نگفت. مایلز تماشا کرد که دور اتاق راه رفت. سامرست یک مرد سیاهپوست میانسال و لاغر بود با کیسه‌های سنگین زیر چشم‌هاش و صورت غمگین. وقتی مایلز گفت میخواد با سامرست شروع به کار کنه، همه در حوزه لبخند زدن. میلز فکر کرده بود چرا.

“آخرین شغلت کجا بود؟” سامرست ازش پرسید.

“اسپرینگفیلد. در شماله”

“اونجا سالانه چند تا قتل دارید؟”

“آه، حدود ۶۰ یا ۷۰ تا.”

“ما این تعداد رو اینجا ماهانه داریم.”

“آره، ولی ما اونجا فقط سه تا کارآگاه قتل داشتیم.” میلز نمی‌خواست در شغل جدیدش وارد دعوا بشه، ولی اسپرینگزفیلد رو ترک کرده بود، چون فکر می‌کرد خیلی کوچیک و بی‌اهمیته. می‌خواست کار کارآگاهی واقعی انجام بده. می‌خواست احساس کنه کاری انجام میده که مهمه. سامرست فکر کرد میلز باید احمق باشه که منتظره در شهر کار کنه. گفت: “می‌خوام هفت روز آینده به یاد داشته باشی که در اسپرینگزفیلد نیستی.”

صبح زود روز بعد میلز بیدار شد، در تختش نشست. تریسی، زنش، کنارش خواب بود. شهر رو با سر و صداها، کثیفی و جرمش دوست نداشت.

میلز صورت زنش رو بررسی کرد. همیشه چیزی در صورت تریسی بود - چشم‌های درشت و دهن کوچیکی داشت - که یک بچه رو به خاطر میلز می‌آورد. فکر کرد وقتی لبخند میزنه باعث زیبایی بیشترش میشه.

ولی حالا که اومده بودن شهر زیاد لبخند نمیزد. صورتش همیشه نگران به نظر می‌رسید. حتی در خواب هم نگران بود.

میلز فکر کرد؛ شاید این نقل مکان یک اشتباهه. شاید سامرست حق داره. شاید اسپرینگزفیلد مکان بهتریه.

فکر کرد؛ نه. کارش در انتقال درست بود. ولی خوشحال بود که سامرست داشت بازنشسته میشد. می‌فهمید چرا همه در حوزه میخوان بره.

تلفن زنگ زد. تریسی از جاش پرید. “چی شده؟” داد زد.

قبل از اینکه تلفن دوباره زنگ بزنه، میلز تلفن رو برداشت. گفت: “مشکلی نیست. تلفنه.”

سامرست بود. گفت: “در خیابان ۳۷۷ بیلر من رو ببین.” جوری که صحبت کرد، میلز رو آزار داد.

“چی داریم؟” پرسید.

سامرست گفت: “قتل محتمل،” و قبل از اینکه میلز بتونه چیز دیگه‌ای بپرسه، تلفن رو قطع کرد.

وقتی میلز رسید، سامرت بیرون بلوک آپارتمان در خیابان بیلور منتظر بود.

سامرست گفت: “به نور احتیاج داریم. برق داخل قطعه.”

“حدسی درباره‌ی زمان مرگ داری؟” میلز از سامرست پرسید. “نه، ولی به نظر ۴۵ دقیقه است که با صورتش تو یه بشقاب اسپاگتی نشسته.”

داخل آپارتمان همه جا قابلمه‌ها و ظروف کثیف و قوطی‌های باز و جعبه‌های غذا بود و پشه‌ها از آشغال تغذیه میکردن. بو وحشتناک بود. یک مرد خیلی چاق روی میزی نشسته بود و صورتش تو یک بشقاب اسپاگتی بود. هیچ وقت کسی به چاقی این مرد ندیده بودن.

سامرست دید دست‌ها و پاهاش بسته هستن. نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده.

بعد پزشک قانونی وارد اتاق شد. توجهی به کارآگاه‌ها نکرد.

“فکر می‌کنی سم بود؟” میلز پرسید.

دکتر به جای جواب دادن، صورت مرد رو از اسپاگتی بلند کرد. گفت: “مُرده.”

