سرفصل های مهم
شب ترسناک خانوم بریسگیردل
توضیح مختصر
دوشیزه بریسگیردل برای استقبال از خواهرش به فرانسه میره و در هتل اتفاقاتی برای اون میفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
شب ترسناک دوشیزه بریسگیردل
“اتاق اینه، مادام.’
“آه ممنونم - ممنونم.”
‘مادام اتاق رو دوست دارن؟’
‘آه بله. متشکرم. بسیار خوبه.’
‘مادام چیز دیگری میخوان؟’
“اگر خیلی دیر نیست، میخوام حمام آب گرم بگیرم.”
“بسیار آسان هست، مادام. حمام اتاق انتهای این طبقه، درِ سمت چپ هست. میتونم حمام رو برای مادام آماده کنم.’
“فقط یک چیز دیگه. من امروز از انگلیس با قطار اومدم، بنابراین خیلی خسته هستم. لطفاً فردا صبحانهام رو خیلی زود نیارید. میخوام امشب خوب بخوابم.’
“میفهمم، مادام.”
دختر رفت تا حمام را آماده کنه.
میلیسنت بریسگیردل حق داشت. خسته بود. به الیزینگستوک، زادگاهش، که حالا خیلی دور بود، فکر کرد. صبح زود اون روز سواری به لندن؛ قطار از لندن به دوور، و کشتی به کاله رو به خاطر آورد. بعد یک قطار دیگه به پاریس. در وقت ناهار، در قطار سوم بود که از پانز به بوردو میرفت. حالا، اینجا در هتل بود. ساعت دوازده شب بود. چرا از این همه جا، اینجا در جنوب غربی فرانسه بود؟ همهی اینها به خاطر آنی بود، خواهر کوچکترش.
آنی معمولاً در آمریکای جنوبی زندگی میکرد. اوایل سال، آنی بیمار شد و حالا قرار بود تعطیلاتی در اروپا داشته باشد.
برادر دوشیزه بریسگیردل نتونسته بود به دیدار آنی هنگام پیاده شدن از کشتی بیاد. اون در ایزینگستوک کار زیادی داشت. بنابراین دوشیزه بریسگیردل تنها شخص دیگر بود.
“کشتی فردا به بوردو میرسه،”
دوشیزه بریسگیردل فکر کرد. ‘و آنی رو بعد از این همه سال دوباره میبینم.’
این اولین دیدار دوشیزه بریسگیردل از فرانسه بود. معمولاً تعطیلات رو دور از خانه سپری نمیکرد. خوشبختانه کمی فرانسوی بلد بود. فکر کرد: “زندگی در فرانسه چندان هم دشوار نیست. چیزی که باید درک کرد این هست که کاملاً متفاوت از اوزینگستوک هست.”
وسایلش رو یکی یکی از کیفش بیرون آورد و با دقت جابجا کرد. به خانهاش در اوزینگستوک با گلهایی در تمام اتاقها و عکسهایی از اعضای خانواده فکر کرد. به برادر بیچارهاش که خیلی سخت کار میکرد فکر کرد. کمی احساس غم کرد، اما فقط برای یک دقیقه. مدت کوتاهی در فرانسه میموند. قرار بود به زودی دوباره برگرده خونه. حالا باید شب رو خوب میخوابید. اما اول اون حمام آب گرم. . .
لباسهای روزش رو درآورد و لباس شبش رو پوشید.
بعد وسایل شستشوش رو برداشت و رفت حمام و در اتاق خوابش رو به آرامی بست. در آب داغ دراز کشید و به دختر جوان خوب هتل که حمامش رو آماده کرده بود فکر کرد. اهالی این هتل بسیار خوشبرخورد بودن - همیشه آمادهی کمک بودن. وقتی رسید خونه، حرفهای زیادی برای گفتن به برادرش داشت.
از وان بیرون اومد و دوباره لباس شبش رو پوشید.
با دقت زیاد حمام رو تمیز کرد. نمیخواست فرانسویها فکر کنن انگلیسیها کثیف هستن. بعد حمام رو ترک کرد و برگشت اتاق خوابش. سریع وارد شد، چراغ رو روشن کرد و در رو بست.
