شنبه، سیزدهم ژوئن ۱۹۴۲

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دفتر خاطره دختری جوان / فصل 1

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

شنبه، سیزدهم ژوئن ۱۹۴۲

توضیح مختصر

خاطرات دختری سیزده ساله.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

شنبه، سیزدهم ژوئن ۱۹۴۲

جمعه، دوازدهم ژوئن، ساعت شش بیدار شدم تولدم بود. اجازه نداشتم اون موقع بیدار بشم، بنابراین مجبور شدم تا یک ربع به هفت بیدار بمونم. بعد رفتم پایین به اتاق غذاخوری، جایی که مورتی، گربه‌ام، بهم خوشامد گفت.

ساعت هفت رفتم اتاق مامان و بابا و بعد رفتم اتاق نشیمن برای هدایام. بهترین هدیه تو بودی- دفتر خاطراتم! یک دسته گل روی میز بود و گل‌ها و هدایای بیشتری در طول روز برام رسید.

مامان و بابا برام یه بلوز آبی، یه بازی و یه بطری آبمیوه که طعمی شبیه شراب داشت، گرفته بودن!

در مدرسه، با دوستانم کیک‌ خوردم و بهم اجازه دادن بازی رو که در درس ورزش بازی میکردیم، انتخاب کنم. بعدش، تمام دوستانم دورم رقصیدن و آواز خوندن: “تولدت مبارک.”

شنبه، ۲۰ ژوئن ۱۹۴۲

نوشتن دفتر خاطرات چیز عجیبیه. البته قبلاً چیزهایی نوشتم، ولی کی به افکار یه دختر سیزده ساله‌ی مدرسه‌ای علاقه‌ای نشون میده؟ خب، اهمیتی داره؟ می‌خوام بنویسم، و می‌خوام چیزهای زیادی که در اعماق قلبم هست رو بیرون بریزم.

به یک دفتر خاطرات نیاز دارم چون دوستی ندارم. باور نمی‌کنید که تو دنیا کاملاً تنهام! و نیستم. پدر و مادر با محبت، یه خواهر شانزده ساله، یه خونه‌ی خوب، و حدوداً سی نفر که می‌تونم بهشون بگم دوست، دارم.

پسرهای زیادی هم به من توجه نشون میدن! ولی یه دوست حقیقی که درکم کنه ندارم. پس این دفتر خاطرات میتونه دوست جدید من باشه. بیاید با داستان زندگی من شروع کنیم.

پدرم- بهترین پدر دنیا - وقتی با مادرم ازدواج کرد سی و شش ساله بود و مادرم اون موقع بیست و پنج ساله بود. خواهرم مارگوت در سال ۱۹۲۶ در فرانکفورت آلمان به دنیا اومده. و بعد من پشت سرش در ۱۲ ژوئن ۱۹۲۹ به دنیا اومدم.

چون یهود بودیم، در سال ۱۹۳۳ به هلند نقل مکان کردیم. پدرم مدیر شرکتی به اسم اوپتکا هست که چیزهایی برای کسب و کار مرباسازی درست میکنه.

بعد از ۱۹۴۰ اوضاع دیگه خیلی خوب نبود. اول جنگ شروع شد و بعد آلمان‌ها به هلند رسیدن. آزادی‌مون از بین رفت. تحت قانون جدید آلمان، یهودها باید ستاره زرد مینداختن گردنشون. یهودها باید همه جا پیاده برن.

فقط از مغازه‌های یهودی می‌تونن خرید کنن و ساعت هشت شب باید تو خانه‌هاشون باشن. بعد از اون ساعت حتی تو باغچه‌های خودشون هم نمی‌تونن بشینن. یهودها نمی‌تونن برن سینما یا تئاتر.

یهودها نمی‌تونن با مسیحی‌ها دیدار کنن و بچه‌هاشون باید برن مدرسه‌های یهودی.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Saturday, 13 June 1942

On Friday, 12 June, I woke up early at six o’clock; it was my birthday. I’m not allowed to get up then, so I had to wait until quarter to seven. Then I went down to the dining-room, where Moortje, my cat, welcomed me.

At seven I went in to Mummy and Daddy, and then to the sitting-room for my presents. The nicest present was you - my diary! There was a bunch of roses on the table, and lots more flowers and presents arrived for me during the day.

Daddy and Mummy gave me a blue blouse, a game and a bottle of fruit juice which tastes quite like wine!

At school, I shared out some cakes with my friends, and I was allowed to choose the game that we played in the sports lesson. Afterwards, all my friends danced round me in a circle and sang ‘Happy Birthday’.

Saturday, 20 June 1942

It’s strange, writing a diary. Of course, I’ve written things before, but who will be interested in the thoughts of a thirteen-year-old schoolgirl? Well, does it matter? I want to write, and I want to bring out so many things that lie deep in my heart.

I need a diary because I haven’t got a friend. You won’t believe that I am completely alone in the world! And I’m not. I have loving parents and a sixteen-year-old sister, a good home and about thirty people that I can call friends.

There are plenty of boys who are interested in me too! But I haven’t got that one, true friend who understands me. So this diary can be my new friend. Let’s start with the story of my life.

My father - the best father in the world - was thirty-six when he married my mother, who was then twenty-five. My sister Margot was born in Frankfurt-am-Main in Germany in 1926. Then I followed on 12 June, 1929.

Because we are Jewish, we moved to Holland in 1933. My father is the manager of a company called Opteka, which makes things for the jam-making business.

After 1940 things were not so good any more. First the war started, and then the Germans arrived in Holland. Our freedom disappeared. Under the new German laws, Jews must wear a yellow star. Jews must walk everywhere.

They can only do their shopping in Jewish Shops’, and they must be indoors by eight o’clock at night. They must not even sit in their own gardens after that time.

Jews cannot visit the theatre or the cinema. Jews cannot visit Christians, and their children must go to Jewish schools.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.