“از این مطمئنیم. چراغی که داری رو به طرف دهنش بگیر.”

“چی میبینی؟” سامرست چراغ رو گرفت و با دقت نگاه کرد.

“تکه‌های آبی کوچیکی دور دهنش هست. میبینی؟”

“آره. پس چیه دکتر؟”

“نمیدونم. قبلاً هیچ وقت همچین چیزی ندیدم.” سر مرد رو دوباره گذاشت توی اسپاگتی.

اسم مرد مُرده پیتر ابانکس بود. جسد در اتاق پزشک قانونی بود، جایی که میلز و سامرست داشتن با دکتر صحبت می‌کردن.

ابانکس همیشه خیلی سنگین وزن بوده، ولی نه به سنگینی وقتی که مُرده پیدا شد: ۳۰۴ پوند. دکتر گفت بعضی از استخوان‌هاش زیر فشار خم شده بودن.

میلز می‌خواست بدونه مرد از سم مرده یا نه، ولی دکتر این طور فکر نمی‌کرد. علتش رو با نشون دادن بخش‌هایی از داخل جسد به میلز که برای معاینه باز شده بودن، توضیح داد. میلز مجبور بود نگاه کنه.

“داری میگی از زیاد خوردن مرده؟” میلز پرسید.

“بله. فکر می‌کنم دقیقاً همینطور مرده.”

“این نشانه‌های پشت سرش چی؟” سامرست گفت. “انگار یک تفنگ به سرش فشار داده شده.”

“اگه اسلحه به اندازه‌ی کافی به پوست فشار داده بشه، خیلی ممکنه.”

سامرست داشت به ردیفی از شیشه‌های روی میز نگاه می‌کرد. گفت: “دکتر، می‌خوام درباره‌ی یکی از اینها ازت سؤال کنم.” یک شیشه تمیز برداشت. “اینها چیزهای آبی هستن که دور دهن قربانی پیدا شدن؟”

“نه.” دکتر یک شیشه‌ی دیگه برداشت. “اینها اونهایی هستن که از دور دهنش پیدا شدن. اونهایی که تو نگه داشتی از شکمش پیدا کردم.”

“نظری داری که اینها چی هستن؟”

دکتر سرش رو تکون داد. “هیچی نمیدونم.” جسد قربانی رو پوشوند. حالا کار بیشتری برای انجام داشت.

دکتر گفت: “امروز صبح چهار تا جسد اومده. بنابراین سرمون خیلی شلوغه.”

“همین که چیزی درباره‌ی این چیزهای آبی پیدا کردی، مطلعم کن، ممکنه، دکتر؟” سامرست وقتی میرفت بیرون، گفت.

اون روز بعد از ظهر در حوزه کاپیتان پشت میزش نشسته بود و روزنامه‌ای درباره‌ی پرونده‌ی مرد چاق میخوند. قربانی دیگه اسم نداشت. فقط “مرد چاق” بود.

میلز وقتی کاپیتان گزارش پزشک قانونی رو میخوند، منتظر موند. کاپیتان حدوداً ۵۰ ساله بود با کیسه‌های بزرگی زیر چشم‌هاش و پوست بد.

میلز می‌تونست ببینه که سامرست سخت روی این پرونده کار کرده. فکر کرد سامرست واقعاً چطوره. وقتی سامرست در معرض خطر باشه، چیکار میکنه؟ سریعتر از میلز فکر میکرد شبی که ریک پارسونز—.

میلز و ریک دوستان قدیمی مدرسه بودن. ریک بهترین پلیس اسپرینگزفیلد بود. ولی اون شب، وقتی با هم روی پرونده‌ی قتل کار می‌کردن، میلز فکر میکرد قاتل به پلیس‌ شلیک نمی‌کنه. وقتی میلز دید مرد تفنگ داره، به اندازه‌ی کافی سریع شلیک نکرد. منتظر موند. مرد به ریک شلیک کرد، و حالا ریک باقی عمرش روی ویلچر میشینه. و مهم نیست ریک و تریسی چی میگن، میلز فکر می‌کرد تقصیر اونه.