بعد، یکی از اون اتفاقات بدشانسی آور رخ داد: دستگیرهی در اومد دستش. سعی کرد دستگیره در رو دوباره بندازه جاش، اما نتونست. “چطور انجامش بدم؟” فکر کرد. “حالا باز کردن در بسیار دشوار خواهد بود. از اون دختر خوب بخوام بیاد و کمکم کنه؟ شاید تا حالا خوابیده.”
از در رو برگردوند و یکباره، چیزی خیلی خیلی بدتر از دستگیره در دید. مردی در رختخوابش بود!
نگاهی به موهای مشکی و پرپشت و سبیل بزرگ سیاهش انداخت و بلافاصله از ترس حالش بد شد. یکی دو دقیقه نمیتونست فکر کنه. بد اولین فکرش این بود: “نباید جیغ بزنم!” اونجا ایستاد اما نمیتونست حرکت کنه. فقط به سر تیره و خط بزرگ پشتش زیر رخت خواب نگاه کرد. خیلی سریع فکر کرد. فکر بعدیش این بود: ‘من به اتاق اشتباهی اومدم. اینجا اتاق مرد هست. کت و شلوارش رو که روی صندلی بود و کفشهای بزرگ مشکیش رو روی زمین میدید. باید سریع میرفت بیرون. اما چطور؟ دوباره سعی کرد با انگشتهاش در رو باز کنه اما نتونست.
اینجا، با مردی غریبه - یک فرانسوی - در اتاق هتل زندانی شده بود! باید فکر میکرد، باید فکر میکرد! چراغ رو خاموش کرد. فکر کرد: “شاید اگر چراغ خاموش باشه، بیدار نشه. این فرصت بیشتری بهم میده تا کاری انجام بدم. اما اگر بیدار بشه، چیکار کنم؟ داستان من رو باور نمیکنه. هیچ کس داستان من رو باور نمیکنه.
شاید در انگلیس باور کنن، اما اینجا نه. چطور میتونن درک کنن؟
بنابراین، باید از این اتاق بیرون برم. با بیدار کردنش؟ با جیغ زدن؟ با صدا کردن دختر جوان؟ نه، فایدهای نداره. اگر فریاد بزنم یا صدا کنم مردم فوراً بدو میان.
و چی پیدا میکنن؟ دوشیزه بریسگیردل از ایزینگستوک بعد از ساعت دوازده شب در اتاق خواب یک مرد هست. فقط وقتی دوستانم در خونه این موضوع رو بشنون فکر کن چه حرف و حدیثهایی در میاد! و اگر از پنجره بیرون برم؟’ به مرد درشت مودار فکر کرد که وقتی سعی میکنه از پنجره بیرون بره از پاهاش اون رو عقب میکشه. هر لحظه ممکن بود بیدار بشه. فکر کرد که شنید کسی از کنار در رد شد. اما حالا دیگه برای فریاد زدن خیلی دیر شده بود.
یکمرتبه، فکری به ذهنش رسید. حالا تقریباً ساعت یک بامداد بود. شاید مرد در خواب خطرناک نبود.
ساعت هفت یا هشت، باید بلند بشه و برای کار بره بیرون. ‘میتونم برم زیر تخت و اونجا منتظر بمونم تا بره.”
مردها هرگز زیر تخت رو نگاه نمیکنن. وقتی دستگیرهی در رو روی زمین ببینه، یا با چیزی در رو باز میکنه یا دختر رو صدا میکنه تا بیاد. بعد، میتونم از زیر تخت بیرون بیایم و آرام برگردم اتاقم. هیچ کس نمیفهمه.’
روی زمین دراز کشید و رفت زیر تخت. هیچ صدایی از مرد بالای سرش نمیاومد، اما از این پایین شنیدن چیزی دشوار بود. سعی کرد به اتاق خواب کوچک و دلپذیرش در ایزینگستوک با تخت سفید خوبش فکر کنه اما کف زمین هر لحظه سفتتر میشد. سعی کرد فکر کنه شماره اتاقش چنده.
صد و پانزده؟ یا صد و شانزده؟ همیشه در یادآوری اعداد بد بود. شروع به فکر به روزهای مدرسه و چیزهای جالبی که در اون زمان آموخته بود کرد.
