یکشنبه، دوم ژانویه ۱۹۴۴

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دفتر خاطره دختری جوان / فصل 14

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یکشنبه، دوم ژانویه ۱۹۴۴

توضیح مختصر

آن تمرین رقص میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهاردهم

یکشنبه، دوم ژانویه ۱۹۴۴

امروز صبح چند تا صفحات قدیمی دفتر خاطراتم رو خوندم. وقتی نوشته‌ی مربوط به مادرم رو خوندم، خیلی خجالت کشیدم. چرا اون موقع انقدر عصبانی بودم؟ چرا انقدر ازش متنفر بودم؟ درسته که درکم نمیکرد.

ولی من هم اونو درک نمیکردم. حالا بزرگتر و باهوش‌ترم و مادر هم اونقدر مضطرب نیست. سعی میکنیم با هم بحث نکنیم. ولی دیگه نمی‌تونم مثل یه بچه دوستش داشته باشم.

پنج‌شنبه، ششم ژانویه ۱۹۴۴

متوجه شدم مشکل مادر چیه. میگه ما رو بیشتر مثل دوستانش میبینه، نه مثل دخترهاش. این خوبه، ولی یک دوست مثل یک مادر نیست.

فکر می‌کنم تغییرات بدنم فوق‌العاده هستن. هر وقت پریود میشم (سه بار شدم تا حالا)، مثل رازی شیرین در درونمه. درد و کثیفی هست ولی باز هم منتظرشم.

نیاز به یه دوست دارم و می‌خوام پیتر رو امتحان کنم. بدجور می‌خوام با یه نفر حرف بزنم. دیروز فرصت داشتم باهاش حرف بزنم تو چشم‌های آبی تیره‌اش نگاه کردم و حس فوق‌العاده‌ای بهم داد.

اون شب در تخت گریه کردم و گریه کردم. باید از پیتر بخوام دوست من باشه؟ دوستش ندارم، ولی بهش نیاز دارم. اگه وان دان‌ها دختر داشتن، با اون هم همین میشد. بنابراین تصمیم گرفتم پیتر رو بیشتر ببینم و کاری کنم باهام حرف بزنه.

چهارشنبه، ۱۲ ژانویه ۱۹۴۴

در حال حاضر دیوانه‌ی رقصم! هر شب قدم‌هام رو تمرین می‌کنم و برای خودم یه لباس رقص مدرن از لباس‌های مادرم درست کردم. سعی کردم کفش‌های تنیسم رو تبدیل به کفش‌های رقص بکنم، ولی نشد. اون همه نرمش کمک کرده بدنم حالا دیگه خشک نیست!

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOURTEEN

Sunday, 2 January 1944

This morning I read through some of the old pages in my diary. I was very ashamed when I saw what I had written about Mother. Why did I feel so angry then? Why did I hate her so much? It was true that she didn’t understand me.

But I didn’t understand her either. I’m older and wiser now, and Mother is not so nervous. We try not to quarrel with each other. But I can’t love her like a child any more.

Thursday, 6 January 1944

I realized what’s wrong with Mother. She says that she sees us more as her friends, not her daughters. That’s nice, but a friend is not the same as a mother.

I think the changes in my body are wonderful. Whenever I have my period (three times now), it’s like a sweet secret inside me. There is pain, and mess, but I look forward to it again.

I need a friend, and I’m going to try Peter. I want badly to talk to someone. I had a chance to talk to him yesterday; I looked into his dark blue eyes and it gave me a wonderful feeling.

That night in bed I cried and cried. Must I ask Peter to be my friend? I don’t love him, but I do need him. If the van Daans had a daughter, it would be just the same with her. So I’ve decided to visit Peter more often, and to make him talk to me.

Wednesday, 12 January 1944

I’m crazy about dance at the moment! I practise my steps every evening, and I’ve made myself a modern dance dress from Mother’s clothes.

I tried to turn my tennis shoes into dance shoes, but it didn’t work. All the exercise is helping - I’m not nearly so stiff now!

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.