کاپیتان داشت سرش رو به طرف ورق‌ها تکون میداد. گفت: “باورش خیلی سخته. تو باور می‌کنی؟”

سامرست با سرش تأیید کرد. “قربانی باید انتخاب می‌کرد. بخوره یا بهش شلیک بشه. قاتل غذا رو گذاشته جلوش و مجبورش کرده بخوره. شاید ۲۴ ساعت یا بیشتر طول کشیده. قاتل بیدار نگهش داشته و مجبورش کرده بخور.”

کاپیتان نگران به نظر رسید. میلز می‌فهمید چه حسی داره. اون هم نمی‌خواست باور کنه.

سامرست گفت: “فکر می‌کنم تازه شروع شده.”

کاپیتان به تندی گفت: “این رو نمیدونیم. یک مرد مُرده داریم. نه چهار تا. نه سه تا. نه حتی دو تا.”

“پس دلیلش چیه؟” سامرست خسته به نظر می‌رسید.

کاپیتان عصبانی بود. گفت: “شروع نکن، سامرست. قبل از اتفاق وقایع شروع به تصورشون نکن. تو هیچ مدرکی نداری که قتل دیگه‌ای خواهد شد.”

سامرست به قدری خسته بود که بحث نکرد. گفت: “می‌خوام از این پرونده کنار گذاشته بشم.”

کاپیتان گفت: “فقط یک هفته‌ات مونده. چه فرقی برات میکنه؟”

سامرست گفت: “این نمیتونه آخرین پرونده‌ی من باشه. ادامه پیدا میکنه. نمیخوام وقتی میرم ناتموم بذارمش.” سامرست به میلز اشاره کرد: “و اگر نظر من رو میخوای. نباید اولین پرونده‌ی اون باشه.”

میلز از جاش پرید. “این اولین پرونده‌ی من نیست!” داد زد. “این رو میدونی.”

“براش خیلی زوده. سامرست گفت: “آماده‌ی یکی از اینها نیست.”

کاپیتان گفت: “ببین. من کارآگاه دیگه‌ای ندارم که بتونم این پرونده رو بدم بهش. ما آدم کافی نداریم. این رو می‌دونی.”

میلز گفت: “بدش به من کاپیتان. من میتونم از پسش بربیام.”

کاپیتان برگشت و به چشم‌های سامرست خیره شد. “تو درباره‌ی این قاتل جدی هستی؟ فکر می‌کنی تازه کارش رو شروع کرده؟”

سامرست چشم‌هاش رو بست و با سرش تأیید کرد.

لعنت!” کاپیتان گفت. “همونقدر که من خواستم اشتباه کنی، تو به ندرت اشتباه کردی. به همین دلیل هم میذارم در پرونده‌ی مرد چاق بمونی، سامرست. و تو میلز، تو رو میزارم روی یک پرونده‌ی دیگه.”

“ولی کاپیتان—”

“ولی نداره. همین. حالا برو.”

میلز به قدری عصبانی بود که می‌خواست یک صندلی بندازه به طرف پنجره. می‌خواست با سامرست بمونه. نمی‌خواست فکر کنن مبتدیه. میخواست به کاپیتان نشون بده که به تنهایی از پسش بر میاد. حتی در شهر.

“شنیدی چی گفتم، میلز.” کاپیتان دستور داد: “برو.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Gluttony

Somerset looked at the clock. It was almost 2 a.m. He had been in bed for more than an hour, but he was still awake. He had too much to think about. After twenty-three years as a homicide detective, it was never easy for him to go to sleep.

A homicide detective sees humanity at its very worst. He sees murders of every imaginable sort. People killed with guns, knives, poison. Husbands killing wives, and wives killing husbands. Children killing parents, friends killing friends, and people killing strangers. Sometimes to rob them, sometimes for no reason at all.

But now Somerset was leaving. He had only seven more days left before he retired. Then he could leave the city, forget the crime he had seen, and live quietly in the country.

He had seen enough of the violence and crime of the city. His pictures and his books were packed and ready to move to his new house in the country.

Only seven more days. He thought of how long he had lived in the city. He had been married twice. At one time he had wanted to have children - but not in the city. He knew what living in the city did to children. But deep in his heart, he felt that it wasn’t right not to have children. It isn’t too late, he thought, forty-five isn’t too old to have children. He still might meet someone. It was possible. Anything was possible once he got the hell out of here.