یکمرتبه احساس كرد عطسهاش گرفته. نتونست جلوی عطسهاش رو بگیره. عطسه اومد - یک عطسهی محکم و طولانی. دوشیزه بریسگیردل فکر کرد: “این پایان منه. حالا این فرانسوی از رختخواب بیرون میپره و چراغ رو روشن میکنه. بعد زیر تخت رو نگاه میکنه و من رو بیرون میکشه. و بعد. و بعد؟ بعد چیکار میتونم بکنم؟ اگر به من دست بزنه، میتونم فریاد بزنم. شاید بهتره قبل از وقوع این اتفاق جیغ بزنم. در غیر این صورت، میتونه دستش رو بذاره روی دهنم و جلوی فریادم رو بگیره.’
اما هیچ جیغی از دهانش بیرون نیومد. ترسش خیلی زیاد بود. ساکت موند و گوش داد. مرد قصد داشت اون رو بزنه - شاید با یکی از اون کفشهای سنگین؟ اما هیچ اتفاقی نیفتاد. دوشیزه بریسگیردل یکباره فهمید که نمیتونه یک دقیقه بیشتر هم زیر اون تخت بمونه. بهتر بود بیاد بیرون، مرد رو بیدار کنه و همه چیز رو بهش بگه. با زحمت از زیر تخت بیرون اومد و ایستاد. به سمت در رفت و چراغ رو روشن کرد. رو به تخت کرد و تا آنجا که میتونست محکم گفت: “مسیو!”
هیچ اتفاقی نیفتاد. به مرد نگاه کرد و دوباره گفت: “مسیو! مسیو!’
اما باز هم پاسخی نبود. به تخت نزدیکتر شد. مو و سبیل مرد بسیار مشکی بود اما صورتش هیچ رنگی نداشت. دهانش باز بود اما چشمانش بسته بودن.
بعد برای سومین بار در اون شب، دوشیزه بریسگیردل نزدیک بود از ترس بمیره. یکمرتبه پاهاش به شلی آب شد. نزدیک بود زمین بخوره. چون مرد در رختخواب مرده بود! اولین بار بود که با یک مرده رو در رو ایستاده بود، اما هیچ اشتباهی در کار نبود. مرد مرده بود. دوشیزه بریسگیردل فقط تونست بگه: “اون مرده! اون مرده!’
حالا مشکلاتش مهم نبودن.
برای مرد که اینجا در اتاق هتل مرده بود احساس تأسف کرد. اما صدایی ناگهانی افکارش رو قطع کرد. شخصی بیرون در کفشهایی پایین گذاشت: پسر پاککننده کفش. صدای دور شدن پاهای پسر رو شنید و به یاد آورد که کجا بود.
بودن در اتاق خواب یک مرد غریبه بد بود، اما با یک مُرده در یک اتاق بودن بسیار بسیار بدتر بود! اگر اون رو اینجا پیدا میکردن، مردم فکر میکردن اون مرد رو کشته! تصویری به ذهنش خطور کرد: پلیس اون رو به کلانتری میبره، ازش بازجویی میکنه و اون رو زندانی میکنه. و خواهرش هم چند ساعت بعد میرسه! باید فوراً از اتاق خارج بشه. فکر کرد: “حالا نمیتونم درخواست کمک کنم،” و ترسش رو برطرف کرد. ‘کاری کن، میلیسنت. یا حالا یا هرگز!’
اما چی؟ دور اتاق گشت و دنبال چیزی برای باز کردن در بود. چیزی پیدا نکرد. بالاخره، کت مرد رو برداشت. داخلش یک چاقوی کوچک پیدا کرد. چاقو رو برداشت و داخل در قرار داد.
خیلی آهسته چاقو رو برگردوند و در باز شد.
میخواست فوراً از اتاق فرار کنه اما اول ایستاد و گوش داد. هیچ کس نبود. دوشیزه بریسگیردل که بسیار ترسیده بود، در رو به سرعت پشت سرش بست و با سرعت تمام به اتاق خوابش دوید. روی تختش دراز کشید و ترس آرام آرام از بین رفت. همه چیز خوب بود!
