چهارشنبه، سیزدهم ژانویه ۱۹۴۳

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دفتر خاطره دختری جوان / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

چهارشنبه، سیزدهم ژانویه ۱۹۴۳

توضیح مختصر

موش‌های زیادی به ساختمان فرعی اومدن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

چهارشنبه، سیزدهم ژانویه ۱۹۴۳

اتفاقات وحشتناکی بیرون میفته. مردم از خونه‌هاشون بیرون کشیده میشن، و دستگیر میشن. مجبورن فقط با یک کیف کوچولو و پول کم برن، ولی حتی اینها هم ازشون دزدیده میشه. خانواده‌ها جدا شدن. وقتی بچه‌ها از مدرسه میان خونه، پدر و مادرشون غیب شدن. پسرهای خانواده‌های مسیحی هلند هم به آلمان فرستاده میشن. همه می‌ترسن. هر شب حمله هوایی هست. صدها هواپیما بر فراز لندن پرواز میکنه تا بمب‌هایی روی شهرهای آلمانی بریزن. هر ساعت، صدها شاید هزاران نفر در روسیه و آفریقا کشته میشن. کل دنیا در جنگه. هرچند متحدان حالا بهتر هستن، ولی پایان جنگ در افق دیده نمیشه.

ما خوش‌شانس‌تر از میلیون‌ها نفر دیگه هستیم. اینجا امن و آروم هست. برای خرید غذا پول داریم. خودخواهیم- درباره‌ی بعد از جنگ حرف می‌زنیم و منتظر لباس‌ها و کفش‌های جدید هستیم. ولی باید پول‌مون رو پس‌انداز کنیم تا بعدها با بقیه تسهیم کنیم.

بچه‌های این اطراف فقط پیراهن‌های نازک و کفش‌های چوبی دارن و جوراب ندارن. کسی برای کمک به اونها نیست. همیشه گرسنه هستن و تو خیابون‌ها از مردم نون می‌خوان. می‌تونستم بیشتر درباره‌ی رنجی که جنگ آورده بهتون بگم، ولی خیلی ناراحتم میکنه. تنها کاری که می‌تونیم بکنیم اینه که تا پایانش صبورانه صبر کنیم.

شنبه، ۲۷ فوریه ۱۹۴۳

پیم فکر می‌کنه متحدان حالا هر لحظه حمله می‌کنن. چرچیل واقعاً بیمار بود، ولی حالا داره بهتر میشه.

حالا کره‌مون رو به شکل متفاوتی تقسیم میکنیم. هر کس سهم خودش رو تو بشقاب خودش میگیره. ولی درست انجام نمیشه وان دان‌ها صبحانه‌ی همه رو درست میکنن و بیشترین سهم کره رو برای خودشون برمی‌دارن.

متأسفانه پدر و مادرم به قدری می‌ترسن که بحث نمی‌کنن.

چهارشنبه، دهم مارچ ۱۹۴۳

کل شب صدای تفنگ‌ها رو می‌شنیدم. همیشه از تیراندازی میترسم و همیشه میرم تو تخت پدر تا احساس امنیت کنم. صدای تفنگ‌ها واقعاً زیاده، و نمی‌تونی صدای خودت رو بشنوی.

یک شب صداهای عجیبی از داخل ساختمان فرعی اومد. پیتر رفت بالا به اتاق زیر شیروانی، و حدس بزنید چی پیدا کرد؟ ارتشی از موش‌های گنده!

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

Wednesday, 13 January 1943

Terrible things are happening outside. People are being pulled out of their homes and arrested. They have to leave with only a small bag and a little money, but even that is stolen from them.

Families are separated. When children come home from school, their parents have disappeared. The sons of Christian families in Holland are also sent to Germany. Everyone is frightened. Every night, there are air raids.

Hundreds of aeroplanes fly over Holland to drop bombs on German cities. Every hour, hundreds or maybe thousands of people are killed in Russia and Africa.

The whole world is at war. Although the Allies are doing better now, the end of the war is nowhere in sight.

We are luckier than millions of people. It is quiet and safe here. We have money to buy food. We’re selfish - we talk about ‘after the war’, and we look forward to new clothes and shoes. But we should save our money to share with others later.

The children round here only have thin shirts and wooden shoes - no coats or socks. There is no one to help them. They are always hungry, and ask people on the streets for bread.

I could tell you more about the suffering that the war has brought, but it would make me too sad. All we can do is to wait patiently until it is over.

Saturday, 27 February 1943

Pim thinks there will be an invasion by the Allies at any time now. Churchill was seriously ill, but now he’s getting better.

We are sharing our butter a different way now. Everyone gets their own piece on their own plate. But it’s not done right - the van Daans make breakfast for everyone, and give themselves the biggest share of the butter.

My parents are too frightened to argue, unfortunately.

Wednesday, 10 March 1943

I could hear the guns all last night. I am always frightened of shooting, and I usually climb into Father’s bed to feel safe. The guns are really loud, and you can’t hear your own voice.

One night, there were strange noises inside the Annexe. Peter went up to the attic and found - guess what? An army of enormous rats!

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.