Suddenly his stomach was tight. Was he making a mistake? He’d lived his whole life in the city. What if he hated the country? He tried to stop himself thinking and go to sleep. It will all be OK, he told himself. Only seven more days of crime, of the noise and mess and violence in the city, and then his life would start all over again.

That afternoon he had visited the house he was buying in the country. The house was old and needed some fixing, but he liked it.

On the way back he closed his eyes, and started to breathe more deeply—

In the morning the phone woke him from a deep sleep. There had been another murder. As he got out of bed, he wished he didn’t care as much as he did. It would make the next seven days a lot easier.


When Somerset arrived at the crime scene, the workers from the police department were taking photographs and looking for fingerprints. The body was on the floor in a body bag, waiting to be taken out. There was a lot of blood on the wall, and a gun on the floor next to the body.

“The neighbors heard them screaming at each other,” said a policeman. “The man who lives in the back said it was going on for about two hours, which wasn’t unusual with these two.”

A young man with short hair and a black leather jacket came into the room.

“Detective Somerset?” he asked. “I’m David Mills. Today’s my first day on homicide.”

Somerset shook his hand, but said nothing. Mills watched him walking around the room. Somerset was a thin, middle-aged black man with heavy bags under his eyes and a sad face. Everyone at the precinct had smiled when Mills said that he was going to start working with Somerset. Mills wondered why.

“Where was your last job?” Somerset asked him.

“Springfield. It’s up north”

“How many homicides you get a year up there?”

“Oh, about sixty or seventy.”

“We get that many a month here.”

“Yeah, but we only had three homicide detectives up there.” Mills didn’t want to get into a fight in his new job, but he had left Springfield because he thought that it was too small and unimportant. He wanted to do real detective work. He wanted to feel that he was doing something that mattered.

Somerset thought Mills must be a fool for wanting to work in the city. “For the next seven days,” he said, “I want you to remember that you’re not in Springfield.”

Early the next morning, Mills was awake, sitting up in bed. Tracy, his wife, was asleep by his side. She didn’t like the city with its noise and dirt and crime.

Mills studied his wife’s face. There was always something about Tracy’s face - she had big eyes and a small mouth - that reminded him of a child. He thought that it made her more beautiful when she smiled. But she didn’t smile so often now that they had moved to the city. Her face always looked worried. Even in her sleep she worried.

Maybe this move is a big mistake, thought Mills. Maybe Somerset is right. Maybe Springfield is a better place.

No, he thought. He was right to move. But he was happy that Somerset was retiring. He understood why everyone at the precinct wanted him to go.

The phone rang. Tracy jumped up. “What is it?” she cried.

Mills picked up the phone before it rang twice. “It’s OK,” he said. “It’s only the phone.”

It was Somerset. “Meet me at 377 Baylor Street,” he said. The way he spoke annoyed Mills. “What’ve we got?” he asked.

“Possible homicide,” said Somerset, and hung up before Mills could ask anything more.


Outside the apartment block on Baylor Street, Somerset was already waiting when Mills arrived. “We’ll need some lights,” said Somerset. “The electricity is off inside.”

“Any guess about the time of death?” Mills asked Somerset. “No, but it seems he’s been sitting with his face in a plate of spaghetti for forty-five minutes now.”

Inside the apartment, there were dirty pots and dishes and open cans and boxes of food everywhere, and there were insects feeding on the garbage. The smell was terrible. A very fat man was sitting at the table with his face in a plate of spaghetti. They had never seen anyone as fat as this man.

Somerset saw that his hands and feet were tied. He couldn’t understand what had happened.

Then the Medical Examiner came into the room. He took no notice of the detectives.

“Do you think it was poison?” asked Mills.

Instead of answering, the doctor lifted the man’s face out of the spaghetti. “He’s dead,” he said. “We know that for sure. Point that light you’re holding at his mouth.”

“What do you see?” Somerset pointed the light and looked closer.

“There are little blue pieces around his mouth. See?”

“Yeah. So what is it, Doc?”

“Don’t know. I never saw anything like that before.” He let the man’s head back down into the spaghetti.