اما بعد فکر ناخوشایند دیگری به ذهنش اومد. ترسش برگشت. وسایل شستشوش اونجا بودن. در اتاق مرده بودن! و اسمش روی وسایل بود. برگشت دوباره حالا خیلی بدتر از بار اول بود اما چارهای نداشت. نمیتونست بذاره وسایلش اونجا بمونن. فکر کرد: “اگر اونها رو پیدا کنن، از من میپرسن وسایلم چطور رفتن اونجا.” مجبور بود برگرده.
رفت. به تخت نگاه نکرد. سریع وسایل شستشو رو برداشت و دوباره دوید به اتاق خوابش. حالا که خطر از بین رفته بود، یکمرتبه احساس خستگی خیلی زیادی کرد.
رفت تو تخت و چراغ رو خاموش کرد. در تاریکی دراز کشید و سعی کرد ترسهاش رو فراموش کنه. بالاخره ، به خواب رفت.
ساعت یازده بود که از خواب بیدار شد. خورشید بالای آسمان بود و ترسهای شب بسیار دور بودن. در روشنایی روز، باور کردن همه چیز بسیار دشوار بود. دوشیزه بریسگیردل سعی کرد به چیزهای دیگهای فکر کنه.
بالاخره، دختر جوان برای بیدار کردنش وارد شد. چشمانش نشان میداد که هیجانزده است. “اوه مادام!” گفت: “دیشب اینجا اتفاق خیلی بدی افتاده. مرد اتاق صد و هفده - مرده! لطفاً نگید که من به شما گفتم، اما پلیس اینجا بود، دکتر، همه.’
دوشیزه بریسگیردل چیزی نگفت - چیزی برای گفتن وجود نداشت، اما زن جوان به قدری هیجانزده بود که نمیتونست جلوی خودش رو بگیره: “و میدونید این مَرد مُرده چه کسی بود، مادام؟ میگن بولدو بود، قاتل معروف، که سال گذشته تحت تعقیب پلیس بود، اون یک زن رو کشته و قطعه قطعه کرده و در رودخانه انداخته بود و شب گذشته اینجا در هتل ما - در اتاق بغل درگذشته.”
نمیدونیم چطور قهوه خواستید، مادام؟”
'’نه ممنون، فقط یک فنجان چای - چای غلیظ، لطفاً’ ‘بسیار خوب، مادام.”
دختر رفت و کمی بعد مردی با یک فنجان چای دوشیزه بریسگیردل از آشپزخانه آمد- دوشیزه بریسگیردل فکر کرد رایج نیست که یک مرد به اتاق خواب یک خانم چای بیاره؛ در ایزینگستوک از این اتفاقات نمیافتاد- اما مردم فرانسه متفاوت بودن- به مرد در اتاق بغل فکر کرد- حالا برای اون کاملاً متأسف شد که به طور ناگهانی و دور از خانه فوت کرده.
بلند شد، شستشو کرد و لباس پوشید و بعد، قلم و کاغذ برداشت و رفت اتاق نشیمن هتل- هیچ کس در هتل زیاد هیجانزده نبود- شاید چیزی از مرده نمیدونستن- به سمت میز تحریر رفت و شروع به نوشتن نامهاش کرد.
هتل
کارلتون
بوردو
۵ سپتامبر، برادر عزیز من،
امیدوارم خوب باشی- من دیر رسیدم اینجا
شب گذشته زمان در قطار طولانی اما کاملاً جالب بود؛ کم مونده بود عینکم رو گم کنم، اما یک مرد خوب برایم پیداش کرد، مردم اینجا بسیار خوشبرخورد هستند اما غذا کاملاً با غذای انگلیس فرق داره- ساعت یک با آنی ملاقات خواهم کرد. در قطار به خاطر آوردم که مقداری میوه از باغ خانم هانت در کابینت آشپزخانه هست. فراموش کردم این موضوع رو به لیزی بگم، بنابراین لطفاً از عوض من به او بگو. نمیخوام میوهها خراب بشن. اینجا هتل خوبی هست اما فکر میکنم من و آنی امشب به هتل گرند نقل مکان کنیم، زیرا اتاقهای اینجا زیاد آرام نیستند. فعلاً همینها برای گفتن وجود داشت. مراقب باش سرما نخوری. به زودی بر میگردم.
