سرفصل های مهم
جمعه، بیست و نهم اکتبر ۱۹۴۳
توضیح مختصر
روحیهی اعضای خانواده خوب نیست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
جمعه، بیست و نهم اکتبر ۱۹۴۳
آقای کلیمن حالا از بیمارستان مرخص شده، ولی شکمش هنوز درد میکنه. مجبور شد امروز بره خونه، چون حالش خوب نبود.
آقای وان دان بهترین کت زمستان زنش رو فروخته. زنش میخواست پول رو نگه داره تا بعد از جنگ لباسهای جدید بخره. آقای وان دان نمیتونه زنش رو قانع کنه که پول باید برای ساختمان فرعی استفاده بشه.
سر هم دیگه داد و فریاد کردن وحشتناک بود.
حالم خوبه، ولی در حال حاضر گرسنه نیستم. مردم میگن: “وحشتناک به نظر میرسی، آن!” یکشنبهها به طور خاصی بده. یکشنبهها به شدت سکوته. احساس میکنم میکِشنم جهنم. پرندهی بیبالی هستم که نمیتونه فرار کنه. صدایی از درونم فریاد میزنه: “بذار بیام بیرون! میخوام برم تو هوای آزاد! میخوام صدای خندهی آدمها رو بشنوم!” جواب این صدا رو نمیدم و فقط روی تخت دراز میکشم. خواب باعث میشه زمان سریع بگذره.
چهارشنبه، سوم نوامبر ۱۹۴۳
تصمیم گرفتیم یکشنبهها به جای پنج و نیم آتیش رو ساعت هفت و نیم روشن کنیم. فکر میکنم خطرناکه. ممکنه همسایهها دود رو ببینن و چه فکری میکنن؟ پردهها هم مشکلن. کاملاً پنجرهها رو میپوشونن ولی گاهی یه نفر اینجا تصمیم میگیره نگاهی به بیرون بندازه. همه شکایت میکنن، ولی جواب اینه: “آه، کسی متوجه نمیشه.” اوضاع اینطور شروع به خطرناک شدن کرد.
زیاد دعوا نمیکنیم. در حال حاضر فقط داسل و وان دانها دشمنن. داسل خانم وان دان رو “گاو احمق” صدا میزنه و خانم وان دان هم به داسل میگه “پیرزن”!
دوشنبه، شب هشتم نوامبر ۱۹۴۳
اینجا همه روحیههای متفاوتی داریم، بالا و پایین میشه. و روحیهی من حالا غمگینه. میپ میگه اینجا در آرامش هستیم. ولی مثل یه حلقهی کوچکی از آسمون آبی هست.
ما ۸ نفر در ساختمان فرعی توی اون حلقه هستیم ولی دور و برمون ابرهای تیره و خطرناک هست. حلقه کوچکتر میشه و تاریکی نزدیکتر میشه.
اگه میتونستیم پرواز کنیم توی آسمون آبی، به بهشت. آه، حلقه بزرگتر شو و بذار بیایم بیرون!
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THIRTEEN
Friday, 29 October 1943
Mr Kleinian is out of hospital now, but his stomach is still bad. He had to go home again today because he wasn’t well.
Mr van Daan has sold his wife’s best winter coat. She wanted to keep the money to buy new clothes after the war. Mr van Daan could not make her understand that the money has to be used for the Annexe.
They shouted and screamed at each other - it was terrible.
I’m OK, but I’m not hungry at the moment. People say, ‘You look awful, Anne!’ Sundays are specially bad. It is deathly quiet then. I feel as though I am being pulled down into hell.
I am a bird without wings who can’t escape. A voice inside me cries, ‘Let me out! I want to go into the fresh air.
I want to hear people laughing!’ I don’t answer the voice, but just lie down on the sofa. Sleep makes time go more quickly.
Wednesday, 3 November 1943
We’ve decided to start our fire at seven-thirty on Sunday mornings, instead of five-thirty. I think it’s dangerous. The neighbours may see the smoke, and what will they think? The curtains are a problem too.
They cover the windows completely, but sometimes someone here will decide to take a little look outside. Everyone complains, but the answer is, ‘Oh, nobody will notice.’ That’s how things start to get dangerous.
We are not quarrelling so much. Only Dussel and the van Daans are enemies at the moment. Dussel talks about Mrs van Daan as ‘that stupid cow’, and she calls him ‘an old woman’!
Monday evening, 8 November 1943
We all have different moods here, up and down. And my mood is sad now. Miep says that we are peaceful here. But it’s like a small circle of blue sky.
We eight people in the Annexe are in that circle, but all around us are dark clouds and danger. The circle is getting smaller, and the darkness closer.
If we could fly up into that blue sky, into heaven. Oh circle, open wide and let us out!