The dead man’s name was Peter Eubanks. The body was in the Medical Examiner’s room, where Mills and Somerset were talking to the doctor.

Eubanks had always been heavy, but not as heavy as he was when he was found dead: 304 pounds. The doctor said some of his bones were bending under the weight.

Mills wondered whether the man died of poison, but the doctor didn’t think so. He explained why, showing Mills parts of the inside of the body, which was cut open for examination. Mills had to make himself look.

“Are you saying that he died from eating too much?” Mills asked.

“Yes. I think that’s exactly how he died.”

“What about these marks on the back of his head?” Somerset said. “It looks like a gun was pressed against his head.”

“Very possible, if the gun was pushed hard enough against the skin.”

Somerset was looking at a row of glass jars on a table. “Doctor,” he said, “I want to ask you about one of these.” He picked up a clear glass jar. “Were these blue things found around the victim’s mouth?”

“No.” The doctor picked up another jar. “These are the ones from around the mouth. Those you’re holding I found in the stomach.”

“Any idea what this stuff is?”

The doctor shook his head. “I have no idea.” He covered the victim’s body. Now he had more work to do.

“Four bodies came in this morning,” the doctor said. “So we’ve been very busy here.”

“Let me know as soon as you find out anything about this blue stuff, will you, Doc?” said Somerset as he went out.


Back at the precinct house later that afternoon, the captain was sitting at his desk reading the papers on the “fat man” case. The victim no longer had a name. He was just “the fat man”.

Mills waited while the captain read the Medical Examiner’s report. The captain was about fifty, with big bags under his eyes and bad skin.

Mills could see that Somerset had worked hard on this case. He wondered what Somerset was really like. What would Somerset do when he was in danger? Would he think more quickly than Mills did on the night that Rick Parsons was—

Mills and Rick were old school friends. Rick was the best policeman they ever had in Springfield. But that night, when they were working on a murder case together, Mills thought that the murderer wouldn’t shoot at the police. When Mills saw that the man had a gun, he hadn’t fired quickly enough. He’d waited a little too long. The man fired at Rick, and now Rick would be in a wheelchair for the rest of his life. And no matter what Rick and Tracy said, Mills thought, he was to blame.

The captain was shaking his head over the papers. “This is very hard to believe,” he said. “Do you believe it?”

Somerset nodded. “The victim had to choose. Eat or be shot. The killer put food in front of him, and made him eat it. Perhaps this went on for twelve hours or more. The killer kept him awake and made him keep eating.”

The captain looked worried. Mills understood how he felt. He hadn’t wanted to believe it either.

“I think this is just the beginning,” said Somerset.

“We don’t know that,” the captain said sharply. “We have one dead man. Not four. Not three. Not even two.”

“Then what’s the reason for it?” Somerset looked tired.

The captain was angry. “Don’t start, Somerset,” he said. “Don’t start imagining things before they happen. You have no evidence that there will be another murder.”

Somerset was too tired to argue. “I want to be taken off the case,” he said.

“You’ve only got a week left,” the captain said. “What difference does it make?”

“This can’t be my last case,” said Somerset. “It’ll go on and on. I don’t want to leave it unfinished when I go. And, if you want my opinion,” Somerset pointed at Mills. “This shouldn’t be his first case.”

Mills jumped up. “This isn’t my first case!” he shouted. “You know that.”

“This is too soon for him. He isn’t ready for one of these,” said Somerset.

“Look,” the captain said. “I don’t have another detective I can give this to. We don’t have enough people. You know that.”

“Give it to me, Captain,” said Mills. “I can manage it.”

The captain turned and stared Somerset in the eye. “You serious about this killer? You think he’s just getting started?”

Somerset closed his eyes and nodded.

“Hell!” the captain said. “As often as I’ve wanted you to be wrong, you rarely are. That’s why I’m leaving you on the ‘fat man’ case, Somerset. As for you, Mills, I’m putting you on another case.”

“But Captain—”

“Not buts. That’s all. Now go.”

Mills was so mad he wanted to throw a chair through the window. He wanted to stay with Somerset. He just didn’t want them to think of him as a beginner. He wanted to show the captain that he could manage on his own. Even in the city.

“You heard me, Mills. Get going,” the captain ordered.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.