خواهر محبوبت،
ملیسنت
نمیتونست در مورد شب گذشته به برادرش بگه؛ نه در نامه و نه وقتی به خانه رسید. گفتن اینکه چطور در اتاق خواب یک مرد بوده بسیار دشوار بود - یک مرد غریبه، یک مرد مرده. یا در مورد رفتن به زیر تختش. یا در مورد باز کردن در با چاقوی مرد. همیشه اگر اتفاقی غیرعادی براش میافتاد برادرش ناراحت میشد. خیلی بهتر بود چیزی گفته نشه. كلاه و كتش رو پوشید و برای ارسال نامه بیرون رفت. خورشید گرم بود. قدم زدن در خیابانها خوب بود.
آدمهای زیادی در کافهها میخندیدن، صحبت میکردن، رفت و آمد میکردن. بسیار متفاوت از اهالی دایزینگستوک بودن. حضور در فرانسه هیجانانگیز بود.
یکمرتبه فکر کرد: “کل شب گذشته در اتاق خواب یک مرد فرانسوی بودم.” لبخند زد.
دوشیزه بریسگیردل با سرعت بیشتری برای ارسال نامه به سمت صندوق پست رفت. صورتش کمی سرخ شده بود اما شاید فقط به این دلیل که یک روز گرم بود. نامهاش رو در صندوق انداخت و منتظر شنیدن افتادن نامه به صندوق شد. افتاد. این هم از این. برگشت و به استقبال خواهرش رفت که از کشتی آمریکای جنوبی پیاده میشد.
متن انگلیسی فصل
Miss Bracegirdle’s Night of Fear
‘This is the room, madame.’
‘Oh thank you — thank you.’
‘Does madame like the room?’
‘Oh yes. Thank you. It is very nice.’
‘Does madame want anything more?’
‘If it is not too late, I want to have a hot bath.’
‘That is quite easy, madame. The bathroom is the room at the end of this floor, on the left. I can get the bath ready for madame.’
‘There is just one more thing. I came by train from England today, so I am very tired. Please do not bring my breakfast too early tomorrow. I want to have a good sleep tonight.’
‘I understand, madame.’
The girl went off to get the bath ready.
Millicent Bracegirdle was right. She was tired. She thought of Easingstoke, her home town, now so far away. She remembered the drive to London early that morning; the train from London to Dover; the boat to Calais. Then another train to Paris. By lunchtime, she was in a third train, going from Pans to Bordeaux. Now, here she was in the hotel. It was twelve o’clock at night. Why was she here in south-west France, of all places? It was all because of Annie, her younger sister.
Annie usually lived in South America. Earlier in the year, Annie got ill and now she was to have a holiday in Europe.
Miss Bracegirdle’s brother could not come to meet Annie off the boat. He had too much work to do in Easingstoke. So Miss Bracegirdle was the only other person.
‘The ship is going to arrive in Bordeaux tomorrow,’
thought Miss Bracegirdle. ‘And I am going to see Annie again after all these years.’
This was Miss Bracegirdle’s first visit to France. She did not usually take holidays away from home. Luckily she spoke a little French. ‘It is not so difficult to live in France,’ she thought. ‘The thing to understand is that it is quite different from Easingstoke.’
She took her things one by one out of her bag and put them away carefully. She thought about her home in Easingstoke, with flowers in all the rooms and photographs of the family. She thought about her poor brother, working so hard. She felt a little sad, but only for a minute. Her time in France was to be quite short. She was going to be home again soon. Now she must get a good night’s sleep. But first that hot bath . . .
She took off her day things and put on her nightdress.
Then she picked up her washing things and went to the bathroom, closing her bedroom door quietly. She lay in the hot water and thought about the nice young girl in the hotel, getting her bath ready. People in this hotel were very friendly — always ready to help. There was so much she wanted to tell her brother when she got home.
She got out of the bath and put on her nightdress again.
She cleaned the bath very carefully. She did not want French people to think that the English were dirty. Then she left the bathroom and went back to her bedroom. She went in quickly, put on the light and shut the door.
Then, one of those unlucky things happened: the handle of the door came off in her hand. She tried to put the handle back on the door but she could not. ‘How do I do it?’ she thought. ‘It is going to be very difficult to open the door now. Do I ask that nice girl to come and help me? Perhaps by now she is in bed.’
She turned away from the door, and suddenly, she saw something much, much worse than the door-handle. There was a man in her bed!
She took one look at his thick black hair and his big black moustache and immediately felt quite ill with fear. For a minute or two, she could not think. Then her first thought was: ‘I must not scream!’ She stood there but she could not move. She just looked at the man’s dark head and the big line of his back under the bedthings. She began to think very quickly. Her next thought was: ‘I am in the wrong room. It is the man’s room.’ She could see his jacket and trousers lying on a chair and his big black shoes on the floor. She must get out quickly. But how? She tried again to open the door with her fingers but she could not.
Here she was, shut in a hotel room with an unknown man — a Frenchman! She must think, she must think! She turned off the light. ‘Perhaps with the light off, he is not going to wake up,’ she thought. ‘That gives me more time to do something. But if he does wake up, what do I do? He is not going to believe my story. Nobody is going to believe me.
In England perhaps but not here. How can they understand?
So, I must get out of this room. By waking him? By screaming? By calling the young girl? No, it is no good. If I scream or call out, people are going to come running immediately.
And what do they find? Miss Bracegirdle from Easingstoke in a man’s bedroom after twelve o’clock at night. Just think of all the talk back home when my friends hear about that! And if I climb out of the window?’ She thought of the big hairy man pulling her back by the legs as she tried to get out. He could wake up at any minute. She thought that she heard somebody going past outside the door. But it was too late to scream now.
Suddenly, she had an idea. It was now nearly one o’clock in the morning. Perhaps the sleeping man was not dangerous.
At seven or eight o’clock, he must get up and go out to work. ‘I can get under the bed and wait there until he goes.
Men never look under the bed. When he sees the door-handle on the floor, he is going to open the door with something or call the girl to come. Later, I can come out from under the bed and go quietly back to my room. Nobody is going to know.’
She lay down on the floor and got under the bed. No sound came from the man above her, but from down here it was difficult to hear anything. She tried to think of her nice little bedroom in Easingstoke with its nice white bed but the floor was getting harder every minute. She tried to think what her room number was.
One hundred and fifteen? Or was it one hundred and sixteen? She was always bad at remembering numbers. She began to think of her schooldays and the interesting things she learned then.
Suddenly, she felt that she was going to sneeze. She could not stop it. The sneeze came — a long, hard one. ‘This is the end of me,’ Miss Bracegirdle thought. ‘Now this Frenchman is going to jump out of bed and turn on the light. Then he is going to look under the bed and pull me out. And then . . . And then? What can I do then? I can scream if he puts his hands on me. Perhaps it is better to scream first, before that happens. If not, he can put his hand over my mouth and stop me from screaming.’
But no scream came out of her mouth. Her fear was much too strong. She stayed very quiet and listened. Was he going to hit her — with one of those heavy shoes, perhaps? But nothing happened. Miss Bracegirdle suddenly knew that she could not stay under that bed a minute longer. It was better to come out, wake up the man and tell him everything. With difficulty she got out from under the bed and stood up. She went over to the door and put on the light. She turned to the bed and said, as strongly as she could, ‘Monsieur!’
Nothing happened. She looked at the man and said again, ‘Monsieur! Monsieur!’
But again there was no answer. She went closer to the bed. His hair and moustache were very black but his face had no colour in it. His mouth was open but his eyes were shut.
Then for the third time that night, Miss Bracegirdle nearly died of fear. Suddenly, her legs felt as weak as water. She nearly fell down. Because the man in the bed was dead! It was the first time that she stood face to face with a dead person, but there was no mistake. The man was dead. Miss Bracegirdle could only say, ‘He’s dead! He’s dead!’
Her difficulties now were not important.
She began to feel sorry for him, lying here dead in a hotel room. But a sudden sound broke into her thoughts. Somebody outside the door put down some shoes: the shoe-cleaning boy. She heard the sound of his feet die away and remembered where she was.
To be in an unknown man’s bedroom was bad, but to be in a room with a dead man was much, much worse! If they found her here, people were going to think she killed him! A picture came into her head: the police taking her off to the police station, asking her questions, shutting her away . . . And her sister arriving in just a few hours’ time too! She must get out of the room immediately. ‘I cannot call for help now,’ she thought, righting back her fear. ‘Do something, Millicent. It is now or never!’
But what? She went round the room, looking for something to open the door with. She could find nothing. Finally, she picked up the man’s jacket. Inside it she found a small knife. She took the knife and put it in the side of the door.
Very slowly she turned the knife and the door opened.
She wanted to run out of the room immediately but she stopped first and listened. Nobody was there. Feeling very afraid, Miss Bracegirdle shut the door quickly behind her and ran as fast as she could to her bedroom. She lay down on the bed and the fear slowly began to leave her. All was well!
But then she had another unhappy thought. The living fear came back. Her washing things were in there. They were lying there in the dead man’s room! And her name was on them. To go back again now was far worse than the first time but she had no choice. She could not leave her things lying there. ‘If they find them, they are going to ask me how they got there,’ she thought. She had to go back.
She went. She did not look at the bed. She quickly took her washing things and ran back again to her bedroom. Now that the danger was over, she suddenly felt very, very tired.
She got into bed and put out the light. She lay in the dark, trying to forget her fears. Finally, she went to sleep.
It was eleven o’clock when she woke up. The sun was high in the sky and the fears of the night were far away. In the light of the day, it was all very difficult to believe. Miss Bracegirdle tried to think about other things.
Finally, the young girl arrived to wake her up. Her eyes showed that she was excited. ‘Oh madame!’ she said, ‘a very bad thing happened here last night. The man in room one hundred and seventeen - he is dead! Please do not say that I told you but the police were here, the doctor, everybody.’
Miss Bracegirdle said nothing There was nothing to say But the young woman was too excited to stop ‘And do you know who this dead man was, madame? They say that he was Boldhu, the famous killer, wanted by the police Last year, he killed a woman and cut her up and threw her into the river And last night, he died here in our hotel — m the room next door1
We do not know how Did you say coffee, madame?
’ ‘No thank you, just a cup of tea — strong tea, please ‘ ‘Very well, madame ‘
The girl left and soon a man from the kitchen came with Miss Bracegirdle’s cup of tea Miss Bracegirdle thought that this was unusual a man bringing tea to a lady’s bedroom These things did not happen m Easmgstoke But French people were different She thought about the man in the next room She felt quite sorry for him now, dying so suddenly, far from home
She got up, washed and dressed After that, she took her pen and some paper and went down to the hotel sittingroom Nobody m the hotel was very excited Perhaps they did not know about the dead man She went to the writingtable and started to write her letter
Hotel
Carlton
Bordeaux
5 September My dear brother,
I hope you are well I arrived here late
last night The time in the train was long but quite interesting I nearly lost my glasses but a nice man found them for me The people here are very friendly but the food is quite different from English food I am going to meet Annie at one o’clock. I remembered in the train that there is some fruit from Mrs Hunt’s garden in the kitchen cupboard. I forgot to tell Lizzie about it, so please tell her for me. I do not want it to go bad. This is a nice hotel but I think that Annie and I are going to move to the Grand Hotel tonight, because the rooms here are not very quiet. That is all there is to tell you for now. Be careful not to get cold. I am coming back soon.
Your loving sister,
Millicent.
She could not tell her brother about last night, not in the letter and not when she got home. It was too difficult to say how she came to be in a man’s bedroom — an unknown man, a dead man. Or about getting under his bed. Or about opening the door with his knife. Her brother always felt unhappy if anything unusual happened to her. It was much better not to say anything. She put on her hat and coat and went out to send the letter. The sun was warm. It was good to walk in the streets.
There were a lot of people in the cafes, laughing, talking, moving about. They were so different from the people in Easingstoke. It was exciting to be in France.
‘I was in a Frenchman’s bedroom all last night,’ she suddenly thought. She smiled.
Miss Bracegirdle walked more quickly to the letter-box to send her letter. Her face was a little red but perhaps only because it was a warm day. She put her letter in the box and waited to hear it fall inside. It fell. So that was that. She turned and went to meet her sister off the boat from South America.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.